eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
243 دنبال‌کننده
2هزار عکس
813 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
می گفت : عشق حسین (ع) از هـمه عشق هـا برتر و عاشقان او ، عاشق تر از دیگرانند.. 🌷غواص شهید 🌷 شهادت: ۱۳۶۷/۲/۵ شلمچه شادی روحشون صلوات @darolmahdi313
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
آقا امیرالمؤمنین(علیه‌السلام): در آنجا كه بايد سخن گفت سکوت‌کردن سودي ندارد؛ و آنجایی كه بايد سکوت کرد سخن گفتن نخواهد داشت. | نهج‌البلاغه،حکمت ۴۷۱ @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ســبــک زنـــدگــی
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد دانلود ✅️ آسمانی زندگی کنیم ✅ از امشب حرم شما خانه ماست ❌ تو حرم کس غر نمی زنه @sabkezendegi_ivle
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
پیشنهاد دانلود ✅️ آسمانی زندگی کنیم ✅ از امشب حرم شما خانه ماست ❌ تو حرم کس غر نمی زنه #دکتر_سعید
✨با هم ببینیم✨ روز زیارتی حضرت امیرالمومنین و بانو فاطمه زهرا سلام الله علیهما💕 ان شاءالله باعث خوشنودی شان باشیم
سرکار خانم جلالی مدیر محترم مرکز فرهنگی دارالمهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهر حبیب آباد با نهایت تأسف و تأثر در گذشت پدر محترمتان را به شما و خانواده گرامی تسلیت عرض می نماییم. برای آن مرحوم مغفرت و برای شما صبر مسئلت داریم. روابط عمومی قرارگاه فرهنگی صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهر حبیب آباد
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت هفتاد و سوم: حس یک حضور تا زمان رفتن، روز شماری که هیچ، لحظه‌شماری می‌کردم و خدا خ
قسمت هفتاد و چهارم: دوکوهه وارد شدیم. هر چی از در نگهبانی فاصله می‌گرفتیم، این حس قوی‌تر می‌شد. تا جایی که ... انگار وسط بهشت ایستاده بودم. و عجب غروبی داشت ... این همه زیبایی و عظمت! بی‌اختیار صلوات می‌فرستادم. آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه‌ام: ـ بدجور غرق شدی آقا مهران! ـ اینجا یه حس عجیبی داره. یه حس خیلی خاص ... انگار زمینش زنده است. خندید. خنده تلخ ... ـ این زمین، خیلی خاصه. شب بچه‌ها می‌اومدن و توی این فضا گم می‌شدن. وجب به وجبش عبادتگاه بچه‌ها بود. بغض گلوش رو گرفت‌. - می‌خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم؟ چشم‌هام از خوشحالی برق زد. یواشکی راه افتادیم. آقا مهدی جلو، من پشت سرش. وارد ساختمون که شدیم، رفتم توی همون حال و هوا. من بین شون نبودم، بین اونها زندگی نکرده بودم... از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم اما اون ساختمون‌ها زنده بودند. اون خاک ... اون اتاق‌ها... رسیدیم به یکی از اتاق‌ها - ۳ تا از دوست‌هام توی این اتاق بودند. هر ۳ تاشون شهید شدند ... چند قدم جلوتر: ـ یکی از بچه‌ها توی این اتاق بود. اینقدر با صفا بود که وقتی می‌دیدیش، همه چیز یادت می‌رفت. درد داشتی، غصه داشتی، فکرت مشغول بود ... فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته. نفس خیلی حقی داشت ... به اتاق حاج همت که رسیدیم، ایستاد توی درگاهی. نتونست بیاد تو. اشکش رو پاک کرد ... چند لحظه صبر کرد. چراغ قوه رو داد دستم و رفت. حال و هوای هر دومون تنهایی بود. یه گوشه دنج روی همون خاک، ایستادم به نماز. _____ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت هفتاد و پنجم: مَرد بعد از نماز مغرب و عشا، همون گوشه، دَم گرفتم. توی جایی که هنوز می‌شد صدای نفس کشیدن شهدا رو شنید. بی‌خیال همه عالم، اولین باری بود که بی‌توجه به همه، لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک‌هام باشم. توی حس حال و خودم، عاشورا می‌خوندم و اشک می‌ریختم. عزیزترین و زنده‌ترین حس تمام عمرم، توی اون تاریکی عمیق ... به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم. توی راه برگشت، چشمم بهش افتاد؛ دویدم دنبالش: ـ آقا مهدی! برگشت سمتم ـ آقا مهدی، اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ با تعجب زل زد بهم: ـ تو حاج احمد رو از کجا می‌شناسی؟ - کتاب «مَرد» رو خوندم. درباره آقای متوسلیان بود. اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده‌های بزرگ و عَلَمداری بوده برای خودش. برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده ... تأسف خاصی توی چشم‌ها و صورتش موج می‌زد: نمی‌دونم. اولین بار که اومدم دوکوهه، بعد از اسارتش بود. بعدشم که دیگه ... راهش رو گرفت و رفت. از حالتش مشخص بود حاج احمد برای آقا مهدی، فراتر از این چند کلمه بود؛ اما نمی‌دونستم چی بگم، چطور بپرسم و ادامه بدم. هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟! ... و اینکه بعد از این همه سال، قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتند؟ ... و ... تمام سوال‌های بی‌جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و هر بار که بهشون فکر می‌کردم، غیر از درد و اندوه، غرورم هم خدشه‌دار می‌شد ... و از این اهانت، عصبانی می‌شدم. _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت هفتاد و ششم: شب آخر سفر فوق العاده ما، تازه از دو کوهه شروع شد. صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم. شلمچه ... چزابه ... طالئیه ....کوشک و ... هر قدمش و هر منطقه با جای قبل فرق داشت. فقط توفیق فکه نصیب‌مون نشد. هر چی آقا مهدی اصرار کرد، اجازه ندادن بریم جلو. جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده، اجازه نداشتیم جلوتر بریم. شب آخر، پادگان حمید ... خوابم نمی‌برد. بلند شدم و اومدم بیرون. سکوت شب و صدای جیرجیرک‌ها ... دلم برای دوکوهه تنگ شده بود. خاک دوکوهه از من دل برده بود. توی حال و هوای خودم بودم. غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم ... - تو هم خوابت نمی‌بره ؟ بقیه تخت خوابیدند ... با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم:
- این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ... مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده ... با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ... ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود ... در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ... خندید ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... ـ آقا مهدی؟ ... راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟... چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید ... به زحمت نیم رخش رو می دیدم ... - دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم ... سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم ... اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود ... حاال هم که فکر برگشت ... دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ...