eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
244 دنبال‌کننده
2هزار عکس
810 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی که امروزمون زیر نگاه پربرکت حضرت زهرا سلام الله علیها 💚به بهترین شکل رقم بخوره 🤗
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت نود و چهارم: ۷ سال اعتماد دایی محسن، اون شب کلی حرف‌های منطقی و فلسفی رو با زبان ب
قسمت نود و پنجم: و نمازی که قضا نشد خوابم برد؛ بی‌توجه به زمان و ساعت ... و اینکه حتی چقدر تا نمازشب یا اذان، باقی مونده بود. غرق خواب بودم که یه نفر صدام کرد: - «مهران!» و دستش رو گذاشت روی شونه‌ام: - «پاشو! الان نمازت قضا میشه.» خمار خواب، چشم‌هام رو باز کردم. چشم‌هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم. گیجی از سرم پرید ... جوانی به غایت زیبا، غرق نور بالای سرم ایستاده بود. و بعد مکان بهم ریخت. در مسیر قبله، از من دور می‌شد در حالی که هنوز فاصله مادی ما، فاصله من تا دیوار بود. تا اینکه از نظرم ناپدید شد. مبهوت، نشسته توی رختخواب خشکم زده بود. یهو به خودم اومدم: - نمازم ... و مثل فنر از جا پریدم. زمان زیادی به طلوع آفتاب نمونده بود. حتی برای وضو گرفتن وقت نبود. تیمم کردم و ... الله اکبر ... همون طور رو به قبله. دونه های درشت اشک، تمام صورتم رو خیس کرده بود. هر چه قدر که زمان می‌گذشت، تازه بهتر می‌فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود ... - «کی میگه تو وجود نداری؟ کی میگه این رابطه دروغه؟ تو هستی! هست‌تر از هر هستی دیگه‌ای ... و تو، از من به من مشتاق‌تری. من دیشب شکست خوردم و بریدم؛ اما تو از من نبریدی. من چشمم رو بستم اما تو بازش کردی. من ...» گریه می‌کردم و تک تک کلمات و جملات رو می‌گفتم. به خودم که اومدم، تازه حواسم جمع شد. این اولین شب زندگی من بود که از خودم، فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم. جایی که آزادانه بشینم و با خدا حرف بزنم. فقط من بودم و خدا ... خدا از قبل می‌دونست و همه چیز رو ترتیب داده بود. __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت نود و ششم: فقط تو را می‌خواهم دل توی دلم نبود. دلم می‌خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم. شاد بودم و شرمنده. شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم، و غرق شادی ... دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی‌تونست من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست. هیچ منطق و فلسفه‌ای، هر چقدر قوی تر از عقل ناقص و اندک خودم! هر چند دلم می‌خواست بدونم اون جوان کی بود، اما فقط خدایی برام مهم بود که اون جوان رو فرستاد. اشک شادی، بی‌اختیار از چشمم پایین می‌اومد. دل توی دلم نبود و منتظر که مادرم بیدار بشه، اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می‌خوام برم حرم. چند بار می‌خواستم برم صداش کنم اما نتونستم. به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود که دلم نمی‌خواست سر سوزنی از چیزی که داشتم کم بشه. بیدار کردن مادرم به خاطر دل خودم گناه نبود، اما از معرفت و احسان به دور بود. ساعت حدود ه‍ شده بود. با فاصله، ایستاده بودم و بهش نگاه می‌کردم. مادرم خیلی دیر خوابیده بود ولی دیگه دلم طاقت نمی‌آورد. - «خدایا، اگر صلاح می‌دونی، میشه خودت صداش کنی؟» جمله‌ام تموم نشده، مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد. چشمم که به چشمش افتاد، سریع برگشتم توی اتاق. نمی‌تونستم اشکم رو کنترل کنم. دیگه چی از این واقعی‌تر؟ دیگه خدا چطور باید جوابم رو می‌داد؟ برای اولین بار، حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود. من ... عاشق شده بودم ... - «خدایا، هرگز ازت دست نمی‌کشم. هر اتفاقی که بیوفته، هر بلایی سرم بیاد، تو فقط رهام نکن. جز خودت، دیگه هیچی ازت نمی‌خوام. هیچی ...» ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت نود و هفتم: دنیای من دنیای من فرق کرده بود. از هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌ترسیدم. اما کوچک‌ترین گمان به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه یا حق‌الناسی به گردنم بشه، من رو از خود بی خود می‌کرد. و می‌بخشیدم ... راحت‌تر از هر چیزی. هر بار که پدرم لهم می‌کرد یا سعید همه وجودم رو به آتش می‌کشید، چند دقیقه بعد آرام می‌شدم؛ بدون اینکه ذره‌ای پشیمان باشن. - «خدایا. بندگانت رو به خودت بخشیدم. تو هم من رو ببخش ...» و آرامش وجودم رو فرا می‌گرفت. تازه می‌فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو: - «به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید، من ده قدم به سمت شما میام.» و من این قدم‌ها و نزدیک‌تر شدن‌ها رو به چشم می‌دیدم. رحمت، برکت و لطف خدا به بنده‌ای که کوچک‌تر از بیکران بخشش خدا بود. حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم، تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه. حرف‌هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم و اینکه دلم می‌خواست خدا را با همه وجود و همون‌طور که دیده بودم به همه نشون بدم. دلم می‌خواست همه مثل من، این عشق و محبت رو درک کنن و این همه زیبایی رو ببینن. کمد من پر شده بود از کتاب. در جستجوی سوال‌های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود ... چرا خدا از زندگی‌ها حذف شده؟ چه عواملی فاصله انداخته؟ چرا؟ ... چرا؟ ... من می‌خوندم و فکر می‌کردم و خدا هم راه رو برام باز می‌کرد. درست و غلط رو بهم نشون می‌داد. پدری که به همه چیز من گیر می‌داد، حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن‌هام غر می‌زد. و دایی محمد، هر بار که می‌اومد، دست پر بود. هر بار یا چند جلد کتاب می‌آورد یا پولش رو بهم می‌داد یا همراهم می‌اومد تا من کتاب بخرم. بی‌جایی و سرگردانی کتاب‌هام رو هم که از این کارتون به اون کارتون دید، دستم رو گرفت و برد ... پدرم که از در اومد تو، با دیدن اون دو تا کتابخونه، زبونش بند اومد‌. دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد: - «حمید آقا، خیلی پذیرایی‌تون شیک شدها! اول، می‌خواستیم ببریم‌شون توی اتاق، سعید نگذاشت.» ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت نود و هشتم: تلاش برای هدف زمان ثبت‌نام مدارس بود و اون سال تحصیلی، به یکی از خاص‌ترین سال‌های عمرم تبدیل شد. من، سوم دبیرستان؛ سعید، اول. اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می‌رفتم بنویسن. برام چندان هم عجیب نبود. پا گذاشته بود جای پای پدر و اون هم حسابی تشویقش می‌کرد و بهش پر و بال می‌داد. تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده، اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد. اون زمان، ترم ۳ ماهه ۴۰۰ هزار تومن ... با سعید، فقط ۶ نفر سر کلاس بودند. یه دبیرستان غیرانتفاعی با شهریه‌ی چند میلیونی، همه همکلاسی‌هاش بچه‌های پولداری بودن که تفریح‌شون اسکی کردن بود. و با کوچک‌ترین تعطیلات چند روزه‌ای، پرواز مستقیم اروپا ... سعی می‌کرد پا به پای اونها خرج کنه تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره اما شدید احساس تحقیر و کمبود می‌کرد. هر بار که برمی گشت، سعی می‌کرد به هر طریقی که شده، فشار روحی‌ای رو که روش بود رو تخلیه کنه. الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت. و من... همچنان هم اتاقیش بودم. شاید مطالعاتم توی زمینه‌های روانشناسی و علوم اجتماعی، تخصصی و حرفه‌ای نبود اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی‌ای رو که تحمل می‌کرد و داشت تبدیل به عقده می‌شد، چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه. بیشتر از اینکه رفتارهاش و خالی کردن فشار روحیش سر من، اذیتم کنه و ناراحت بشم، دلم از این می‌سوخت که کاری از دستم براش بر نمی‌اومد. هر چند پدرم حاضر نشده بود، من رو کلاس زبان ثبت‌نام کنه اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت، مانع از رسیدنم به هدف بشه. این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می‌خوای، یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم، با یه دیکشنری و از معلم زبان‌مون هم خواستم خوندن تلفظ‌ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده. کتاب‌ها زودتر از چیزی که فکر می‌کردم تموم شد اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم. رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم. از هر جمله ۱۰ کلمه، شیش‌تاش رو بلد نبودم. پر از لغات سخت با جمله بندی‌های سخت تر از اون! پیدا کردن تک تک کلمات، خوندن و فهمیدن یک صفحه‌اش، یک ماه و نیم طول کشید. پوستم کنده شده بود. ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم: - جانم ... بالاخره تموم شد !! خوشحالی‌ای که حتی با شنیدن «خفه شو روانی» هم خراب نشد. ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
به نام خدای مهربون 🌷
سلام🖐🏻 مولاجانم🌻
دوشنبه طبق روایات عشق باید گفت که رزق ما همه در دست حضرت حسن است السلام‌علیک‌یاحسن‌بن‌علی💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🕌🕊› گفتم: از این‌جا تا مشهد چقدر راه است؟ گفت: آن‌قدر که بگویی ... السلام علیک یا علی‌بن موسی الرضا❤️ _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ مُوسَىٰ الرِّضَا الْمُرْتَضَىٰ الْإِمامِ التَّقِيِّ النَّقِيِّ وَحُجَّتِكَ عَلَىٰ مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرَىٰ الصِّدِيقِ الشَّهِيدِ صَلاةً كَثِيرَةً تامَّةً زاكِيَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ. امروز ۲۳ذی القعده ؛ روز زیارتی آقا امام رضا علیه السلام🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹۷ _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
۹۸ _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
۹۹ _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوریِ تو خسارت ما را زیاد کرد راضی مشو که بیشتر از این ضرر کنیم❤️‍🩹 -ایهالعزیز- ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
👤•.آیت‌الله‌ سیدعلی قاضی•. بعضی ‌ها می گـوینـد آقا چـه ذکـــری را بخوانیــم تاپیشرفت کنیم؟ بهترین ذکر برای پیشرفت ڪردن نکردن است! ✔️برای رسیدن به خدا لازم نیست کاره خاصی کنی فقط کافیه یکاریو نکنی، گناه @darolmahdi313
سلام دوستان✋ با توجه به در پیش رو داشتن تعطیلات تابستان و تعطیلی مدارس ؛ آستان مقدس امامزاده عبدالمومن(ع) و مرکز فرهنگی دارالمهدی (عج) در نظر دارند برای اوقات فراغت بانوان و دانش آموزان کلاسهای آموزشی و هنری برگزار کنند لذا از عزیزان خواستاریم هر کس توانایی آموزش حرفه ای را دارد تا۲۸خردادبه آیدی زیر پیام ارسال کند.🌷🌷🌷 @Alikhasy __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت نود و نهم: داشتیم؟ مادرم روز به روز کم حوصله‌تر می‌شد. اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار، انگار ظرف وجودش پر شده بود. زود خسته می‌شد. گاهی کلافه‌گی و بی‌حوصلگی تو چهره‌اش دیده می‌شد. و رفتارهای تند و بی‌پروای سعید هم بهش دامن می‌زد. هر چند، با همه وجود سعی می‌کرد چیزی رو نشون نده اما من بهتر از هر شخص دیگه‌ای، مادرم رو می‌شناختم. و خوب می‌دونستم این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست و این مشغله جدید ذهنی من بود. چراهای جدید و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم. دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید، پدرم بلافاصله فرداش برای سعید یه لب تاپ خرید و در خواست اینترنت داد. امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدند به من اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد و من حق دست زدن بهش رو نداشتم. نشسته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن با صدای بلند. تا خوابم می برد از خواب بیدار می‌شدم. - «حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟» - «مشکل داری بیرون بخواب.» آستانه تحملم بالاتر از این حرف‌ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم. هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود اما کو گوش شنوا؟ تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه. و الا ارزش خودت از بین میره. اونم با سعید، که پدر در هر شرایطی پشتش رو می‌گرفت. پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی هال. به قول یکی از علما، وقتی با آدم‌های این مدلی برخورد می‌کنی، مصداق «قالوا سلاما» باش. کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد. مبل، برای قد من کوتاه بود. جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت. برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می‌کرد و خستگی دیشب توی تنم مونده بود. شاید، من توی ۲۴ ساعت، فقط ۳ یا ۴ ساعت می‌خوابیدم. اما انصافا همون رو باید می‌خوابیدم. با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم. هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود. پام رو که گذاشتم داخل حیاط، یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد: - «خیلی نامردی مهران! ... داشتیم؟ نه جان ما، انصافا داشتیم؟» ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد: لیست حسابی جا خوردم. به زحمت خودم رو کشیدم بیرون. - «فرامرز، به جان خودم خیلی خسته‌ام. اذیت نکن!» - «اذیت رو تو می‌کنی. مثلا دوستیم با هم. کاندید شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی!» خندیدم: - «تو باز قرص‌هات رو سر و ته خوردی؟» - «نزن زیرش. اسمت توی لیسته ...» چند تا از بچه‌ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن. منم دنبال فرامرز راه افتادم کاندید شماره ۳، مهران فضلی ... باورم نمی‌شد! رفتم سراغ ناظم - «آقای اعتمادی! غیر از من، مهران فضلی دیگه‌ای هم توی مدرسه هست؟» خنده‌اش گرفت: - «نه. آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم.» - «تو رو خدا اذیت نکنید. خواهشا درش بیارید. من، نه وقتش رو دارم نه روحیه‌ام به این کارها می‌خوره.» از من اصرار، از مدرسه قبول نکردن ... فایده نداشت. از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط. رای گیری اول صبح بود. - بیخیال مهران. آخه کی به تو رای میده؟ بقیه بچه‌ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردند. اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر می‌کردم پیش رفت. مدیر از بلندگو، شروع کرد به خوندن اسامی بچه‌هایی رو که رای آورده بودند. نفر اول، آقای مهران فضلی با ۲۶۵ رای ... نفر دوم، آقای ... اسامی خونده شده بیان دفتر. برق از سرم پرید و بچه های کلاس ریختن سرم. از افراد توی لیست، من اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم. تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد: - «فکر می‌کردم رای بیاری، اما نه اینطوری. جز پیش‌ها که صبحگاه ندارن، هر کی سر صف بوده بهت رای داده جز یه نفر. خودت بودی؟» ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و یکم: به جز ما، دو نفر هر چی التماس کردم فایده نداشت و رسما تمام کارهای فرهنگی ـ تربیتی مدرسه، از برنامه ریزی تا اجرا و ... به ما محول شد و مسئولیتش با من بود. اسمش این بود که تو فقط ایده بده اما حقیقتش، جملات آخر آقای مدیر بود. ـ «ببین مهران. تو بین بچه ها نفوذ داری. قبولت دارن ... بچه‌ها رو بکش جلو. لازم نیست تو کاری انجام بدی. ایده بده و مدیریت‌شون کن بیان وسط گود. از برنامه‌ریزی و اجرای مراسم‌های ساده ... تا مسابقات فرهنگی و ...» نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم. - «آقا در جریان هستید ما امسال، امتحان نهایی داریم؟ این کارها وظیفه مسئول پرورشی مدرسه است. کار فرهنگی برای من افتخاریه اما انصافا انجام این کارها، برنامه ریزی و راه انداختن بچه‌ها و مدیریت‌شون و ... خیلی وقت گیره.» - «نگران نباش. تو یه جا وایسی بچه‌ها خودشون میان دورت جمع میشن.» دست از پا درازتر اومدم بیرون. هر کاری کردم زیر بار نرم، فایده نداشت. تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود. نوشتن گزارش جلسات شورا بود که اونم کلا وظیفه رئیس شورا نبود. اون روزها هزاران فکر با خودمی می‌کردم جز اینکه اون اتفاق، شروع یک طوفان بود. طوفانی که هرگز از ورود بهش پشیمان نشدم. اولین مناسبت بعد از شروع کار شورا، بعد از یه برنامه ریزی اساسی با کمک بچه‌ها، توی سالن سن درست زدیم و... همه چیز عالی و طبق برنامه پیش رفت. علی‌الخصوص سخنران که توی یکی از نشست‌ها باهاشون آشنا شده بودم و افتخار دادند و سخنران اون برنامه شدند. جذبه کلامش برای بچه‌ها بالا بود و همه محو شده بودند. برنامه که تموم شد، اولین ساعت درسی شیمی بود. معلم خوش خنده، زیرک و سختگیر ... که اون روز با چهره گرفته و بداخلاق وارد کلاس شد. چند لحظه پای تخته ایستاد و بهم زل زد: - «راسته که سخنران به دعوت تو حاضر شده بود بیاد؟ این آقا راحت هر دعوتی رو قبول نمی‌کنه.» یهو بهروز از ته کلاس صداش رو بلند کرد: - «آقا شما روحانی‌ها رو هم می‌شناسید؟ ما فکر می‌کردیم فقط با سواحل هاوایی حال می‌کنید.» و همه کلاس زدن زیر خنده. همه می‌خندیدن به جز ما دو نفر ... من و دبیر شیمی. ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت صد و دوم: سواحل هاوایی صدای سائیده شدن دندان‌هاش رو بهم می‌شنیدم. رفت پای تخته: - «امروز اول درس میدم. آخر کلاس تمرین‌ها رو حل می‌کنیم.» و شروع کرد به درس دادن. تا آخر کلاس، اخم‌هاش توی هم بود. نه تنها اون جلسه، تا چند جلسه بعد، جز درس دادن و حل تمرین کار دیگه‌ای نمی‌کرد. جزء بهترین دبیرهای استان بود و اسم و رسمی داشت. اما به شدت ضد نظام و آخر بیشتر سخنرانی‌هاش: - «آخ که یه روزی برسه سواحل شمال بشه هاوایی. جانم که چی میشه ... میشه عشق و حال. چیه الان آخه؟ دریا هم بخوای بری باید سرت رو بیاری پایین، حاج خانم یا الله ... خوب فاطی کاماندو مگه مجبوری بیای حال ما رو هم ضد حال کنی؟» - «دلم می‌خواد اون روزی رو ببینم که همه این روحانی‌ها رو دسته جمعی بریزیم تو آتیش.» توی هر جلسه، محال بود ۲۰ دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه. از سیاسی و اجتماعی گرفته تا ... در هر چیزی صاحب نظر بود. یک ریز هم بچه‌ها رو می‌خندوند و بین اون خنده‌ها، حرف‌هاش رو می‌زد. گاهی حرف‌هاش به حدی احمقانه بود که فقط بچه‌های الکی خوش کلاس، خنده‌شون می‌گرفت. اما کم کم داشت همه رو با خودش همراه می‌کرد. به مرور، لا به لای حرف‌هاش، دست به تحریف دین هم می‌زد و چنان ظریف، در مورد مفاسد اخلاقی و ... حرف می‌زد که هم قبحش رو بین بچه‌ها می‌ریخت، هم فکر و تمایل به انجامش در بچه‌ها شکل می‌گرفت... و استاد بردگی فکری بود: - «ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه، بازم ایرانیه. اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس فیل آخرش هم جاش همون ته فیله است.» خون خونم رو می‌خورد اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی‌رسید. قدرت کلامش از من بیشتر بود. دبیر بود و کلاس توی دستش... و کاملا حرفه‌ای عمل می‌کرد. در حالی که من یه نوجوان که فقط چند ماه از ورودم به ۱۸ سالگی می‌گذشت. حتی بچه‌هایی که دفعات اول مقابلش می‌ایستادند، عقب نشینی کرده بودن ... گاهی توی خنده‌ها باهاش همراه می‌شدن. هر راهی که به ذهنم می‌رسید، محکوم به شکست بود ... تا اون روز خاص رسید. ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⛔️حواسمون هست؟ آرامش رو از بچه‌هامون گرفتیم..💔 __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
• روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستایی برد. تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد:عالی بود پدر! پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: ✨ « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا » « فهمیدم ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. » « فهمیدم ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند » « فهمیدم حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! » با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : « متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که؛ ما چقدر فقیر هستیم. » ! ✨ __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴به نام او🪴
هدایت شده از HDAVODABADI
@hdavodabadi میخوام برم گدایی! سیداکبر از اون بچه های باحال میدون خراسون تهرانه بود که شاید خیلی بشه، یه ماهی باهاش توی گردان میثم بودم. اوایل زمستون 1363 قبل از عملیات بدر. با هم توی یه اتاق بودیم. هم اتاقی هامون اصغر بهارلویی و یکی دیگه بودن که اسمش یادم نیست و شهیدان عباس دائم الحضور، احمد کُرد، سعید طوقانی و حسین رجبی بودند. میون اون همه آدم، من و سیداکبر بیشتر اهل شوخی و خنده بودیم. اصلا معرکه گردون شرّ بازی اتاق، ما دوتا بودیم. یکی از خاصیت های جبهه این بود که: فاصله دوستی ها خیلی کوتاه می شد! شده چند ساعت با کسی رفیق می شدی، ولی اون قدر سریع باهاش خودمونی و عیاق می شدی که خودت احساس می کردی سالهاست باهاش رفیقی! بدی اون رفاقت های محکم و جون جونی هم این بود که، عمرش خیلی کوتاه بود! کافی بود یه عملیات بشه، تا کلی از این رفیقا از هم جدا بشن! یکی بپره اون بالا بالاها و یکی این پایین بمونه و زار بزنه تا با یکی دیگه رفیق بشه و باز یه عملیات دیگه و یه دوست تازه و ... ولش کن. چقدر زدم توی جاده خاکی! داشتم می گفتم من و سیداکبر همیشه بساط شوخی و خنده اتاق بودیم. نه اشتباه نگیر. درست برخلاف امروزِ خودم، جوک بی مزه و مسخره، تحقیر و دست انداختن بقیه، یه ترکه و یه رشتیه و از این چیزا نداشتیم. فقط با هم می خندیدیم. اون قدر که از بودن باهم، احساس شادی و لذت می کردیم. چون می دونستیم این شادی باهم بودن، عمرش خیلی کوتاهه و به عملیات بعدی بسته است! توی عملیات بدر، همه اونایی که هم اتاق بودیم، پریدند! یک سالی از رفاقت من و سید اکبر گذشت. گاه گاهی همدیگه رو توی پادگان دوکوهه می دیدیم. بعد عملیات والفجر 8 توی زمستون 1364 در فاو، شنیدم سیداکبر هم مجروح شده و یه گلوله تک تیرانداز عراقی، به کله اش بوسه زده، ولی اکبر سمج تر از این حرفا، زنده مونده. یک سالی از مجروحیت سیداکبر می گذشت. اخبار جورواجوری از احوالش می شنیدم. مخصوصا این که بخاطر اصابت تیر قناصه به سرش، حافظه اش رو از دست داده و حتی پدرومادرش رو نمی شناسه. واسه همین وقتی یکی از بچه ها گیر داد که بریم آسایشگاه یافت آباد ملاقاتش، گفتم: - ببین آقاجون، وقتی اون پدرومادرش رو بجا نمی یاره و نمی شناسه، ما بریم چیکار؟ ما رو که اصلا یادش نمیاد. اون قدر گیر داد که آخرش راضی شدم. با موتور رفتیم آسایشگاه یافت آباد در جنوب تهران. از پرستارها پرسیدیم که نشونی اتاقش رو دادند. از در که وارد شدیم، چشمم افتاد به پدرومادر سیداکبر که دور تختش وایساده بودن و مدام باهاش حرف می زدن که اونارو بشناسه. همین که وارد شدم و چشم سیداکبر افتاد به من، زد زیر خنده. از اون خنده هایی که همراه سعید و عباس می کردیم! همه تعجب کردند. مخصوصا پدرومادرش. جلوتر که رفتم، با لحن سختش گفت: - سلام حمید ... چطولی؟ جا خوردم. بیشتر از من، خونوادش. آخه اونا یه سالی می شد که جون می کندن سیداکبر اونا رو یادش بیاد، ولی نمی شد که نمی شد! وقتی باهاش روبوسی کردم، با تعجب گفتم: اکبر جون، مگه تو منو می شناسی؟ خنده قشنگی کرد و گفت: آره که می شناسمت. تعجبم بیشتر شد. مخصوصا وقتی پرسیدم: من کی هستم؟ منو از کجا می شناسی؟ گفت: - اِهِکی ... خب تو حمیدی دیگه. - من کجا بودم؟ - ای بابا مگه می شه من شوت بازیای تو رو یادم بره؟ با سعید و عباس توی گردان میثم، توی دوکوهه. اشکم دراومد. اشک همه دراومد. همون شد که سیداکبر از اون به بعد همه رو یادش اومد. سیداکبر الان زن گرفته و بچه دار هم شده. یه طرف بدنش یه نموره مشکل داره و یه جورایی سمت راستش ریپ می زنه و لنگی نمکی داره! چند وقت پیشا که با سیداکبر نماز جمعه بودم، بهش گفتم: - سیداکبر، بیا یه کاری کنیم. من یه عینک دودی می زنم به چشمام که مثلا کورم، یه آکاردئون هم می گیرم دستم و باهاش می زنم، تو هم دست منو بگیر و همین جوری باهم بریم سر تا ته خیابون لاله زار رو بالا پایین کنیم و گدایی کنیم! وای سیداکبر اون قدر قشنگ می خنده که یاد خنده های اولین لحظات آشنایی دوباره در آسایشگاه یافت آباد می افتم. چقدر باحال بود سیداکبر و حسین و سعید و عباس و .... قربون همشون که این روزا دلم بدجوری براشون تنگ شده. مخصوص برای خنده عباس و سعید! من و رفیق عشق، سیداکبر موسوی پنجشنبه 6 اردیبهشت 1396 بهشت زهرا (س) @hdavodabadi