دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
☀️﷽ #نکات_معرفتی ۵ متاسفانه جایگاه وسیله و هدف در بین ما عوض شده است و گاها وسیله را به عنوان هدف
☀️﷽ #نکات_معرفتی ۶
اگر ظهور امام عصر علیه السلام و درک دولت کریمه آن حضرت را جدّی گرفته ایم لازمه اش دو امر است :
۱.شناخت دولت کریمه
۲.آمادگی برای زندگی در دولت کریمه
یکی از شاخصه های دولت کریمه زندگی کردن در کنار امام معصوم میباشد و ما مردم زمان غیبت تا به الان هیچ تجربه ای نداشته ایم و حتی به یک معنی مردم زمان های گذشته نیز تجربه ای نداشتند زیرا ماموریت های امام زمان علیه السلام متفاوت از سایر امامان است ، یکی از آنها این است که امام عصر ماموریت دارند با افرادی که نفاق در دل دارند مستقیما برخورد کنند و اغماضی نکنند .
🔸أللَّھُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ ألْفَرَج 🔸
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
|•🌻•| @darolmahdi313
#رفیقخـاص
.
.
📿| اگر نَبـودي↷
من میماندَم و یڪ حجمِ
تَـمام نشدنے از نَفهمیدن ها..،
.
.
#رفیـقشهـید
#دلیلحالخوبمی
|•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
🌻|چگونه شهید شویم؟(قسمت دوم) خب راه شهادت چیه؟حالا ما که مشتاق شهادت شدیم چیڪار ڪنیم شهید شیم؟میدو
🌻|چگونه شهید شویم؟(قسمت سوم)
جهاد اکبر اصلا چی هست؟باید چیکار کنیم؟
میدونی رفیق وصالی!؟جهاد اکبر خیلی سخته ها اما شدنیه.کافیه که هر چی خدا میگه رو بگی چشم...
یعنی بخاطر خدا از خیلی چیزا بگذری.
خوبی با خوشی فرق داره! بخاطر خیلی از خوبی ها باید از خوشیت بگذری.
وقتی بخاطر خدا از دنیا بگذری خدا هم دنیا رو بهت میده هم آخرت و ...
و چی بهتر از شهید شدن؟
یه سخن از حاج حسین یکتا هست که میگه: بچه ها به خدا از شهدا جلو میزنید اگه لذت گناه کوفتتون بشه!
تو بخاطر خدا از گناه بگذر،بخاطر خدا واجبات و انجام بده اونوقت هم اثراتشو تو زندگیت میبینی، هم شهید میشی😍🕊
#مشقعشق♥️
#وصالنویس✍🏻
@shahid_dehghan
|•🌻•| @darolmahdi313
#سلام_صبحگاهی
سلام بر تو و برآن روزی که فرزند مریم، نمازش را به تو اقتدا خواهد کرد.
السَّلامُ عَلَيْكَ يا إِمامَ الْمَسيحِ
صحیفه مهدیه، زیارت امام زمان علیه السلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کم شد ز جمع خسته دلان یار دیگری ...
💚 شادی روح شهید سردار سرتیپ پاسدار سید رضی موسوی از همرزمان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و مسئول پشتیبانی جبهه مقاومت در سوریه صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#گزارش_تصویری
محفل صمیمانه ریحانه ها هر هفته پنجشنبه ها ویژه دختران از ۵ سال تا ششم ابتدایی
جشن یلدای مهدوی
فال مهدوی
قرار مهدوی
بازی
کاردستی
و پذیرایی ننه سرما و همسرش😜
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_بیست_وسوم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 دوباره سکوت شد. گفتم: _ال
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
:
#قسمت_بیست_وچهارم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
_ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه که آروم بشه؟
-یعنی برای شما آرام شدنش مهمه؟رضایتش مهم نیست؟
-خیلی دوست دارم راضی هم باشه،ولی میدونم راضی شدنی نیست.فعلا میخوام آروم بشه.حال بدش و بی قراریش همه رو ناراحت میکنه.
-به نظرم بهترین کسی که میتونه آرومش کنه مادر شماست.وقتی ببینه مادر شما با وجود مادر بودن راضیه،اونم حداقل آروم میشه.
-فکر کردم حانیه از زندگی ما براتون گفته!!
-نه،دلیلی نداشت از زندگی شما چیزی بگه.
-آخه گفته بود...
حرفشو ادامه نداد.یک دقیقه ای سکوت کرد.بعد گفت:
_پدر من قبل از اینکه من به دنیا بیام شهید شد.مادرم هم بخاطر علاقه ی زیادش به پدرم و سن کم و حال بدش، موقع زایمان از دنیا رفت.
خیلی جا خوردم...
به نظر نمیومد اینقدر توی زندگیش سختی کشیده باشه.
-از همون موقع من با خاله و شوهرخاله م، که دوست وهمرزم پدرم هم بوده، زندگی میکنم...اونا حتی به من بیشتر توجه میکردن تا بچه های خودشون.الان هم خاله م قلبا راضی نیست،اما به ظاهر راضی شده.میترسم ناآرامی های حانیه نظرشو عوض کنه.
گذشته ش خیلی ذهنمو درگیر کرد.
ناراحت و متأسف یا با عقده تعریف نمیکرد. معلوم بود از صمیم قلب راضی شده به رضای خدا و زندگیشو پذیرفته.✨
گفتم:
من چکار میتونم بکنم؟
-حانیه گفت برادر شما هم چند بار رفتن سوریه،درسته؟
-درسته..خیلی سخته آقای رضاپور.من میفهمم حانیه چه حالی داره.
با خواهش گفت:لطفا کمکم کنید.
-کی عازم میشید؟
-دو هفته ی دیگه.
-بهتر بود دیرتر میگفتید بهشون.
-میخواستم،ولی حانیه اتفاقی فهمید.
بلند شدم و گفتم:
_من هرکاری بتونم انجام میدم.الان هم اگه دیگه حرفی نیست من برم.
امین هم بلند شد و خوشحال گفت:
_ممنونم،خیلی لطف میکنید.
خداحافظی کردم و رفتم...
توی راه به امین و زندگیش فکر میکردم. تو تک تک جملاتش دنبال جواب سؤالاتم بودم شهادت آرزوی من هم بود... ولی مطمئن نبودم وقتی اون لحظه برسه جان شیرینم رو تقدیم کنم.اون روز تو درگیری با اون دو تا نامرد با خودم گفتم حاضرم بمیرم اما حجابم حفظ بشه، جونمو میدم ولی دست نامحرم بهم نخوره. ولی درواقع من از ایمانم و از خودم دفاع میکردم.
اما امثال محمد و امین از اسلام و از مردم مظلوم یه کشور دیگه دفاع میکردن.
✨این #ایمان_قویتری میخواد.
💭این ایمان قوی تر رو چطور به دست بیارم؟
💭اون چیزی که بهشون یقین میده کارشون درسته و ارزش جون دادن داره چیه؟
ایمان مراتبی داره و من تو مرتبه ی پایین گیر کرده بودم...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده_مجاز است
__
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_بیست_وپنجم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
ایمان مراتبی داره و من
تو مرتبهی پایین گیر کرده بودم و این از هر چیزی برام دردناکتر بود.
فرداش با حانیه تماس گرفتم و قرار گذاشتم... وقتی دیدمش تازه منظور امین رو از بی قراری فهمیدم. حانیه بیشتر شبیه کسانی بود که داغ عزیز دیدن وقتی منو دید اومد بغلم و یه دل سیر گریه کرد.منم گذاشتم حسابی گریه کنه تا آروم بشه.
گریه هاش تموم شدنی نبود،حانیه آروم شدنی نبود.بهش گفتم:
_حانیه!! چی شده؟!!
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
_مگه نمیدونی؟! امین داره میره.
-کجا؟
-سوریه
-برای چی؟
تعجبش بیشتر شد.گفت:
_جنگه،جنگ..میفهمی؟داره میره بجنگه
-برای چی بجنگه؟
با اخم نگاهم کرد.گفتم:
_مگه ارث باباشو خوردن؟
حانیه که تازه متوجه منظورم شده بود، هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین.
سریع تو گوشیم داعش رو سرچ کردم و بهش گفتم:
_میدونی دعوا سر چیه؟..جنگ سر چیه؟
عکس های گوشیمو بهش نشون دادم و گفتم:
_ببین.
سرشو آورد بالا و به گوشیم نگاه کرد.یه مرد وحشی با ریش و سربند (لااله الا الله) میخواست چند تا آدم دیگه رو بکشه.
حانیه سرشو برگردوند.بهش گفتم:
_ببین.خوب دقت کن..یه مرد با ریش، وقتی #ریش داره اولین چیزی که به ذهن خیلی ها میاد اینه که مسلمانه.👉سربند #لااله_الاالله داره یعنی مسلمانه. میخواد آدم بکشه.آدم ها رو ببین.قشنگ معلومه ترسیدن.قشنگ معلومه اگه گناهکار هم باشن، پشیمونن. اما میخواد اونا رو بکشه.نه کشتن عادی،نه..کشتن وحشیانه. این عکس رو تو آمریکا،اروپا،چین،ژاپن و همه ی کشورها پخش میکنن.
من و تو مسلمانیم و میدونیم اسلام این نیست.اما اون آمریکایی، اروپایی، چینی وژاپنی از اسلام چی میدونه؟ این عکس رو ببینن چی میگن؟ میگن اسلام اینه..
دعوا سر ارث بابامون نیست.
جنگ سر #اسلامه.. بقیع یه زمانی گنبد و بارگاه داشت اما #وهابی_های نامرد خرابش کردن.یه بقیع مظلوم برای تمام نسل بچه شیعه ها بسه.نمیذاریم حرم خانوم زینب (س) و حرم نازدانه امام حسینمون(ع)رو هم خراب کنن...
ما جون مون رو میدیم که اسلام حفظ بشه،جون مون رو میدیم تا ذره ای گرد به حرم اهل بیت(ع) نشینه.
اصلا جون ما و عزیزامون وقتی فدای اسلام بشه،با ارزش میشه.
یه عکس دیگه بهش نشون دادم.
عکس یه بچه کوچیک که گیر یکی از اون وحشی ها افتاده بود و گریه میکرد.بهش نشون دادم و گفتم:
_ببین.
نگاه کرد ولی سریع روشو برگردوند.
گفتم:
_ببین،خوب ببین.جنگ سر #انسانیته..اگه جوانهای ما نرن و این وحشی ها نابود نشن چی به سر دنیا میاد؟ اگه این وحشی ها نابود نشن مثل غده ی سرطانی رشد میکنن،دیگه اونوقت هیچ جای دنیا جای زندگی نیست.
درواقع جوانهای ما دارن به همه ی #آدمهای_کره_ی_زمین لطف میکنن.
دیگه چیزی نگفتم...
همه ی اینا جواب سؤالای خودم هم بود. حانیه ساکت بود ولی آروم گریه میکرد. میدونستم تو دلش چه خبره.
تو دلش میگفت خدایا همه ی اینا قبول،درست.
ولی اگه داداشم نباشه،اگه شهید بشه،من میمیرم.حتی فکرشم نمیتونم بکنم،زندگی بدون داداشم؟نه.فکرشم نمیتونم بکنم.
سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم بهش گفتم:
_تو مطمئن نیستی داداشت بره شهید میشه.امید داری برگرده.ولی حضرت زینب(س)عصر عاشورا یقین داشت امام حسین(ع) بره،دیگه برنمیگرده.امیدی به برگشتن برادرش نداشت وقتی گردنشو میبوسید.
چند ثانیه سکوت کردم.بعد گفتم:
_اگه اونقدر #خودخواه هستی که حاضری برادرت فقط بخاطر تو سعادت شهادت نصیبش نشه،امام حسین(ع)رو
#به_لحظه_ی_ناامیدی_خواهرش قسم بده، داداشت برمیگرده.
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم...
یه ساعتی همونجا موندیم.حانیه که حسابی گریه کرده بود به من گفت:
_دیگه بریم.
حالش خیلی بد بود.دربست گرفتم.
اول حانیه رو رسوندم خونه شون.
زنگ آیفون رو زدم در باز شد.
امین توی حیاط بود.تا چشمش به حانیه، که من زیر بغلشو گرفته بودم،افتاد از جاش پرید و اومد سمت ما.بانگرانی پرسید:
_چی شده؟
گفتم: ...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_بیست_وششم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
بانگرانی پرسید:
_چی شده؟
گفتم: _چیزی نیست.
حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم:
_امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید.
خداحافظی کردم و رفتم بیرون...
امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم:
_من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم.
گفت:
_پس چرا حالش بدتر شده بود؟
-وقتی #واکسن میزنن،آدم #اول حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ.
درو بستم و سوار ماشین شدم...
چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم.
#اون_حرفها_حرفهای_من_نبود.منکه خودم همینا برام سؤال بود.
حرفهایی بود که #خدا روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟
اون شب تو نماز شب برای حانیه خیلی دعاکردم.
فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم...
گفت فرقی نکرده...
روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده.ولی براش دعا میکردم.
حانیه دختر شوخ طبعی بود...
هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود.
روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم.
تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد.امین بود.
نمیدونستم چکار کنم.پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت:
_چرا جواب نمیدی؟منتظره.
گفتم:
_کی؟
-همونی که داره زنگ میزنه دیگه.منتظره جواب بدی.
گوشیم قطع شد...
محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت:
_کی بود؟
-یکی از بچه های دانشگاه.
-اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟
باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟ضحی گفت:
_بابا بستنی میخوام.
-چشم دختر گلم.
جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد...
دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم.بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم:
_بفرمایید
-سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟
-سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟
-خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی راضی شده به رفتنم.
صداش خیلی خوشحال بود...
ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه.
-خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست.
-منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم #خدا براتون جبران کنه.
-متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ.
-حتما. عرضی نیست، خداحافظ
محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت:
_اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه.
لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم:
_داداش شما دیگه سوریه نمیری؟
بستنی پرید تو گلوش...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|بِسمِاللھِالذۍخَݪقالْمَھد؎♥️•.
میان شلوغی این روزگار غریب
میان مردمانی که هر روز غریبه تر میشوند
آشنای دل من باش...
فقیر گوشه نشین محبتت هستم
بساز با دل آنکه فقط تو را دارد…
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَدَلِيلَ إِرادَتِهِ
|•🌻•| @darolmahdi313
تو کتاب قصه دلبری شهید محمدخانی
یه جمله ای راجع به مشهد نوشته شده
که هممون بار ها درکش کردیم:
《اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خِیر نیست خیر کنن و بهتون بدن.》🥲
آره رفیق، همه درارو که به روت بستن،امام رضا (علیهالسلام) رو که صدا کنی،حلش میکنه♥️🌱
#چهارشنبههایامامرضایی
|•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امشھدا❤️🩹
کیست او یار امیرالمومنین
مادر شیران نر، ام البنین
دامنش گلخانه گلھای یاس
مادر عباس خود حیدر شناس
#وفاتحضرتامالبنینسلاماللهتسلیتباد🕊
|•🥀•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
☀️﷽ #نکات_معرفتی ۶ اگر ظهور امام عصر علیه السلام و درک دولت کریمه آن حضرت را جدّی گرفته ایم لازمه
☀️﷽ #نکات_معرفتی ۷
حقیقت معرفتی که عامل نجات است ، شناخت به تنهایی نمیباشد و الا شیطان از هرکسی امام را بهتر میشناسد و چه بسا برخی از دشمنان اهل بیت ایشان را به خوبی میشناختند !!
حقیقت معرفت نوری است که توسط خود امام اعطاء میشود و یکی از نشانه هایش تسلیم میباشد و لذا شیطان حقیقت نور معرفت را ندارد زیرا تسلیم در برابر امام نمیباشد
یکی دیگر از نشانه های معرفت ، عمل میباشد !!
کسانی که ادعای معرفت نسبت به امام زمانشان میکنند نگاه کنید چه مقدار در وادی عمل به وظایفی که نسبت به امام زمان علیه السلام دارند عامل هستند .
🔸أللَّھُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ ألْفَرَج 🔸
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
|•🌻•| @darolmahdi313
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣
توجه توجه
خبر خوب برای مادران عزیزی که دغدغه تربیت فرزندشون را دارند و کلی سوال ریز و درشت ذهنشون را مشغول کرده
سلسله جلسات مشاوره خانواده
به صورت رایگان
با محوریت فرزند پروری
با حضور سرکار خانمملکیان
ویژه بانوان
هر هفته پنجشنبه ساعت ۱۵:۳۰الی۱۷
مکان:دارالمهدی ما بین مسجد امام صادق علیه السلام و بانک صادرات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
خبر خبر
گل دخترای نازنینم سلام
خبر دارین که هر هفته پنجشنبه ها دارالمهدی براتون دورهمی داره
محفل صمیمانه ریحانه ها از ۵ ساله تا کلاس ششمی ها مهمون ما هستند
با
کاردستی
مسابقه
سرود
نمایش
واز همه مهمتر
کلی بازی های فکری و دسته جمعی 😍
و خوراکی های خوشمزه😋
تازه جالب اینجاس که کلی خوش میگذرونی و کارت امتیاز میگیری و جایزه بدست میاری 😜😍
هر هفته پنجشنبه ها ساعت ۱۵:۳۰ منتظر دیدن روی ماهت هستم 🥰
مکان:دارالمهدی .ما بین مسجد امام صادق علیه السلام و بانک صادرات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
🌻|چگونه شهید شویم؟(قسمت سوم) جهاد اکبر اصلا چی هست؟باید چیکار کنیم؟ میدونی رفیق وصالی!؟جهاد اکبر خی
🪴چگونه شهید شویم(۴)
و اما گفتم جهاد اکبر هم خیلی سخته هم خیلی مارو به شهادت نزدیک میکنه...
اما از کجا شروع کنیم؟
از نماز!شاید با خودت بگی من که نماز میخونم
اما نماز داریم تا نماز ...
یه حدیث از امام جعفر صادق(ع) هست که میفرمایند شفاعت ما به کسی که نماز رو سبک میشمره نمیرسه!
تو این حدیث نگفتن کسی که نماز نخونه ها !
گفتن کسی که سبک بشمره.
حالا سبک شمردن چیه؟
+سر وقت نخوندن +حواس پرت بودن
+توجه نکردن به تلفظ و معانی کلمات
+از روی عادت خوندن
پس رفیقی که میخوای شهید شی!اول از همه واجباتت و بهش توجه کن و مهم ترینش نمازِ خوب خوندنه!
+یه پیشنهاد دارم برات،اونم اینه که صوت های نماز خوب استاد پناهیان و گوش کن و رو خودت کار کن
#ادامه_دارد....
#وصالنویس 💚
@shahid_dehghan
|•🌻•| @darolmahdi313
وَتَجْعَلَنِىبِقَِسْمِكَ
رَاضِياًقانِعاً ...
میشودآمدنت
قسمتِزندگانیِماباشد؟!
#السلامعلیکیاحجةاللهفیارضه
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
|•🌻•| @darolmahdi313
📜 مسابقه وصیت نامه
شهید سردار حاج قاسم سلیمانی
▪️به مناسبت فرارسیدن هفتهی مقاومت
و چهارمین سالگرد شهید سلیمانی
📆 مهلت ثبت نام:
۱۱ دی ماه ۱۴۰۲
🎁 به ۳نفر به قید قرعه
کارت هدیه اهدا میشود.
📍جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر
به شماره زیر در ایتا پیام دهید.
۰۹۹۴۴۰۶۶۹۲۱
🔹️حوزه مقاومت بسیج
امام علی بخش حبیب آباد
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸میخوای قلبت بوی امام زمانی بگیره...
اطاعت كنندگان امام عصر عليهالسلام در هنگام ظهور، همانها هستند كه در غيبت آن حضرت منتظرين او بودند؛ و چشم انتظاران امام زمان عليهالسلام در هنگام غيبت، همانهايند كه در زمان ظهورش مطيع فرامين اويند.
#امام_زمان
🎙 #استاد_شجاعی
|•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_بیست_وششم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 بانگرانی پرسید: _چی شده؟
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_بیست_وهفتم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...
مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره👀👀 شده بود.
منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم:
_چیزی شده؟!!
محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت:
_چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره.
صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم:
_آره داداش؟!!
محمد گفت:
_تو چی میگی این وسط؟ اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟
مریم گفت:
_چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که.
بعد یه کم مکث گفت:
_کی میخوای بری؟
محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت:
_ده روز دیگه.
با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت...
نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم.
یاد #حرفهام به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که #راضی بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟
نمیدونم..
شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت:
_عمه چرا گریه میکنی؟!
محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.
محمد به ضحی گفت:
_شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه.
نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت.
سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد رو که دیدم خنده م خشک شد.
گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد.مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره.
جلوی در خونه نگه داشت...
مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت:
_با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟
مریم برگشت سمت من و باخنده گفت:
_به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم.
هرسه تامون خندیدیم.
محمد گفت:
_چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟
بازهم خندیم.
مریم گفت:
_یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته.
بازهم خندیدیم...
همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم.
مریم به من گفت:
_تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی.
گفتم:
_احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم.
بازهم خندیدیم.محمد گفت:
_بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت.
میخندیدیم...
ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت:
_پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها.
با تکون سر گفتم باشه.
اون شب با شوخی های محمد گذشت.
هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم.
شب محمد با یه دسته گل اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن.
آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه...
هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم.
بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد.
مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست.ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای.
تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر #صبور و #مقاومی دارم.
محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد.
رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت:
_بازهم پسرت دسته گل به آب داده.
مامان هم فقط اشک میریخت و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد.
محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت:
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
__
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_بیست_وهشتم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.
من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...
بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید و رفت تو اتاق...
محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.
چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.
مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.
نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم.
جو خیلی سنگین بود.
#بایدکاری_میکردم.میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم.
بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم:
_بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.
محمد که منتظر فرصت بود،..
سریع بلند شد،لبخندی زد و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم:
_داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.
محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم:
_آخ جون.
مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم:
_وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟
محمد خندید و گفت:
_راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.
مثلا اخم کردم.گفت:
_خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم.
مامان لبخند زد.گفتم:
_الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟
مامان بابغض گفت:
_چی باشه؟
-اینکه خواستگار نیاد دیگه.
لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت:
_تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.
هرسه تامون خندیدیم...
مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت:
_من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.
دوباره اشک چشمهای مامان جوشید. محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت.
منم دنبالش رفتم توی حیاط...
وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت:
_آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.
اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم:
_تو نیستی کی حواسش به من باشه؟
لبخند زد و گفت:
_حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل حواسش بهت بود.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.
رفت سمت در و گفت:
_اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.
خم شدم دمپایی مو در بیارم که رفت بیرون و درو بست...
یهو ته دلم خالی شد...
همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم. چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.
به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم...
به #اسلام که باید حفظ بشه.به حضرت #زینب(س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم.
وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم.
-زهرا! زهرا جان!..دخترم
-جانم
-چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.
-چشم،بیدارم....ساعت چنده؟
-ده
-ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟
-آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟
-نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
-من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا
-چشم
سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم.
رفتم تو آشپزخونه...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313