فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷مبارک میلاد حسین
🌷هلهله آزاده دل پیمبر شاده
🌷به علی و زهرا خدا حسین و داده
🌷هلهله آزاده شب مبارک باده
🌷راه ارباب امشب به سمت ما افتاده
🌷حسین جان یا سیدی حسین جان خوش آمدی ...
💐 ولادت باسعادت اباعبداللهالحسین علیهالسلام مبارک باد 💐
#ولادت_امام_حسین(ع)🌹
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد
سقای حسین سید و سالار خوش آمد
🔴 سالروز میلاد با سعـــادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بر وجود نازنین امام عصر ارواحنا فداه و همه منتظران مبارک باد.😍💐
✨@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 📚 #رمان_مذهبی زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_هشتاد_ودوم _.... یادته روز آخر بهم
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_مذهبی زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_هشتاد_وسوم
_مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟
-درسته.
-نمیدونم چی بگم...ممنونم.
-کی برمیگردید؟
خندید و گفت:
_این سؤالا چه زود شروع شد...احتمالا چهار روز دیگه.
-موفق باشید.خداحافظ.
-خانم روشن
-بفرمایید.
-واقعا ممنوم.خداحافظ.
سریع قطع کرد....
خانواده موحد قرار بود شب برای صحبت های آخر بیان...
من تا ظهر بیرون کار داشتم.باماشین برمیگشتم خونه،سر راه رفتم سوپرمارکت. فروشنده خانم بود و با مردی که ظاهرا مشتری بود،بحث شدید لفظی داشتن.
چیزهایی که میخواستم بخرم،برداشتم. صبر کردم مشکلشون حل بشه تا پول بدم و برم.از فریادهاشون متوجه شدم حق با خانم فروشنده ست و مرد داره زور میگه.
اما دخالت نکردم تا خودشون مشکلشون رو حل کنن.
خانمه رو به من گفت:
_شما بگو حق با کیه؟
اون آقا هم منتظر حرف من بود.دوست نداشتم تو بحثشون وارد بشم ولی وقتی خودشون خواستن دخالت کردم.گفتم:
_حق با شماست.ایشون اشتباه میکنن.
آقا عصبانی شد... سر من داد میزد.
با آرامش گفتم:
_چرا داد میزنی.فکر میکنی حق با شماست؟ خب برو شکایت کن.داد زدن نداره.
با فریاد گفت:
_من خودم حق خودمو میگیرم.
هرچی از دهانش دراومد به من گفت.من با آرامش حرف میزدم ولی اون عصبی تر میشد.
بهم حمله کرد اما من از مغازه رفتم بیرون.
نمیخواستم باهاش درگیر بشم.مرده دوباره حمله کرد.
منم بسم الله گفتم و از خودم دفاع کردم.
دستش شکست.گفتم:
_اشتباه کردی با من درافتادی.من حرف زور تو گوشم نمیره.چه به خودم زور بگن چه به کس دیگه ای،من جلوی حرف زور می ایستم.
خانمه زنگ زده بود به پلیس...
پلیس هم اومد.براشون توضیح دادم چه اتفاقی افتاده.آمبولانس اومد مرده رو جمع کرد و برد.
منم راهی کلانتری شدم...
من همه چیز رو توضیح دادم ولی چون فقط یه خانم شاهد بود،حرفمو قبول نکردن.اون مرده هم ازم شکایت کرد و دیه میخواست.منم گفتم
_مقصر نیستم و دیه نمیدم.
تو راهروی کلانتری دستبند به دست نشسته بودم و فکر میکردم که چرا همین امروز باید اینجوری بشه.
دیدم یه جفت کفش مردانه جلوم ایستاد.سرمو آوردم بالا.خدایا بازهم شوخی؟
سردار موحد بود؛رییس کلانتری. گفت:
_زهرا خانوم!!!
بلند شدم و سلام کردم.جواب سلاممو داد و گفت:
_شما اینجا چکار میکنی؟!!شما باید الان خونه...
حرفشو ادامه نداد،چون چشمش به دستم که دستبند داشت افتاد.گفت:
_چی شده؟!
من مقصر نبودم ولی نمیخواستم از موقعیتشون برای من استفاده کنن.گفتم:
_چیز مهمی نیست.همکاراتون رسیدگی میکنن.شما بفرمایید.
به خانم پلیسی که کنار من ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
_چی شده؟
گفتم:
_جناب موحد مشکلی نیست.شما بفرمایید.حل میشه.
آقای موحد منتظر توضیح خانم پلیس بود.خانمه مرده رو نشون داد و گفت:
_ایشون با اون آقا درگیر شدن.
مرده هیکل بزرگی داشت که یه دستش تو گچ بود و صورتش کبودی و کوفتگی داشت.
آقای موحد یه نگاهی به مرده کرد و یه نگاهی به من کرد.خنده م گرفته بود.
دوباره نگاهی به مرده کرد.با تعجب گفت:
_شما این بلا رو سرش آوردی؟!!!
سرمو انداختم پایین و به سختی جلوی خنده مو میگرفتم.آقای موحد گیج شده بود.به خانم پلیس سؤالی نگاه کرد.
خانم پلیس گفت:
_بله قربان.ایشون کمربند مشکی کاراته دارن.
آقای موحد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_واقعا؟؟!!!!
گفتم:
_بله.
گفت:_وحید میدونه؟!!
از حرفش خنده م گرفت.
-نمیدونم.
بالبخند گفت:
_معمولا عصبانی میشین؟
-بعضی وقتها.
-وقتی عصبانی میشین کاراته بازی میکنین؟
دیگه نمیتونستم خنده مو جمع کنم.دستمو جلوی دهانم گرفتم.
گفت:_بشین.
رفت سمت اتاق مسئول پرونده.گفتم:
_جناب موحد
نگاهم کرد.
-نیازی نیست شما دخالت کنید،حل میشه.
همونجوری که نگاهم میکرد درو باز کرد و رفت داخل.
بعد چند دقیقه صدام کردن داخل.مرده که ترسیده بود،داد میزد دارن پارتی بازی میکنن.
مسئول پرونده داشت توضیح میداد که اون مغازه دوربین داشته.یکی رو فرستاده فیلم شو بیاره.بعد از بیرون صداش کردن و رفت.آقای موحد به من گفت:
_به پدرومادرت خبر دادی اینجا هستی؟
-نه.گفتم شاید بتونم تا شب برگردم.
-پس وحید هم نمیدونه؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:نه.
-وحید بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه.
گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره گرفت. همون موقع صداشون کردن بیرون.
یک ساعت بعد با مسئول پرونده اومدن.
داشتن صحنه رو تماشا میکردن که در باز شد و وحید اومد داخل.
نفس نفس میزد......
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
__
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_مذهبی زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_هشتاد_وچهارم
نفس نفس میزد....
معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت:
_بیا اینجا اینو ببین.
وحید پشت پدرش ایستاد.من نمیدیدم چی میبینن ولی معلوم بود خیلی اکشنه.وحید باتعجب گفت:
_این شمایین؟!!!
آقای موحد گفت:
_تازه اولاشو باید میدیدی.پسرم،مواظب باش زهراخانوم رو عصبانی نکنی.
بعد بلند خندید.
تا روال پرونده طی بشه،شب شده بود.
رفتم خونه... همه نگاهم میکردن.
محمد به شوخی گفت:
_حتما باید گربه رو الان میکشتی؟!
همه خندیدیم.
مامان بغلم کرد و گفت:
_خداروشکر سالمی.
مهمان ها رسیده بودن....
برخورد مادر و خواهرهای وحید هم دست کمی از خانواده خودم نداشت.
پدروحید با هیجان از لحظه درگیری و شجاعت و ضربات حرفه ای من تعریف میکرد.همه باتعجب و لبخند به من نگاه میکردن.منم سرمو انداختم پایین و لبخند میزدم...
قرار شد تو محضر عقد کنیم و جشن عروسی سه ماه بعدش تو تالار باشه.
وحید اصرار داشت زودتر باشه ولی زودتر از سه ماه نمیشد.چون باید خونه پیدا میکرد برای اجاره، چیدن وسایل،هماهنگی تالار و خیلی کارهای دیگه.
بحث مهریه شد....
بابا به من نگاه کرد.بعد به پدروحید گفت:
_میخواستم امروز درمورد مهریه ازش بپرسم که نشد.
دوباره به من نگاه کرد و گفت:
_حالا هرچی نظر خودته بگو.
همه به من نگاه کردن.با شرمندگی گفتم:
_هرچی باشه قبول میکنید؟
بابا گفت:_بله
پدروحید گفت:
_بله،هر چی که باشه.
گفتم:
_آقای موحد هم قبول میکنن؟
نگاهش نمیکردم.پدروحید بهش گفت:
_وحید جان،شما باید مهریه رو تقدیم کنی. هرچی زهرا خانوم بگن قبول میکنی؟
وحید گفت:
بله.ولی...جنبه ی مادی هم داشته باشه حتما.
تازه همه متوجه منظور من شده بودن.از اینکه وحید اینقدر خوب فهمیده بود خوشم اومد.
گفتم:
_مهریه من همینه که میگم.نمیخوام تو عقدنامه چیزی بیشتر از این باشه.حتی شاخه نبات و اینجور چیزها هم نباشه.
پدروحید گفت:
_حالا شما بفرمایید،ما ببینیم اصلا در توان ما هست.
گفتم:
_بیست و دو دور ختم کامل قرآن با ترجمه.
همه ساکت بودن...
وحید تمام مدت به من نگاه نمیکرد حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم حتی وقتی باهاش حرف میزدم.
وحید گفت:
_حالا چرا بیست و دو تا؟
گفتم:
_هر دور ختم قرآن به نیت کسیه.
-به نیت کی؟
-چهارده تا به نیت چهارده معصوم(ع).مابقی به نیت حضرت خدیجه(س)، حضرت زینب(س)، حضرت ابالفضل(ع)، مادرشون ام البنین، خانم ربابه،مادر امام زمان(س)،حضرت معصومه(س) و....آخریش خودم.
سکوت بود.گفت:
_باشه.قبول.قبول کردن هدیه هم ازدستورات اسلامه.منم به عنوان هدیه صدوچهارده «١١۴ » تا سکه اضافه میکنم.قبوله؟
داشتم فکر میکردم...
نمیدونستم چی بگم.به بابا نگاه کردم.بابا منتظر جواب من بود.به مامان نگاه کردم.با اشاره بهم گفت قبول کن.گفتم:
_به عنوان هدیه اشکالی نداره ولی تو عقد نامه چیزی بیشتر از اونی که من گفتم اضافه
نشه.
همه صلوات فرستادن و محمد با شیرینی پذیرایی کرد.
از فردای اون روز کارهای آزمایشگاه و خرید عقد شروع شد.... من و مامان بودیم و وحید و مادرش...
لباس پوشیده و شیکی برای محضر انتخاب کردم.خسته شده بودیم.رفتیم جایی آبمیوه ای بخوریم و استراحت کنیم.
مامانامون به بهانه خرید ما رو تنها گذاشتن.به آبمیوه م نگاه میکردم،گفتم:
_آقای موحد
-بفرمایید
-یه مطلب خیلی مهمی رو فراموش کردم بهتون بگم.
با تعجب و نگرانی گفت:
_چه مطلبی؟!
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_مذهبی زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_هشتاد_وپنجم
با تعجب و نگرانی گفت:
_چه مطلبی؟!
-داشتن #روزی_حلال برای من خیلی مهمه.حتی اگه کم باشه مهم نیست ولی حلال بودنش مهمه..
حرفمو قطع کرد و گفت:
_من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای #شبهه_ناک نخورم.از اون بابت خیالتون راحت باشه...
تو دلم گفتم تو زندگی با تو،..
من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبلا بهش فکر کردی.
بالاخره روز عقد رسید...
از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن.از طرف فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله ش بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن.
وقتی عاقد شروع کرد #باخدا حرف میزدم...
گفتم..
خدایا زندگی با وحید #خیلی_سخت_تره. #امتحاناتت داره خیلی سخت میشه.کمکم کن.اگه تو کمکم نکنی دیگه #هیچکس حتی همین وحید که #تو محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه. #کمکم کن پیش جدش، پیش مادرش #شرمنده نشم.
عاقد گفت:
_برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟
سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم:
_بسم الله.با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س)، پدر ومادرم و بزرگترها..بله.
همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند.
#بعدازعقد احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود.واقعا عاشقانه دوستش داشتم.تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد، گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا #بهتر از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه.
به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد:
_زهرا
اولین بار بود که با احساس باهام حرف میزد. سرمو آوردم بالا،.. نگاهی به بقیه کردم،داشتن به ما نگاه میکردن.خیلی خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و آروم،طوری که کسی نشنوه گفتم:
_همه دارن نگاهمون میکنن.
ولی وحید خیلی عادی گفت:
_خب نگاه کنن،مگه چیه؟
خیس عرق شده بودم... به معنای واقعی کلمه داشتم آب میشدم.ولی وحید بیخیال نمیشد و بالبخند نگاهم میکرد.
خیلی دلم میخواست منم نگاهش کنم ولی روم نمیشد.گفت:
_زهرا،به من نگاه کن.
سرمو آوردم بالا.اول به بقیه نگاه کردم.علی و محمد داشتن شیرینی و شربت🍻🍻 پخش میکردن،در واقع داشتن حواس بقیه رو پرت میکردن ولی هنوز هم بعضی ها حواسشون به ما بود.
وحید گفت:
_به من نگاه کن،نه بقیه.
نگاهش کردم،تو چشمهاش گفت:
_خیلی وقته منتظر این لحظه م. #تاالان نامحرم بودی و نمیتونستم،اما حالا که محرمی و میتونم نمیخوام بخاطر دیگران این لحظه رو از دست بدم.
من هم مثل اون بودم. #هیچ_وقت بهش نگاه نمیکردم.
هنوز به هم نگاه میکردیم که اخمهام رفت تو هم.گفت:
_چی شده؟
باتعجب گفتم:
_چشمهات مشکیه؟!!!
بالبخند گفت:
_از چشمهای مشکی خوشت نمیاد؟
لبخند زدم و گفتم:
_تا حالا دقت نکردم ولی الان که دقت میکنم چشمهای شما خیلی قشنگ و جذابه...اون دخترهای بیچاره حق داشتن بیفتن دنبالت.
بلند خندید...
طوری که همونایی که نگاهمون نمیکردن هم به ما نگاه کردن.👀👀👀
با پام یکی به پاش زدم،آروم خندید.
بعد چند ثانیه خیلی جدی گفت:
_تو هم از اون چیزی که شنیده بودم خیلی زیبا تری.
با خودم گفتم... از زیبایی من فقط شنيده،یعنی یکبار هم به من نگاه نکرده.
وحید واقعا مرد با حجب و حیایی بود.
مادروحید اومد نزدیک و گفت:
_وحیدجان بقیه حرفهاتو بذار برای بعد.الان حلقه رو بگیر دست عروست کن.
وحید بالبخندگفت:
_چشم.
همون موقع وحید چهارده تا سکه از صدوچهارده سکه ای که میخواست بهم هدیه بده رو داد.
وقتی مراسم تموم شد نزدیک اذان بود.پدرومادر و خواهرهای وحید رفتن خونه بابام به صرف شام.
من با ماشین وحید رفتم.صدای اذان اومد.گفت:
_بریم مسجد؟
گفتم:
_من با این لباس ها بیام؟!!
-خب نمیخوای نماز بخونی؟
دیدم راست میگه.گفتم:
_بریم.
وقتی وارد زنانه شدم...
همه نگاهم میکردن.لباسم مانتو بلند بود و آرایش نداشتم ولی چادرم و روسری و همه لباسهام حتی کفش هام هم سفید بودن و معلوم بود عروسم.
همه بهم تبریک میگفتن و برام آرزوی خوشبختی میکردن.
منم بالبخند تشکر میکردم.
بعد از نماز رفتم بیرون،وحید منتظرم بود. درماشین رو برام باز کرد و سوار شدم.وقتی سوار شد گفت:
_سالی که نکوست از بهارش پیداست.اینم اول زندگی من و همسرم،تو مسجد؛
بعد عکس گرفت.
بالبخند گفت:...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_هشتاد_وششم
بالبخند گفت:
_حالا پیش به سوی منزل پدرخانم.
گفتم:
_آقاسید
جواب نداد.نگاهش کردم.اخمهاش تو هم بود.گفتم:
_چی شد؟
خیلی جدی گفت:
_من وحید هستم،وحید تو.
تو دلم گفتم وحید من.وحیدم.لبخند رو لبم نشست.
گفتم:
ولی من دوست دارم آقاسید من باشی.
جدی نگاهم کرد.
-پس میشه حداقل آقاوحید یا سیدوحید بگم؟
-نه.
-باشه.پس وقتی دوتایی هستیم میگم وحید،بقیه ی مواقع آقاوحید.
-برای همه وحید باشم برای خانومم آقا وحید؟!!
گفتم:وحیدم..لطفا.
بالبخند نگاهم کرد و گفت:
_باشه،گوشهام دراز شد.
گفتم:
_وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.
به خونه رسیدیم...
وحید با مردها روبوسی میکرد.منم کنار نرگس سادات،خواهر وحید،نشستم.
وحید احوالپرسی هاش که تموم شد،اطراف رو نگاه کرد.وقتی منو دید لبخندی زد و اومد سمت ما.به خواهرش گفت:
_چرا اینجا نشستی؟برو تو آشپزخونه کمک کن.
گفتم:
_ما عادت نداریم از مهمان کمک بگیریم.
بالبخند نگاهش کردم.وحید هم نگاهی به من کرد که من کم نمیارم توش موج میزد.مادروحید به نرگس سادات گفت:
_بیا پیش من بشین.
نرگس سادات رفت و وحید سریع نشست.فرصت هیچ عکس العملی به من نداد.
از اینکه وحید اصرار داشت کنار من باشه خوشحال بودم.
همه نشسته بودیم.مادروحید به وحید گفت:
_خیلی خوشحالم که الان کنار خانمت هستی.
پدروحید گفت:
_حالا متوجه شدی عشق چقدر شیرینه.
من خجالت کشیدم...
سرمو انداختم پایین.وحید مدتی سکوت کرد.بعد بالبخند گفت:
_ولی من قبلا عاشق شدم.
همه باتعجب نگاهش کردن،
حتی پدرومادرش.
با خودم گفتم منم قبلا عاشق شدم.پس نمیتونم بهش خرده بگیرم.
پدروحید گفت:
_وحیدجان الان وقت این حرفها نیست.
وحید گفت:
_ولی من میخوام بگم...
شش سال پیش بود.روز سوم اردیبهشت ماه.ساعت حدود ده صبح بود.تو خیابان منتظر تاکسی بودم.تاکسی گیر نمیومد.منم عجله داشتم....
بالاخره یه تاکسی اومد که...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
06_Paye_Mahdi_Beman_mashhad.mp3
37.37M
پای مهدی بمان ۶
🌻فایل صوتی شماره ۶ مربوط به مسابقه " با مهدی بمان"
با عرض سلام به همه اعضای محترم کانال
همه ۷ فایل مسابقه #با_مهدی_بمان بارگذاری شده.
با مهدی بمان ۱
با مهدی بمان ۲
با مهدی بمان ۳
با مهدی بمان ۴
با مهدی بمان ۵
با مهدی بمان ۶
با مهدی بمان ۷
May 11
May 11
❤️جانباز عزیز؛حضرت عشق روزت مبارک❤️
أَلْلّٰهُمَ أَحْفِظْ قٰاْئِدَنٰاْ أِلْاِمٰاْمِ أَلْخٰاْمِنِهْ اِیٖ
أَلْلّٰهُمَ أنْصِرْ أِلْاِسْلٰاْمِ ؤ أَلْمُسْلِمِیٖنْ
|•🌻•| @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕||🦋
باسَجدهِیِخُود،دَمزِخُدایاَزلیزَد ✨️
لَبخَندبهلَبخَندحُسینبِنعَلی؏زَد❣️
🌸|| #سیدالساجدین / #story 🍃
|•🌻•| @darolmahdi313
من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم
عالم شده سجاده و افتاده به پایت
#میلاد_امام_سجاد(علیهالسلام)❤️
#مبارڪ_باد💐
|•🌻•| @darolmahdi313
#العجلمولا❤️
براےانتظار دیدنت⌛
همهدلها بۍقرار هستنـ_
اینڪ؛ستارھ بهشٺ..↻
حسرٺبھ دلماننـگذار!🌱
|•🌻•| @darolmahdi313
#آیتاللهبهجت:
کسانی منتظر فرج هستند که برای خدا
و در راه خدا منتظر آن حضرت باشند
نه برای برآوردن حاجات شخصی خود.
📚 در محضر بهجت، ج۲،ص۱۸۷
|•🌻•| @darolmahdi313
07_Paye_Mahdi_Beman_mashhad.mp3
35.3M
پای مهدی بمان ۷
🌻فایل صوتی شماره ۷ مربوط به مسابقه " با مهدی بمان"
با عرض سلام به همه اعضای محترم کانال
همه ۷ فایل مسابقه #با_مهدی_بمان بارگذاری شده.
با مهدی بمان ۱
با مهدی بمان ۲
با مهدی بمان ۳
با مهدی بمان ۴
با مهدی بمان ۵
با مهدی بمان ۶
با مهدی بمان ۷
May 11
May 11
#سلام_صبحگاهی
بی "تـــو"
خورشید میتابد؛
امّا زمین سبز نمیشود!
باران میبارد؛
امّا آسمان آبی نمیشود!
سالهاست حیاتمان بی "تـــو" رنگ ندارد!
یا صاحب الزمان!
السَّلامُ عَلَيْكَ فِي اللَّيْلِ إِذَا يَغْشَى وَ النَّهَارِ إِذَا تَجَلَّی
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب اباد
@darolmahdi313
خدایا؛ سیاهی قلبمان از حد مجاز
گذشته گویی قرار نبوده که خانه
تو در سینه ما حیات ببخشد
حال ببخش گناه بسیارمان
را که پناهی جز تو نداریم...🍃
#مناجاتشعبانیه
|•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_هشتاد_وششم بالبخند گفت: _حالا پیش به سوی م
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت_هشتاد_وهفتم
_.... بالاخره یه تاکسی اومد که سه تا خانم سوارش بودن.دو تا خانم بدحجاب عقب و یه دختر خانم محجبه جلو نشسته بود...
خیلی عجله داشتم ولی مردد بودم سوار بشم یا نه..در جلوی تاکسی باز شد و دخترخانم محجبه پیاده شد.بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_شما بفرمایید جلو بشینید،من میرم عقب.
تشکر کردم و نشستم.یه کم جلو تر دو تا خانم پیاده شدن و یه پسر بی ادب سوار شد.من از اینکه اون پسره کنار اون دختر نشست خیلی ناراحت شدم.به اون دختر نگاه کردم از شیشه ی کنارش بیرون رو نگاه میکرد.صورتش رو کامل برگردونده بود.خیلی نگذشت که شیطنت پسره شروع شد... صداش میکرد.دختره اول جوابشو نمیداد.ولی پسره دست بردار نبود.دختره بدون اینکه نگاهش کنه قاطع بهش گفت:
_کاری به من نداشته باش.
اما پسره پرروتر شد و خواست چادرش رو از سرش برداره،دختره هم ضربه ای بهش زد که در باز شد و پسره از ماشین در حال حرکت افتاد پایین.سرعت ماشین زیاد نبود و راننده هم سریع ترمز کرد.پسره چیزیش نشد ولی کارد میزدی خونش در نمیومد.چاقو شو درآورد که به دختره حمله کنه،سریع پیاده شدم که نذارم، اونم چاقو رو تو دستم فرو کرد.منم محکم به صورت پسره مشت زدم و اونم فرار کرد.راننده تاکسی و اون دختر منو بردن بیمارستان.دستم بخیه خورد.بخیه زدن دستم که تموم شد دختره اومد تو اتاق.ازم تشکر کرد.گفت
_هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کردم که شما متضرر نشید ولی برای دردی که تحمل کردید و دردی که بعد از این تحمل میکنید من نمیتونم کاری کنم.امیدوارم خدا براتون جبران کنه.
تمام مدتی که حرف میزد به دیوار نگاه میکرد. حتی یکبار هم به من نگاه نکرد.خداحافظی کرد و رفت.... همونجوری که میرفت قلب منم با خودش برد.
از خدا میخواستم که برگرده ولی...برنگشت.دیگه دستم درد نمیکرد. قلبم اونقدر داغ بود که هیچ دردی رو حس نمیکردم.از اون روز تا سه ماه هر روز اون مسیر رو همون ساعت میرفتم تا شاید ببینمش.ولی دیگه ندیدمش. همیشه دعا میکردم و از خدا میخواستم که یه بار دیگه ببینمش...مادرم مدام میگفت ازدواج کن ولی دلم پیش کسی بود که حتی اسمش هم نمیدونستم..سالها گذشت ولی حس من نسبت به اون دختر کم نمیشد که بماند وقتی دخترهای بدحجاب و بی حیا رو میدیدم عشقم پررنگ تر هم میشد.
تمام مدتی که وحید حرف میزد چشمش به فرش وسط هال بود....
ولی من با تعجب نگاهش میکردم.
نمیدونم بقیه چکار میکردن ولی من محو چهره و حرفهای وحید بودم.اصلا نمیتونستم باور کنم.
-سه سال بعد اون ماجرا با پسری آشنا شدم...
که بهم گفت دختری بهش گفته،..
دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه
از اون به بعد #تصمیم گرفتم به هیچ نامحرمی #نگاه_بیجا نکنم تا #لایق دختر معشوقم بشم.
دو سال دیگه هم گذشت...
یه روز تو خیابان تصادف شده بود.پسر یه آدم کله گنده به ماشین دختر محجبه ای زده بود.با اینکه مقصر بود زیر بار نمیرفت و میگفت دختره مقصره... دختره هم کوتاه نمیومد.میگفت باید پلیس بیاد و مقصر معلوم بشه و عذرخواهی کنه. بالاخره بعد نیم ساعت کشمکش پسره با اون غرورش رفت پیش دختره و اعتراف کرد مقصره و عذرخواهی کرد.اون دختر....معشوق من بود.تعقیبش کردم.
حال عجیبی داشتم.از اینکه پیداش کرده بودم اونقدر خوشحال بودم که صدای ضربان قلبم رو میشنیدم.اما بعد از یک ساعت رانندگی وقتی دختره پیاده شد و رفت تو خونه شون خشکم زد.
دختری که عاشقش بودم و پنج سال منتظرش بودم و کلی برای پیدا کردنش نذر و نیاز کرده بودم وارد خونه پدر صمیمی ترین دوستم،محمد،شده بود...
بدتر از اینکه فهمیدم خواهر دوستمه این بود که متوجه شدم همسر دوستم هم بوده.تا مدت ها حال بدی داشتم. نمیدونستم باید چکار کنم.تا اینکه بعد شش ماه رفتم خاستگاری....
ولی سخت تر از همه ی اونا این بود که.....
ادامه دارد..
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
__
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313