دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی
فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه
غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین.
خدایا، مرا در این ماه بر لغزش ها مؤاخذه مکن
و از خطاها و افتادن در گناهان من در گذر
و هدف بلاها و آفات قرار مده
به عزّتت ای عزّت مسلمانان.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#ماه_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🌸مسابقه تفسیر موضوعی دین و اخلاق در قرآن و روایات؛🌸
💠 روز چهاردهم ماه مبارک رمضان: (راهکارهای کنترل حرص)
قرآن دوستان عزیز، ابتدا کلیپ مربوط به این جلسه را مشاهده نموده و بر اساس مطالب مطرح شده در آن به سؤالات زیر به دقت پاسخ دهید
ضمنا برای مشاهده کلیپ با کیفیت بالاتر، به لینک زیر مراجعه نمایید.
https://aparat.com/v/JqDor
🌱سوالات روز چهاردهم🌱
▪️سوال اول
کدام جمله صحیح نیست؟
۱- در قرآن ۴ مرتبه آمده دنیا کم است
۲- امیرالمومنین علیه السلام در توصیف یک شخص بزرگ می فرماید او در نظر من بزرگ بود چرا که دنیا را کوچک می دید
۳- خدای متعال یهودیان را با حریصترینِ مردم بودن توصیف و توبیخ می فرماید
۴- هرکس قانع نباشد با یهودیان محشور می شود
▪️سوال دوم
کدام گزینه بعنوان راهکار نجات از حرص ذکر نشده است
۱- دنیا را کوچک دیدن
۲- انسان حریص در نظر مردم حقیر میشود
۳- راضی بودن به کم و قانع بودن، موجبِ راضی شدن خدا از عمل کم انسان می شود
۴- دنیا طلب سیری ندارد و هرچه بیشتر داشته باشد باز بیشتر می خواهد
موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان
http://eitaa.com/qurandarzendegiii
https://rubika.ir/cheshmehsalsabil
https://splus.ir/qurandarzendegi.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸💚
نام این ماه فقط یک رمضان بود ولی
چون تودرآن آمدی شد رمضان الکریم
#امام_حسنی_ام
#امام_حسن ع
#میلاد_امام_حسن ع
ولادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع)مبارک باد💐
💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸💚
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق
در " جزء ۱۵ قرآن کریم "
#ماه_رمضان #ماه_مبارک_رمضان
دعای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ طاعَةَ الخاشِعین
واشْرَحْ فیهِ صَدْری بإنابَةِ المُخْبتینَ بأمانِکَ یا أمانَ الخائِفین.
خدایا، در این ماه فرمانبرداری فروتنان را نصیبم کن
و سینه ام را برای انابه همانند بازگشت خاضعان باز کن
به امان دادنت ای امان ده هراسندگان.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#ماه_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🌼السلام علیک یا ابا محمد یا حسن بن علی المجتبی🌼
🌺سالروز میلاد سراسر نور و برکت امام مجتبی علیهالسلام را به همه شیعیان آن حضرت به ویژه همه شما همراهان عزیز تبریک عرض میکنیم🌺
🌸مسابقه تفسیر موضوعی دین و اخلاق در قرآن و روایات؛🌸
💠 روز پانزدهم ماه مبارک رمضان: (با بداخلاقی دیگران چه کنیم؟)
قرآن دوستان عزیز، ابتدا کلیپ مربوط به این جلسه را مشاهده نموده و بر اساس مطالب مطرح شده در آن به سؤالات زیر به دقت پاسخ دهید
ضمنا برای مشاهده کلیپ با کیفیت بالاتر، به لینک زیر مراجعه نمایید.
https://aparat.com/v/OBwEK
🍀سؤالات روز پانزدهم🍀
سؤال اول:
در مورد اولین روش برخورد با بداخلاقی دیگران کدام مطلب بیان نشده است؟
۱. و اذا مروا باللغو مروا کراما
۲. همیشه باید با دیگران تغافل کرد
۳. امیرالمؤمنین علیه السلام: از کنار کسی میگذشتم که به من توهین میکرد رد شدم و گفتم منظورش دیگریست
۴. اصل تغافل در برخورد با اشتباهات دیگران بسیار مهم است
سؤال دوم
با توجه به مطالب مطرح شده کدام گزینه صحیح نیست؟
۱. خدای متعال در قرآن سه مرتبه فرموده است بدی دیگران را با خوبی جواب دهید
۲. امام سجاد علیه السلام در دعای مکارم الاخلاق فرمودهاند خدایا مرا قوی کن تا بتوانم بدی دیگران را با خوبی جواب دهم
۳. در برخی موارد باید پاسخ دیگران را با ملاطفت و مهربانی داد نه با تندی
۴. اگر شخصی متکبرانه توهین کرد میتوان فقط به خود او و در همان حد جواب داد
موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان
http://eitaa.com/qurandarzendegiii
https://rubika.ir/cheshmehsalsabil
https://splus.ir/qurandarzendegi.ir
🔰جهت شرکت در مسابقه، جواب صحیح را
▪️در قالب یک عدد دو رقمی
▪️ذکر نام و نام خانوادگی
▪️و ذکر نام شهرستان
حداکثر تا ساعت ۲۳ امشب به شماره زیر پیامک کنید:
30007732911123
در هر روز به دو نفر از کسانی که پاسخ صحیح دادهاند به قید قرعه هدیهای داده میشود و در پایان ماه مبارک رمضان نیز از بین شرکت کنندگان به چند نفر هدیه پرداخت خواهد شد.
به پاسخهایی که بعد از ساعت ۲۳ ارسال شده باشد یا از یک شماره تلفن دو پاسخ داده شده باشد به پاسخ دوم ترتیب اثر داده نخواهد شد
🌺پاسخ صحیح سؤالات تفسیر موضوعی روز چهاردهم ماه مبارک رمضان : ۴۲
▪️اسامی برندگان👇
🌹خانم مریم نجفی از زاهدان
🌹اقای عباس حیدری از اصفهان
#ميلاد_امام_حسن_مجتبي علیهالسلام مبارکباد.
⚠️من (راوی) روزی در خدمت امام مجتبی (ع) بودم. کنیزی آمد و به امام حسن(ع) شاخهای گل🌹 را هدیه داد. امام فرمود: تو را در راه خدا آزاد کردم...
🍀من که آن ماجرا را دیدم به آن حضرت عرض کردم: کنیزکی شاخه گل ناچیزی به شما هدیه کرد و شما او را آزاد کردید؟
🌸🌺امام (ع) فرمود: اینگونه خدای تعالی ما را تعلیم داده که «وقتی تحیت و خوبی به شما شد، شما به گونه ای بهتر، پاسخ آن را دهید» و بهتر از آن آزادی اوست.
📙ملحقات احقاق الحق، 11:149
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام ای ثمر کوثر خدای علی
💐سلام ای جلوات خدا نمای علی
💐سلام پاسخ شیرین ربنای علی
🎙حاج مهدی رسولی
#ماه_رمضان
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق
در " جزء ۱۶ قرآن کریم "
#ماه_رمضان #ماه_مبارک_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🌸مسابقه تفسیر موضوعی دین و اخلاق در قرآن و روایات؛🌸
💠 روز شانزدهم ماه مبارک رمضان: (آبروی دیگران را حفظ کردن)
قرآن دوستان عزیز، ابتدا کلیپ مربوط به این جلسه را مشاهده نموده و بر اساس مطالب مطرح شده در آن به سؤالات زیر به دقت پاسخ دهید
ضمنا برای مشاهده کلیپ با کیفیت بالاتر، به لینک زیر مراجعه نمایید.
https://aparat.com/v/gFI7v
🌱 سوالات روز شانزدهم🌱
▪️سوال اول
پیامبر صلی الله علیه و آله بعد از نماز با بستن درب مسجد چه نکته ای را تذکر دادند؟
۱- دنبال ریختن آبرو دیگران نباشید
۲- دزدی نکنید
۳- هر کس آبروی دیگران را ببرد خدا آبرویش را می برد اگرچه در منزلش باشد
۴- گزینه ۱ و ۳
▪️سوال دوم
کدام گزینه صحیح است؟
۱- همزه و لمزه صیغه مبالغه هستند یعنی کسی که به بردن آبروی مردم عادت کرده است
۲- همزه به معنای شکستن است یعنی کسی که دیگران را در جمع می شکند و تحقیر می کند
۳- یکی از راههای عیب پوش شدن این است که ستار بودن و عیب پوشی خدا را مد نظر قرار دهیم
۴- همه موارد
موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان
http://eitaa.com/qurandarzendegiii
https://rubika.ir/cheshmehsalsabil
https://splus.ir/qurandarzendegi.ir
🔰جهت شرکت در مسابقه، جواب صحیح را
▪️در قالب یک عدد دو رقمی
▪️ذکر نام و نام خانوادگی
▪️و ذکر نام شهرستان
حداکثر تا ساعت ۲۳ امشب به شماره زیر پیامک کنید:
30007732911123
در هر روز به دو نفر از کسانی که پاسخ صحیح دادهاند به قید قرعه هدیهای داده میشود و در پایان ماه مبارک رمضان نیز از بین شرکت کنندگان به چند نفر هدیه پرداخت خواهد شد.
به پاسخهایی که بعد از ساعت ۲۳ ارسال شده باشد یا از یک شماره تلفن دو پاسخ داده شده باشد به پاسخ دوم ترتیب اثر داده نخواهد شد
🌺پاسخ صحیح سؤالات تفسیر موضوعی روز پانزدهم ماه مبارک رمضان : ۲۱
▪️اسامی برندگان👇
🌹خانم فاطمه تقی فارغ از گلدشت
🌹اقای یوسف صبحانی نسب از بوشهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری که ماه رمضان با ما میکنه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
درس هایی از آیات قرآن برای زندگی موفق
در " جزء ۱۷ قرآن کریم "
#ماه_رمضان #ماه_مبارک_رمضان
دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ واقْـضِ
لی فیهِ الحَوائِجَ والآمالِ یا من لا یَحْتاجُ
الی التّفْسیر والسؤالِ یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ علی محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین.
خدایا، مرا در این ماه به سوی کارهای شایسته
و اعمال نیک هدایت فرما
و حاجت ها و آرزوهایم را برآور
ای آن که نیاز به روشنگری و پرسش ندارد
ای آگاه به آنچه در سینه جهانیان است
بر محمّد و خاندان پاکش درود فرست.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#ماه_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🌸مسابقه تفسیر موضوعی دین و اخلاق در قرآن و روایات؛🌸
💠 روز هفدهم ماه مبارک رمضان: (تکاثر و قانع نبودن)
قرآن دوستان عزیز، ابتدا کلیپ مربوط به این جلسه را مشاهده نموده و بر اساس مطالب مطرح شده در آن به سؤالات زیر به دقت پاسخ دهید
ضمنا برای مشاهده کلیپ با کیفیت بالاتر، به لینک زیر مراجعه نمایید.
https://aparat.com/v/pbmEk
🌱 سوالات روز هفدهم🌱
▪️سوال اول
ابن ابی الحدید شارح سنی نهجالبلاغه در ذیل خطبه .......... میگوید به خدا قسم میخورم من این خطبه را بیش از ......... خواندهام
۱- خطبه ۲۴۰ - ۱۰۰ بار
۲- خطبه ۲۲۱ -۱۰۰۰ بار
۳- خطبه ۲۱۲ - ۲۰۰ بار
۴- خطبه ۱۲۱ - ۷۰۰
▪️سوال دوم
کدام گزینه در تفسیر أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ × حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ صحیح نیست؟
۱- سرگرم زیاده خواهی شدید تا آنجا که به شمارش مردگان رو آوردید
۲- سرگرم زیاده خواهی شدید و این صفت رذیله را تا زمان مرگتان ادامه دادید
۳- دنیا سرگرمتان کرده تا آنجا که مردم به زیارت قبر شما آمدند
۴- زیاده خواهی شما را سرگرم کرد تا اینکه قبور را دیدید و از خواب غفلت بیدار شدید
موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان
http://eitaa.com/qurandarzendegiii
https://rubika.ir/cheshmehsalsabil
https://splus.ir/qurandarzendegi.ir
🔰جهت شرکت در مسابقه، جواب صحیح را
▪️در قالب یک عدد دو رقمی
▪️ذکر نام و نام خانوادگی
▪️و ذکر نام شهرستان
حداکثر تا ساعت ۲۳ امشب به شماره زیر پیامک کنید:
30007732911123
در هر روز به دو نفر از کسانی که پاسخ صحیح دادهاند به قید قرعه هدیهای داده میشود و در پایان ماه مبارک رمضان نیز از بین شرکت کنندگان به چند نفر هدیه پرداخت خواهد شد.
به پاسخهایی که بعد از ساعت ۲۳ ارسال شده باشد یا از یک شماره تلفن دو پاسخ داده شده باشد به پاسخ دوم ترتیب اثر داده نخواهد شد
🌺 جواب صحیح روز شانزدهم: ۴۴
✅ اسامی برندگان:
🌹آقای بردیا نیک نژادیان از اراک
🌹آقای محمدشاهی حاجی کندی از قم
موسسه آموزشی قرآن و عترت چشمه سلسبیل استان اصفهان
http://eitaa.com/qurandarzendegiii
https://rubika.ir/cheshmehsalsabil
https://splus.ir/qurandarzendegi.ir
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_وبیست_وششم✨ _خب تنهام نذار _محمد راست م
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_وهفتم ✨
حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده...
حدس زدم مسئولیت نیرو های بیشتری رو داره. چون تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود که مسئولیت حفاظت #جان کسی رو بهش بدن. درکش میکردم،خیلی سخته.
همسرحاجی آروم به من گفت:
_آدمها هرچی بزرگتر باشن مسئولیت شون هم بیشتره.آقا وحید مرد بزرگیه.خودتو برای روزهای #سخت_تر از این آماده کن.
تو دلم گفتم سخت تر از این؟!
خدایا خودت کمکم کن.
در واقع وحید و من وارد مرحله جدیدی تو زندگیمون شدیم که برامون خیلی سخت بود.
چون تعداد افراد خانواده مون بیشتر میشد و از طرفی هم کار وحید به اندازه قبل خطرناک نبود، از خونه بابا اسباب کشی کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم.
سه ماه بعد...
سیدمحمد و سیدمهدی به دنیا اومدن.وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.
چهره شون عین وحید بود.بهشون گفتم:
_اخلاقتون هم باید مثل پدرتون باشه.
وحید وقتی بچه ها رو دید به من نگاه کرد و فقط لبخند زد.گفتم:
_پسر کو ندارد نشان از پدر...
خندیدیم.گفتم:
_بیچاره من با این همه وحید.
وحید مثلا اخم کرد و گفت:
_خیلی هم دلت بخواد.
بالبخند گفتم:
_خیلی هم دلم میخواد.
بعد از چند وقت پای مصنوعی برای وحید گذاشتن.دیگه بدون عصا میتونست راه بره.می لنگید ولی بهتر از عصا بود.
کمتر از دو هفته به تموم شدن مرخصی چهار ماهه و شروع کار جدیدش مونده بود.وحید تو کارهای خونه و بچه داری خیلی به من کمک میکرد.فاطمه سادات هم میخواست مثل باباش به من کمک کنه.وحید هم باآرامش و حوصله بهش یاد میداد که چطوری با پسرها بازی کنه و سرگرمشون کنه.
درواقع داشت آماده ش میکرد برای روزهایی که خودش خونه نبود،فاطمه سادات بتونه به من کمک کنه.
یه شب وحید تو اتاق نماز میخوند...
پشت سرش،کنار در ایستادم و نگاهش میکردم. روزی هزار بار #خداروشکرمیکردم که وحید کنارم بود....
به روزهای خوبی که کنارش داشتم فکر میکردم. همه ی روزهای زندگی من کنار وحید خوب بود. حتی روزهایی که مأموریت بود...
چون من اون روزها هم با عشق وحید زندگی میکردم.نمازش تموم شد.بدون اینکه برگرده گفت:
_منم خیلی دوست دارم.
گفتم داره با خدا حرف میزنه،چیزی نگفتم.بعد چند ثانیه گفت:
_خب بیا اینجا بشین دیگه.
با دست جلوی خودشو نشان داد.هنوز هم سمت من برنگشته بود.گفتم:
_با منی؟
صورتشو برگردوند.لبخند میزد.گفت:
_بله عزیز دلم.
-پشت سرت هم چشم داری؟!!
-اونکه بله ولی برای دیدن تو نیازی به چشم ندارم.
رفتم جلوش نشستم.به چشمهای مشکیش خیره شدم.گفت:
_هنوز هم به نظرت قشنگ و جذابه؟
لبخند زدم.
-آره،هرچی بیشتر میگذره قشنگ تر و جذاب تر هم میشه.مخصوصا کنار چند تا تار موی
سفیدت.
-میبینی خانوم پیر شدم.
-قبلنا که مجرد بودم وقتی به عروس و داماد میگفتن به پای هم پیر بشین،میگفتم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه.
بالبخند گفت:
_شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی.
-وحید...خیلی دوست دارم..خیلی
-اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو.
-کی گفتم؟!!!
-اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم.
-جدا پشت سرت هم چشم داری؟!!!
-بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم.
بلند شدم و باتحکم گفتم:
_خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب.
بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
__
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صدوبیست_وهشتم ✨
بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_چشم قربان،خیلی نوکریم.
خنده م گرفت.
پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی میومد که بچه ها خواب بودن.
گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل بیشتر وقت بذارم.منم #اعتراض نمیکردم...
حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه بابا...
حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه ساعت هم وحید رو ندیدیم.
فاطمه سادات به شدت مریض شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم.
مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم.
یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر نداشت.
بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت.
با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم.
فاطمه سادات و سیدمهدی خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم.
دو روز بعد سید مهدی هم مریض شد.
مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم حالشون بد میشد.
سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش سیدمحمد.
ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی #خبر هم #نداشت. خیلی #خسته شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.همون موقع تماس گرفت.
فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه میکردم.
نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش گریه میکردم
و #ازخدا میخواستم #کمکم کنه...
من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت میشدن بیشتر ناراحت بودم.حاضر بودم خودم مریض باشم ولی بچه هام سالم باشن.
دو ساعت گذشت.سیدمهدی آروم شده بود و خواب بود.منم سرمو کنارش گذاشتم و از خستگی خوابم برد.تو خواب صدای زنگ گوشیمو شنیدم.
چشمهامو به سختی باز کردم.مامانم زنگ میزد.قطعش کردم که بچه بیدار نشه.به سیدمهدی نگاه کردم،نبود...
سریع بلند شدم.اول فکر کردم شاید از تخت افتاده،اطراف رو نگاه کردم،نبود.مادر مریض کناریم گفت:
_پسرت داشت گریه میکرد یه آقایی که لباس نظامی داشت بغلش کرد و بردش تو راهرو.خیلی شبیه پسرت بود،فکر کنم باباش بود.
رفتم تو راهرو...
جلو در اتاق خشکم زد.وحید بود.با لباس نظامی اومده بود و سعی میکرد سیدمهدی رو که داشت گریه میکرد،آروم کنه.
آروم صداش کردم:
_وحید
نگاهم کرد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.اشکهام نمیذاشتن خوب ببینمش.
اومد سمت من.فقط نگاهش میکردم.
وحید هم فقط نگاهم میکرد.
وقتی سیدمهدی منو دید گریه ش شدیدتر شد.بچه رو ازش گرفتم و بردمش تو اتاق.نیم ساعت بعد سیدمهدی رو که خواب بود، گذاشتم روی تخت و رفتم تو راهرو.
وحید روی صندلی نشسته بود.دیگه خسته و ناراحت نبودم.
هرکی از کنارش رد میشد نگاهش میکرد...
وحید سرش پایین بود و به کسی توجه #نمیکرد. منم همونجا ایستادم و نگاهش میکردم.اولین باری بود که....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیست_ونهم✨
اولین باری بود که با لباس نظامی میدیدمش...
خیلی خوش تیپ تر و جذاب تر شده بود.مخصوصا با موهای سفیدش که جدیدا خیلی بیشتر شده بود.دلم گرفت.حتما کارش خیلی سخته که اینقدر پیر شده.
گوشیش زنگ زد.
جواب داد و گفت:
_الان نمیتونم بیام.دوساعت دیگه میام.
یه کم صداش بالا رفت و محکم گفت:
_یه کاریش بکن دیگه.فعلا نمیتونم بیام.
گوشی رو قطع کرد و سرشو برگردوند سمت من.منو دید.بلند شد اومد سمتم.
گفت:
_سلام
خیلی معمولی و بدون لبخند گفتم:
_سلام
از لحنم ناراحت شد.سرشو انداخت پایین.
جدی گفتم:
_چرا با این لباس اومدی اینجا؟
نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_آخه با این لباس خیلی خوش تیپ تر شدی.
تعجب کرد.
به اطراف اشاره کردم.یه نگاهی به بقیه کرد که داشتن نگاهش میکردن... به من نگاه کرد.ناراحت گفت:
_زهرا چرا به من نگفتی؟
گفتم:
_وقتی تا حالا خودت متوجه نشدی یعنی اصلا خونه نرفتی،یعنی حتی وقت نداشتی تماس بگیری.
به موهاش اشاره کردم و گفتم:
_یعنی کارت سخته.
روی صندلی نشست. سرش پایین بود. کنارش نشستم.نگاهش کردم و گفتم:
_تا وقتی کاری که درسته رو انجام میدی نباید سرت پایین باشه..
نمیگم از نبودنت ناراحت نبودم چون دروغه،نمیگم خسته و کلافه نشدم،نمیگم از اینکه بچه ت تو بغلت غریبی میکنه ناراحت نیستم. #ولی روزهایی میاد که همین سیدمهدی بهت افتخار میکنه،مثل الان مادرش.
نگاهم کرد... چشمهاش نم اشک داشت. گفتم:
_ممنونم که اومدی.شارژ شدم.دیگه این روزها رو راحت تر میگذرونم.برو به کارت برس.نگران ماهم نباش.
بالبخند گفتم:
_زودتر پاشو برو و دیگه هم با این لباس تو شهر نچرخ وگرنه من میدونم و شما.
لبخند زد.
گفتم:
_پاشو برو دیگه.
وحید بلند شد،احترام نظامی گذاشت و بالبخند گفت:
_چشم قربان،خیلی نوکریم.
خنده م گرفت.
بلند شدم و رفت.با پای مصنوعی یه کم می لنگید ولی بازهم خوش تیپ بود.
چند قدم میرفت برمیگشت و به من نگاه میکرد.تا کلا از راهروی بیمارستان رفت.
من هنوز به جایی که وحید رفت نگاه میکردم و تو دلم گفتم وحید..خیلی دوست دارم..خیلی.
دیدم برگشته و بالبخند به من نگاه میکنه.
خنده م گرفت.دست تکان داد و رفت.
به اطرافم نگاه کردم.همه داشتن به من نگاه میکردن.
رفتم پیش سیدمهدی.خواب بود.برام پیامک اومد.وحید بود.نوشته بود:
_آرامش من،خیلی دوست دارم..خیلی.
سه روز بعد سیدمهدی هم حالش بهتر شد و مرخصش کردن...
میخواستم با بچه هام بریم خونه خودمون که مامان اجازه نداد.گفت:
_خودت هم ضعیف شدی،دو روز دیگه هم بمونید تا بهتر بشین.
منم واقعا خسته بودم.قبول کردم.
ولی از همون شب حال منم بد شد.
یه ویروس بدتر از ویروس بچه ها. باباومامان میخواستن منم ببرن بیمارستان ولی من مخالفت میکردم. اگه میرفتم بیمارستان کسی باید میومد همراه من بود.همینجوری هم مادروحید میومد خونه بابا تا به مامان کمک کنه. شب دوم،حالم خیلی بد بود...
خواب و بیدار بودم.صدای بچه ها رو که تو هال بازی میکردن میشنیدم ولی حتی متوجه نبودم چی میگن.خیلی گیج بودم. مامان بهم غذا میداد ولی من حتی متوجه نبودم با غذایی که توی دهانم هست،چکار باید بکنم.چشمهامو بسته بودم.یاد وحید افتادم.تو همون گیجی از یاد وحید لبخند زدم...
گفتم خداروشکر وحید سالمه.خداروشکر الان نیست وگرنه اونم مریض میشد.وای نه.طاقت مریض شدن وحید رو ندارم.
بعد مدتی احساس کردم کسی موهامو نوازش میکنه.احساس کردم وحیده. چشمهامو با بی حالی باز کردم.آره وحید بود.داشت بامهربونی نگاهم میکرد.
لبخند زدم.وحید هم لبخند زد.خیالم راحت شد وحید کنارمه چشمهامو بستم تا راحت بخوابم.
یه دفعه گفتم وحید؟!!! وحید نباید بیاد پیش من.اونم مریض میشه.
چشمهامو باز کردم.آره خودش بود.سریع از جام پریدم.وحید ترسید.گفت:
_چی شده زهرا؟
داد زدم:
_برو بیرون...از اینجا برو..برو
وحید خیلی جا خورد.رفت عقب...
بلند گفتم:
_برو بیرون.از این خونه برو بیرون.
همون موقع مامان و بابا با نگرانی اومدن تو اتاق.مامان گفت:
_زهرا چرا داد میزنی؟!!چی شده؟!!
با صدای بلند گفتم:
_وحید ببرین بیرون.از اینجا بره.
مامان و بابا به وحید نگاه کردن...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وسی✨
مامان و بابا به وحید نگاه کردن...
منم به وحید نگاه کردم.وحید به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود.
وقتی اونجوری دیدمش دلم آتیش گرفت. با التماس به بابا گفتم:
_وحید ببرین بیرون.نمیخوام وحید هم مریض بشه.تحمل مریضی وحید از مریضی بچه هام هم سخت تره برام..
وحید همونجا روی زمین افتاد.به بابا گفتم:
_ببریدش دیگه.
به مامان گفتم:
_دست و صورتشو بشوره.لباس هاشم عوض کنه.یه داروی تقویتی بهش بدین.. مامان،وحید مریض نشه.
به وحید گفتم:
_پاشو برو..جان زهرا..جان بچه ها..پاشو برو.
بابا رفت بیرون.گفتم:
_بابا،وحید هم ببرین...
مامان اومد نزدیک.آروم گفت:
_زهرا،آروم باش..وحید حالش خوب نیست...
با تعجب به وحید نگاه کردم.به مامان گفتم:
_مریض شده؟!!
مامان گفت:
_از نظر روحی بهم ریخته.اومده پیش تو آروم بشه.بعد تو اینجوری از خودت میرونیش داغون تر میشه.از نظر جسمی مریض باشه بهتره تا از نظر روحی داغون باشه.
بیماری خودم یادم رفت...
سرمو خم کردم و از کنار مامان به وحید نگاه کردم.هنوز روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود.
مامان رفت کنار و به من نگاه کرد.گیج بودم.
به مامان نگاه کردم.مامان هم رفت بیرون و درو بست.
دوباره به وحید نگاه کردم.
-وحیدم.....وحیدجانم
سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد. چشمهاش ناراحت بود.بانگرانی گفتم:
_چی شده؟
سرشو انداخت پایین.گفت:
_اول فکر کردم ازم ناراحتی که بیرونم میکنی.شرمنده شدم که تو این حال تنهات گذاشتم.
وقتی فهمیدم بخاطر سلامتی من اونجوری آشفته شدی، شرمنده تر شدم.
بلند شد بره بیرون.گفتم:
_خودتو بذار جای من.اگه شما بودی کاری جز کاری که من کردم میکردی؟
یه کم فکر کرد.نگاهم کرد.گفتم:
_شما هم همین کارو میکردی.نه فقط الان،تو همه ی زندگیمون..اگه من جای شما بودم همون کارهایی رو میکردم که شما کردی.
همه ماموریت ها،همه نبودن ها..منم اون کارها رو میکردم.شما خیلی هم مراعات ما رو کردی تو این سالها. شما چقدر از خواب و استراحتت برای من و بچه ها زدی تا با ما باشی.شما هم اگه جای من بودی همه ی اون کارهایی که من این سال ها برای حمایت از همسرم کردم،میکردی.حتی بیشتر.چون شما خیلی مهربون تر و بهتر از من هستی. درواقع من تمام این سالها سعی کردم شبیه شما باشم.
لبخند زدم و گفتم:
_وحیدجانم،من خیلی دوست دارم..چون شما خیلی خوبی.
وحید یه کم همونجوری نگاهم کرد.بعد بالبخند گفت:
_اجازه هست بیام پیشت؟
از حرفش خنده م گرفت.گفتم:
_از دادهای من میترسی؟
خندید و گفت:
_آره،خیلی.
جدی گفتم:
_مریض میشی.
بالبخند گفت:
_بهتر.بیشتر پیشت میمونم.
اومد کنار من رو تخت نشست.نگاهش میکردم.چشمهاش ناراحت بود. گفتم:
_وحیدجان،چی شده؟
بابغض گفت:..
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313