eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
222 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
909 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیک یا قائم آل محمد 🌷روز عید است همه دیدن سادات روند 🌷ای بزرگ همه سادات ! کجا خیمه زدی ؟! پیشاپیش عید غدیر را به همه شما عزیزان تبریک میگوییم . 😉 برگزاری کلاس های مهدویت طرح بازی و اجرای آن پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۳ 🌹 🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی (علیه السلام)🌺 حبیب آباد 👇 @darolmahdi313
به نظر من همین یک‌ پیام برای گرفتن تصمیم صحیح کافیه 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
امام حسین(ع) یعنی؟ امام حسین(ع) یعنی دوری از مال حرام امام حسین(ع) یعنی دروغ نگفتن امام حسین(ع) یعنی حمایت از فقیر امام حسین(ع) یعنی رعایت حق الناس امام حسین(ع) یعنی ربا نخوردن امام حسین(ع) یعنی ظلم نکردن امام حسین(ع) یعنی ظلم نپذیرفتن امام حسین(ع) یعنی دست یتیم گرفتن امام حسین(ع) یعنی نماز اول وقت امام حسین(ع) یعنی حمایت از مظلومان امام حسین(ع) یعنی اهمیت به خانواده امام حسین(ع) یعنی رعایت حقوق طبیعت امام حسین(ع) یعنی محبت به مردم امام حسین(ع) یعنی مراعات حق همسایه امام حسین(ع) یعنی حرام بودن اختلاس امام حسین(ع) یعنی مراقبت از بیت المال امام حسین(ع) یعنی حفظ حجاب و حیا و عفت . . . 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
39.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا قائم آل محمد 🌹 در سیر رفت آمد جمعه ها من خسته هنوز امیدوار و چشم به راهت 🌺 برگزاری اردوی صبحگاهی در پارک ✨ پنجشنبه ۱۴ تیر ماه ۱۴۰۳ 🌺موسسه قرآنی بر آستان وحی 🌺کانون فرهنگی المهدی 🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد 👇 @darolmahdi313
❤️‍🔥السلام علیک‌یا ابا عبدالله❤️‍🔥 🌺السلام علی المهدی و علی آبائه🌺 این الطالب بدم المقتول بکربلا😭😭😭 محفل صمیمانه ریحانه ها پنجشنبه ۲۸ تیر ماه آموزش بازی نمایش حضرت علی اصغر 😭🩸💔 اى اهل کوفه رحمى این طفل جان ندارد خواهد که آب گوید اما زبان ندارد دیشب به گاهواره تا صبح دست و پا زد امروز روى دستم دیگر توان ندارد هنگام گریه کوشد تا اشک خود بنوشد اشکى که ترکند لب دور دهان ندارد رخ مثل برگ پائیز لب چون دو چوبه خشک این غنچه بهارى غیر از خزان ندارد اى حرمله مکش تیر یکسو فکن کمان را یک برگ گل که تاب تیر و کمان ندارد ممنون از خانم‌روانبخش عزیز بابت نذری و پذیرایی از بچه ها محفل صمیمانه ریحانه ها ویژه دختران از ۴ سال تا کلاس ششم هر هفته پنجشنبه ساعت ۱۷:۳۰ تا ۱۹:۰۰ در دارالمهدی حبیب آباد منتظر دیدن شما هستیم 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 خبر خبر گل دخترای نازنینم سلام خبر دارین که هر هفته پنجشنبه ها دارالمهدی براتون دورهمی داره محفل صمیمانه ریحانه ها از ۵ ساله تا کلاس ششمی ها مهمون ما هستند با کاردستی مسابقه سرود نمایش واز همه مهمتر کلی بازی های فکری و دسته جمعی 😍 تازه جالب اینجاس که کلی خوش میگذرونی و کارت امتیاز میگیری و جایزه بدست میاری 😜😍 هر هفته پنجشنبه ها ساعت ۱۷:۳۰ منتظر دیدن روی ماهت هستم 🥰 مکان:دارالمهدی .ما بین مسجد امام صادق علیه السلام و بانک صادرات 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
از آیت الله بهجت پرسیدند: امام زمان ‹عج› کجاست ؟ فرمودند: آقا در قلب شماست، مواظب باشید بیرونش نکنید..💛 🤍🍃🌸 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
وقتی که گناه میکنید .. امام زمان(عج) با اشک تو چشماشون و یه لبخند نا امیدانه که روی لبای مبارکشون دارن، خطاب بهت میگن: هی باوفا .. توام رفتی:)💔؟ 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهــان💗 قسمت2 به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک_پنهـــان💗 قسمت3 کمیلی که خیلے به رفتارش مشکوڪ بود،حیا و مذهبی بودنش با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمےآمد. با اینڪه در ایڹ ۲۵ سال اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با عقاید او ڪنار بیاید و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش مےآمد. به حیاط برگشت و مشغول کمک به بقیه شد،فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت ،با صدای ڪمیل که خبر از اماده شدن کباب ها مے داد ،همه دور سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند. سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد ،که با تشر سید محمود،پدر سمانه همه در سکوت شام را خوردند . بعد صرف شام،ثریا زن برادر سمانه همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند ،سمانه بیشتر به جای بازی، آن ها را تشویق می کرد،با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید: ــ خاله توپو شوت کن سمانه ضربه ای به توپ زد،که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارڪ شده بود اصابت کرد،سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ شرمنده حواسم نبود اصلا ــ این چه حرفیه،اشکال نداره سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت! با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای دعوت می کرد،به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد،و کنار صغری نشست،که با لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد: ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد،با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت: ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟ صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت: ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت: ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟ دخترا نگاهی به هم انداختند ،از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند. با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به علامت تایید تکان دادند. ــ ولی راهتون دور میشه دخترا با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،کمیل جدی برگشت وگفت: ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون ــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت: ــزحمتت میشه پسرم ــ نه این چه حرفیه دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند. 🍁فاطمه امیری زاده🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پلاک پنهــان💗 قسمت4 با رفتن همه،صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب بخیری به عزیز گفتن و به اتاقشان رفتند،روی تخت نشستند و شروع به تحلیل و تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند. بعد از کلی صحبت بلاخره بعد از نماز صبح اجازه خواب را به خودشان دادند. **** سمانه با شنیدن سروصدایی چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش می گشت،که موفق به پیدا کردنش شد،نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت ،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد: ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد ــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه اون همینجوری از ما خوشش نمیاد،تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو ــ باشه بیدار شدم غر نزن سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود و دست و صورتش را می شورد و در عرض ده دقیقه آماده می شود،به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند. ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا چادرش را سر می کند و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها پایین بیاید با کمیل روبه رو شد ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم ــ صغری کجاست ؟ ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم ــ من بیدارش میکنم سمانه از پله ها پایین می رود ،اول بوسه ای بر گونه ی عزیز زد و بعد روی صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد. ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر،منم پام چند روز درد می کرد،دیگه کمیل اومد فرستادمش بیدارتون کنه ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟ ــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی سمانه خندید و گفت: ــ واه عزیز من غلط بکنم ــ صبحونتو بخور دیرت شد سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همرا کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد. ــ خانما زودتر،دیر شد دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند. صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه نمی شود. نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد. سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا ،کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد. نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود. کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده. ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد: ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند. 🍁فاطمه امیری زاده🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💐 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
9.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواص دعا برای ظهور 💐 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313