eitaa logo
دارالقرآن نور
1هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
112 فایل
✨ وابسته به آموزش و پرورش ناحیه یک استان قم 🔸 ویژه خواهران 🔸 آموزش دوره های مختلف قرآن و معارف از مقدماتی تا پیشرفته 🔸 آدرس: انتهای خ انقلاب نرسیده به چهار راه گلزار 📞37738518-9 مراجعه حضوری: ۸ الی ۱۲ 🔷 آی دی ثبت نام کلاس ها👇 @noor14031404
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🎊🎊🎊🎊 برندگان مرحله ی دوم مسابقه ی رفیق روزهای بندگی ✨ ✨ ✨
دارالقرآن نور
🍃أعوذ بالله من شر نفسی ✨بسم الله الرحمن الرحیم سلام و عرض ادب و تبریک مجدد عید سعید فطر خدمت تمامی
🔴 📌قسمت دوم 🔰البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا می‌کنم. ♦️ نمی‌دانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند. خسته بودم و سریع خوابم برد.. 💠نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم. 🔆بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم. ✨ایشان فرمود: با من چه کار داری؟چرا انقدر طلب مرگ می کنی !هنوز نوبت شما نرسیده. فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است ترسیده بودم. ♦️ اما با خودم گفتم: اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است،پس چرا مردم از او می‌ترسند؟ 🍀می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم من را ببرند. التماسهای من بی فایده بود. ✔️با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای و گویی محکم به زمین خوردم.. 🍂 در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم،راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت.. 🔵در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود.می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد! 🔺روز بعد روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند. ☑️ سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. 🔶 در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ... 🔷از سمت چپ با من برخورد کرد! آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم. 🔴 راننده پیاده شد و می لرزید‌ 🌾 با خودم گفتم:پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد! 🔵به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد...! 🖇ادامه داد....  •┈••✾🍃 دارالقرآن نور🍃✾••┈• ایتا:👈  🍃eitaa.com/darolqhorannoor🍃 سروش :👈 🍃sapp.ir/darolqoranha1🍃
دارالقرآن نور
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت 📌قسمت دوم 🔰البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مرد
🔴 📌قسمت سوم ✅ یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است! ♻️فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. 🔆اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد. 💠در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. ♻️اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است. سالها گذشت. 🔆باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم. 🔷مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم. 💥یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید. ♦️حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما کجا و شهادت کجا... 🔰آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده... 🛡در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت کرد. حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت. 💥تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است! درست بود! چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم. 🍃همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست. ✔️تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده. 🔷و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است... پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد می‌دانستند اما با اصرار من قرار شد که که عمل انجام بگیرد. 🔺با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم. 🔘حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم. تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم. ⛔️عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد.. پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد.... 🔅احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند. چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد. 💫احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود. ❄️با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. 🌕برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم. از لحظه های کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت... ✨چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را می‌دیدم. 💥در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود. ☘او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را کجا دیدم؟! 🍁سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند.. 🌾عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود. 🌿از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم. 🌱نا گهان یادم آمد جوان سمت راست را... حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل! 🌺با لبخندی به من گفت:برویم. با تعجب گفتم کجا؟ دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت: مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد. 🔰خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم! 🔰می فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. ⚠️از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. 💥برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت: خدا کند که برادرم برگردد.. دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم... یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!! ⚡️ کمی آن طرف در یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد. جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا می کرد قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم. 🌺این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر اما اورا شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه.. 🍃ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت:دیگر برویم.. 🖇ادامه دارد..  •┈••✾🍃 دارالقرآن نور🍃✾••┈• ایتا:👈  🍃eitaa.com/darolqhorannoor🍃 سروش :👈 🍃sapp.ir/darolqoranha1🍃
🎁 🎁 🎁 ❤️"حفظ دعای فرج (الهی عظم البلاء....) " گروه سنی کودکان ۳ تا ۷ سال❤️ 🌸دسته گلها می دونستین وقتی امام زمانمون بیاد همه ی انسانها حتی حیوانات شاد و خوشحال میشن.... 😍 🌸ان شاالله با این هدیه ،شیرینی دوستی با امام زمان (عج ) رو بچشید و هر روز دعای فرج رو بخونید... امیدوارم خداوند به دستان کوچک شما نگاه ویژه بکنن و فرج مولامون صاحب الزمان (عج)رو هر چه زودتر برسونن🤲 📣📣 اینم اسامی برندگان 👇👇 1)سهیل سیاوشی...۶ساله 😘 2)فاطمه سادات هاشمی....۷ساله 💐 3)فاطمه یوسفی...۳/۵ساله🎁 4)نرگس جهانبخش...۶ساله😘 5)زهرا رمضانی....۵ساله💐 6)زهراسادات حسینی....۶ساله🎁 7)محمدصادق کلهر‌...۷ساله😘 8)محمدعلی رجب زاده...۴/۵ساله💐 9)هدی قاسم پور...۶ساله🎁 10)محمدجوادعظیمی....۷ساله😘 11)زینب رهنمایی...۵ساله💐 12)فاطمه بالازاده....۵ساله🎁 13)محمدحسین پورعلی....۴/۵ساله😘 14)سناکریمی....۶ساله💐 15)سیدعلی حسینی....۲/۵ساله🎁 16)زینب محمدی....۵ساله😘 17)حسنا سوری....۵ساله💐 18)نازنین زینب محمدی... ۴ساله🎁 19)امیرعباس رهبرشجاعی....۶ ساله😘 20)فاطمه سادات موسوی ...6 ساله💐 21)زهرا محمدی فرد .... 6ساله 🎁 22)زهرا احسانی .... 3 ساله 😘 23)فاطمه حسنا ربیع پور ....6 ساله 💐 24)سکینه سادات موسوی ....6 ساله🎁 25)سارا ابراهیمی .... 7ساله😘 26)فاطمه. ابراهیمی ....4 ساله💐 27)ریحانه محمدی ....5 ساله🎁 از همکاری خانواده های گرامی بابت ضبط و ارسال فیلم سپاسگزاریم 🙏 خصوصا مادران عزیزی که هنگام فیلم برداری ذوق و سلیقه به خرج داده بودن🌸  •┈••✾🍃 دارالقرآن نور🍃✾••┈• ایتا:👈  🍃eitaa.com/darolqhorannoor🍃 سروش :👈 🍃sapp.ir/darolqoranha1🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷بسم رب الشهداء والصدیقین🌷 💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید... 🔹می گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم. یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم. یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم. سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان،از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهدا عطرآگین.تا اینکه... 🔹تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم.با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم. 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد. شهیدسیدمرتضی‌دادگر...🌷 فرزند سید حسین اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید،به بنیاد شهید تحویل دهم. 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم. 🔹"این رسمش نیست با معرفت ها...ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم....راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم. 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...» 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده،لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم: 🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد. 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم:آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟ 🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم، 🔹شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری.. وسط بازار ازحال رفتم. 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹 🌀 اگر دلت شکست حداقل به یک نفر ارسال کن.🌷🌷🌷 *گـروه ســوم* *یادمـان شهـدای کـرمـان* *وهـمـرزمـان سردارشهـید سلیـمـانــے*  •┈••✾🍃 دارالقرآن نور🍃✾••┈• ایتا:👈  🍃eitaa.com/darolqhorannoor🍃 سروش :👈 🍃sapp.ir/darolqoranha1🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارالقرآن نور
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت 📌قسمت سوم ✅ یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت عزرائیل
🔴 📌قسمت چهارم 🔍فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است. 🔮مکثی کردم و پسرعمه اشاره کردم و گفتم: من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟! ✅اما اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم. دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم. 🍀 بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظه‌ای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم. 💥 زمان اصلا مانند اینجا نبود و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را می‌دیدم. 🔰آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم شرایط خیلی عالی بود. ♦️در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم. چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند،دوست داشتم همیشه با آنها باشم 🔅 در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم. 🔥به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود. حرارتش را از دور احساس میکردم. 🔺️به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس می‌کردم. ✨ به شخص پشت‌ میز سلام کردم با ادب جواب داد. منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد. ♻️ آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند. اما همان جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد و به آن کتاب اشاره کرد و گفت: کتاب خودت هست بخوان امروز برای حسابرسی،هم اینکه خودت آن را ببینی کافی است. 🔰 چقدر این جمله آشنا بود.در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: "اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا" ♦️نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم: ☘بالای سمت چپ صفحه اول با خط درشت نوشته شده بود: ۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز 🔆از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شما است. شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید. ⚠️در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم. 🌸 قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود: از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و... ♦️پرسیدم: اینها چیست؟ گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده است. 🔰 قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،برای همین وارد بقیه اعمال می شویم. ❤️ یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد نماز های پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد. ☘من قبل از بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم.کمتر روزی پیش می‌آمد که نماز صبحم قضا شود. ❎اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا می‌شد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم. 🌿 وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند: 🌼 اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است‌.اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود... 🌾خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند. تازه فهمیدم که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره یعنی چی! 💥هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند. 🖇ادامه دارد..  •┈••✾🍃 دارالقرآن نور🍃✾••┈• ایتا:👈  🍃eitaa.com/darolqhorannoor🍃 سروش :👈 🍃sapp.ir/darolqoranha1🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨رفاقت با امام زمان (عج) ابراهیم هادی را دیدم، خیلی ناراحت بود، پرسیدم چیزی شده؟ گفت: دیشب با بچه‌ها رفته بودیم شناسایی‌، هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی‌ها تیراندازی کردند ما مجبور شدیم برگردیم. تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن هم‌رزمش بوده. هوا که تاریک شد و ابراهیم حرکت کرد و نیمه‌های شب برگشت، آن‌هم خوشحال و سرحال! مرتب داد می‌زد امدادگر، امدادگر ... سریع بیا، ماشاالله زنده است! بچه‌ها خوشحال شدند، مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب... ولی ابراهیم گوشه‌ای نشست و رفت توی فکر. رفتم پیش ابراهیم گفتم چرا توی فکری؟ با مکث گفت ماشالله وسط میدان مین افتاد، آن‌هم نزدیک سنگر عراقی‌ها امّا وقتی رفتم آنجا نبود، کمی عقب‌تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!! بعدها ماشاالله ماجرا را این‌گونه توضیح داد: خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم. عراقی‌ها هم مطمئن بودند زنده نیستم. حال عجیبی داشتم، زیر لب فقط می‌گفتم یا صاحب‌الزمان (عج) ادرکنی، هوا تاریک شده بود، جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد و مرا به نقطه‌ای امن رساند. من دردی احساس نمی‌کردم. آن آقا کلی با من صحبت کرد، بعد فرمودند کسی می‌آید و شما را نجات می‌دهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد، خوشا به حالش. 🌷🌷🌷 📚 سلام بر ابراهیم ص١١٧ 🍃  •┈••✾🍃 دارالقرآن نور🍃✾••┈• ایتا:👈  🍃eitaa.com/darolqhorannoor🍃 سروش :👈 🍃sapp.ir/darolqoranha1🍃
🔴 📌 قسمت پنجم 🔰کنار هر نوشته چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت. وقتی به آن خیره می شدیم مثل فیلم به نمایش در می آمد، درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید فیلم آن ماجرا را مشاهده می‌کردیم با تمام جزئیات. یعنی در مواجهه با دیگران حتی فکر افراد را هم می‌دیدیم لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد. غیر از کارها حتی نیت های ما ثبت شده بود.آنها همه‌چیز را دقیق نوشته بودند. ✨جای هیچگونه اعتراضی نبود، تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد زد... 💠اما خوشحال بودم که از کودکی همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم! 💥همینطور که به صفحه اول نگاه می‌کردم و به اعمال خودم افتخار می کردم یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!! ⚫️ صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود! 🔷با عصبانیت به آقایی که پشت میز نشسته بود گفتم: چرا اینها محو شد؟مگه من این همه کارهای خوب نکرده ام؟ 🔰گفت:بله درسته،اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی.اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد. 🔘با عصبانیت گفتم چرا، چرا همه اعمال من؟؟ او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر که می فرماید: سرعت نفوذ آتش در گیاه خشک، به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات بنده نمی رسد. 🔹رفتم صفحه بعد. 🔮آن روز هم پر از اعمال خوب بود،نماز اول وقت مسجد، بسیج، هیئت،رضایت پدر مادر و.. تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود. 🔍آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند،خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد،اما با تعجب به یکباره مشاهده کردم که دوباره تمام اعمال من در حال محو شدن است! ❗️گفتم: این دفعه چرا! من که در این روز غیبت نکردم؟ ✅جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی،این عمل زشت باعث نابودی اعمال شد. سپس بدون اینکه حرفی بزند آیه ۳۹ سوره یاسین برایم یادآوری شد: ⛔️ روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است. "یا حسره علی العباد ما یاتیهم من رسول الا کانوا به یستهزون" ♻️خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد. من خیلی اهل شوخی و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من خرابه...! 🔷رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم اما در این شوخی ها با رفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم. 🔆 غیبت نکرده بودم،هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین شوخی ها و خنده ها به عنوان کار خوب ثبت شده بود. ✅با خودم گفتم: خدا را شکر. یاد حدیثی افتادم که امام حسین علیه السلام می فرماید: برترین اعمال بعد از اقامه نماز شاد کردن دل مومن است. البته از طریقی که گناه در آن نباشد.. 📿خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد با تعجب دیدم ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! 🔅به آقایی که پشت میز نشسته بود با تعجب و لبخند گفتم: من که در سنین نوجوانی مکه نرفتم. 💥گفت:ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود، مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادر نگاه کنید، یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و... ⚡️ اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است دیگر نیاز به سوال نبود خودم مشاهده کردم که آخرش با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم. ❄️یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که میفرمود برخی اعمال باعث حبط و نابودی اعمال خوب انسان میشود... 🔆به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید! همینطور اعمال خوب من دارد نابود می شود!! 🍃سری به نشانه ناامیدی و این که نمی‌توانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند. همینطور ورق می‌زدم و اعمال خوبی را می‌دیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم اما یکی یکی محو می‌شد... 🔴فشار روحی شدیدی داشتم،کم مانده بود دق کنم... نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم اما نمی دانستم چه کار کنم... 🖇ادامه دارد...  •┈••✾🍃 دارالقرآن نور🍃✾••┈• ایتا:👈  🍃eitaa.com/darolqhorannoor🍃 سروش :👈 🍃sapp.ir/darolqoranha1🍃