eitaa logo
محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
785 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
10 فایل
#داستانهای_عبرت_انگیز #آموزه_های_دینی #نشر_معارف_امام_صادق_علیه_السلام 💎 احیای سبک زندگی اسلامی نه مشاورم نه نویسندم نه مفسرم یک انسانم در پی کامل شدن و رسیدن به حقایق عالم هستی 🔸عاشق قرآنم و محب اهل بیت علیهم السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!! روزی همسر او به نزد حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!! حضرت محمد به مرد میگوید: برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم... فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود... هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است. زن فریاد میزند یا محمد(ص) عبای خود را بیرون بیاورید... حضرت محمد(ص)* می فرمایند "... اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم... پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد... https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
. عبرت آموز: زنی از شوهرش پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟» شوهر پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بی‌خـبر هستـم ؛‌ ولی امشب برایـت خـبر می‌آورم.» یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم مرد غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود. چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا می‌آمدند. با صـدای پای قاطـرها ، مرد از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد می‌آیند. وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید. بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان‌!! قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به مرد افتـاد،او را به باد کتک گرفتند. مرده بخت برگشته با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت... خانمش پرسیـد: «از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!» گفت: «خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!! 👌 واقعیت همین است . اگـر نان کـسی را نبـرده باشیـم ، اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ، اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ، اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ، اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ، و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم، هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !! هزارویک_حکایت https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
✨از علامه جعفری پرسيدند چه شد که به اين کمالات رسيديد؟ ايشان در جواب خاطره ای از دوران طلبگی تعريف می کنند که هر چه دارند از کراماتی است که به دنبال اين امتحان الهی نصيبشان شده است. ايشان می گويند:ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتيم.خيلی مقيدبوديم در ايام سرور،مجالس جشن بگيريم وايام سوگواری راهم مجلس عزا داشته باشيم. شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا"سلام الله عليها".اول شب نماز مغرب وعشا خوانديم.آن گاه با فکاهياتی مجلس جشن وسرور ترتيب داديم.آقايي بود به نام شيخ حيدر علی اصفهانی که معدن ذوق بود.بعد از شب نشستيم،شربت هم درست شد مدير مدرسه مان مرحوم آقا سيد اسماعيل اصفهانی هم آن جا بود.به آقا شيخ علی گفت:آقا!شب نميگذره حرفی داری بگو! ايشان يک تکه کاغذ روزنامه در آورد.عکس يک دختر بود که زيرش نوشته بود"اجمل بنات عصرها"(زيباترين دختر روزگار). گفت:آقايان!من درباره اين عکس از شما سؤالی می کنم، اگر شما را مخير کنند بين اين که با اين دختر به طور مشروع وقانونی ازدواج کنيد(از همان اولين لحظه ملاقات،عقد جاری شود وحتی يک لحظه هم خلاف شرع نباشد)وهزار سال با کمال خوش رويي وبدون غصه زندگی کنيد،يا اينکه جمال علی (عليه السلام)را مستحباًزيارت وملاقات کنيد،کدام را انتخاب می کنيد؟ سؤال خيلی حساب شده بود.يک طرف،دختر حلال وزيبا وهزار سال زندگی بی دغدغه بود، ويک طرف ديدار کوتاه حضرت علی عليه السلام. گفت :آقايان!واقعيت را بگوييد!جانماز آب نکشيد درست جواب دهيد. اول مدير مدرسه کاغذ را گرفت ونگاه کرد وخطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی گفت:سيد محمد!ما يک چيزی بگوييم نری به مادرت بگويي ها؟ معلوم شد نظر آقای مدير چيست.همه زدند زير خنده. کاغذ را به دومی دادند.گفت: آقا شيخ علی !اختيار داری ،وقتی آقا(مدير مدرسه)اين طور فرمودند مگر ما قدرت داريم کپ خلافش را بگوييم...آقا فرمودند ديگه!دوباره خنده را ه افتاد. نفر سوم گفت:آقا شيخ حيدر! اين روايت از امام علی عليه السلام معروف است که فرمودند:ای حارث حمدانی ! هر کس بميرد مرا ملاقات میکند. پس ما ان شاءالله در موقعش جمال علی عليه السلام را ملاقات می کنيم!باز همه زدند زير خنده. نفر چهارم گفت:آقا شيخ حيدر،گفتی زيارت آقا مستحبی است؟گفتی آن طرف هم شرعی صد در صد؟آقا شيخ علی گفت :بلي.گفت چه عرض کنم والله.(باز هم خنده حضار) نفر پنجم من بودم.اين کاغذ را دادند دست من.ديدم که نمی توانم نگاه کنم،کاغذ را رد کردم به نفر بعدی،گفتم:من يک لحظه ديدار علی عليه السلام را به هزاران سال زندگی با اين زن نمی دهم. يک وقت ديدم يک حالت خيلی عجيبی دست داد.تا آن وقت همچو حالتی نديده بودم؛شبيه به خواب وبی هوشی.بلند شدم وبه حجره رفتم.يک دفعه ديدم يک اتاق بزرگی است يک آقايي نشسته صدر مجلس،تمام علامات وقيافه ای که شيعه وسنی درباره امام علی عليه السلام نوشته اند در اين مرد صادق است.يک جوانی در سمت راستم نشسته بود،پرسيدم:اين آقا کيست؟ گفت:اين آقا خود علی "عليه السلام"است.من سير او را نگاه کردم... . آمدم بيرون،رفتم همان جلسه،کاغذ رسيده بود دست نفر نهم يا دهم،رنگم پريده بود.نمی دانم شايد مرحوم شمس آبادی بود خطاب به من گفت:آقا شيخ محمد تقی شما کجا رفتيد وآمديد؟نمی خواستم ماجرا را بگويم، اگر می گفتم عيششان بهم می خورد،اصرار کردند و من بالاخره قضيه را گفتم.خيلی منقلب شدند. خدا رحمت کند آقا سيد اسماعيل(مدير)را خطاب به آقا شيخ حيدر گفت:آقا ديگه از اين شوخی ها نکن،ما را بد آزمايش کردی! اين ازخاطرات بزرگ زندگی من است. حالا.... باید چشم رو یه چیزایی ببندیم تا لیاقت دیدن مهدی رو پیدا کنیم....طاووس خواهی جور هندوستان داره خوش به حال کسی که میفهمه داشتن مهدی فاطمه لذت بخش ترینه امام زمان میخوای؟󾫻󾫻 باید ترک گناه روترک کنی https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIyک
🔴تلنگر قرآنی ویروس کرونا، یک پدیده ای بود تا خداوند قیامت را، که مردم فراموشش کردند، یاد آوری کند، کرونا عاقبت مارا در قیامت به تصویر کشیده است، خداوند در سوره عبس میفرماید: يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﺁﺩﻣﻰ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ، ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ….(٣٤) وَأُمِّهِ وَأَبِيهِ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﭘﺪﺭﺵ….(٣٥) وَصَاحِبَتِهِ وَبَنِيهِ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ(٣٦) الآن رفتار مردم شبیه روز قیامت، یعنی آینده ای است که در انتظار آنهاست، این روزها مردم از ترس جان خود، از هم فرار میکنند، بهترین دوستان با یکدیگر دست نمیدهند، مادر فرزندش را بغل نمیکند، پدر دست فرزند را نمیگیرد، اقوام و آشنایان به دیدن یکدیگر نمیرود، حتی اگر عزیزترین کس ما از دنیا برود جنازه اش را به ما نمیدهند، غریبانه دفنش میکنند، مجالس ممنوع، اعمال عبادی تعطیل، نماز جمعه دیگر مهم نیست، و دیگر بر نامه های دینی دسته جمعی ممنوع، نماز جماعت که این همه برایش ثواب گفته اند دیگر مهم نیست، رفتارهای اجتماعی، صله رحم، دید و باز دید تعطیل، ارزان ترین لوازم نجات به بالا ترین قیمت، خلاصه هرکس تنها به فکر خودشه، پس بیاییم پیش از آنکه با خدا و دیگران تسویه حساب کنیم، با خودمان تسویه کنیم، در سوره قارعة میفرماید: يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﻣﺮﺩم [ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﻴﻤﮕﻲ ] ﭼﻮﻥ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ ﺍﻧﺪ(٤) امروز نشانه ای از روز قیامت است، خدایا، همه انسانهایی را که به انسانیت پایبند هستند، بیماریهایشان را شفا ده، و از خزائن رحمت بیکران سایه ی لطف و محبتت بر سر همه بگستران، و همه را به راه راست هدایت فرما، و عاقبت همه را ختم بخیر کن. آمین یارب العالمین🙏 📖 ♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIyک
🌸🍃🌸🍃 در حكايات الصالحين آورده اند كه : فقيرى محتاج و عيالوار، براى طلب پول از خانه بيرون آمد، نمى دانست كه به كجا برود. ناگاه گذارش به كنار مجلس واعظى افتاد كه حاضران را به فرستادن صلوات ترغيب مى فرمود. آن فقير در آن جا ايستاد و شنيد كه واعظ مى گفت : در فرستادن صلوات ، تقصير مكنيد كه اگر توانگر بر آن سرور صلوات فرستد، در مالش بركت به هم مى رسد و اگر فقير صلوات فرستد، حق تعالى از آسمان روزى بر او مى فرستد. آن فقير از آن مجلس بيرون رفت و به فرستادن صلوات مشغول شد؛ بعد سه روز، از ويرانه اى مى گذشت ، پايش به سنگى خورد. آن سنگ كنده شد و سبوى پر از زر، در زير آن سنگ ظاهر گرديد. آن مرد گفت : وعده روزى من از آسمان است ، و روى زمين را نمى خواهيم ، و آن سنگ را در جاى خود گذاشت و به خانه آمد، صورت حال را با زن گفت . آن مرد، همسايه اى داشت كه يهودى بر بام خانه خود بود؛ و حكايت آن مرد را كه با زنش مى گفت ، شنيد. و فى الحال ، از بام فرود آمده ، به ويرانه رفت ، آن سبو را برداشته ، به خانه آمد. وقتى سر آن را گشود، ديد كه سبو، پر از مار و عقرب است . به اطرافيان خود گفت : اين همسايه مسلمان ، دشمن ما است . وقتى كه من در بام بودم ، فهميد، و آن سخن را براى اين گفت كه در طمع افتم ، و آن سبو را به خانه آورم ، و از آن ضررى به من رسد. پس بهتر آن است كه آن را به بام برده از راه ، روزنه ، در خانه او ريزم ، تا آن كه ضررى را كه براى من مى خواست ، به خودش برگردد. به بام آمد، در وقتى كه آن زن فقير، به شوهر خود مى گفت : روا باشد كه تو سبوى پر از زر بيابى و آن را بگذارى و ما در فقر و تنگدستى باشيم ؟ آن مرد مى گفت : من اميدوارم كه روزى ما از آسمان نازل شود. ناگاه يهودى ، سر سبو را گشود و آن را سرنگون ساخت ؛ آن مرد، آوازى شنيده سر را بالا كرده ديد كه از روزنه خانه او، زر فرو ريخت . فرياد زد: اى زن ! اين زر است كه از آسمان فرو مى ريزد، و آن زرها را بر مى داشت ، و صلوات مى فرستاد. وقتى يهودى ديد كه از سبو زر مى ريزد، آن را برداشت ، در آن مكان ، ديد كه همان مار و عقرب است . باقى را نيز، در خانه درويش ريخت ، و همه زر سرخ بود. آن يهودى دانست كه اين سرى است از اسرار غيبى كه به ظهور مى رسد. در خاطرش گذشت كه اين همان حكم آب نيل دارد، كه در زمان حضرت موسى على نبيا و آله و عليه السلام در نظر قبطى خون مى نمود، و در نظر سبطى آب بود. و فى الحال ، آن درويش را به بام طلبيده ، به دست او مسلمان شد و از بركت صلوات بر آن حضرت ، مسلمان را دولت غناء، و يهودى را سعادت اسلام روزى شد. https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIyک
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند. صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد. سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد. نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد. او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد. زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد. این داستان ماست. ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم. اما اگر چنین تصوری داشته باشیم، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، دیگر ممکن نیست. شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود. یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود. مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید. https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIyک
چرا وقتی گرفتار میشی میری به هر کسی رومیزنی؟؟ چرا میری سراغ خرافات و طلسم و این جور چیزها⁦؟؟ واقعا چرا ؟!!! خب برو سراغ راهی که خود قرآن جلوی پات گذاشته. خدا خودش تو قرآنش فرموده: تو گرفتاریهاتون به صبر و نماز پناه ببرید... يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ‌(بقره/153) اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! (در برابر حوادث سخت زندگى،) از صبر و نماز كمك بگيريد، همانا خداوند با صابران است. پس وضو بگیر،دو رکعت نماز بخون. با خدا حرف بزن و دعا کن. قدرتِ نماز رو، در رفع گرفتاری، دست کم نگیر. خیلی از گره‌های کورِ زندگی، با یک نمازِ خوب باز میشه. https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIyک
حکایت درس دادن به شیطان روزی زنی با شیطانکی شرط گذاشت که مرد خیاطی را وادار به طلاق همسرش کنند. شیطانک خندید و گفت به اینکه کاری ندارد. پس به دکان مرد خیاط رفت و شروع به وسوسه کردن وی کرد. اما خیاط زنش را دوست داشت و فکر طلاق به سرش نیامد. شیطانک سرافکنده برگشت و این بار زن به دکان مرد خیاط رفت و گفت: چند متر از گرانترین پارچه ای که داری برای زنی که پسرم دوستش دارد میخواهم. خیاط پارچه ای را برید و به زن داد. زنک به در خانه مرد خیاط رفت و در زد. چون زن خیاط در را باز کرد به او گفت: خیر ببینی خواهر میترسم نمازم قضا شود میخواهم اجازه دهی در همین ایوان خانه ات نمازم را بخوانم. زن خیاط گفت بفرمایید. زن پس از آنکه نمازش تمام شد پنهانی پارچه را پشت در اتاق گذاشت و از خانه خارج شد. خیاط که به خانه برگشت پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد. بعد از این اتفاق شیطانک به زن گفت: اکنون من به مکر و حیله زنان اعتراف می کنم. زن به شیطانک گفت نظرت چیست مرد خیاط و همسرش را به یکدیگر بازگردانم؟ شیطانک با تعجب گفت چگونه؟ زن گفت بنشین و نگاه کن. روز بعد زنک به دکان خیاط رفت و به او گفت: از همان پارچه ی زیبایی که دیروز خریدم میخواهم چون دیروز برای ادای نماز به خانه ای رفتم و پارچه را آنجا جا گذاشتم. مرد خیاط بعد از شنیدن این حرف سراسیمه دکان را رها کرده و دنبال زنش رفت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIyک ‌‌‌‌‌‌
حکایت برداشت مردم 🕊پیری به جوانی می گفت: 💛سرت را بتراش... 🕊برو بالا شهر... 💛همه فکر میکنن مُد ِ ...! 🕊برو وسط ِ شهر... 💛فکر میکنن سربازی...! 🕊"بیا" پایین شهر... 💛همه فکر میکنن زندان بودی...!!! 🕊این همه اختلاف... 💛فقط در شعاع ِ چند کیلومتر.....! 🕊مردم آنطور که تربیت شده اند می بینند. 💛از قضاوت مردم نترس!... https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIyک ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
می گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: تو را دوست دارم. یوسف گفت: ای جوان مرد!دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی! پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی، او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم. زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدت ها زندانی شدم. اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIyک
🕊ریاکاری و از بین رفتن تمام اعمال! 🌼🌹مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت کرده است که : 🌹🌼در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد . روزی دعا کرد که : خدایا می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ، کدامین عمل هایم را پسندیدی، تا همیشه آن عمل را انجام دهم،واِلاّ پیش از مرگم توبه کنم ؟ حضرت حق تعالی ، ملکی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود : تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری! گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟ملک فرمود :هر وقت عمل خیری انجام میدادی به مردم خبر میدادی ، و می خواستی مردم به تو بگویند چه آدم خوبی هستی و به نیکی از تو یاد کنند... خُب، پاداشت را گرفتی!آیا برای عملت راضی شدی؟ 🌼🌹این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد ، و صدایش به ناله بلند گردید . ملک بار دیگر آمد و فرمود : حق تعالی می فرماید : الحال خود را از من بخر ، و هر روز به تعداد رگهای بدنت صدقه بده . عابد گفت:خدایا چطوری؟!من که چیزی ندارم..فرمود : هر روز سیصد و شصت مرتبه، به تعداد رگهای بدنت بگو : 《سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَر وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِااللّهِ》 🌹🌼عابد گفت : خدایا اگر این طور است ، زیادتر بفرما ؟ فرمود :اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر است... 📚 داستانهايي از اذکار و ختوم و ادعيه مجرب, ج۱/ علي مير خلف زاده https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه پند آموز ✍ ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺭﺍهی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ، ﺍﺯ ﺍﺳﺐ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: قرﺑﺎﻥ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ؟ » ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺣﻤﻖ،ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻣﺴﺖ؟؟؟ 💭 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﻭﺍﻝ ﮐﺮﺩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ؟ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﻓﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ… ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ . 💥ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ .ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ. ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼق و ادب اوست... https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
*پیامکهای به ظاهر مذهبی ولی اسراییلی😟😳😳😱* ⛔دروغ از گناهان کبیره است و دروغ بستن بر دیگران از زشت‌ترین انواع آن. زشتى افترا بستگى به شأن کسى که مورد اتّهام قرار گرفته دارد. لذا دروغ بستن بر خدا و پیامبر(ص)، از بدترین گناهان کبیره است. *مثال اول:* ختم شش میلیون صلوات تقدیم به شیرخوار امام حسین...سهم شما شش صلوات و ارسال به شش عاشق حسینی.لطفا قطع کننده زنجیره نباشید...⬇ *تکلیف اجباری*☹ *مثال دوم:* تا پیام را دیدی هشت بار بگو یا ابوالفضل وبرای هشت نفر بفرست.همین الان خبر خوشی میشنوی و...⬇ *وعده های دروغ*😏 *مثال سوم :* ...نذر صلوات گرفتیم واسه امام ... سهم شما فلان اندازه اگر انجام نمیدهید خبرم کنید تامدیون نشوید...(و مثالهای دیگر) ⬇ *مدیون کی میشیم؟*🤔 *مثال چهارم:* دختر بچه ای ۵ساله تو کماا ست اسمش ...... دیگه امیدی بهش ندارن دکترا جوابش کردن مادر قرار نداره.. باباش التماس دعا داره .ختم صلوات برداشتیم برای شفای او سهم شما ۱۴صلوات وبرای۱۴ نفر بفرستین لطفا قطع کننده زنجیر نباشید  تو رو به قرآن بفرست اگه نمی فرستی اطلاع بده⬇ *چرا قسم قران؟😳* *مثال پنجم:* بخدا خودم زیر 1 دیقه جواب گرفتم  همین الآن! # تورو قرآن نخونده یه آرزو بکن. ﷽.﴿.قُل.هُوَ.اللَّهُ.أَحَدٌ.۞.اللَّهُ.الصَّمَدُ.۞.لَمْ.يَلِدْ.وَلَمْ.يُولَدْ.۞.وَلَمْ.يَكُن.لَّهُ.كُفُوًا.أَحَد.﴾.tt. اینو بخون وبفرست *اگر نفرستیش به قران پشت کردی* تنزیلَ العزیزِ الرّحیم لتُنذرَ قوماً مااُنذرَ آباؤهم فَهُم غافلون به9نفربجزمن بفرست ببين تا60دقيقه ديگه خدأبرات چه می‌کنه ⬇ *چرا نشرخرافات؟*🤔 نظر مراجع تقلید 🌺آیت الله صافی گلپایگانی: به طور کلی این پیامها باید مدرک صحیح شرعی داشته باشد و در غیر این صورت ارسال آنها برای دیگران جایز نیست و باید از آنها جلوگیری شود. 🌺مقام معظم رهبری: هیچکدام ازاین پیامها واقعیت واعتباری نداردوحرام است 🌺آیت الله مکارم شیرازی: هیچکدام از این امور اعتباری ندارد و سزاوار است مردم به این کارها دامن نزنند... 🌺آیت الله موسوی اردبیلی: اینگونه نوشته ها اعتبار ندارد. 🌺آیت الله سیدعزالدین حسینی زنجانی: ...انتشار بعضی از این پیامها موجب وهن شریعت و دین میشود و لذا جایز نیست و هیچگونه الزام شرعی هم در تکثیر متوجه دریافت کنندگان نیست قابل توجه اونایی که میگن واسه چند نفر بفرست تا حاجت بگیری . پس در جریان باش : *هنرى ليونر (فقيه دينى اسرائیل) :* ما با طراحى پيامهاى فارسى و آوردن نام پيامبر و ائمه درپيامها مينويسيم آنرا براى ١٠ نفر بفرست تا معجزه ببينى ! با گذشت زمان مسلمانان ميبينند خبرى از معجزه نيست پس آنرا خرافات تلقى كرده و اينگونه *ايمانشان را كم كم ازدست ميدهند* [ مردم بايد از ارسال اين پيامها خوددارى كنند تادشمنان نتوانند با توسل به اهل بيت دست به گسترش باورهاى خرافى و در نهايت سست كردن باورهاى دينى بزنند ] منبع : سايت تبيان ⚠ لطفا تو هر گروهی عضوید بفرستید تا ریشه این پیام ها کنده بشه
نماز شب ۲۲ رجب در كتاب‌ گشاينده‌ى درهاى سراى پاداش اخروى، به نقل از پيامبر اكرم -صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-آمده است: وَ مَنْ صَلَّى اللَّيْلَةَ الثَّانِيَةَ وَ الْعِشْرِينَ مِنْ رَجَبٍ ثَمَانِيَ رَكَعَاتٍ بِالْحَمْدِ[1] مَرَّةً وَ قُلْ يَا أَيُّهَا الْكَافِرُونَ[2] سَبْعَ مَرَّاتٍ هركس در شب بيست و دوم ماه رجب  هشت ركعت نماز- در هر ركعت سوره‌ى «حمد» یک  بار و سوره‌ى «قُلْ يا أَيُّهَا اَلْكافِرُونَ» هفت  بار-بخواند  فَإِذَا فَرَغَ مِنَ الصَّلَاةِ صَلَّى عَلَى النَّبِيِّ ص عَشْرَ مَرَّاتٍ‏ وَ اسْتَغْفَرَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ عَشْرَ مَرَّاتٍ و هنگامى كه نمازش را به آخر رساند، ده بار بر پيامبر صلوات بفرستد و ده بار استغفار كند،  فَإِذَا فَعَلَ ذَلِكَ لَمْ يَخْرُجْ مِنَ الدُّنْيَا حَتَّى يَرَى مَكَانَهُ مِنَ الْجَنَّةِ وَ يَكُونُ مَوْتُهُ عَلَى الْإِسْلَامِ وَ يَكُونُ لَهُ أَجْرُ سَبْعِينَ نَبِيّا از دنيا بيرون نمى‌رود تا اين‌كه جايگاه خود را در بهشت ببيند و بر آيين اسلام جان مى‌سپارد و پاداش  هفتاد پيامبر براى او خواهد بود.
! روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد. دستور دادند که همه دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند. شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می کند. دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود. اما تصمیم گرفت که در میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند. روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده من خواهد بود. شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان نرویید. روز موعود همه دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدکمتکار همسر اوست. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته همسری من می کند، 🌹 گل صداقت🌹 . همه دانه هایی که به شما دادم را در آب جوشانده بودم و ممکن نبود گلی از آنها بروید https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
🌴حكایت حاج محمدعلى یزدى درباره زیارت عاشورا محدث نورى در كتاب "دارالسلام" از ثقة الدین حاج محمدعلى یزدى كه مرد فاضل صالحى در یزد بود حكایتى نقل میكند. حاج محمدعلى دائما مشغول كارهاى آخرتى خود بود و شبها در مقبرهاى كه جماعتى از صلحا در آن مدفونند به سر میبرد این مقبره خارج شهر یزد بود كه به مزار معروف است . همسایهاى داشت كه از كودكى با هم بودند و نزد یك معلم میرفتند تا آن كه بزرگ شدند و او شغل عشارى پیش گرفت. پس از آن كه مرد او را نزدیك همان جایى كه دوست صالح وى شبها در آن بیتوته مىكرد، دفن كردند. یك ماهى از فوت او نگذشته بود كه حاج محمدعلى او را در خواب دید كه در هیئت نیكویى است نزد او رفت و گفت من مبداء و منتهاى كار تو را میدانم . تو از كسانى نیستى كه احتمال نیكى درباره او رود. شغل تو هم مقتضى عذاب سختى بود پس به كدام عملت به این مقام رسیدى ؟ گفت همین طور است كه میگویى . من گرفتار عذاب سختى بودم تا دیروز كه زوجه استاد اشرف آهنگر در این مكان دفن كردند (اشاره به مکانی كرد كه نزدیك به صد متر از او دور بود) در شب وفات او حضرت امام حسین(علیهالسلام) سه مرتبه به زیارت وى آمدند و در مرتبه سوم امر فرمودند كه عذاب از این مقبره رفع شود و حالت ما نیكو شد و در وسعت و نعمت افتادیم . از خواب بیدار شدم در حالی كه متحیر بودم آن شخص آهنگر را نمىشناختم. در بازار آهنگران به جستجو پرداختم و او را پیدا كردم . پرسیدم آیا زوجهاى داشتى؟ گفت آرى داشتم، دیروز فوت كرد و او را در فلان (مكان همان موضع را نام برد) دفن كردم . پرسیدم آیا به زیارت حضرت ابا عبدالله علیهالسلام رفته بود؟ گفت: نه. گفتم ذكر مصائب او میكرد. گفت نه. گفتم مجلس عزادارى داشت گفت نه. آنگاه پرسید چه میخواهى؟ خواب خود را نقل كردم و گفت او فقط مواظبت بر خواندن زیارت عاشورا داشت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
اشتباه خود را به گردن دیگران انداختن مردی با همسرش به پیک‌نیک می‌روند.  پس از این‌که خودروی خود را در کنار جاده پارک می‌کنند، زن خطاب به مرد می‌گوید: بریم بشینیم زیر اون درخت. اما مرد می‌گوید: نه! همین وسط جاده امن‌تره! زود زیرانداز رو پهن کن! زن می‌گوید: آخه این‌جا که ماشین می‌زنه بهمون! ولی مرد با اصرار وسط جاده زیرانداز را پهن می‌کند و می‌نشینند وسط جاده! بعد از مدتی یک تریلی با سرعت به سمت آن‌ها می‌آید و هرچه بوق می‌زند، آن‌ها از جایشان تکان نمی‌خورند؛ کامیون هم مجبور می‌شود فرمان را بپیچاند و مستقیم به همان درختی که در آن نزدیکی بود اصابت می‌کند. مرد که این صحنه را می‌بیند، رو به زنش می‌گوید: دیدی گفتم وسط جاده امن‌تره! اگه زیر اون درخت بودیم الان هر دومون مُرده بودیم!!! برخی از افراد تحت هیچ شرایطی نمی‌خواهند اشتباه خود را بپذیرند و همیشه به‌شکلی کاملاً حق به جانب صحبت می‌کنند؛اگر هم اتفاقی بیُفتد شروع به فرافکنی کرده و دیگران را مقصر می‌دانند. https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون دوست عزیر و گرامی جناب آقای بادپروا سوگ فقدان ( شوهر خواهر گرامی جناب آقای مرتضی صالحی)  صبری الهی را می طلبد ما را در این غم سترگ و جانکاه شریک بدانید از درگاه خداوند متعال برای آن مرحوم رحمت و مغفرت واسعه و برای جنابعالی و خانواده محترم صبوری و شکیبایی مسئلت می نمایم. خداوند قرین رحمتش . دفتر موقوفات و ستاد کاروان صادقیه رفسنجان
✍آراﻣﺶ ﺳﻨـﮓ ﯾﺎ آراﻣﺶ ﺑـﺮگ؟ ﻣﺮدﺟﻮاﻧﯽ ﮐﻨﺎر ﻧﻬﺮ آب ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﻏﻤﮕﯿﻦ و اﻓﺴﺮدﻩ ﺑﻪ ﺳﻄﺢ آب زل زدﻩ ﺑﻮد، اﺳﺘﺎدی از آﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ. او را دﯾﺪ و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﺶ ﺷﺪ و ﮐﻨﺎرش ﻧﺸﺴﺖ ﻣﺮد ﺟﻮان وﻗﺘﯽ اﺳﺘﺎد را دﯾﺪ ﺑﯽ اﺧﺘﯿﺎر ﮔﻔﺖ: "ﻋﺠﯿﺐ آﺷﻔﺘﻪ ام و ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ زﻧﺪﮔﯽ ام ﺑﻪ ﻫﻢ رﯾﺨﺘﻪ اﺳﺖ. ﺑﻪ ﺷﺪت ﻧﯿﺎزﻣﻨﺪ آراﻣﺶ ﻫﺴﺘﻢ و ﻧﻤﯽ داﻧﻢ اﯾﻦ "آراﻣﺶ را ﮐﺠﺎ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ؟ اﺳﺘﺎد ﺑﺮﮔﯽ از ﺷﺎﺧﻪ اﻓﺘﺎدﻩ روی زﻣﯿﻦ را داﺧﻞ ﻧﻬﺮ آب اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ اﯾﻦ ﺑﺮگ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ وﻗﺘﯽ داﺧﻞ آب ﻣﯽ اﻓﺘﺪ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺟﺮﯾﺎن آن ﻣﯽﺳﭙﺎرد و ﺑﺎ آن ﻣﯽ رود ﺳﭙﺲ اﺳﺘﺎد ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺰرگ را از ﮐﻨﺎر ﺟﻮی آب ﺑﺮداﺷﺖ و داﺧﻞ ﻧﻬﺮ اﻧﺪاﺧﺖ. ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ اش داﺧﻞ ﻧﻬﺮ ﻓﺮو رﻓﺖ و در ﻋﻤﻖ آن ﮐﻨﺎر ﺑﻘﯿﻪ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ. اﺳﺘﺎد ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ ﺳﻨﮓ را ﻫﻢ ﮐﻪ دﯾﺪی ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ اش ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺮ ﻧﯿﺮوی ﺟﺮﯾﺎن آب ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ و در ﻋﻤﻖ ﻧﻬﺮ ﻗﺮار ﮔﯿﺮد. ﺣﺎل ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ آﯾﺎ آراﻣﺶ ﺳﻨﮓ را ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﯾﺎ آراﻣﺶ ﺑﺮگ را؟ ﻣﺮد ﺟﻮان ﻣﺎت و ﻣﺘﺤﯿﺮ ﺑﻪ اﺳﺘﺎد ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: "اﻣﺎ ﺑﺮگ ﮐﻪ آرام ﻧﯿﺴﺖ. او ﺑﺎ ﻫﺮ اﻓﺖ و ﺧﯿﺰ آب ﻧﻬﺮ ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﺋﯿﻦ !ﻣﯽ رود و اﻻن ﻣﻌﻠﻮم ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﻻاﻗﻞ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ داﻧﺪ ﮐﺠﺎ اﯾﺴﺘﺎدﻩ و ﺑﺎ وﺟﻮدی ﮐﻪ در ﺑﺎﻻ و اﻃﺮاﻓﺶ آب ﺟﺮﯾﺎن دارد اﻣﺎ ﻣﺤﮑﻢ اﯾﺴﺘﺎدﻩ و ﺗﮑﺎن ﻧﻤﯽ ﺧﻮرد. ﻣﻦ آراﻣﺶ ﺳﻨﮓ را ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ دﻫﻢ!! اﺳﺘﺎد ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﮔﻔﺖ: "ﭘﺲ ﭼﺮا از ﺟﺮﯾﺎن ﻫﺎی ﻣﺨﺎﻟﻒ و ﻧﺎﻣﻼﯾﻤﺎت ﺟﺎری زﻧﺪﮔﯽ ات ﻣﯽ ﻧﺎﻟﯽ؟ اﮔﺮ آراﻣﺶ ﺳﻨﮓ را ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻩ ای ﭘﺲ ﺗﺎب ﻧﺎﻣﻼﯾﻤﺎت را ﻫﻢ داﺷﺘﻪ ﺑﺎش و ﻣﺤﮑﻢ ﻫﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ آرام و ﻗﺮار ﺧﻮد را از دﺳﺖ ﻣﺪﻩ. اﺳﺘﺎد اﯾﻦ را ﮔﻔﺖ و ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺮود ﻣﺮد ﺟﻮان ﮐﻪ آرام ﺷﺪﻩ ﺑﻮد ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ و از ﺟﺎ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ و ﻣﺴﺎﻓﺘﯽ ﺑﺎ اﺳﺘﺎد ﻫﻤﺮاﻩ ﺷﺪ ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻮﻗﻊ :ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﺮد ﺟﻮان از اﺳﺘﺎد ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ اﮔﺮ ﺟﺎی ﻣﻦ ﺑﻮدﯾﺪ آراﻣﺶ ﺳﻨﮓ را اﻧﺘﺨﺎب ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﺪ ﯾﺎ آراﻣﺶ ﺑﺮگ را؟ اﺳﺘﺎد ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﮔﻔﺖ: "ﻣﻦ ﺗﻤﺎم زﻧﺪﮔﯽ ام ﺧﻮدم را ﺑﺎ اﻃﻤﯿﻨﺎن ﺑﻪ ﺧﺎﻟﻖ رودﺧﺎﻧﻪ ﻫﺴﺘﯽ و ﺑﻪ ﺟﺮﯾﺎن زﻧﺪﮔﯽ ﺳﭙﺮدﻩ ام و ﭼﻮن ﻣﯽ داﻧﻢ در آﻏﻮش رودﺧﺎﻧﻪ ای ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ذرات آن ﻧﺸﺎن از ﺣﻀﻮر ﯾﺎر دارد از اﻓﺖ و ﺧﯿﺰﻫﺎﯾﺶ ﻫﺮﮔﺰ دل آﺷﻮب ﻧﻤﯽ ﺷﻮم و ... ﻣﻦ آراﻣﺶ ﺑﺮگ را ﻣﯽ ﭘﺴﻨﺪم". https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
وقتی آنکس که دوستش داریم بیمار میشود، میگوییم امتحان الهی است... ولی هنگامی که شخصی که دوستش نداریم بیمار می‌شود، میگوییم عقوبت الهیست!! وقتی آنکس که دوستش داریم دچار مصیبتی میشود، میگوییم از بس که خوب بود... و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم، دچار مصیبت می‌شود، میگوییم از بس که ظالم بود!! مراقب باشیم....! قضا و قدر الهی را آن طور که پسندمان هست تقسیم نکنیم...!! همه ما حامل عیوب زیادی هستیم و اگر لباسی از سوی خدا، که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردنهای ما از شدت خجالت خم میشد... پس عیب جویی نکنیم، در حالی که عیوب زیادی در وجودمان جاریست! https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
مردی وحشت زده سمت حضرت سلیمان(ع) رفت حضرت‌ سليمان‌ ديد از شدّت‌ ترس‌ رويش‌ زرد و لبانش‌ كبود گشته‌، سؤال‌ كرد: ای‌ مرد مؤمن‌! چرا چنين‌ شدی؟ سبب‌ ترس‌ تو چيست؟ مرد گفت‌: عزرائيل‌ بر من‌ از روی‌ كينه‌ و غضب‌ نظری‌ كرده‌ و مرا چنانكه‌ می ‌بينی دچار دهشت‌ ساخته‌ است‌. حضرت‌ سليمان‌ فرمود: حالا بگو حاجتت‌ چيست‌؟ عرض‌ كرد: يا نبیّ الله‌! باد در فرمان‌ شماست‌؛ به‌ او امر فرمائيد مرا از اينجا به‌ هندوستان‌ ببرد، شايد در آنجا از چنگ‌ عزرائيل‌ رهائی‌ يابم‌! حضرت‌ سليمان‌ به‌ باد امر فرمود تا او را شتابان‌ بسمت‌ كشور هندوستان‌ ببرد. روز ديگر كه‌ حضرت‌ سليمان‌ در مجلس‌ ملاقات‌ نشست‌ و عزرائيل‌ برای‌ ديدار آمده‌ بود گفت‌: ای عزرائيل‌ برای‌ چه‌ سببی‌ در بندۀ مؤمن‌ از روی كينه‌ و غضب‌ نظر كردی‌ تا آن‌ مرد مسكين‌، وحشت‌ زده‌ دست‌ از خانه‌ و لانۀ خود كشيده‌ و به‌ ديار غربت‌ فراری‌ شد؟ عزرائيل‌ عرض‌ كرد: من‌ از روی‌ غضب‌ به‌ او نگاه‌ نكردم‌؛ او چنين‌ گمان‌ بدی‌ دربارۀ من‌ برد. داستان‌ از اين‌ قرار است‌ كه‌ حضرت‌ ربّ ذوالجلال‌ به‌ من‌ امر فرمود تا در فلان‌ ساعت‌ جان‌ او را در هندوستان‌ قبض‌ كنم‌. قريب‌ به‌ آن‌ ساعت‌ او را اينجا يافتم‌، و در يك‌ دنيا از تعجّب‌ و شگفت‌ فرو رفتم‌ و حيران‌ و سرگردان‌ شدم‌؛ او از اين‌ حالت‌ حيرت‌ من‌ ترسيد و چنين‌ فهميد كه‌ من‌ بر او نظر سوئی‌ دارم‌ در حاليكه‌ چنين‌ نبود، اضطراب‌ از ناحيۀ خود من‌ بود. باری‌ با خود می ‌گفتم‌ اگر او صدپر داشته‌ باشد در اين‌ زمان‌ كوتاه‌ نمی ‌تواند به‌ هندوستان‌ برود، من‌ چگونه‌ اين‌ مأموريّت‌ خدا را انجام‌ دهم‌؟ ليكن‌ با خود گفتم‌ من‌ بسراغ‌ مأموريّت‌ خود می ‌روم‌، بر عهدۀ من‌ چيز دگری‌ نيست‌. به‌ امر حقّ به‌ هندوستان‌ رفتم‌ ناگهان‌ آن‌ مرد را در آنجا يافتم‌ و جانش‌ را قبض‌ كردم‌. اگر طبع‌ ميرخاني‌، ص‌ 26 ┄┄┅┅✿برداشت مامور به وظیفه هستیم✿┅┅┄┄ https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
این جوانمرد، همیشه با و‌ضو بود. می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!! هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.» وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد. گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است. گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری. گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.» عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!! این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید. ✖️''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' ... https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
از کافور خادم نقل شده که: «گفت: يونس نقاش، همواره حضور سرورمان امام عسکري عليه ‏السلام مي‏ رسيد و به خدمت‏گزاري وي مي‏ پرداخت. روزي ترسان و وحشت زده بر آن حضرت وارد شد و عرض کرد: مولاي من، خانواده‏ام را به شما مي‏ سپارم. حضرت فرمود: چه شده است؟ عرض کرد: تصميم گرفته‏ ام از اين شهر کوچ کنم. حضرت در حالي که تبسم بر لبانش بود فرمود: براي چه، يونس؟ عرض کرد: ابن بغا، نگين انگشتر گران‏بهايي برايم فرستاده تا آن را حکاکي کنم و چون به اين کار پرداختم، نگين شکست و دو نيم شد. وعده‏ ي او هم فردا است و او اين ابن‏بغا است. کيفر اين کار يا خوردن هزار تازيانه است يا کشته شدن. حضرت فرمود: به خانه ‏ات برو و تا صبح آسوده خاطر باش که جز خير و خوبي چيزي پيش نخواهد آمد. فردا صبح ترسان و لرزان نزد حضرت آمد و عرض کرد: فرستاده‏ ي خليفه آمده و نگين انگشتر را مي‏خواهد. حضرت فرمود: نزدش برو، گزندي به تو نخواهد رسيد. عرض کرد: سرورم به او چه بگويم؟ حضرت تبسمي کرد و فرمود: نزد او برو و به آنچه مي ‏گويد گوش فراده که همه خير است و نيکويي. کافور مي‏ گويد: وي رفت و برگشت و گفت: سرورم، او به من گفت: همسران [ابن‏بغا] بر سر اين نگين به نزاع پرداخته ‏اند. اگر ممکن است آن را دو قطعه نما، ما تو را راضي خواهيم کرد. امام عليه ‏السلام عرضه داشت: پروردگارا، تو را سپاس که ما را در شمار کساني قرار دادي که به حق، سپاس تو را به جاي آورند. آنگاه به يونس گفت: بگو ببينم در پاسخ او چه گفتي؟ يونس عرض کرد: گفتم به من فرصتي بده تا در اين زمينه بينديشم. حضرت فرمود: پاسخ مناسبي داده ‏اي» [1] . (1)ابن شهر آشوب،مناقب،ج4،ص427. https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
قنبر کیست؟ 💌 جوان کافری عاشق دختر عمویش شد ، عمویش یکی از روسای قبایل عرب بود. جوان کافر رفت پیش عمو و گفت : عمو جان من عاشق دخترت شده ام آمدم برای خواستگار... عمو گفت :حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است...! جوان کافر گفت: عمو جان هر چه باشد من می پذیرم. عمو گفت : در شهر بديها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو...!! جوان کافر گفت : عمو جان این دشمن تو اسمش چیست...؟! عمو گفت : اسم زیاد دارد ؛ ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند... جوان کافر فورا اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها (مدینه) شد... به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوان عربی درحال باغبانی و بیل زدن است . به نزدیک جوان عرب رفت گفت : ای مرد عرب تو علی را میشناسی...؟! جوان عرب گفت : تو را با علی چکار است...؟! جوان کافر گفت : آمده ام سرش را برای عمویم که رئیس و بزرگ قبیله مون است ببرم چون مهر دخترش کرده است...! جوان عرب گفت : تو حریف علی نمی شوی...!! جوان کافر گفت : مگر علی را میشناسی...؟! جوان عرب گفت : بله من هر روز با او هستم و هر روز او را می بینم...! جوان کافر گفت : مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم...؟! جوان عرب گفت قدی دارد به اندازه ی قد من هیکلی هم هیکل من...! جوان کافر گفت : خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست ...!! مرد عرب گفت: اول باید بتوانی من را شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم...!! خب حالا چی برای شکست علی داری...؟! جوان کافر گفت : شمشیر و تیر و کمان و سنان...!! جوان عرب گفت : پس آماده باش... جوان کافر خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی...؟! پس آماده باش... شمشیر را از نیام کشید جوان کافر گفت : اسمت چیست...؟! مرد جوان عرب جواب داد عبدالله...!! (بنده خدا) و پرسید نام تو چیست...؟! گفت : فتاح ، و با شمشیر به عبدالله حمله کرد... عبدالله در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان کافر خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک می آید... جوان عرب گفت چرا گریه میکنی...؟! جوان کافر گفت من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد حالا دارم بدست تو کشته میشوم... مرد عرب جوان کافر را بلند کرد و گفت بیا با این شمشیر سر مرا ببر و برای عمویت ببر...!! جوان کافر گفت : مگر تو کی هستی...؟! جوان عرب گفت منم (( اسدالله الغالب علی بن ابیطالب )) كه اگر بتوانم دل بنده ایی از بندگان خدا را شاد کنم ؛ حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود...!!! جوان کافر بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی پس 👈 فتاح شد 👈 قنبر غلام علی بن ابیطالب... یاعلی تو که برای رسیدن جوانی کافر به آرزویش سر هدیه کردی...یا علی ما دوستداران تو مدتیست گرفتار انواع بلاها و بیماریها و...شده ایم ترا به حق همان غلامت قنبر دستهای مارو هم بگیر...هر چقدر از روایت لذت بردی بفرست بر جمال پرنور مولا امیرالمومنین علی (علیه السلام) صلوات... 🍃🤝🍃 https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم آیة الله مطهری (ره) می گوید: یک وقتی یک داستان خارجی در مجله ای خواندم، نوشته بود: دختری خیلی مذهبی بود. یکی از شاه زادگان عیّاش و شهوت ران، عاشق و علاقه مند این دختر بود و می خواست او را در دام خود بیندازد. این دختر به دلیل عفّت و نجابتی که داشت و این که پای بند اصول دیانت بود، به هیچ وجه تسلیم این آقا نمی شد. هر وسیله ای برانگیخت که او را گول بزند، نشد که نشد. دیگر تقریباً مأیوس شده بود که یک روز دید کسی از طرف این دختر پیغامی آورده و آمادگی خود را برای این که مدتی با هم خوش باشند اعلام کرده است. شاه زاده تعجب کرد، رفت سراغ او و در صدد تحقیق بر آمد که چرا این دختر نجیب و عفیف به عیّاشی و فسق و فجور روی آورده است. معلوم شد قضیه از این قرار است که , یک آقای کشیشی بعد از این که احساس می کند این دختر یک روح مذهبی دارد به خیال خودش برای این که او را مذهبی تر کند، به او می گوید: من برای تو هدیه ای آورده ام، ظرفی بوده و روی آن حوله ای قرار داشته است. هدیه را جلوی او می گذارد و حوله را بر می دارد تا آن را نشان بدهد. یک وقت آن دختر می بیند یک کله مرده از قبرستان آورده. تا چشمش می افتد، تکان می خورد، می گوید: این چیست؟ کشیش می گوید: این را آوردم تا شما در باره اش فکر و مطالعه کنید، ببینید دنیا چقدر بی وفاست. با این صحنه، آن چنان نفرتی در دل این دختر به وجود آمد که با خود فکر کرد و گفت: دنیایی که عاقبتش این است چرا باید این چهار روز عمر را به این اوضاع بگذرانیم؟ من عکسش را عمل خواهم کرد ، لذا به سوی عیّاشی کشیده شد. ببینید این هم یک جور موعظه و نصیحت کردن است. باور کنید که در میان مواعظ و نصایحی که افراد انجام می دهند، امر به معروف و نهی از منکرهایی که صورت می گیرد، بسیاری از خود همین ها، منکر است. برگرفته از: حماسه حسینی، ج 2، https://eitaa.com/darolsadeghiyo https://chat.whatsapp.com/ECYhoDIbmTREVD7w2IKMIy