eitaa logo
محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
792 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
10 فایل
#داستانهای_عبرت_انگیز #آموزه_های_دینی #نشر_معارف_امام_صادق_علیه_السلام 💎 احیای سبک زندگی اسلامی نه مشاورم نه نویسندم نه مفسرم یک انسانم در پی کامل شدن و رسیدن به حقایق عالم هستی 🔸عاشق قرآنم و محب اهل بیت علیهم السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ اقتدا به #همسر در نماز‌ ❤️ یکی از زیبایی های زندگی زناشویی این است که زن و شوهر اگر‌ به مسجد نرفته‌اند نماز خود را در خانه به جماعت بخوانند! ⬅️ این کار در ایجاد همدلی و محبت بین زن و شوهر بسیار اثرگذار می‌باشد. ⬅️ و در پایان نماز، برای نزدیکی دلها و عاقبت بخیری همسرتان دعا کنید. ⬅️ دعا در حق همسر، از اسباب تولید محبت و باعث رفع گرفتاری است. https://eitaa.com/Zanashuie_paedar
حکایت باخدا باش پادشاهی کن 🍃 جوان فقیری از خیابون رد میشد ، دُرشکه شیک و مجلّلی نظرش رو جلب کرد ، جوان مشغول تماشای درشکه بود که بانوی با وقار و زیبایی پیاده شد ، قلبش به سرعت شروع به تپیدن کرد💗 برای لحظاتی هیچی نمی فهمید و فقط نگاهش به دختر خیره شده بود ، دختر وارد مغازه ای شد ، جوان اون قدر منتظر موند تا دختر برگشت و سوار درشکش شد ، بی اختیار دنبال درشکه به راه افتاد ، خیلی طول نکشید خودش رو مقابل قصر پادشاه دید ، درشکه وارد شد ، نگهبانِ درب ورودی با برخوردِ تندی مانع ورود جوان شد . 🔹جوانِ قصه ما عاشق ❤️ شده بود ، ولی اون کجا و دخترِ پادشاه کجا ؟!! نمیتونست دِل بِکنه ، ازون روز زندگیش تغییر کرد ، خونش شد کنار قصر و فرشش پارچه ای کهنه ! همون جا هم یه چیزی پیدا میکرد و میخورد ، 🔹فقط به این امید که دوباره شاهزاده خانم بیرون بیان و یه لحظه جمالِ او رو زیارت کنه ! چند وقتی به همین صورت گذشت ، 🔹 وزیر که متوجه حضور دائمی جوان شده بود به سربازا گفت : این بی سر و پا کنار قصر چه کار میکنه ؟!! با نیش خند 😜 جواب دادن عاشق دخترِ پادشاه شده ! وزیر با عصبانیت 😡 گفت : غلط کرده ! برین یه کتک مفصل 👊 بهش بزنین تا عاشقی یادش بره ، فردا اینجا نبینمش . 🔹اون شب جوان کتک مفصلی خورد ، تهدیدش کردن‌اگه فردا کنار قصر باشه جون سالم به در نمیبره ⚔⚰! کارِ جوان‌ ازین حرفا گذشته بود ، کلی درد کشید ولی از جاش تکون نخورد . 🔹فردا که وزیر اومد ، جوان رو دید ، قبل این که به نگهبانا چیزی بگه ، خودشون گفتن : قربان به خدا حسابی زدیمش ولی از رو نمیره ! 🔹وزیر خودش سراغ جوان اومد ، چی میخوای آخه این جا پسر؟!! برو دنبال زندگیت‌ ، آخه تو چه جوری جرات میکنی بگی عاشقِ دخترِ پادشاه شدی 🙄 ؟!! 🔹جوان گفت : میدونم مسخره هست ، میدونم نشدنیه ، ولی دست خودم نیست . اینجا می مونم تا بلکه گاهی بتونم یه نظر شاهزاده رو ببینم . هر کاری کنین من ازینجا نمیرم ! 🔹وزیر که متوجه عشق آتشین جوان شده بود گفت : من میتونم کمکت کنم ، یه پیشنهاد دارم برات ، اگه درست اجراش کنی حتما به دختر پادشاه میرسی 👫 وزیر گفت : پادشاه از عابدان خیلی خوشش میاد ، تا حالا چند بار بهم گفته : دلم میخواد دامادم عابد باشه ، تو بیرون شهر برو ، خرابه ای پیدا کن و مشغول تهجّد و عبادت باش ، یه مدت که گذشت کاری میکنم حرفت سرِ زبونا بیفته ، بعد هم پیش پادشاه ازت تعریف میکنم . 🔹نقشه عملی شد ، وزیر به بعضیا پول میداد تا تو بازار بچرخن و از عبادت های مخلصانه ! جوان تعریف کنن ، 🔹 بعد از چند ماه همه جاحرف از جوان عابد بود ! یه دفعه وزیر پیش پادشاه حرفِ جوان رو پیش اورد ، 🔹 قربان علاقه دارین به دیدن این عابد بریم که آوازه اش همه شهر رو پُر کرده ؟ پادشاه موافقت کرد ، کاروانِ پادشاه به سمت خرابه راه افتاد . 🔹وقتی به خرابه رسیدن جوان مشغولِ نماز بود ، پادشاه منتظر موند تا نماز تموم بشه ، بعد از نماز به جوان گفت : خوشحالیم شهرِ ما جوانِ عابدی مثل تو داره ، اگه چیزی احتیاج داری بگو تا دستور بدیم برات فراهم کنن ، جوان گفت : خیر ، چیزی نمیخوام فقط علاقه دارم تنها باشم تا راحت تر عبادت کنم ! 🔹پادشاه سرش رو به نشانه تایید و تحسین تکون داد و به قصر برگشت . 🔹 وزیر بلافاصله بعد ازین که به قصر رسیدن ،پیش جوان برگشت . 🔹 آفرین 👏 خیلی خوب نقشت رو بازی کردی ، ولی ای کاش احترام بیشتری به پادشاه میزاشتی ! فردا با پادشاه صحبت میکنم و شرایط خواستگاری رو فراهم میکنم . 🔹 جوان جمله ای گفت که وزیر خشکش زد ! نه نیاز نیست !!! من دیگه شاهزاده رو نمیخوام ! 🔹 وزیر که چیزی نمونده بود از تعجب شاخ در بیاره گفت : چی میگه این همه زحمت کشیدیم تا به شاهزاده برسی ! حالا میگی نمیخوام ؟!! 🔹 جوان گفت : روزای اول برا معروف شدن و رسیدنِ به شاهزاده عبادت میکردم ، بعدش با خودم گفتم بزار برا خودِ خدا عبادت کنم ، کم کم مزه عبادت رو چشیدم ، طوری لذت میبردم که تا حالا تجربه نکرده بودم ، الآن اون قدر عاشقِ خدا شدم که به چیزِ دیگه ای فکر نمیکنم ! چند روزی گذشت ، وزیر برای کاری به دیدن پادشاه رفته بود ، پادشاه گفت : اون جوان فکر من رو مشغول کرده ، میخوام‌دوباره به دیدنش بریم ، اون باید داماد من بشه ! 🔹کاروان پادشاه راه افتاد ، به خرابه که رسیدن پادشاه به جوان گفت : این بار من از تو خواسته ای دارم ، همیشه دلم میخواسته دامادی مثل تو نصیبم بشه ، و تو نباید این خواسته من رو رد کنی ! 🔹 جوان به شاهزاده رسید ، جوانی که حالا عاشق خدا شده بود و البته عشقِ شاهزاده رو هم در دل داشت ! هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان https://eitaa.com/darolsadeghiyon https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨پندهای شیطان ✨ روزي حضرت موسي براي مناجات به كوه طور مي رفت و شيطان هم در پي او رفت. يكي از فرشتگان شيطان را نهيب زد و گفت: از دنبال موسي برگرد كه او كليم خداست مگر اميد داري كه بتواني او را بفريبي؟ شيطان گفت: آري. چنان كه پدر او حضرت آدم را به خوردن گندم فريفتم از موسي هم اميد دارم كه چنين شود حضرت موسي متوجه شد. شيطان گفت: اي موسي كليم مي خواهي تو را شش پند بياموزم؟ حضرت موسي فرمود: خير. من احتياج ندارم از من دور شو. جبرئيل نازل شد و گفت: ای موسی صبر کن و گوش بده ، او الان نمیخواهد که تو را فریب دهد. موسی ایستاد و فرمود هر چه میخواهی بگو، شيطان گفت: آن شش پند اين است: اول: در وقت دادن صدقه به يادم باش و زود صدقه بده كه ممكن است زود پشيمانت كنم گرچه آن صدقه كم و كوچك باشد چون ممكن است همان صدقه كم تو را از هلاكت نجات دهد و از خطر حفظ نمايد. دوم: اي موسي با زن بيگانه و نامحرم خلوت نكن چون در آن صورت من نفر سوم هستم و تو را فريفته و به فتنه مي اندازم و وادار به زنا مي كنم. سوم : اي موسي در حال غضب به يادم باش زيرا در حال غضب تو را به امر خلاف وادار مي نمايم و آرزو مي كنم كه اولاد آدم غضب كند تا من مقصودم را عملي سازم. چهارم: چيزهايي كه خداوند ازآنها نهي كرده نزديك نشو چون هر كس به آنها نزديك شود من او را به حرام و گناه مي اندازم. پنجم : در دل خود فكر گناه وكار خلاف راه مده چون اگر من دلي را چرکین ديدم به طرف صاحبش دست دراز میکنم و او را اغوا میکنم، تا آن کار خلاف را انجام دهد. ششم: تا خواست كه ششم را بگويد جبرئيل حضرت موسي(ع) را نهيب زد و فرمود: اي موسي حركت كن و گوش مده كه او مي خواهد در نصيحت ششم تو را بفريبد. لذا موسي حركت كرد و رفت. شيطان فرياد زد و گفت: واي بر من پنج موعظه را كه اساس كارم در آنها بود شنيد و رفت مي ترسم كه آنها را به ديگران بگويد و آنان هدايت شوند. من مي خواستم پس از پنج کلمه حق، او را به دام اندازم و او و ديگران را فريب دهم ولي از دستم رفت. 📚برگرفته ازکتاب داستان راستان حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
*📖حکایتی پند آموز📖* *در عهد موسی علیه السلام خانواده ای بی نهایت فقیر که متشکل از یک زن و شوهرش بود، زندگی می کردند.* *سال ها بود که با فقری بی امان دست و پنجه نرم می کردند. با وجود سختی ها و تلخی های زندگی، صبر داشتند. تااین که یک روززن به شوهرش گفت: مگر موسی علیه السلام پیامبر خدا نیست؟* شوهرش گفت: بله. زن: چرا نرویم نزد او و از سختی های زندگی برایش نگوییم. و از او بخواهیم که حال ما را برای خداوند متعال باز گوید و از او بخواهد که در زندگی مان گشایشی بیاورد. بلکه ادامه زندگی مان با خوشی و در رفاه سپری شود. شوهر گفت: بسیار عالی است. صبح اول وقت رفتند به محضر حضرت موسی علیه السلام و از سختی های زندگی شان گفتند. موسی علیه السلام به ملاقات پروردگار رفت و حال آن خانواده فقیر و نیازمند را بازگو کرد. خداوند سمیع و علیم است و از ذره ذره کائنات با خبر است. خداوند متعال به موسی علیه السلام گفت: به آن ها بگو از فضل خودم آن ها را ثروتمند می کنم البته تا یک سال. پس از گذشت یک سال دو باره به حالت اول باز گردانده می شوند. حضرت موسی علیه السلام پیام خداوند متعال را به آن ها رساند. زن و مرد بسیار خوشحال شدند. رزق و روزی فراوان از راه رسید. زود ثروتمند شدند. با گذشت زمان زندگی شان از این رو به آن رو شد. باری زن به شوهرش گفت: ای مرد این را می دانی که قراره یک سال از این سفره الهی استفاده بکنیم. پس از یک سال همان آش و همان کاسه؛ دو باره فقر و نداری به سراغمان می آید. شوهر گفت: بله. چاره چیست؟ زن گفت: بیاییم این ثروت را در راه خیر استفاده کنیم و به بندگان خدا نفعی برسانیم. اگر برای مردم خدمت کنیم، وقتی که فقر به سراغمان آمد، نیکی ما را بیاد می آورند و نمی گذارند که ما فقیر باشیم. شوهر گفت: درست گفتی. فعالیت های خیریه شان شروع شد. سر دو راهی، خانه ای برای استراحت مسافرین ساختند. از هر طرف خانه خود، درهایی به راه های عمومی باز کردند. هفت راه بودند. بنابر این هفت در باز کردند. هر کسی که از این راه ها می آمد و می رفت از او استقبال می کردند و به او غذا می دادند. در بیست و چهار ساعت دیگشان روی آتش بود. کار آن ها نیکی کردن به مردم بود. حضرت موسی علیه السلام از دور زندگی شان را زیر نظر داشت. یک سال گذشت و خبری از فقر نبود. زن و شوهر همچنان مشغول غذا دادن به مردم بود. آن ها چنان غرق در خدمت رسانی بودند که مهلت یک ساله را فراموش کردند. آن سال گذشت و سال جدید از راه رسید؛ اما همچنان رزق و روزی بر آن ها می ریخت. موسی علیه السلام تعجب کرد و از خداوند متعال راز این ماجرا را پرسید. خداوند به موسی گفت: یک دری از درهای رزقم را برای آن ها گشودم؛ اما آن ها هفت در گشوده اند و به بندگانم غذا می دهند. ای موسی شرمم آمد از اینکه در را بر آن ها ببندم. چطور بنده ام از من بخشنده تر باشد. 🌹 ببخشید تا ببخشد خدای بخشنده 🌹 حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان https://eitaa.com/darolsadeghiyon https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
طبق قرار هر روز به رسم ادب و احترام روز خود را با قرائت زیارت امام صادق علیه السلام شروع میکنیم روز خوبی در کسب فیوضات معنوی از درگاه خداوند برای همه شما دوستان طلب میکنیم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد زیارت نامه امام صادق الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الإمامُ الصّادِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْوَصِیُّ النّاطِقُ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْفائِقُ الرّائِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّنامُ الاَعْظَمُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الصِّراطُ الاَقْوَمُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِصْباحَ الظُّلُماتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا دافِعَ المُعْضِلاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِفْتاحَ الخَیْراتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مَعْدِنَ الْبَرَکاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الحُجَجِ وَالدَّلالاتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الْبَراهِینَ الْواضِحاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دِینِ اللّهِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا نَاشِرَ حُکْمِ اللّهِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا فاصِلَ الخِطاباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا کاشِفَ الکُرُباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا عَمِیدَ الصّادِقِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا لِسانَ النّاطِقِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا خَلفَ الخائِفِینَ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا زَعِیمَ الصّادِقِینَ الصّالِحِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَیِّدَ الْمُسْلِمِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا هادِیَ الْمُضِلِّینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَکَنَ الطّائِعِینَ، اَشْهَدُ یامَوْلایَ اَنَّکَ عَلَى الهُدى، وَالعُرْوَهُ الوُثْقى، وَشَمْسُ الضُّحى، وَبَحْرُ الْمَدى، وَکَهْفُ الْوَرَى، وَالْمَثَلُ الاعْلى، صَلَّى اللّهُ عَلى رُوحِکَ وَبَدَنِکَ، والسَّلامُ عَلَیْکَ يَا مَوْلايَ یا جعفر بن محمد و عَلى آبائِكَ جَمِيعاً وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُه .
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ، ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ، یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ. ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ. ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ... ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید. ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ! ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. 🌸ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ. ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺎ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻦ. الهی امین حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان https://eitaa.com/darolsadeghiyon https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
✍در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد. دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود. حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان https://eitaa.com/darolsadeghiyon https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
حکایت تکیه گاه گویند وقتی كه برادران یوسف علیه السلام، او را در چاه آویزان كردند تا او را به آن بیفكنند، طبیعی است كه یوسف خردسال در این حال محزون و غمگین بود، اما در این میان غم و اندوه، دیدند لبخندی زد، خنده ای كه همه برادران را شگفت زده كرد، از هم می پرسیدند، یعنی چه؟ اینجا جای خنده نیست؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسیم. یكی از برادران كه یهودا نام داشت، با شگفتی پرسید: برادرم یوسف! مگر عقل خود را باخته ای، كه در میان غم و اندوه، می خندی؟ خنده ات برای چیست؟ یوسف با جمال، كه به همان اندازه و بیشتر با كمال نیز بود، دهانش چون غنچه بشكفید و گفت: روزی به قامت شما برادران نیرومندم نگریستم، با خود گفتم: ده برادر نیرومند دارم، دیگر چه غم دارم! آنها در فراز و نشیب زندگی مرا حمایت خواهند كرد و اگر دشمنی به من سوء قصد داشته باشد، با بودن چنین برادران شجاع و برومندی، چنین قصدی نخواهد كرد، و اگر سوء قصدی كند، آنها مرا حفظ خواهند كرد. اما چرا خدا را فراموش كردم، و به برادرانم بالیدم، اكنون می بینم همان برادرانم كه به آنها بالیدم، پیراهنم را از بدنم بیرون كشیدند و مرا به چاه می افكنند. خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير او- حتي به برادران- تكيه نكنم خنده ام خنده عبرت بود، نه خنده خوشحالی ( تفسير نمونه، ج‌9، ص: 342 ) حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان https://eitaa.com/darolsadeghiyon https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
اسوه های زندگی🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 مردی به محضر امام صادق (علیه السلام )رسید و از فقر و تنگدستی شکایت کرد. امام (علیه السلام) به او فرمود: این طور نیست که تو می گویی و من تو را فقیر نمی دانم. عرض کرد: سرور من به خدا سوگند شما از وضع من خبر نداری و نمونه هایی از فقر خود را ذکر کرد و امام (علیه السلام )سخن او را نمی پذیرفت تا اینکه از او سوال کرد اگر صد دینار به تو بدهند حاضری از ولایت ما دست برداری و از ما برائت جویی؟ جواب داد: نه، امام پیوسته رقم دینار را بالا برد و به هزارها دینار رسانید و آن مرد قسم می خورد که حاضر نیست با این مبالغ از ولایت ائمه (علیهم السلام) دست کشد. آنگاه امام علیه السلام به او فرمود: آیا کسی که چیزی دارد که به هزارها دینار نمی فروشد فقیر است. بحار الانوار، ج 67، ص حاجة المومن حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان https://eitaa.com/darolsadeghiyon https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
❤️«مـوعظه شـیــ🔥ــطان»❤️ ✨پس از آنکه حضرت نوح علیه السلام قوم گنه کار خود را نفرین کرد و طوفان همه آنها را از بین برد، ابلیس نزد او آمد و گفت : تو بر گردن من حقی داری که می خواهم آن را ادا کنم!نوح گفت : چه حقی؟!خیلی بر من سخت و ناگوار است که من بر تو حقی داشته باشم! ▪️ابلیس گفت : همان که تو بر قومت نفرین کردی و همه آنها به هلاکت رسیدند و دیگر کسی نمانده که من او را گمراه سازم! بنابراین تا مدتی راحت هستم تا نسل دیگری بیاید! نوح فرمود : حالا می خواهی چه جبرانی کنی؟! ابلیس گفت : ✅در سه جا مراقب حيله من باش! ➊👈هنگامی که خشمگین شدی! ➋👈هنگامی که بین دو نفر قضاوت می کنی! ➌👈هنگامی که با زن نامحرم خلوت می کنی و هیچ کس نزد شما دو نفر نیست! در چنین مواقعی به یاد من باش که کار خود را خواهم کرد. 📚بحارالانوار ج۱۱ ص۳۱۸ حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
✨﷽✨ ✅ ✍در کربلای معلّی یکی از علما که به علوم غریبه آگاهی داشته است، تصمیم می‌گیرد که به وسیله علم جفر خود را به امام عصر ساند، در نتیجه در داخل یکی ازغرفه های صحن امام حسین (سلام‌الله‌علیه) به محاسبات این علم می‌پردازد. پاسخی که دریافت می‌دارد این بوده است که امام داخل صحن با پیرمردی قفل‌ساز در حال صحبت هستند و گل می‌گویند و گل می‌شنوند. تردید می‌‌کند مبادا فلان قسمت از برنامه را اشتباه کرده باشم. بار دوم و سوم نیز حساب می‌کند و نتیجه همان می‌شود. در این هنگام عزم خود را بر دیدار جزم می‌کند که هر چه بادا باد. می‌بیند آری امام زمان(عج) در همان زاویة صحن که به وسیله آن علم درک کرده است، با آن مرد قفل‌ساز مشغول گفتگو هستند. چون می‌بیند که آقا در حال خداحافظی هستند، رو به امام به سرعت حرکت می‌کند. امام زمان(عج) از آن پیر‌مرد خداحافظی کرده و رو به سوی ایشان می‌آیند. و وقتی با او رودررو قرار می گیرند، می‌فرمایند: فلانی تو هم مثل این پیر مرد قفل ساز شو تا من به سراغ تو بیایم و از کنارش می‌گذرند. این عالم می‌گوید: همان وقت به سراغ این پیرمرد قفل‌ساز رفتم تا او و رفتار و روحیاتش را شناسایی کنم. از او پرسیدم: این آقایی که با ایشان صحبت داشتی، که بود؟ در پاسخ گفت: تا آن جا که می دانم آقا سیدمهدی، فرزند مرحوم آقا سیدحسن، هستند که پدرشان هم به رحمت خداوند رفته است. از نوع جواب او به زودی متوجه شدم که آقا خود را به او معرفی کرده‌اند، ولی این بنده خدا متوجه نشده است که ایشان امام‌عصر (عج) هستند. نزدیک بود او را از حقیقت امر آگاه سازم، ولی به خود آمدم که اگر این کار صلاح این بندة خدا بود، خود آقا به او توجه می‌دادند. ازحالات آقا و زمان آشنایی او با آقا و غیره پرسیدم... دقت کردم ببینم که این پیرمرد چه ویژگی خاصی دارد که امام مرا به آن دعوت فرموده‌اند: عاقبت دریافتم که در کنار تقید ایشان به مسائل شرعی و کسب حلال؛ بارزترین ویژگی اخلاقی او این است که سخت به قول و قرارش با مردم پایبند است و اگر می‌گوید قفل شما فلان موقع آماده است، آن را حتماً سر وقت و شاید زودتر آماده کرده است. 📙داستان ملاقات امام زمان با یک کاسب ساده حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان