eitaa logo
محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
726 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
11 فایل
#داستانهای_عبرت_انگیز #آموزه_های_دینی #نشر_معارف_امام_صادق_علیه_السلام 💎 احیای سبک زندگی اسلامی نه مشاورم نه نویسندم نه مفسرم یک انسانم در پی کامل شدن و رسیدن به حقایق عالم هستی 🔸عاشق قرآنم و محب اهل بیت علیهم السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌷 اهل آرامش که شدی شاد کردن دیگران بیشتر از شاد بودن خودت به دلت می چسبد، و از اين كار حال خوشی پیدا می کنی! از درون به خود میبالی! ارزشمندتر از همیشه ات می شوی! به این نقطه که برسی آرامش وجودت را فرا می گیرد، آرامشگر می شوی! نه به راحتی می رنجی و نه به آسانی می رنجانی! آرامش سهم دل هايي ست كه نگاه شان به نگاه خداست... 🌿🌿🌿🌿🌿 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌹 ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ...🌷 معنے ﺍﯾﻦ جملہ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ کہ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻮﺍﻇﺒﺖ ﮐﻦ ! معنےاش ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ کہ ﻫﯿﭽﮑﺲ بہ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩء ﺧﻮﺩﺕ نمےتونہ بہت ﺻﺪمہ ﺑﺰنہ! ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺕ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ کہ ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﻋﺎﻣﻞ ﺑﯿﻤﺎﺭےﻫﺎ، سختےﻫﺎ، ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻭ ﻧﺎﮐﺎمےﻫﺎے ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺁنها ﻫﺴﺘﻨﺪ...🌷 ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎلها ﺯﻧﺪگے ﺯﻣﺎنے کہ ﺑﺮمےگرﺩﯾﺪ ﻭ بہ ﻣﻨﻈﺮﻩء ﮔﺬشتہء ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ مےکنید، ﺗﺼﻮﯾﺮے ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﺍتے ﭘُﺮ ﺍﺯ ﺧﺮﺳﻨﺪے ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ، ﺍینہا ﺭﺍ بہ ﻫﻢ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﯿﺪ :🌷 ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﺤﻘﯿﻖ... ﻫﻮﺱ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﻘﻞ... ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺻﺒﺮ... ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮشے... ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ بےﺗﻮقعے... ﺧﺪﻣﺖ بہ ﺧﻠﻖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻤﻨﺎمے... ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ‏" ﺧﺪﺍ ‏" ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺰﻥ. ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩتون باشید...❤️ 🌲🌲🌲🌲 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌿🌿🌿🌿🌿 🔅 ✍ فقط به فکر خودمان نباشیم 🔹مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشته‌ای پرسید. 🔸فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم. 🔹سپس هر دو باهم وارد اتاقی شدند. آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده. 🔸هر کدام از آن‌ها قاشقی در دست داشت با دسته‌ای بسیار بلند، بلندتر از دست‌هایشان، آن‌قدر بلند که هیچ‌کدام نمی‌توانستند با آن قاشق‌ها غذا در دهانشان بگذارند. شکنجه‌ وحشتناکی بود. 🔹پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم. 🔸سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و عده‌ای به دور آن، و همان قاشق‌های دسته‌بلند؛ اما آنجا همه شاد و سیر بودند. 🔹مرد گفت: من نمی‌فهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟ 🔸فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است، اینجا مردمی هستند که یاد گرفته‌اند به یکدیگر غذا بدهند. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
💖🌷 🌸همیشه با خدا درد دل کن نه با خلق خدا و فقط به او توکل کن آنگاه می بینی که چگونه قبل از اینکه خودت دست به کار شوی کارها به خوبی پیش می روند.... 🌼از خدا خواستن عزت است اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حکمت است از خلق خدا خواستن خفت است اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است 🌸پس هر چه می خواهی از خدا بخواه و در نظر داشته باش که برای او غیر ممکن وجود ندارد و تمام غیر ممکن ها فقط برای شماست 🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔅 ✍ ما به تغییر نیاز داریم 🔹خانم معلم در یکی از روزهای پاییز مادر یکی از دخترها را خواست. 🔸خانم معلم به مادر گفت: متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام‌بخش داره. چون دخترتون بیش‌فعاله و مشکل حاد تمرکز داره. اصلا چیزی یاد نمی‌گیره. 🔹ترس به قلب مادر چنگ زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می‌زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. 🔸وقتی همه چیز همان طور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می‌کشم جلوی بچه‌ها دارو بخورم. 🔹خانم معلم پیشنهاد داد وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوه خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. 🔸دختر خوشحال قبول کرد. مدت‌ها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. 🔹خانم معلم دوباره مادرش را خواست. این بار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. 🔸در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می‌کرد. 🔹لبخندزنان به دخترش گفت: چقدر خوبه که نمره‌هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟! 🔸دختر خندید: مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم. 🔹مادر گفت: چطور؟ 🔸دختر گفت: هر روز که براش قهوه می‌آوردم، قرص رو داخل فنجون قهوه‌اش مینداختم. این‌جوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده. 💢خیلی وقت‌ها تقصیر گردن دیگران نیست. این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌹❤️ 💫هفت نصیحت مولانا • گشاده دست باش، جاری باش، کمک کن (مثل رود) • باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید) • اگرکسی اشتباه کرد آن را بپوشان (مثل شب) وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ) • متواضع باش و غرور نداشته باش (مثل خاک) • بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا ) • اگرمی خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش(مثل آینه) ‌ ‌🌾🌾🌾🌾🌾 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🔅 ✍️ رزق‌وروزی ما آن نیست که در دست ماست، بلکه آن است که در دست خداست 🔹در یک روز سرد، از منزل خود به‌سوی محل کارم خارج شدم. 🔸برف بود. برای اینکه دست‌هایم گرم شود آن‌ها را در جیب گذاشتم. یک دانه تخمه آفتاب‌گردان پیدا کردم. آن را بیرون آورده و با دندان شکستم. 🔹ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و روی برف‌ها افتاد. 🔸ناخواسته خم شدم که آن را بردارم اما پرنده‌ای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید. 🔹فهمیدم که رزق‌وروزی ما آن نیست که در دست ماست، بلکه آن است که در دست خداست. 🔸این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب، در دست و جلوی چشممان هست، دلخوشیم و خیال می‌کنیم که همه‌اش رزق‌وروزی ماست. ولی همین که می‌خواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم، از ما می‌گیرند و به شخص دیگری می‌دهند. 🔹تمام عمر کار و تلاش می‌کنیم تا مالی پس‌انداز کنیم و راحت زندگی کنیم، ولی گاهی آنچه اندوخته‌ایم رزق‌وروزی ما نیست. 🔸اندوخته ما رزق‌وروزی کسانی می‌شود که بعد از ما می‌خورند یا در زمان حيات نصیب آن‌ها می‌شود و می‌خورند. 🔹رزق‌وروزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم. نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران باشد. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🔅 ✍️ حکمت خدای دانا و حکیم! 🔹چند روز پیش به‌عنوان مسافر سفری با اسنپ داشتم. 🔸اون روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم. آخه باتری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. 🔹راننده حدودا 40 ساله بود. آرامش عجیبی که داشت باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسی‌ام بگم. 🔸هیچی نگفت و فقط گوش می‌کرد. صحبتم که تموم شد، گفت: یه قضیه‌ای رو برات تعریف می‌کنم مربوط به زمانی هست که دلار 19تومنی 12 شده بود. 🔹گفتم: بفرمایید. 🔸راننده تعریف کرد: یه مسافری بود هم‌سن‌وسال خودم، حدودا 40ساله. خیلی عصبانی بود. 🔹وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا این‌قدر همکاراتون ... هستند. 🔸از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. 🔹گفتم: چطور شده؟ 🔸مسافر گفت: هشت بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگه می‌رسن و بعد لغو کردن. 🔹من بهش گفتم: حتما حکمتی داشته، خودتو ناراحت نکن. 🔸این جمله بیشتر عصبانی‌اش کرد و گفت: حکمت کیلو چنده؟ این چیزا چیه کردن تو مختون؟ 🔹بعد با گوشی‌اش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا می‌کرد و حرص می‌خورد. (بازاری بود و کلی ضرر کرده بود.) 🔸حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست. معمولاً همه تو این سن فوت می‌کنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول می‌کشه. 🔹من پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ... هستم و مسافر نمی‌دونست. 🔸خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان، کرایه هم که هیچی. 🔹دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. 🔸من اون موقع شیفت بیمارستان بودم. تازه اون موقع فهمید که من سرپرستار بخشم. 🔹اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادوشده به من داد. 🔸گفتم: دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون هشت همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. 🔹تو فکر رفت و لبخند زد. 🔸من اون موقع به‌شدت 4میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ‌کسی نبود به من قرض بده. 🔹رفتم خونه و کادوی مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! 🔸حکمت خدا دوطرفه بود. هم اون مسافر زنده موند، هم من سکه رو 4میلیون و 400هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد. 🔹همیشه بدشانسی، بدشانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. 🔸اینا رو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باتری و زاپاسم ناراحتی‌مو فراموش کردم. 💢من هم به حکمت خداوند بزرگ فکر کردم! ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🍂🍂🍂🍂🍂 🌹❤️ ✍ وقتشه قربانی کنیم 🔹کوزه‌ای رو دم‌دست یه میمون می‌ذارن و چند گردو رو جلوی چشم میمون داخل کوزه میندازن. 🔸دهانه‌ کوزه‌ تنگه ولی میمون می‌تونه و دستاش رو می‌بره داخل کوزه و چند گردو رو می‌ذاره تو مشتش. 🔹میمون وقتی می‌خواد دستش رو دربیاره، دست مشت‌کرده‌اش که پر از گردوئه از دهانه‌ کوزه درنمیاد. 🔸این آزمایش رو با هر میمونی که امتحان کنید ساعت‌ها طول می‌کشه که بفهمه چاره‌ای جز این نداره که گردوها رو رها کنه. 🔹خب شاید بگید میمونه و نمی‌فهمه، ولی این داستان درمورد ما انسان‌ها هم صادقه. این، داستان قربانی‌کردنه! زندگی تنها وقتی بهتر می‌شه که حاضر باشیم براش قربانی کنیم. 🔸بعضی‌هامون این‌قدر نگران ازدست‌دادن چندتا از گردوهامون هستیم که آزادی رو براش فدا کردیم. 💢وقتشه قربانی کنیم. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌿🌿🌿🌿🌿 🔅 ✍️ هیچ‌کس را دست‌کم نگیر 🔹ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮل گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ. 🔸ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ‌ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ می‌گذشتیم ﮐﻪ ﺩﯾﺪیم ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮب‌دستش ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ می‌دهد ﻭ ﺑﻪﺳﻤﺖ ﻣﺎ می‌دود! 🔹ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ. 🔸ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ‌ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ. 🔹ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ. 🔸ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪم ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺳﯿﺪم ﻭ ﺩﯾﺪم ﻣﺎﺩﺭم ﻣﺮﯾﺾ اﺳﺖ! 🔹ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ می‌ذاره! 🔸ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد. ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ. یک‌دفعه ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ. 🔹ﺩﻭﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ. 🔸ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ نوشته: ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ‌ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ می‌کنیم! 🔹ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ‌وﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد. 🔸ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ: ﻣﺎﺩﺭ، ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟ 🔹ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: همان که ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ می‌آید، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ می‌پوشد ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ می‌کند. 💢ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ، هیچ‌کس ﺭﺍ ﺩﺳﺖﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ.‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🦋وقتی با خدا حرف میزنی، هیچ نفسی هدر نمیرود . . . 🦋وقتی منتظر خدا باشی، هیچ لحظہ ای تلف نمیشود . . . 🦋وقتی بہ خدا اعتماد ڪنی، هرگز رنگ شڪست را نخواهی دید . . . 🦋با خدا هیچ چیز را از دست نخواهی داد . . . https://eitaa.com/darolsadeghiyon https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD
🌹👌 🔻حکایت پیاده و سوار ✂️ روزی بود و روزگاری بود یک مرد بزّاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر، پارچه و لباس های گوناگون می‌خرید و به ده های اطراف می‌برد و می فروخت و به شهر برمی‌گشت. ✂️ یک روز این بزّازِ دوره گرد، داشت از یک ده به ده دیگر می‌رفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، مردی اسب سوار را دید که آهسته آهسته می‌رفت. ✂️مرد بزّاز که بسته‌ی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته شده بود، به سوار گفت: «آقا، حالا که ما هر دو از یک راه می‌رویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگیری از جوانمردی تو سپاسگزار و دعاگو خواهم». ✂️ سوار جواب داد:«حق با تو است که کمک کردن به همنوع، کار پسندیده ای است و ثواب هم دارد امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و چون تاب و توان راه رفتن ندارد، بار گذاشتن روی او بی‌انصافی است و خدا را خوش نمی‌آید» ✂️ مرد بزّاز گفت: «بله، حق با شماست» و دیگر حرفی نزد. همین که چند قدم دیگر پیش رفتند، ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت و رفت صد قدم دورتر نشست. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختن. خرگوش دوباره شروع کرد به دویدن، او از جلو و اسب سوار از دنبال او رفتند. ✂️ مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:«چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبَرد و دیگر دستم به او نرسد». ✂️ اتّفاقاً اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:«اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمی‌تواند به او برسد، خوب بود بسته‌ی بار بزّاز را می‌گرفتم و می‌زدم به بیابان و می‌رفتم». ✂️ سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به پارچه فروش رسید و به او گفت:«خیلی معذرت می‌خواهم، تو را تنها گذاشتم و رفتم خرگوش بگیرم، نشد. راستی چون هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، دلم راضی نشد تنها بروم و دیدم خدا را خوش نمی‌آید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بسته‌ی پارچه را بده تا برایت بیاورم. اسب هم برای این مقدار بار، نمی‌میرد، به منزل می‌رسد و خستگی از تنش در می‌رود». ✂️ مرد بزّاز گفت:«از لطف شما متشکّرم، راضی به زحمت نیستم. بعد از پیدا شدن خرگوش و دویدن اسب، من هم فهمیدم که باید بار خودم را خودم به دوش بکشم». 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD