قطب راوندي از اربابمان حضرت امام صادق (ع)روايت كرده اند كه ((امام حسن (ع)در يكي از سفرها كه به عمره ميرفت.مردي از فرزندان زبير در خدمت آن حضرت بود و به امامت آن حضرت اعتقاد داشت در يكي از منازل بر سر آبي فرود آمدند نزديك آن آب درختان خرما بود كه از بي آبي خشك شده بودند براي آن حضرت زير درختي فرش انداختند و براي فرزندان زبير در زير درخت ديگردر برابر آن جناب آن مرد نگاهي به بالاي كرد وگفت: اگر اين درخت خشك نشده بود از ميوه آن ميخورديم.حضرت فرمود رطب ميخواهي؟ گفت: بلي. حضرت دست به سوي آسمان بلند كرد و دعايي كرد آن مرد نفهميد ناگاه آن درخت به اعجاز آن جناب سبز شد برگ آورد ورطب در آن به وجود آمد شترباني كه همراه ايشان بود گفت:به خدا سوگند جادو كرد.حضرت فرمود واي بر تو اين جادو نيست حق تعالي دعاي فرزند پيغمبر خود را مستجاب كرد.)) پس آن مقداررطب از آن درخت چيدند كه براي همه اهل قافله بس بود.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
پاداش خوشحال كردن سگ
روزى امام حسن مجتبى(ع) در يكى از باغستان هاى شهر مدينه قدم مى زد، كه ناگاه چشمش به يك غلام سياه چهره افتاد كه نانى در دست دارد و يك لقمه خودش مى خورد و يك لقمه هم به سگى كه كنارش بود مى داد تا آن كه نان تمام شد.
حضرت با ديدن چنين صحنه اى، به غلام خطاب كرد و فرمود: چرا نان را به سگ دادى و مقدارى از آن را براى خود ذخيره نكردى؟
غلام به حضرت پاسخ داد: زيرا من از چشم هاى ملتمسانه سگ خجالت كشيدم و حيا كردم از اين كه من نان بخورم و آن سگ گرسنه بماند.
امام حسن عليه السلام فرمود: ارباب تو كيست؟
پاسخ گفت: مولاى من ابان بن عثمان است.
حضرت فرمود: اين باغ مال چه كسى است؟
غلام جواب داد: اين باغ مال اربابم مى باشد.
پس از آن حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم كه از جايت برنخيزى تا من باز گردم.
سپس حضرت حركت نمود و به سمت ارباب غلام رفت؛ و غلام و همچنين باغ را از او خريدارى نمود؛ و سپس به جانب غلام بازگشت و به او فرمود: اى غلام! من تو را از مولايت خريدم.
پس ناگاه غلام از جاى خود برخواست و محترمانه ايستاد.
سپس حضرت در ادامه سخنان خود اظهار نمود: اين باغ را هم خريدارى كردم؛ و هم اكنون تو را در راه خداوند متعال آزاد نموده؛ و اين باغ را نيز به تو بخشيدم.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
طبق قرار هر روز به رسم ادب و احترام روز خود را با قرائت زیارت امام صادق علیه السلام شروع میکنیم روز خوبی در کسب فیوضات معنوی از درگاه خداوند برای همه شما دوستان طلب میکنیم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
زیارت نامه امام صادق
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الإمامُ الصّادِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْوَصِیُّ النّاطِقُ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْفائِقُ الرّائِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّنامُ الاَعْظَمُ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الصِّراطُ الاَقْوَمُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِصْباحَ الظُّلُماتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا دافِعَ المُعْضِلاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِفْتاحَ الخَیْراتِ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مَعْدِنَ الْبَرَکاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الحُجَجِ وَالدَّلالاتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الْبَراهِینَ الْواضِحاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دِینِ اللّهِ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا نَاشِرَ حُکْمِ اللّهِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا فاصِلَ الخِطاباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا کاشِفَ الکُرُباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا عَمِیدَ الصّادِقِینَ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا لِسانَ النّاطِقِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا خَلفَ الخائِفِینَ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا زَعِیمَ الصّادِقِینَ الصّالِحِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَیِّدَ الْمُسْلِمِینَ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا هادِیَ الْمُضِلِّینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَکَنَ الطّائِعِینَ، اَشْهَدُ یامَوْلایَ اَنَّکَ عَلَى الهُدى، وَالعُرْوَهُ الوُثْقى، وَشَمْسُ الضُّحى،
وَبَحْرُ الْمَدى، وَکَهْفُ الْوَرَى، وَالْمَثَلُ الاعْلى، صَلَّى اللّهُ عَلى رُوحِکَ وَبَدَنِکَ، والسَّلامُ عَلَیْکَ يَا مَوْلايَ یا جعفر بن محمد و عَلى آبائِكَ جَمِيعاً وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُه .
- فایده گذشت و ملاطفت
ابن عبّاس ضمن حدیثى حکایت کند:
روزى جمعى از بنى امیّه در محلّى نشسته بودند و در جمع ایشان یک نفر از اهالى شام نیز حضور داشت و امام حسن مجتبى علیه السلام به همراه عدّه اى از بنى هاشم از آن محلّ عبور مى کردند، مرد شامى به دوستان خود گفت:: اینها چه کسانى هستند، که با چنین هیبت و وقارى حرکت مى کنند، گفتند: او حسن، پسر علىّ بن ابى طالب علیه السلام است؛ و همراهان او از بنى هاشم مى باشند.
مرد شامى از جاى برخاست و به سمت امام حسن مجتبى علیه السلام و همراهانش حرکت نمود؛ و، چون نزدیک حضرت رسید گفت:: آیا تو حسن، پسر علىّ هستى؟
حضرت سلام اللّه علیه با آرامش و متانت فرمود: بلى.
مرد شامى گفت:: دوست دارى همان راهى را بروى که پدرت رفت؟
حضرت فرمود: واى بر تو! آیا مى دانى که پدرم چه سوابق درخشانى داشت؟
مرد شامى با خشونت و جسارت گفت:: خداوند تو را همنشین پدرت گرداند، چون پدرت کافر بود و تو نیز همانند او کافر هستى و دین ندارى.
در این لحظه، یکى از همراهان حضرت سیلى محکمى به صورت مرد شامى زد و او را نقش بر زمین ساخت
امام حسن علیه السلام فورا عباى خود را روى مرد شامى انداخت و از او حمایت نمود؛ و سپس به همراهان خود فرمود: شما از طرف من مرخّص هستید، بروید در مسجد نماز گذارید تا من بیایم.
پس از آن امام علیه السلام دست مرد شامى را گرفت و او رابه منزل آورد و پس از رفع خستگى و خوردن غذا، یک دست لباس نیز به او هدیه داد و سپس روانه اش نمود.
بعضى از اصحاب به حضرت مجتبى علیه السلام گفتند: یا ابن رسول اللّه! او دشمن شما بود، نباید چنین محبّتى در حقّ او شود.
حضرت فرمود: من ناموس و آبروى خود و دوستانم را با مال دنیا خریدارى کردم
همچنین در ادامه روایت آمده است: پس از آن که مرد شامى رفت، به طور مکرّر از او مى شنیدند که مى گفت: روى زمین کسى بهتر و محبوبتر از حسن بن علىّ علیهما السلام وجود ندارد.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
سه سوال خضر (ع) از امام حسن(ع)را حتما بخوانید با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد
حضرت امام جواد (ع) از پدرانشان نقل میفرمايند:
روزى اميرالمؤمنين (ع) به همراه فرزندش، امام حسن مجتبى(ع)؛ و نيز سلمان فارسى وارد مسجد شدند و چون در گوشه اى نشستند مردم نزد ايشان جمع شدند؛ و مردى خوش سیما با البسه ی آراسته، نيز در ميان آنان نشسته بود.
پس او رو به اميرالمؤمنين كرد و اظهار داشت: يا اميرالمؤمنين! مى خواهم سه مسئله از شما سؤال نمايم؟
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: آنچه مى خواهى سؤال كن.
آن مرد گفت: اوّل اين كه انسان مى خوابد روحش كجا مى رود؟
دوّم آن كه انسان چرا و چگونه فراموش مى كند؛ و يا متذكّر مى گردد؟
و سوّمين سؤال اين است كه به چه دليل و علّتى فرزند شبيه به عمو، يا شبيه به دائى خود مى شود؟
امام علىّ (ع) به فرزند خود امام حسن(ع) اشاره كرد و فرمود: اى ابو محمّد! جواب مسائل ا
ين شخص را بيان نما.
فرمودند: جواب اوّلين سؤالت، اين است كه چون خواب انسان را فرا گيرد، روح او در هوا بين زمين و آسمان در حال حركت، يا سكون مى باشد تا هنگامى كه صاحبش حركتى كند و بيدار شود؛ پس چنانچه خداى متعال اجازه فرمايد روح به كالبد او باز مى گردد؛ وگرنه تا مدّت زمانى معيّن بين روح و جسد فاصله خواهد افتاد.
وام تذکر و فراموشى، كه چگونه بر انسان عارض مى شود، بدان كه قلب انسان همچون ظرفى سرپوشيده است، پس اگر انسان بر فرستادن صلوات بر محمّد و آل محمّد مداومت نمايد، دريچه قلب او باز و روشن مى شود و آنچه بخواهد در سينه اش آشكار و هويدا مى گردد، ولى چنانچه صلوات نفرستد و خوددارى كند، قلبش تاريك مى گردد و فكرش خاموش خواهد ماند.
و امّا جواب سوّمين مسله كه گفتى فرزند چگونه شبيه به عمو و يا شبيه به دائى خود مى شود، اين است كه اگر مرد هنگام زناشوئى و مجامعت، با آرامش خاطر و بدون اضطراب عمل نمايد و نطفه در رحم زن قرار گيرد، فرزند شبيه پدر يا مادر خود خواهد شد.
ولى چنانچه با اضطراب و تشويش زناشوئى و مجامعت انجام پذيرد، فرزند شبيه به عمو يا دائى مى گردد.
پس آن شخص اظهار نمود: من شهادت به يگانگى خداوند داده و مى دهم، و شهادت بر بعثت حضرت محمّد (ص) داده و مى دهم و همچنين شهادت مى دهم كه تو خليفه و جانشين بر حقّ پيغمبر خدا خواهى بود.
و سپس نام مبارك يكايك ائمّه اطهار (ع) را بر زبان خود جارى ساخت؛ و شهادت بر امامت آن ها داد و بعد از آن خداحافظى كرد و از مسجد خارج شد.
آن گاه اميرالمؤمنين علىّ عليه السلام به فرزند خود حضرت امام حسن مجتبى (ع) فرمود: اى ابو فرزندم! به دنبال آن مرد حركت كن؛ و برو ببين چه خواهد شد.
حضرت امام حسن مجتبى (ع) اطاعت كرد و به دنبال آن شخص رفت؛ و پس از بازگشت چنين اظهار داشت: پدرجان! مرد چون از مسجد خارج شد، ناگهان ناپديد گشت و او را نديدم.
امام علىّ عليه السلام فرمود: آيا او را شناختى؟
حضرت مجتبى سلام اللّه عليه اظهار درشت: شما بفرمائيد، كه چه كسى بود؟
آن گاه اميرالمؤمنين علىّ عليه السلام فرمود: همانا او خضر پيغمبر بود.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
میلاد آقا امام حسن مجتبی علیه السلام بر شما مبارک🌹
داستانی خواندنی از بزرگواری آن حضرت
پيرمردى از اهالى شام، امام حسن علیه السلام را كه سوار بر مركبى بود ديد و هر چه خواست به آن حضرت ناسزا گفت ولى امام حسن عليه السّلام سكوت كرد، وقتى كه ناسزا گویى او تمام شد، حضرت امام حسن عليه السّلام با آغوش باز، به سوى او متوجّه شد و در حالى كه خنده بر لب داشت، بر او سلام كرد و فرمود: اى پيرمرد، به گمانم غريب هستى و گويا امورى بر تو مشتبه شده است، اگر از ما يارى بطلبى، سختیها را از تو بر طرف مى كنيم و تو را مى بخشيم و اگر از ما چيزى بخواهى به تو مى دهيم و اگر از ما راهنمایى بخواهى، ترا راهنمائى مى كنيم و اگر بخواهى كه بار تو را برداريم، بر مى داريم و اگر گرسنه هستى، تو را سير مى كنيم و اگر برهنه هستى، تو را مى پوشانيم و اگر نيازمندى، ترا بى نياز مى كنيم و اگر رانده شده اى، به تو پناه مى دهيم و اگر حاجتى دارى، آن را براى تو بر مى آوريم و اگر به سوى ما سفر نموده اى، تا وقت بازگشت مهمان ما هستى و اين براى تو بهتر است، زيرا ما خانه وسيع براى پذيرایى داريم و منزلت و مال فراوان در اختيار شما است.
هنگامى كه آن پيرمرد شامى، اين گفتار پر مهر امام حسن عليه السّلام را شنيد، گريه كرد و آن چنان دگرگون شد كه همان دم گفت: گواهى مى دهم كه تو خليفه خدا در زمينش هستى، خداوند آگاه تر است كه رسالت خود را در وجود چه كسى قرار دهد.
سپس افزود: من مى پنداشتم كه تو و پدرت، دشمنترين مخلوقات نزد من هستيد، اكنون دريافتم كه محبوبترين خلق خدا در نزد من مى باشيد. آنگاه اثاث خود را به خانه امام حسن عليه السّلام انتقال داد و تا در مدينه بود مهمان آن حضرت بود، سپس به سوى شام بازگشت، در حالى كه صادقانه به محبّت خاندان رسالت، معتقد شده بود.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
ايثار پيرزن و عكس العمل کریم اهل بیت
روزى امام حسن مجتبى و برادرش حسين عليهمالسلام به همراهى شوهر خواهرشان - عبداللّه بن جعفر - به قصد مكّه و انجام مراسم حجّ از شهر مدينه خارج شدند.
در مسير راه آذوقه خوراكى آن ها پايان يافت و آنان تشنه و گرسنه گشتند؛ و همين طور به راه خويش ادامه دادند تا به سياه چادرى نزديك شدند، پيرزنى را در كنار آن مشاهده كردند، به او گفتند: ما تشنه ايم ، آيا نوشيدنى دارى ؟
پيرزن عرضه داشت : بلى ، بعد از آن هر سه نفر از مَركب هاى خود پياده شدند؛ و پيرزن بُزى را كه جلوى سياه چادر خود بسته بود، به ميهمانان نشان داد و گفت : خودتان شير آن را بدوشيد و استفاده نمائيد.
ميهمانان گفتند: آيا خوراكى دارى كه ما را از گرسنگى نجات دهى ؟
پاسخ داد: من فقط همين حيوان را دارم ، يكى از خودتان آن را ذبح نمايد و آماده كند تا برايتان كباب نمايم ؛ و آن را ميل كنيد. لذا يكى از آن سه نفر گوسفند را سر بريد و پوست آن را كَنْدْ؛ و پس از آماده شدن تحويل پيرزن داد؛ و او هم آن را طبخ نمود و جلوى ميهمانان عزيز نهاد؛ و آن ها تناول نمودند.
و هنگامى كه خواستند خداحافظى نمايند و بروند گفتند: ما از خانواده قريش هستيم ؛ و اكنون قصد مكّه داريم ، چنانچه از اين مسير بازگشتيم ، حتما جبران لطف تو را خواهيم كرد.
پس از رفتن ميهمانان ناخوانده ، شوهر پيرزن آمد؛ و چون از جريان آگاه شد، همسر خود را مورد سرزنش و توبيخ قرار داد كه چرا از كسانى كه نمى شناختى ، پذيرائى كردى ؟!
و اين جريان گذشت ، تا آن كه سخت در مضيقه قرار گرفتند؛ و به شهر مدينه رفتند، پيرزن از كوچه بنى هاشم حركت مى كرد، امام حسن مجتبى عليه السلام جلوى خانه اش روى سكّوئى نشسته بود، پيرزن را شناخت .
حضرت مجتبى عليه السلام فورا غلام خود را به دنبال آن پيرزن فرستاد، وقتى پيرزن نزد حضرت آمد فرمود: آيا مرا مى شناسى ؟ عرضه داشت : خير.
امام عليه السلام اظهار نمود: من آن ميهمان تو هستم كه در فلان روز به همراه دو نفر ديگر بر تو وارد شديم ؛ و تو به ما خدمت كردى و ما را از گرسنگى و تشنگى نجات دادى .
پيرزن عرضه داشت : پدر و مادرم فداى تو باد! من به جهت خوشنودى خدا به شما خدمت كردم ؛ و انتظار چيزى نداشتم .
حضرت دستور داد تا تعدادى گوسفند و يك هزار دينار به پاس ايثار پيرزن تحويلش گردد و سپس او را به برادر خود - حسين عليه السلام - و شوهر خواهرش - عبداللّه - معرّفى نمود؛ و آن ها هم به همان مقدار به پيرزن كمك نمودند.(1)
📚بحار الا نوار: ج 43، ص 341، ح 15، و ص 348، اءعيان الشّيعة : ج 1، ص 565.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد ...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده ... کفاش شوکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر ... تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت ،
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت :
بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده!
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrNح
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد ...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده ... کفاش شوکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر ... تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت ،
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت :
بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده!
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrNح
✨﷽✨
✅حکایتی از پیر پالان دوز
✍یک روز شیخ بها در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرارمعاش میکرد. شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت وگفت : سلام سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از طرف غیب پالان پیرمرد پر شد از سکه های اشرفی. پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد زد چکار کردی؟ یالا سکه ها را بردار که به درد من نمیخورد. شیخ گفت :
من نمی توانم سکه ها را غیب کنم. پیرمرد چوب دستی خود را به پالان زد و سکه ها غیب شدند و رو به شیخ گفت تو که نمی توانی غیب کنی چرا ظاهر میکنی؟ شیخ بها فهمید پیرمرد صاحب علم و کمالات بسیار است. پیرپالان دوز سپس رو به شیخ می کند و می گوید: "دلت را کیمیا کن!" کما اینکه خدای رحمان در حدیث قدسی می فرماید : " یا عبدی اطعنی اجعلک مثلی انا اقول کن فیکون انت تقول کن فیکون : بنده من مرا اطاعت کن تا تو را مانند خود کنم. من می گویم باش پس بوجود می آید تو هم می گویی باش پس می شود."
سرانجام عالم ربانی، محمد عارف عباسی در سال 985 ه. ق جان به جانان تسلیم نمود. مقبرهی این عارف بزرگ جنب حرم رضوی در مشهد مقدس واقع و در شمال شرقی حرم مطهر، واقع در ابتدای خیابان نواب صفوی (پایین خیابان)، زیارتگاه بسیاری از شیفتگان اهل بیت عصمت و طهارت میباشد
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
طبق قرار هر روز به رسم ادب و احترام روز خود را با قرائت زیارت امام صادق علیه السلام شروع میکنیم روز خوبی در کسب فیوضات معنوی از درگاه خداوند برای همه شما دوستان طلب میکنیم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
زیارت نامه امام صادق
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الإمامُ الصّادِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْوَصِیُّ النّاطِقُ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْفائِقُ الرّائِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّنامُ الاَعْظَمُ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الصِّراطُ الاَقْوَمُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِصْباحَ الظُّلُماتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا دافِعَ المُعْضِلاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِفْتاحَ الخَیْراتِ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مَعْدِنَ الْبَرَکاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الحُجَجِ وَالدَّلالاتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الْبَراهِینَ الْواضِحاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دِینِ اللّهِ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا نَاشِرَ حُکْمِ اللّهِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا فاصِلَ الخِطاباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا کاشِفَ الکُرُباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا عَمِیدَ الصّادِقِینَ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا لِسانَ النّاطِقِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا خَلفَ الخائِفِینَ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا زَعِیمَ الصّادِقِینَ الصّالِحِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَیِّدَ الْمُسْلِمِینَ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا هادِیَ الْمُضِلِّینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَکَنَ الطّائِعِینَ، اَشْهَدُ یامَوْلایَ اَنَّکَ عَلَى الهُدى، وَالعُرْوَهُ الوُثْقى، وَشَمْسُ الضُّحى،
وَبَحْرُ الْمَدى، وَکَهْفُ الْوَرَى، وَالْمَثَلُ الاعْلى، صَلَّى اللّهُ عَلى رُوحِکَ وَبَدَنِکَ، والسَّلامُ عَلَیْکَ يَا مَوْلايَ یا جعفر بن محمد و عَلى آبائِكَ جَمِيعاً وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُه .
📚#حکایت
کشاورزي يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت.
زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود.
شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد.
پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت.
بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد.
مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.
روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش.
در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد.
وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت!
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
امام حسن عسکری علیه السلام حکایت می فرماید :
روزی زنی نزد حضرت فاطمه زهراء علیها السلام وارد شد و گفت : مادری دارم ضعیف و ناتوان که برای انجام نماز ، مسئله ای برایش پیش آمده و مرا فرستاده است تا پاسخ آن را از شما دریافت نمایم .
حضرت زهراء علیها السلام پس از گوش دادن به سخنان آن زن ، جوابش را داد و آن زن دو مرتبه سؤ ال خود را تکرار کرد و حضرت دوباره جواب او را داد .
و به طور مرتّب آن زن سؤ ال خود را بازگو کرد تا آن که به ده مرتبه رسید و حضرت زهراء علیها السلام بدون هیچ گونه احساس و اظهار ناراحتی و بلکه به عطوفت پاسخ او را بیان می نمود .
پس از آن ، زن خجالت زده شد و گفت : شما را خسته و ناراحت کردم ، بیش از این مزاحم شما نمی شوم .
و حضرت زهراء علیها السلام اظهار نمود : خیر ، برای من زحمتی نخواهد بود و سپس افزود : چنانچه شخصی أجیر شده باشد تا باری سنگین را به جائی ببرد و در إ زای آن مبلغ صد هزار دینار مزد بگیرد آیا ناراحت می شود؟!
و آن زن در جواب حضرت گفت : خیر .
بعد از آن فرمود : من برای هر سؤ ال که جوابش را بگویم أجیر تو هستم و مزد و پاداش آن نزد خداوند متعال به ارزشی بیش از آنچه که در این جهان است ، می باشد .
پس اکنون آنچه می خواهی سؤ ال کن و برای من ناراحت مباش ، که از پدرم رسول اللّه صلوات اللّه علیه شنیدم ، فرمود :
علماء و دانشمندان ، شیعیان و پیروان ما در روز قیامت در حالی محشور می شوند ، که تاج کرامت بر سر نهاده اند .
چون آنان در دنیا بر هدایت بندگان خدا ، تلاش و کوشش داشته اند مورد لطف و رحمت خداوند قرار می گیرند و هدایا و خلعت های گرانبهای بهشتی تقدیمشان می شود ...
پس از آن حضرت زهراء علیها السلام فرمود : ای بنده خدا! ارزش یکی از آن خلعت ها ، هزار بار بیش از آنچه است که در این دنیا وجود دارد وخورشید بر آن می تابد .
چون که چیزهای این دنیا هر چند هم به ظاهر ارزش والائی داشته باشد؛ امّا فاسد شدنی و فناپذیر است ، بر خلاف قیامت و بهشت که هر چه در آن باشد سالم و جاوید خواهد بود .
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
داستانی بسیار آموزنده و دردناک
😔😔😔😔😔😔
جزاي بي نماز
غسالی گفت ، وقتی که جوانی را برای غسل کردن بردیم ميخواستیم لباس های او را از بدن خارج کنیم اما از بس که لباس های تنگ و اندامی بود نتوانستیم آنها را از بدنش خارج کرده و مجبور شدیم با قیچی لباس هایش را برش داده و شروع به غسل کردن او شویم.
اما ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی سربندی که هنگام مرگ بر سرش بسته بود را باز کردیم بوی بسیار بدی و تهوع آوری که حال هر انسانی را به هم میزد تمام اتاق را فرا گرفت .
ما برای اینکه راحت تر او را غسل بدیم مجبور شدیم که به دستمال های خود عطر زده و جلوی بینی گرفته و او را غسل بدیم اما هر کاری کردیم نتوانستیم این بوی بد را دفع کنیم.
مجبور شدیم میت را ده بار غسل دادیم اما هر بار که او را غسل میدادیم بوی بد اون ، نه تنها کم نميشد بلکه هر بار از بار دیگر شدیدتر میشد.
آخر مجبور شدم تمام عطرهایی که موجود بود را بر سر مرده خالی کنم تا حداقل بویش کمتر شود اما فایده ای نداشت.
یکی از خویشاوندان مرده در بیرون از اتاق که چند تن از دیگر خویشاوندان این مرده بودند سروصدا میکردند.
که این دیگر چه غسالی است که مرده میشوید در حالی که خودش آدمی سیگاری است و بو میدهد.
وقتی که من از اتاق بیرون آمدم سر و صدايش بیشتر شده من هم دستش را گرفته و او را به اتاق بردم تا متوجه بوی بد میت خود شوند .
وقتی که او را داخل اتاق بردم یک لحظه هم طاقت نیاورده و زود بیرون آمد تا اینکه از من معذرت خواهی کرد و گفت:اجازه بدین برم تا به همه ی مردم بگم که بوی بد بوی مرده بوده نه چیز دیگر اما من به او اجازه ندادم و گفتم که من چندین سال است که غسالم، و تا به حال آبروی هیچ کس را نبرده ام ، این بار هم اجازه این کار را نه به خود و نه به کس دیگری نمیدهم.
پس از کفن کردن نوبت به قرائت نماز جماعت جنازه رسید ، یکی از نزدیکان مرده آمد و گفت:نماز جنازه را داخل مسجد میخوانیم
اما من گفتم:نمیتوانی همین کاری بکنیم چون جنازه بوی بسیار بدی میدهد و این بی احترامی به مسجد است.
اما آنها قبول نمیکردند تا اینکه من گفتم برویم از امام جماعت بپرسیم او بین ما قضاوت خواهد کرد.
ما از امام جماعت پرسیدیم او هم با من هم نظر بود.
تا اینکه وقت نماز جنازه رسید اما به علت اینکه جنازه بوی بسیار بدی میدهد کسی حاضر نشد نماز برای آن جنازه بخوانند.
من به زور چند نفر که حدودا به پنج نفر رسید جمع کرده و نماز جنازه را خواندیم .
پس از خواندن نماز جنازه ،
من به داخل قبر رفتم. تا کارهای دفن میت را انجام دهم.
وقتی اورا داخل قبر کردیم به چیز عجیبی برخورد کردیم
سبحان الله
وقتی ما سر او را به سمت قبله میکردیم به یک بار متوجه میشدم که پاهای او به طرف قبله شده و سرش طرف دیگر یعنی جای سر و پاهای او عوض میشد
من چندین بار این کار را تکرار کردم اما هر بار که این کار را میکردم ، دوباره همان اتفاق می افتاد.
( یعنی سرش خلاف جهت قبله میشد و پاهایش به طرف قبله می رفت )
برادر میت از دیدن این حالت برادرش حالش به هم می خورد و غش میکند من هم حالم زیاد خوب نبود.
نتیجه گرفتم که باید به یک عالم بزرگ زنگ بزنم تا ماجرا را برایش تعریف کرده تا مرا راهنمایی کند.
وقتی که به ایشان تماس گرفتم و همه ی اتفاق های عجیبی که روی داده بود رو تعریف کردم ، آن عالم بزرگوار به خاطر کارهایی که من انجام داده بودم عصبانی شده و گفت:ای شیخ میخواهی چکار کنی میخواهی نعوذ بالله با خدا بجنگی ؟
وقتی که مرده در حالتی که بو میداد تو باید او را سه بار می شستی و اگر باز هم آن بو نرفت تو حق نداشتی که او را ده بار غسل بدهی چون خداوند با این کارش ميخواست او را مایه عبرت دیگران قرار دهد.
وقتی کسی نمیخواست بر او نماز جنازه بخواند تو حق نداشتی بزور مردم را وادار به خواندن نماز جنازه کنی، شاید این امر خداوند بوده است.
و الان هم که حکم خداوند است که او این گونه در قبر باشد تو حق نداری بیشتر از این دخالت کنی چون فایده ای ندارد پس او را همان گونه که است بر رویش خاک بریز منم هم همین کار را کردم.
پس از اتمام خاکسپاری من پیش برادرش رفته و به او گفتم که مگر برادرت چه گناهی انجام داده که اینگونه غضب خدا را بر انگیخته برادرش اول نمیخواست چیزی بگوید
ولی در اخر گفت که برادر در زندگی هیچ گاه نماز نخوانده بود و صورتش را در مقابل پروردگارش ب زمین نزده وحتی برای نمازهای عید و جمعه حاضر نمیشد
بله دوستان این از,جزای بی نمازی پس وعده کنیم که هرگزنمازمونوترک نکنیم
نشر بده شاید,یکی از همین داستان عبرت گرفت و توبه کرد و توسبب خیر شدی
🌹🌹🌹🌹🌹😔
در سال قحطی ، در مسجدی واعظی روی منبر می گفت کسی کـه بخواهد صدقه بدهد هفتاد شیطان به دستش میچسبند و نمیگذارند، صدقه بدهد
مؤمنی پای منبر این سخنان را شـنید با تعجّب بهرفقا گفت صدقه دادن که این چیزها را ندارد، من مقداری گندم خانه دارم ، می روم و برای #فقرا به مسجد میآورم و به این نیت رفت...
وقتی به خانه رسید، تا زنش از قصد او آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد که در ایـن سالِ قحطی، رعایتِ زن و فرزنـدت را نمی کنی ؟ شـاید قحطی طولانی شـد ، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و…
بهقدری مرد را وسوسه کرد که دست خالی به مسجـد برگشت. به او گفتند چه شد؟ هفتاد شیطانی که به دستت چسبیـدند ، را دیـدی؟ پاسخ داد: مـن شیطان ها را ندیدم لکن #مادر_شیطان را دیدم که نگذاشت
در روایتی از امیرالمومنین علی علیه السلام آمـده است زمـان انفاق هفتاد هـزار شیطان انسان را وسـوسه و به او التماس می کنند که چیزی نبخشد. انسـان می خواهد در بـرابر #شیطان مقاومت کند ، اما شیطان به زبان همسر یا رفیق و… مصلحت بینی می کند و نمی گذارد!!
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
ﺍﺻﻤﻌﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺭﻭﺯﻯ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺼﺮﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻡ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺮﺏ ﺑﺎﺩﻳﻪ ﻧﺸﻴﻦ ﺩﺯﺩﻯ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺷﺘﺮﻯ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺷﻤﺸﻴﺮﻯ ﺭﺍ ﺣﻤﺎﻳﻞ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻛﻤﺎﻧﻰ ﺑﺮ ﺑﺎﺯﻭ ﺩﺍﺷﺖ. ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﺳﻠﺎﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻛﺪﺍﻡ ﻗﺒﻴﻠﻪ ﺍﻯ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﺯ ﺑﻨﻰ ﺍﻟﺎﺻﻤﻌﻰ. ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﺻﻤﻌﻰ ﻧﻴﺴﺘﻰ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺮﺍ. ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﻣﻰ ﺁﻳﻰ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﺯ ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺗﻠﺎﻭﺕ ﻛﻠﺎﻡ ﺧﺪﺍ ﻣﻰ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﻯ ﺭﺍ ﻛﻠﺎﻣﻰ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺁﺩﻣﻴﺎﻥ ﻣﻰ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻠﻰ. ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﻥ. ﻣﻦ ﺳﻮﺭﻩ ﻭﺍﻟﺬﺍﺭﻳﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﻭﻓﻲ ﺍﻟﺴﻤﺎﺀ ﺭﺯﻗﻜﻢ ﻭﻣﺎ ﺗﻮﻋﺪﻭﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﻯ ﺍﺻﻤﻌﻰ! ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻣﻰ ﺩﻫﻢ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻛﻠﺎﻡ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﺣﻖّ ﺁﻥ ﺧﺪﺍﻳﻰ ﻛﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ، ﺍﻳﻦ ﻛﻠﺎﻡ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﻧﺎﺯﻝ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﻳﻦ ﺳﺨﻦ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺷﻨﻴﺪ ﺍﺯ ﺷﺘﺮ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺤﺮ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﺑﻴﺎ ﻳﺎﺭﻯ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﻭ ﻣﺴﺘﻤﻨﺪﺍﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺩﻫﻴﻢ. ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺗﻴﻎ ﺭﺍ ﺑﺸﻜﺴﺖ ﻭ ﻛﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺧﺎﻙ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﻯ ﺑﻪ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻭﻓﻲ ﺍﻟﺴﻤﺎﺀ ﺭﺯﻗﻜﻢ ﻭﻣﺎ ﺗﻮﻋﺪﻭﻥ». ﺑﺎﺭﻯ ﻣﻦ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺣﺞّ ﻣﻰ ﺭﻓﺘﻢ. ﺭﻭﺯﻯ ﺩﺭ ﻃﻮﺍﻑ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻛﺴﻰ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﻧﮓ ﺯﺩ، ﭼﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻋﺮﺍﺑﻰ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﻛﺜﺮﺕ ﻃﺎﻋﺖ ﻭ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺿﻌﻴﻒ ﻭ ﻧﺤﻴﻒ ﺷﺪﻩ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺮ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﺶ ﭼﺴﺒﻴﺪﻩ ﻭ ﺭﻧﮓ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺑﻪ ﺯﺭﺩﻯ ﮔﺮﺍﻳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻠﺎﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺑﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻛﻠﺎﻡ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﺨﻮﺍﻥ. ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻮﺭﻩ ﻭﺍﻟﺬﺍﺭﻳﺎﺕ ﺭﺍ ﺗﻠﺎﻭﺕ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﻭﻓﻲ ﺍﻟﺴﻤﺎﺀ ﺭﺯﻗﻜﻢ... ﺻﻴﺤﻪ ﺍﻯ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﻋﺪﻩ ﺍﻟﻬﻰ ﺭﺍ ﺣﻖ ﻭﻋﻴﻦ ﻭﺍﻗﻊ ﻳﺎﻓﺘﻢ. ﺍﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻜﺎﻥ ﻣﻘﺪّﺱ ﺗﻮﺑﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺩﻳﺎﺭ ﺑﺎﻗﻰ ﺷﺘﺎﻓﺖ
ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻫﺎﻳﻰ ﺍﺯ ﺗﺄﺛﻴﺮ ﻭ ﻧﻔﻮﺫ ﻗﺮﺁﻥ، ﺹ 155 ﻭ 156"
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
🌺 توبه جوان معصیت کار..خیلی داستانش زیباست..حتماً بخونین🌹
❇️ در کتاب هماى سعادت نجيب الدين كه از علماى بزرگ زمان خودش بوده است نقل مى فرمود:
يك شب در قبرستان بودم؛ ديدم چهار نفر بطرف قبرستان مى آيند و يك جنازه اى روى دوششان است..من جلو رفته و از آوردن جنازه در آن وقت شب اعتراض كردم و گفتم اين عمل شما به من اينطور مى رساند كه شما انسانى را كشته ايد و نيمه شب قصد دفن آن جنازه را داريد كه كسى از راز و اسرارتان سر در نياورد.
گفتند: اى مرد خيال بد نكن زيرا مادرش با ماست. ديدم پيرزنى جلوآمد.
گفتم: اى مادر چرا نيمه شب جوانت را به قبرستان آورده اى؟
گفت: چون جوان من معصيت كار بوده خودش چند وصيت كرده..
اول: چون من از دنيا رفتم طنابى بگردنم بينداز و مرا در خانه بكش و بگو خدايا اين همان بنده گريزپا و معصيتكارى است كه بدست سلطان اجل گرفتار شده او را بسته و نزد تو آوردم به او رحم كن..
دوم: جنازه ام را شبانه دفن كن كه كسى بدن مرا نبيند و از جنايات من ياد كند و معذب شوم.
سوم: اينكه بدنم را خودت دفن كن و لحد بگذار كه خداوند موهاى سفيد تو را ببيند و به من عنايتى فرمايد و مرا بيامرزد، درست است كه من توبه كرده ام و از كرده هايم پشيمانم ولى تو اين وصيتهاى مرا انجام بده.
✳️ وقتى كه جوانم از دنيا رفت ريسمانى بگردنش بستم و او را كشيدم ناگهان صدائى بلند شد و گفت: "اَلا اِنَّ اَوْلِياء اللّه هُمُ الْفائِزُون" با بنده گنه كار ما اينطور رفتار نكن ما خود مى دانيم با او چه كنيم!!
خوشحال شدم كه توبه او پذيرفته شده و او را بطرف قبرستان آوردم؛ من از پيرزن خواهش كردم كه دفن پسرش را به من واگذار كند. او هم اجازه داد بدن را در قبر گذاشتم همينكه خواستم لحد را بچينم آيه اى را شنيدم كه بگوشم رسيد: "الا ان اولياء اللّه هم الفائزون"
🌷از اين داستان اينطور نتيجه ميگيريم كه توبه شخص گنه كار مورد قبول واقع شده و خدا دوست ندارد بنده گنه كارش كه توبه كرده مورد اهانت قرار گيرد.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
هدایت شده از محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
طبق قرار هر روز به رسم ادب و احترام روز خود را با قرائت زیارت امام صادق علیه السلام شروع میکنیم روز خوبی در کسب فیوضات معنوی از درگاه خداوند برای همه شما دوستان طلب میکنیم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
زیارت نامه امام صادق
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الإمامُ الصّادِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْوَصِیُّ النّاطِقُ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْفائِقُ الرّائِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّنامُ الاَعْظَمُ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الصِّراطُ الاَقْوَمُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِصْباحَ الظُّلُماتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا دافِعَ المُعْضِلاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِفْتاحَ الخَیْراتِ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مَعْدِنَ الْبَرَکاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الحُجَجِ وَالدَّلالاتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الْبَراهِینَ الْواضِحاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دِینِ اللّهِ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا نَاشِرَ حُکْمِ اللّهِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا فاصِلَ الخِطاباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا کاشِفَ الکُرُباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا عَمِیدَ الصّادِقِینَ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا لِسانَ النّاطِقِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا خَلفَ الخائِفِینَ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا زَعِیمَ الصّادِقِینَ الصّالِحِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَیِّدَ الْمُسْلِمِینَ،
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا هادِیَ الْمُضِلِّینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَکَنَ الطّائِعِینَ، اَشْهَدُ یامَوْلایَ اَنَّکَ عَلَى الهُدى، وَالعُرْوَهُ الوُثْقى، وَشَمْسُ الضُّحى،
وَبَحْرُ الْمَدى، وَکَهْفُ الْوَرَى، وَالْمَثَلُ الاعْلى، صَلَّى اللّهُ عَلى رُوحِکَ وَبَدَنِکَ، والسَّلامُ عَلَیْکَ يَا مَوْلايَ یا جعفر بن محمد و عَلى آبائِكَ جَمِيعاً وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُه .
در بيمارستانها وقت شام و ناهار، غذاها خيلي متفاوت است!
به يك نفر سوپ، چلوكباب و دسر مي دهند،
به يك كسي فقط سوپ مي دهند،
به يك نفر حتي سوپ هم نميدهند و ميگويند كه فقط آب بخور،
به يك كسي ميگويند كه حتي آب هم نخور!!
جالب است كه هيچ كدام از اين بيماران اعتراض ندارند...
زيرا آنها پذيرفتهاند كه كسي كه اين تشخيصها را داده است، طبيب است و آن كسي كه طبيب است حكيم است...
پس اگر خدا به يك كسي كم داده يا زياد داده، شما گله و شِكوه نكنيد كه چرا به او بيشتر دادهاي و به من كمتر...
اين كارها روي حساب و حكمت است...
همه اینها درست البته بشرطی که ما تنبلی و سهل انگاری خودمان را به پای حکمت خداوند قرار ندهیم...
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
💎داستان تاریخی حاکم و دهقان !
🤴روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.
حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.
👨🏼🌾روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت: میتوانی بر سر کارت برگردی، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت.
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.
🤴حاکم از کشاورز پرسید: مرا می شناسی؟
👨🏼🌾کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: به خاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در #رحمت_خدا باز بود من رو به آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نکرده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
🤴حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط #ایمان و #باور من و توست که فرق دارد....
"از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه" خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
!https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
🔹 ۱۷ ماه مبارک رمضان ؛
🔸 قتل عایشه
در شب 17 ماه رمضان در سال 58 هـ (۱) در مدینه، عایشه دختر ابو بکر به دست معاویه کشته شد، و به سزای اعمالش رسید. (۲)
پیامبر صلّی الله علیه و آله دوست داشت تا زنده است مرگ و دفن عایشه را ببیند.(۵)
ابن ابی الحدید می گوید : اگر خلیفه ی دوّم به جای علی علیه السلام بود هر آینه عایشه را قطعه قطعه می کرد ولی علی علیه السلام حکیمی برد بار بود. (۶)
معاویه چون خواست برای پسرش یزید از مردم بیعت بگیرد، عایشه انکار آن کرد و معاویه را تهدید کرد و گفت :
برادرم محمّد را کُشتی، و برای یزید بیعت می گیری ؟
معاویه ترسید که مبادا او ایجاد فتنه کند. لذا در خانه ی خود چاهی کَند و آن را پُر از آهک کرد و فرشی قیمتی بر روی آن پهن نمود و تختی بر آن نهاد و عایشه را وقت نماز عشا به خانه ی خود خواند.
وقتی عایشه وارد شد، معاویه او را به نشستن بر آن تخت تعارف کرد. همین که روی آن نشست فرو رفت و به چاه افتاد و هلاک شد.
معاویه در چاه چندین نیزه ی مسموم تعبیه کرده بود و هنگامی که عایشه در چاه افتاد فوراً کار او ساخته شد. (۷)
عایشه در زمان حیات پیامبر صلّی الله علیه و آله با آن حضرت رفتار نا مناسبی داشت. با امیر المؤمنین علیه السلام و حضرت صدّیقه علیها السلام و همسران پیامبر صلّی الله علیه و آله رفتارهای زشت و کینه توزانه ای روا داشت.
واقعه ی جَمَل و کشته شدن حدود بیست هزار نفر از مسلمین به خاطر فتنه ی او از کارهای معروف اوست. (۸)
وقتی حضرت زهرا علیها السلام به شهادت رسید، همسران رسول خدا صلّی الله علیه و آله برای سر سلامتی امیر المؤمنین علیه السلام آمدند جز عایشه که اظهار مریضی کرد و سخنی گفت که دلالت بر خوشحالی او داشت. (۹)
از مشخص ترین نشانه های بغض و کینه او نسبت به امیر المؤمنین علیه السلام این بود که غلامش را «عبدالرحمن» نام نهاد و گفت :
این نام گذاری را به خاطر محبّتم به قاتل علی بن ابی طالب یعنی عبد الرحمن بن مُلجم انجام دادم. (۱۰)
ابو الفرج اصفهانی، دانشمند پرآوازه و مقبول نزد اهل خلاف، در کتاب مقاتل الطالبین با سند صحیح نقل کرده است:
أبو البختری گفته: وقتی خبر شهادت علی علیه السلام به عایشه رسید، سجده [شکر] کرد.(۱۱)
📚 منابع :
(۱)- مستدرک حاکم : ج 4، ص 6. و ... .
(۲)- فیض العلام : ص 36. و ... .
(۵)- سبعة من السلف : ص 267. و ... .
(۶)- بحار الأنوار : ج 33، ص 93. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید : ج 17، ص 254.
(۷)- کامل بهائی : ج 2، ص 270. و ... .
(۸)- مسند احمد، صحیح بخاری، صحیح نسائی، السیرة الحلبیه، صحیح مسلم باب الغیرة من کتاب العشرة.
(۹)- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید : ج 9، ص 198. و ... .
(۱۰)- الجمل (شیخ مفید) : ص 159.
(۱۱). مقاتل الطالبین، صفحه ۵۵.
از هر دست بدی از همون دست میگیری
در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم. احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
- نه!
- حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
- اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است!»
عرفان اسلامی، حسین انصاریان، ج 8 ، ص254.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
💠شيخ عبدالنبى عراقى و فرار از حرام
در مدرسه علميه اراك مشغول به تحصيل علم بودم. در يك شب زمستانى كه حدود نيم متر برف آمده بود بعد از نماز مغرب و عشا به حجره رفته، مشغول به مطالعه شدم، ناگهان زن جوانى وارد حجره شد و گفت: مرا امشب در حجره خود جا بده! پس از مشاجره زياد گفت: بسيار خوب من میروم. ولى با توجه به اينكه من زن جوانى هستم و محل امنى ندارم اگر رفتم و براى من مسئلهاى پيش آمد فرداى قيامت بايد پاسخ گو باشى.
اين حرفش مرا منقلب كرد. پس از مطالعه خوابيدم، ... ساعتى از خواب من نگذشته بود كه پاى آن زن به پاى من خورد و از خواب بيدار شدم، با خود گفتم: چون در عالم خواب است متوجه نيست. لذا همان ساعت از حجره بيرون آمدم و تا صبح روى آن برفها راه رفتم تا سرما برمن غلبه كردو .... همين كه هوا روشن شد او را از حجره بيرون كردم و با اين شيوه بر شيطان غلبه يافتم. بعد از اين جريان خداوند تبارك تعالى به من عنايت فرمود و علم تعبير خواب را به من داد.
📚 ره يافتگان ص 146- 147.
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
🔰داستانی زیبا از دزدی که باعث نجات جان صاحبان خانه شد❗️
🔸الهام خداوند و هدايت شدن دزد
🔻در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم عروسى کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد.
🔻در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند ـ گاهى پروردگار الهامش را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند ـ هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد خبر ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است!
🔻نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم نو است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم.
🔻به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند.
❤️خداوند مادر را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى گريه فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد.
🔻مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند.
🔻گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم اعتقاد آنها به خدا بيشتر میشود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم!
🔻دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایهها دزد را #بخشیدند و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت:
💠دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.💠
📎 برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین انصاریان
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/DcNzbCoLLDeJ4OKpQscPrN
تلنگر
روزی لقمان به پسرش گفت:
امروز به تو ۳ پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم،چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری
هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی
در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری
آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست...
حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
https://eitaa.com/darolsadeghi
https://chat.whatsapp.com/FIMCAEo8UjS1y4ZQUpHIZM