eitaa logo
محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
792 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
10 فایل
#داستانهای_عبرت_انگیز #آموزه_های_دینی #نشر_معارف_امام_صادق_علیه_السلام 💎 احیای سبک زندگی اسلامی نه مشاورم نه نویسندم نه مفسرم یک انسانم در پی کامل شدن و رسیدن به حقایق عالم هستی 🔸عاشق قرآنم و محب اهل بیت علیهم السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
اخلاص بهترین راهکار 🌹روزی واعظی به مردمش می گفت: ✅ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت... روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت... جوان گفت: "ای بزرگوار!تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن! واعظ، آهی کشید و گفت: حق، همان است که تو می گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم. حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان https://chat.whatsapp.com/LOikgTBpf395xhA3qXEmoI https://eitaa.com/darolsadeghiyon
هیچ کس را دست کم نگیریم. ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ: ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ... ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ. ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﺳﺖ!!! ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ! ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد. ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ. ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...! ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد. ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ. ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ... ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ، ✅ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ...! حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان https://chat.whatsapp.com/LOikgTBpf395xhA3qXEmoI https://eitaa.com/darolsadeghiyon
علامه سید بحر العلوم در راه سامرا به این فکر می‌کرد که چطور گریه بر سید الشهداء(علیه‌السلام) باعث آمرزش گناهان می‌شود؟ همان وقت متوجه شد که شخص عربی، سوار بر اسب به او رسید و سلام کرد بعد پرسید : "جناب سید درباره چه چیز به فکر فرو رفته‎ای؟ جناب سید، اگر سوالی داری بپرس شاید جوابش را بدانم" گفت: چطور می‎شود خدایِ متعال این همه ثواب به زائرین و گریه کنندگان حضرت سید_الشهداء (علیه‌السلام) می‎دهد، مثلاً در هر قدمی که در راه زیارت برمی‎دارند، ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملشان می‎نویسند و برای یک قطره اشک گناهانشان آمرزیده می‎شود؟! چطورممکن است گریه برای سید الشهداء(علیه‌السلام) سبب آمرزش گناهان شود؟ سوار گفت: بگذار حکایتی را برایت بگویم. پادشاهی به همراه درباریان خود به شکار می‎رفت، در شکارگاه از لشکریان دور شد و آنها را گم کرد. به سختی فوق العاده‎ای اُفتاده و بسیار گرسنه شده بود تا این که چشمش به خیمه‌ای افتاد، وارد آن خیمه شد، در آن سیاه چادر، پیر زنی را با پسرش دید. آنها در گوشه خیمه فقط یک بُز شیردهی داشتند که تنها از راه مصرف شیر این بز زندگی خود را می‎گذراندند. وقتی سلطان وارد شد او را نشناختند ولی به خاطر پذیرایی از مهمان، آن بز را سر بریدند و کباب کردند، چون چیز دیگری برای پذیرایی نداشتند. فردا که سلطان برگشت قصه را برای درباریان گفت و پرسید: "چطور لطف این پیرزن را جبران کنم؟" ای سید بحر العلوم سیدالشهداء(علیه‌السلام) هر چه داشت از مال و منال و اهل و عیال و پسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر، همه را در راه خدا داد؛ خدا که نمی‌تواند تمام سلطنت و دارایی‌اش را به حسین(علیه‌السلام) دهد. پس تعجب ندارد که در ازای آن هرگونه ثواب و منزلتی به زائران و گریه کنندگان سید الشهداء(علیه‌السلام) بدهد... هر کسی جوابی داد. یکی گفت یک گوسفند کشته؛ شما صد برابر به او بدهید و... حرف ها که تمام شد. سلطان گفت: اگر من بخواهم مثل او لطفش را جبران کنم، باید تمام سلطنت و دارایی خودم را بدهم؛ که تازه آن وقت، مقابله به مثل کرده‌اید و بدون هیچ لطف اضافه‌ای؛ فقط محبت‌شان را جبران نموده‌اید چرا که آنها هر چه را داشتند به شما تقدیم کردند و شما هم باید آنچه دارید به آنها تقدیم کنید. ای سید بحر العلوم سیدالشهداء(علیه‌السلام) هر چه داشت از مال و منال و اهل و عیال و پسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر، همه را در راه خدا داد؛ خدا که نمی‌تواند تمام سلطنت و دارایی‌اش را به حسین(علیه‌السلام) دهد. پس تعجب ندارد که در ازای آن هرگونه ثواب و منزلتی به زائران و گریه کنندگان سید الشهداء(علیه‌السلام) بدهد... سوار این را گفت و سید بحرالعلوم در فکر فرو رفت ولی تا سربلند کرد دید هیچ کس کنارش نیست! سید با خود گفت این مرد که بود؟ چگونه از فکر من خبر داد و یکباره آمد و رفت؟ اشک می‌ریخت که امام زمان(علیه‌السلام) را دیده و نشناخته... 📚منبع:عبقری الحسان، شیخ علی اکبر نهاوندی، ج1، ص119‏. حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان https://chat.whatsapp.com/LOikgTBpf395xhA3qXEmoI https://eitaa.com/darolsadeghiyon
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید. https://eitaa.com/Zanashuie_paedar
🌹ثواب خدمت همسر 🌹 آقا امام باقر عليه السّلام فرمودند: هر زنی که شوهرش را خدمت کند، خداوند هفت در دوزخ را به روی او ببندد و هشت در بهشت را به رويش بگشايد, تا از هر در که خواهد وارد شود و فرمودند: هيچ زنی نيست که به شوهرش بنوشاند مگر آن که اين عمل او برايش بهتر از يک سال باشد. که روزهايش را بگيرد و شبهايش را به سپری کند. 📚وسائل الشيعه، ج۱۴ ص۱۲۳ حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان https://chat.whatsapp.com/LOikgTBpf395xhA3qXEmoI https://eitaa.com/darolsadeghiyon
✍پيامبر اکرم (ص) : ای على: خدمت به خانواده، كفاره گناهان كبيره و خاموش كننده خشم خداوند و مهريه حورالعين و زياد كننده حسنات و درجات است.ای علی خدمت نمیکند کسی به خانواده اش مگر صدیق یا شهید یا کسی که خدا خیر دنیا و آخرت را برای او می خواهد. 📚 جامع الاحاديث الشيعه ج ۲۲ پيامبر اکرم (ص) مي‌فرمايند: بهترين زنان شما آن زني است كه براي شوهرش آرايش و زينت مي‌كند، اما از بيگانگان خود را مي‌پوشاند." 📚 بحارالانوار، ج ۱۰۳، ص ۲۳۵ حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان https://chat.whatsapp.com/LOikgTBpf395xhA3qXEmoI https://eitaa.com/darolsadeghiyon
🔗مردی خسیس تمام دارایی‌اش را فروخت و طلا خرید. او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد. تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد. رهگذری او را دید و پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟» 🖇مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست. تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟» 🖇ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است. چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند. حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان https://chat.whatsapp.com/LOikgTBpf395xhA3qXEmoI https://eitaa.com/darolsadeghiyon
به رسم ادب و احترام روز خود را با قرائت زیارت امام صادق علیه السلام شروع میکنیم روز خوبی در کسب فیوضات معنوی از درگاه خداوند برای همه شما دوستان طلب میکنیم به برکت صلوات بر محمد و آل محمد زیارت نامه امام صادق الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الإمامُ الصّادِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْوَصِیُّ النّاطِقُ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْفائِقُ الرّائِقُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّنامُ الاَعْظَمُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الصِّراطُ الاَقْوَمُ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِصْباحَ الظُّلُماتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا دافِعَ المُعْضِلاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مِفْتاحَ الخَیْراتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا مَعْدِنَ الْبَرَکاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الحُجَجِ وَالدَّلالاتِ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الْبَراهِینَ الْواضِحاتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دِینِ اللّهِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا نَاشِرَ حُکْمِ اللّهِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا فاصِلَ الخِطاباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا کاشِفَ الکُرُباتِ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا عَمِیدَ الصّادِقِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا لِسانَ النّاطِقِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا خَلفَ الخائِفِینَ،الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا زَعِیمَ الصّادِقِینَ الصّالِحِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَیِّدَ الْمُسْلِمِینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا هادِیَ الْمُضِلِّینَ، الَسَّـلامُ عَلَیْکَ یا سَکَنَ الطّائِعِینَ، اَشْهَدُ یامَوْلایَ اَنَّکَ عَلَى الهُدى، وَالعُرْوَهُ الوُثْقى، وَشَمْسُ الضُّحى، وَبَحْرُ الْمَدى، وَکَهْفُ الْوَرَى، وَالْمَثَلُ الاعْلى، صَلَّى اللّهُ عَلى رُوحِکَ وَبَدَنِکَ، والسَّلامُ عَلَیْکَ يَا مَوْلايَ یا جعفر بن محمد و عَلى آبائِكَ جَمِيعاً وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُه .
✅چرا بعد از عطسه الحمدلله میگوییم ؟! (خیلی جالبه) علت گفتن الحمدلله بعد از عطسه اینست که ضربان قلب در هنگام عطسه متوقف میشود و سرعت عطسه 100کیلومتر در ساعت است و اگر به شدت عطسه کردی ممکن است استخوانی از استخوان هایت بشکند و اگر سعی کنی جلو عطسه را بگیری باعث میشود خون در گردن و سر برگردد و سپس باعث مرگ شود و اگر در هنگام عطسه چشم هایت را باز بگذاری ممکن است از حدقه بیرون بیاید! و برای آگاهی در هنگام عطسه همه دستگاههای تنفسی و گوارشی و ادراری از کار می ایستد و قلب هم از کار می افتد رغم اینکه زمان عطسه بسیار کوتاه است و بعد آن به خواست خدای مهربان بدن به کار می افتد اگر خدا بخواهد که به کار افتد گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است به همین دلیل الحمدلله میگوییم. میگوییم خدایا شکرت برای سلامتی که به بدنم دادی و شکرت برای بیماری هایی که به من ندادی.. خدا را شکر
نامه📝 قشنگه🌺 عبدالنبي يحيايي سال 42 در روستاي تنگ ارم شهرستان دشتستان استان بوشهر به دنيا آمد. در نوجواني چوپاني مي‌كرد و در جواني رزمندگي. او كه سواد چنداني نداشت، نگاري بود كه به مكتب نرفت و خط ننوشت ولی به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد ... فيلم ستارگان خاك اثر عزیزالله حمیدنژاد را ديده‌ايد؟ «همان فيلمي كه يك شهيد بعد از حدود 10 سال نبش قبر شد و جسدش سالم از دل خاك بيرون آمد. او شهيد عبدالنبي يحيايي است» ... مادر شهيد می گوید : «خواست خدا بود كه چنين بچه دل پاكي را به ما هديه بدهد. عبدالنبي ذات خوبي داشت و ما هم سواد آنچناني نداشتيم كه بخواهيم روي تربيتش كار خاصي انجام دهيم. روستايي بوديم و غير از رزق حلال و انجام امور مذهبي خودمان چيزي نداشتيم كه به او ياد بدهيم. اما اين بچه از همان دوران كودكي‌اش به نماز و روزه اهميت زيادي مي‌داد و با اينكه به مدرسه نرفته بود، سعي مي‌كرد قرآن ياد بگيرد و آن را تلاوت كند.» «پسرم طور خاصي به ما احترام مي‌گذاشت. از همان بچگي تا وقتي كه بزرگ شد به ياد ندارم خلاف حرف ما حرفي زده باشد. حتي روزي كه تصميم گرفت به جبهه برود، آمد پيش من تا اجازه بگيرد. پرسيدم پدرت مشكلي با رفتنت ندارد؟ گفت از او هم اجازه گرفتم و مشكلي نيست. چون مي‌دانستم عبدالنبي كسي نيست كه طاقت بياورد و به جبهه نرود، مخالفتي نكردم و او هم رفت . پدر شهيد مي‌گويد: «عبدالنبي صداي خيلي خوبي داشت. چون مدرسه نرفته بود، شب‌ها كه از بيرون مي‌آمد تا دير وقت مي‌نشست زير نور چراغ فانوس، مي‌خواند و مي‌نوشت. مي‌گفتم بابا! خسته‌اي چرا خودت را اذيت مي‌كني‌‌؟ مي‌گفت مي‌خواهم خواندن و نوشتن ياد بگيرم تا روضه‌خوان امام حسين(ع)‌بشوم. آخر هم به آرزويش رسيد. محرم كه مي‌شد مردم را جمع مي‌كرد و برايشان نوحه مي‌خواند. عبدالنبي هر چه دارد از امام حسین دارد . يكبار عبدالنبي از جبهه به خانه آمد و چند روزي هم پيشمان ماند. همان ايام به خانه عمويش رفته بود. در آنجا خواسته بود تا صدايش را ضبط كنند. همه تعجب كرده بودند كه چرا چنين درخواستي كرده است. به هرحال مقدمات ضبط صدايش فراهم مي‌شود و او بعد از گفتن اذان، دعاي فرج امام زمان(عج) را مي‌خواند و چند روز بعد هم به منطقه برمي‌گردد پدر شهيد در خصوص نحوه اعزام به جبهه عبدالنبي مي‌گويد: عبدالنبي رزمنده زاده شده بود. روحيه خاكي داشت و به نظر من متعلق به خاك‌هاي بي‌رياي جبهه بود. روحش پر مي‌كشيد براي رفتن به جبهه‌ها و چند بار هم اعزام شده بود. بار اول چون جوشكاري بلد بود در جبهه‌هاي جنوب غرب سنگر مي‌ساخت و هر بار كه او را مي‌ديديم، وسايل جوشكاري دستش بود. بار بعدي 45 روز به اردوگاه شهيد دستغيب كازرون رفت و آموزش نظامي ديد. اين بار به عنوان نيروي رزمي به منطقه اعزام شد. قبل از شهادت، براي آخرين بار به خانه آمد و همان ماجراي خواندن اذان و ضبط كردن صدايش پيش آمد. وقتي كه مي‌خواست به جبهه برگردد، طوري با ما خداحافظي كرد كه انگار بار آخري است كه او را مي‌بينيم. با اصرار از ما مي‌خواست حلالش كنيم. آنطور كه همرزمان شهيد عبدالنبي يحيايي براي خانواده‌اش تعريف كرده بودند، او در اثناي عمليات والفجر 2 به تاريخ 8/5/62 و روي ارتفاعات حمزه كردستان عراق، براي خاموش كردن آتش مسلسل يكي از سنگرهاي دشمن نارنجكي برمي‌دارد و به طرف سنگر مي‌رود. اما ميان خاكريز دشمن و نيروهاي خودي مورد اصابت گلوله‌هاي دشمن قرار مي‌گيرد و به شهادت مي‌رسد. به دليل اينكه دشمن به منطقه تسلط داشته، جنازه عبدالنبي 18 روز در همان جا مي‌ماند و پس از اين مدت او را به بوشهر انتقال مي‌دهند و نهايتاً پس از 28 روز بدون آنكه جنازه فاسد شود، دفن مي‌شود. پدر شهيد مي‌گويد كه روز دفن عبدالنبي او را با كيسه پلاستيكي پوشانده و روي كيسه هم كفن كشيده بودند. تقويم‌ها شهريور ماه 1362 را نشان مي‌دادند. ۹ سال از این واقعه گذشت تا آنکه پدر شهید خوابی می بیند ... پدر شهید : يك شب خواب ديدم به زيارتگاهي رفته‌‌ام كه مثل يك اتاق كوچك بود. وقتي از آنجا بيرون آمدم و در را بستم، در دوباره باز شد و خانمي بلند بالا از داخل اتاق بيرون آمد و چيزي مثل قرآن يا جانماز به من داد و گفت اينجا نايست و برو. از خواب كه بيدار شدم احساس كردم بايد به مزار شهيدم بروم. آن روز 19 مهر 1371 بود. رفتم و ديدم كه در قسمت جنوبي مزار حفره‌هايي ايجاد شده است. سرم را كه نزديك بردم، بوي خوشي استشمام كردم. سعي كردم آن را درست كنم، اما مزار داشت ريزش مي‌كرد. به ناچار فرستادم دنبال برادرم كه سواد بيشتري داشت و اهل خواندن رساله و قواعد مذهبي بود. او آمد و ماجراي ريزش مزار را برايش تعريف كردم. گفت كه ما نمي‌توانم جسد را خارج كنيم، فقط بايد سنگ را جابه‌جا كنيم و اگر بشود بدون آنكه به مزار دست بزنيم، آن را تعمير كنيم. با همين فكر دست به كار شديم، اما ناگهان ديديم سنگ لحد و كل مزار ريزش كرد و جنازه
بیرون زد. هر بار كه كار خراب‌تر مي‌شد، مجبور مي‌شديم از ديگران كمك بگيريم و همين طور تعدادمان به 20 يا 21 نفر رسيده بود. به هر حال كمي بعد كار به جايي رسيد كه ديگر نمي‌شد جسد را به حال خودش رها كنيم و با صلاح و مشورت كه كرديم تصميم گرفتيم آن را خارج كنيم. پسر و برادرم براي خارج كردن جسد به داخل مزار رفتند. جسد همان طور بود كه بار اول و هنگام دفن ديده بودم. فقط كفن پوسيده شده و جنازه همچنان داخل كيسه پلاستيكي قرار داشت. پسر و برادرم به همراه يك نفر ديگر جسد را گرفتند تا بيرون بياورند. اما دست همگي خونين شد. خوب كه نگاه كرديم ديديم خون عبدالنبي مثل اينكه تازه جاري شده باشد... يكي از همولايتي‌هايمان سريع رفت تا از اتاقكي كه در قبرستان وجود داشت، قرآني بياورد و بالاي سر جسد بخوانيم. صفحات قرآن پوسيده شده بود، اما درست همان آيه: ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله اموات... آمد. امروز مزار شهيد يحيايي در گلزار شهداي تنگ‌ارم زيارتگاه اهل يقيني است كه خود را از سراسر كشور به اين منطقه می رسانند.و حاجات خود را طلب میکنند. حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان
🥀حضرت موسی(ع) و مرد کشاورز "🥀 ✍روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم. ✍خطاب آمد: به صحرا برو. آنجا مردی کشاورزی می کند. او از خوبان درگاه ماست حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید. ✍ حضرت تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است که خداوند می فرماید از خوبان ماست. از جبرئیل پرسش کرد. جبرئیل عرض کرد: در همین لحظه خداوند او را امتحان میکند، عکس العمل او را مشاهده کن. بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد. ✍ نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم. حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیش از بینایی دوست می دارم. ✍حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است. رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه. ✍ میخواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟ مرد گفت: خیر. حضرت فرمود: چرا؟ ❣گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست می دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ حکایاتی از دارالصادقیون رفسنجان https://chat.whatsapp.com/LOikgTBpf395xhA3qXEmoI https://eitaa.com/darolsadeghiyon