گر خدایی نیست جز رب جلی
لا امیرالمومنین، الا علی
عید غدیر خم بر شما محبین ولایت مبارکباد
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
💧نماز باران💧
💧شهر قم در گیر و دار جنگ جهانی دوم از قحطی و خشکسالی ناله داشت، زمین ها خشک بود، باغات در شرف انهدام قرار داشت، مردم دچار مضیقه و سختی بودند، عوامل مادی از حل مشکل به عجز نشسته بودند، تنها راهی که برای نزول باران وجود داشت، یکی از دستورهای مهم اسلامی بود و آن هم نماز باران.
💧کم تر کسی به خود جرأت می داد که به این مهم اقدام کند، کسی را می خواست که قلبش به نور یقین منور و جانش در اتصال با عالم ملکوت باشد.
💧آن کس که به خویش با کمال اطمینان جرأت قدم نهادن در این میدان را داد، مرجع بزرگ آن زمان مرحوم آیت اللّه العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری بود، مردی که بارها برای دفع استعمارگران، به میدان جهاد رفته بود و برای احقاق حق مسلمانان پافشاری داشت.
💧جمعیت زیادی با چشم گریان و دلی بریان و سر و پای برهنه به رهبری و پیشوایی آن مرد الهی به سوی خاک فرج قم حرکت کردند.
💧زمانی است که متفقین در شهر قم قوا دارند و از نزدیک ناظر اوضاعند؛ ارتش کفر تصور دیگر داشت و حزب حق مقصدی دیگر؛ قوای کفر پس از خبر شدن از حقیقت حال، سخت در تعجب شد، مگر ممکن است جمعیتی به سرپرستی یک مردی عالم با انجام عملیاتی چند از آسمان باران به زمین بیاورد؟!
💧پس از انجام مراسم باران در سه روز، اشک آسمان بر زمین هم چون سیل باریدن گرفت، به عنوان خبری مهم در همه جا پخش شد، من خودم چند نفر از آن هایی را که در آن نماز شرکت داشتند، دیده ام و از زبان آنان داستان را شنیده ام، بر سنگ مزار او در مسجد بالای سر حرم حضرت معصومه علیها السلام این واقعه را ثبت کرده اند، تا همه بدانند که نماز این دستور مهم الهی قدرت حل بسیاری از مشکلات را دارد، چه اگر نداشت خدای متعال امر نمی فرمود: «وَ اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ» از صبر و نماز یاری بخواهید.
💠بقره : 45.
📚منبع : عرفان اسلامی: 5/ 126
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
#ماجرای_نماز_بدون_وضوی_امام_جماعت
دکتر حسام الدین آشنا در یادداشتی نوشت:
حدود ۲۰ سال پیش منزل ما خیابان ۱۷ شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم یش نماز مسجد حاج آقایی بود بنام شیخ هادی که امور مسجد را انجام میداد و "معتمد" محل بود.
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم.
منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حين، در یکی از دستشوییها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد، دستشویی را ترک کرد.
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو میگیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد "محراب" شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم گفتم:
"حاجی شیخ هادی وضو ندارد."
خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت.
حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می خوانم.
این ماجرا بین متدینین پیچید، من و دوستانم برای "رضای خدا،" همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و "مامومین" کم کم از دور شیخ "متفرّق" شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند.
زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند.
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا "مسلمان" است؟ آیا جاسوس است؟ و آیا...
شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود.
بعد از دوسال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به "عمره" مشرف شدیم در مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم.
بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد.
روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم، پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا "جای آمپول" را "آب بکشم."
درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به "یاد" شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی می رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند.
نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد.! نکند؟! ؟! نکند؟!
دیگر نفهمیدم چه شد.!
به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم.
خانواده اش را نابود کردیم.
از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم.
به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم.
او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود.
پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم.
خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می خواند سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم ظاهرا از دوستان شماست، شما او را می شناسید؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت:
دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم.
بسیار تعجب کردم و علتش را پرسیدم او در جواب گفت:
من برای "آب کشیدن" جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام، خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی توانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند.
بعد از این جملات گفت:
قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین(ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم.
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشکهایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم.
الان حدود ۲۰ سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
"دوستان، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟! چقدر زندگی ها را نابود می کنیم؟"
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
✨شخصى نزد امام صادق رفت و گفت
من ازلحظه مرگ بسيارميترسم،چه کنم؟
🌸امام صادق(ع) فرمودند:
زيارت عاشورا را زياد بخوان..
آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت
عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر
در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد؟
•{ اَللّهُمَّارْزُقْنیشَفاعَهَالْحُسَیْنِیَوْمَالْوُرُودِ }•
یعنی خدايا شفاعت حسين(ع)
را هنگام ورود به قبر روزى من کن...
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
💭 یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اسرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاضر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند.
💭 درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را
داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند.
وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت:
امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای
💭 داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند،توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد،تقریبا نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند تا برسند به نیشابور که ناگهان عروس گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد،
از شوهرش پرسید که الان به کجا رسیدند؟
شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم؛
عروس هم در حالی که گریه میکرد و رنگ پریده گفت برگردیم مشهد داماد هرچی اصرار کرد که چرا؟
ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم عزیزم؟ عروس گفت : فقط برگردیم مشهد
💭 برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک حرم؛عروس اصرار کرد که بروند حرم ؛داماد با ادب هم اطاعت کرد ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد که عروس خانم اینطور جواب داد :
👈وقتی در ماشین خواب بودم،خواب دیدم که داخل حرم ،امام رضا ایستاده و یکی از خادمها هم داره اسامی زایرین را برایشان میخوانند و امام رضا هم تایید میکند و برای زوارش مهر تایید میزنن تا اینکه امام رضا گفتند که پس چرا اسم این خانم(عروس)را نخواندی؟
💭 خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این چند روزی که مشهد آمده بودند به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم و زیارت شما نداشتند آقا
💭 امام رضا علیه السلام جواب داد که اسم ایشان را هم داخل لیست زایرین ما بنویسید؛
این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد از
من خداحافظی کردند و تشکر کردند پس ایشان هم زایر ما بودند.
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
🌼آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟
🌼بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم.
🌼خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
امام على علیه السّلام فرمودند:
به ادب و تربيت نفس خود پرداختم و براى آن ادبى بهتر از تقواى الهى در تمام حالاتش نيافتم و اگر از پس اين امر برنيامد؛ براى آن چيزى بهتر از دم فروبستن از دروغ و غيبت مردمان نیافتم.🌷🌻🍀
👈 بی توجهی به همسایه
سید جواد آملی (فقیه و صاحب مفتاح الکرامه) شبی در منزل مشغول صرف شام بود که در خانه اش به صدا درآمد. وقتی فهمید که پیشخدمت استادش، سید مهدی بحرالعلوم پشت درب است، با عجله به طرف او دوید و منتظر صحبت با او شد. پیشخدمت گفت: حضرت استاد بر سر سفره شام نشسته اند، اما دست به غذا نخواهند برد تا شما را ببینند.
جای معطلی نبود. سید جواد بدون آنکه غذا را به آخر برساند با شتاب تمام به طرف خانه بحرالعلوم حرکت کرد. تا چشم استاد به سید جواد افتاد، با خشم و تغیر بی سابقه ای گفت: سید جواد! از خدا نمی ترسی؟ از خدا شرم نداری؟ سید جواد غرق حیرت گردید که چه شده و چه واقعه ای رخ داده که استادش او را این چنین مورد عتاب قرار داده است. هر چه فکر کرد، نتوانست علت ناراحتی را بفهمد. سرانجام از استاد سؤال کرد.
استاد فرمود: هفت شبانه روز است که فلان همسایه ات با آن عائله زیاد، گندم و برنج ندارند و در این مدت از مغازه محلشان خرما نسیه کرده و با آن به سر برده اند. امروز نیز که برای نسیه کردن خرما رفته، قبل از آنکه اظهار کند، مغازه دار گفته است که حساب شما زیاد شده است. او هم خجالت کشیده و دست خالی به خانه برگشته است و امشب خودش و عائله او بی شام مانده اند.
سید جواد گفت: به خدا قسم که من از این جریان خبر نداشتم و اگر می دانستم، حتما به احوالش رسیدگی می کردم. استاد گفت: همه داد و فریادهای من برای آن است که تو چرا از احوال همسایه ات بی خبر و غافلی؟! چرا باید آن ها هفت شبانه روز به این وضع بگذرانند و تو متوجه نباشی؟ اگر با خبر بودی و اقدام نمی کردی که اصلا مسلمان نبودی!
سید جواد به دستور آقا، غذا به منزل آن شخص برده و آن شخص هم متوجه می شود که غذا از خانه سید جواد نیست، دست به غذا نمی زند و جویای ماجرا می شود و پس از اطلاع از جریان، می گوید: من راز خود را به احدی نگفتم و تعجب می کنم که سید بحرالعلوم چگونه از این امر مطلع شده است.
📗 #داستان_راستان، ج 2
✍ علامه شهید مرتضی مطهری
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
این داستان مربوط به قبرستان تخت فولاد اصفهان است..
یکی از آقایان نقل می کند: برادرم را که مدتی پیش فوت کرده بود در خواب دیدم با وضع و لباس خوبی که موجب شگفتی بود.!
گفتم: داداش دیگر آن دنیا کلاه چه را برداشتی؟!
گفت: من کلاه کسی را برنداشتم.!
گفتم: من تو را می شناسم، این لباس و این موقعیت از آن تو نیست.!
گفت: آری، دیشب، شب اول قبرِ مادر قبرکن بود. آقا سید الشهدا(ع) به دیدن آن زن تشریف آوردند و به کسانی که اطراف آن قبر بودند خلعت بخشیدند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم. بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام😍
از خواب بیدار شدم ، نزدیک اذان صبح بود. کارهای خود را انجام داده و حرکت کردم به سمت تخت فولاد.
برای تحقیقات سر قبر برادرم رفتم. بعضی قرآن خوان ها کنار قبرها قرآن می خواندند. از قبرهای تازه پرسیدم، قبر مادر قبرکن را معرفی کردند. رفتم نزد آقای قبر کن، احوال پرسی کردم و از فوت مادرش سوال کردم، گفت: دیشب شب اول قبر او بود...
گفتم: روضه خوانی می کرد؟ روضه خوان بود؟ کربلا رفته بود؟
گفت: خیر ، برای چه می پرسی؟
داستان را گفتم ، او گفت: هر روز زیارت عاشورا می خواند😍
📚حکایاتی از عنایات حسینی، ص۱۱۱
👈 با هزاران وسیله خدا روزی می رساند
مى نويسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و آن مرغ بريان كرده كه جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت، سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند.
دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند، يك مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت، سلطان با وزراء و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره مى كند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى كه سير شد، پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت.
سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پايش را گشودند و از حالت او پرسيدند؟ گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند، اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى آيد، چيزى براى من مى آورد و مرا سير مى كند و مى رود.
سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرده گفت در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در همچنین موقعیتی می رساند. پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟ ترك سلطنت كرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، تا از دنيا رفت.
📗 #قصص_الله
✍ قاسم ميرخلف زاده
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
جملات ناب 👌🏻
مهمترین سایزی که باید آدم بدونه سایز (دهنشه)
قضاوت در مورد دیگران انتقاد نیست (توهین) است
هر کار یا حرفی که در آخرش بگیم "شوخی کردم"، شوخی نیست حمله به شخصیت آن فرد است.
بازی کردن با احساسات مردم، زرنگی نیست، (هرزگی) است
خراب کردن یک نفر توی جمع جوک نیست، (کمبود) است
به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن، اغلب مردم فقط تقلید می کنند. انگشت نما بودن بهتر از احمق بودن است.
ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﻜﻨﻴﻢ
ﻫﺮﮐسی ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﻪ ﻫﺮﺯﻩ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮﮐسی ﺭﯾﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻮﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮﮐسی , ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ", ﻣﺮﯾﻢ ﻣﻘﺪﺱ "" ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮکسی ﺧﻮﺵ ﺯﺑﺎﻧﻪ ﭼﺎﭘﻠﻮﺱ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮکسی ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮکسی آﺭﺍﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻧﯿﺴﺖ
هرکسی ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺎﺭﻣﯿﮑﻨﻪ ﺣﻤﺎﻝ ﻧﯿﺴﺖ
هرکسی ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﺳﻮﺍﺭﻩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮکسی ﺁﺩﻣﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ
کسی ﮐﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﻪ، ﻣﻌﺘﺎﺩ نیست
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﻮﻧﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﺧﺮﺍﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻨﺰ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ، ﺑﯽ رحم نیست.
کسی ﮐﻪ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯿﺨﻮﻧﻪ، ﺧِﻨﮓ ﻧﯿﺴﺖ.
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﻻﻝ ﻧﯿﺴﺖ
هر کسی مثل شما رفتار کرد مثل شما نیست
پس زود قضاوت نکن 🌹
https://eitaa.com/darolsadeghiyon
👈 رنج یا موهبت
آهنگری با وجود رنج های متعدد عمیقاً به خدا عشق می ورزید.
روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید: چگونه می توانی خدایی را که این همه رنج نصیبت کرده دوست داشته باشی؟
آهنگر گفت: وقتی تکه آهنی را در کوره قرار می دهم و آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا وسیله ای بسازم؛ اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که مفید خواهد بود، اگرنه آن را کنار می گذارم.
همین باعث شده که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که پروردگارا، مرا در کوره های رنج قرار بده، اما کنار نگذار.
@darolsadeghiyon