eitaa logo
محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
726 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
11 فایل
#داستانهای_عبرت_انگیز #آموزه_های_دینی #نشر_معارف_امام_صادق_علیه_السلام 💎 احیای سبک زندگی اسلامی نه مشاورم نه نویسندم نه مفسرم یک انسانم در پی کامل شدن و رسیدن به حقایق عالم هستی 🔸عاشق قرآنم و محب اهل بیت علیهم السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ✍ ارزش نماز 🔹مردی تصميم داشت به سفر تجارت برود. 🔸خدمت امام صادق عليه السلام که رسيد، درخواست استخاره‌ای کرد. 🔹استخاره بد آمد، آن مرد ناديده گرفت و به سفر رفت. 🔸اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد. اما از آن استخاره در تعجب بود. 🔹پس از مسافرت خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و عرض کرد: يابن رسول‌الله! يادتان هست چندی قبل خدمت شما رسيدم برايم استخاره کرديد و بد آمد؟ استخاره‌ام برای سفر تجارت بود، به سفر رفتم و سود فراوانی کردم و به من خوش گذشت. 🔸امام صادق عليه السّلام تبسمی کردند و به او فرمودند: در سفری که رفتی يادت هست در فلان منزل خسته بودی، نماز مغرب و عشايت را خواندی، شام خوردی و خوابيدی و زمانی بيدار شدی که آفتاب طلوع کرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟ 🔹عرض کرد: آری. 🔸حضرت فرمودند: اگر خداوند دنيا و آنچه را که در دنياست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی‌شد. 📚 جهاد با نفس/ج۱/ص۶۶ https://chat.whatsapp.com/KFJauvfJmE53TvHoG8DtQR
✨﷽✨ 🔴حواسمان به فرشته‌ و شیطان درونمان باشد ✍حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.نقاش به جست‌وجو پرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد، چون فرشته‌ای برایش قابل رؤیت نبود. کودکی خوش‌چهره و معصوم را پیدا کرد و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف کردند.نقاش به جاهای بسیاری می‌رفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه کرد، اما تصویر موردنظرش را نمی‌یافت چون همه بندگان خدا بودند، هرچند اشتباهی کردہ بودند. سال‌ها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر موردنظر را بیابد. پس از 40 سال که حاکم احساس کرد دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است، به نقاش گفت:هر طور شده این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود. نقاش هم بار دیگر به جست‌وجو پرداخت تا مجرمی زشت‌چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه‌ای از خرابات شهر یافت. از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشی‌اش را به عنوان شیطان رسم کند. او هم قبول کرد. متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می‌چکد. از او علت آن را پرسید؟مجرم گفت:من همان بچه معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی! امروز اعمالم مرا به شیطان تبدیل کرده است. 🔰خداوند همه ما را همانند فرشته‌ای معصوم آفرید اما... https://eitaa.com/darolsadeghiyon
🔆 ✍ پوششی که باعث می‌شود دیگران را نبینیم 🔹جوان ثروتمندی نزد خردمندی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. 🔸خردمند او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می‌بینی؟ 🔹جوان جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد. 🔸بعد خردمند آینۀ بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ 🔹جوان جواب داد: خودم را می‌بینم. 🔸خردمند گفت: دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادۀ اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایۀ نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. 🔹این دو شیء شیشه‌ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. 🔸تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ ✅خدا جبران تمام نداشته‌های ماست ✍مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفت‌وگوی جالبی بین آن‌ها در گرفت. آن‌ها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع «خدا» رسیدند، آرایشگر گفت: من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا باور نمی‌کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شد؟ اگر خدا وجود داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی‌توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می‌دهد این چیزها وجود داشته باشد. مشتری لحظه‌ای فکر کرد اما جوابی نداد، چون نمی‌خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به‌هم تابیده و ریش اصلاح‌نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می‌دانی چیست؟ به‌نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می‌زنی؟ من اینجا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ‌کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح‌نکرده پیدا نمی‌شد. آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند. مشتری تأیید کرد: دقیقا! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
✨﷽✨ ✅پند و حکمت یا مال دنیا ✍روزی صاحب‌دلی به پسرش گفت: پسرم! بیا برویم و زیر درخت صنوبری بنشینیم. پسر به‌همراه پدرش راهی شد. پدر دست در جیب خود کرد و مقداری سکۀ طلا از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد و گفت: پسرم! می‌خواهی نصیحتی به تو دهم که عمری تو را به کار آید؛ یا این سکه‌ها را بدهم که رفعِ مشکلی اساسی از زندگی خود کنی؟ پسر فکری کرد و گفت: پدر! بر من پندی بیاموز، سکه‌ها را نمی‌خواهم. سکه برای رفع یک مشکل است، ولی پند برای رفع مشکلات تمام عمر. پدرش گفت: سکه‌ها را بردار. پسر پرسید: پندی ندادی؟ پدر گفت: وقتی تو طالبِ پندی و سکه را گذاشتی و پند را برداشتی، یعنی می‌دانی سکه‌ها را کجا هزینه کنی و این بزرگ‌ترین پند من برای تو بود. پسرم! بدان خداوند نیز چنین است، اگر مال دنیا را رها کنی و به‌دنبال پند و حکمت باشی، دنیا خود به تو روی می‌کند؛ ولی اگر به‌دنبال دنیا باشی، یقین کن علم و حکمت از تو گریزان خواهد شد. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
✨﷽✨ 🔴ارزش نماز ✍مردی تصميم داشت به سفر تجارت برود.خدمت امام صادق عليه السلام که رسيد، درخواست استخاره‌ای کرد. استخاره بد آمد، آن مرد ناديده گرفت و به سفر رفت. اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد. اما از آن استخاره در تعجب بود. پس از مسافرت خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و عرض کرد:يابن رسول‌الله! يادتان هست چندی قبل خدمت شما رسيدم برايم استخاره کرديد و بد آمد؟ استخاره‌ام برای سفر تجارت بود، به سفر رفتم و سود فراوانی کردم و به من خوش گذشت. امام صادق عليه السّلام تبسمی کردند و به او فرمودند:در سفری که رفتی يادت هست در فلان منزل خسته بودی، نماز مغرب و عشايت را خواندی، شام خوردی و خوابيدی و زمانی بيدار شدی که آفتاب طلوع کرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟ عرض کرد: آری.حضرت فرمودند: اگر خداوند دنيا و آنچه را که در دنياست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی‌شد. 📚 جهاد با نفس/ج1/ص66 ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
✨﷽✨ ✅رنج یا موهبت ✍آهنگری با وجود رنج‌های متعدد و بیماری‌اش عمیقاً به خدا عشق می‌ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید: تو چگونه می‌توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می‌کند، دوست داشته باشی؟ آهنگر سر به زیر آورد و گفت: وقتی می‌خواهم وسیله‌ای آهنی بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می‌دهم. سپس آن را روی سندان می‌گذارم و می‌کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به‌صورت دلخواهم درآمد، می‌دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آن را کنار می‌گذارم. همین موضوع باعث شده که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا، مرا در کوره‌های رنج قرار ده، اما کنار نگذار. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔆 ✍ خوب‌بودن را تجربه کنیم 🔹تاجری بسیار ثروتمند، با خود عهد کرده بود در طول زندگانی خویش، یک روز از عمرش را خوب زندگی کند و به مردم مهربانی ورزد. 🔸در روز موعود، تصمیم گرفت عهد خویش را به‌جا بیاورد و به‌اندازه یک روز با مردم درشت‌خویی نکند و با آن‌ها با عطوفت رفتار کند. 🔹زمانی که از خانه خود خارج شد، پیرزنی گوژپشت از او خواست باری را که همراه دارد تا خانه‌اش حمل کند. 🔸تاجر با خود گفت: من با این همه ثروت و قدرت، حمال این پیرزن باشم؟ 🔹لحظه‌ای به فکر فرو رفت و به یاد عهد خویش افتاد. پس بار را برداشت و همراه پیرزن به راه افتاد تا به خانه‌ای خرابه رسیدند. دید سه کودک در آنجا مشغول بازی هستند. 🔸از پیرزن پرسید: این کودکان کیستند؟ 🔹پیرزن پاسخ داد: این‌ها نوه‌های من هستند که با من زندگی می‌کنند. پدر و مادرشان را سال‌هاست که از دست داده‌اند. 🔸تاجر پرسید: مخارج آن‌ها را چه کسی تامین می‌کند؟ 🔹پیرزن اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: به بازار می‌روم، میوه‌ها و سبزیجات گندیده‌ای که مغازه‌دارها آن‌ها را بیرون می‌ریزند، با خود به خانه می‌آورم و به آن‌ها می‌دهم تا گرسنگی‌شان رفع شود. 🔸تاجر نگاهی به کیسه‌هایی که در دستش بود انداخت و به سال‌هایی که متکبرانه زندگی خود را سپری کرده بود، افسوس خورد. 🔹آن روز تمام دارایی‌اش را به فقرا و درماندگان شهرش بخشید. 🔸شب‌هنگام که به بسترش می‌رفت، از خدای خویش طلب عفو کرد و به‌خاطر کارهایی که در گذشته انجام داده، شرمسار و اندوهگین بود. 🔹بعد از آن به خوابی ابدی فرورفت. بدون آنکه فردایی در انتظار او باشد. 🔸بیاییم خوب بودن را تجربه کنیم، حتی به‌اندازه یک روز. شاید دیگر فرصتی برای جبران نباشد. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ ✍مردی مادر پیری داشت که همیشه از دست مادرش می‌نالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی و راه رفتن ضعف داشت. مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره‌ای به او نشان دهد. شیخ به او گفت: مادر توست و مراقبت از او وظیفه توست، او تو را بزرگ کرده و از تو مراقبت کرده. الان وظیفه توست که از او مراقبت کنی.مرد گفت: ده‌ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده‌ام، هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از آن برایش کرده‌ام و دیگر نمی‌توانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم. شیخ بعد از شنیدن سخنان فرزند مدعی به او گفت: تفاوتی مهم بین مراقبت‌ کردن تو و مراقبت کردن مادرت وجود دارد و آن این است که مادرت تو را برای ادامه زندگی بزرگ و مراقبت کرده و تو از او مراقبت می‌کنی به امید روزی که بمیرد. پس تا عمر داری هر کاری برایش کنی نمی‌توانی زحمات او را جبران کنی. 🔰قدر پدر و مادرمان را تا زنده هستند بدانیم و از آنها با حس محبت نگهداری کنیم نه با حس اجبار. راستی! اگر آنها زنده هستند همین الان فرصت خوبی است که حتی با یک تماس هم که شده جویای احوال آنها شویم. ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
✨﷽✨ 🌼قبل از حرف زدن، سخن را در مغزت هضم کن ✍پسر جوانی بیمار شد. اشتهایش کور شد و معده‌اش او را از خوردن هر چیزی معذور داشت.حکیم برایش عسل تجویز کرد. جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود، لذا نمی‌خورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی، معده‌اش عسل را پذیرفت. حکیم گفت: می‌دانی چرا معده تو عسل را قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟جوان گفت: نمی‌دانم.حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک‌ بار در معده زنبور هضم شده است. پس بدان که عسل غذای معده تو و سخن غذای روح توست. اگر می‌خواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن مانند زنبور که عسل را در معده‌اش هضم می‌کند، تو نیز قبل از سخن گفتن، سخنانت را در مغزت سبک و سنگین و هضم کنی سپس بر زبان بیاوری! ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🔆 ✍ هیزم‌های خشک درون انسان 🔹فرض کنید درون ما انسان‌ها، به دلایل مختلف، در مسیر زندگی پر از هیزم‌های خشک شده است. 🔸کوچک‌ترین جرقه‌ای از بیرون می‌تواند درون ما را آتش بزند. 🔹اگر چنین شخصی بگوید دلیل ناراحتی و آتش درون من کسی بود که جرقه زد، راست می‌گوید. 🔸اما چرا باید درونمان را پر از هیزم‌های خشک رذایل همچون خشم و غرور و نفرت و تاییدطلبی کنیم که با هر جرقه کوچکی آتش بگیرد؟! 🔹اگر ما درون خود را پاک نگه می‌داشتیم و خود را از هیزم‌های خشک پر نمی‌کردیم، محرک‌های بیرونی نمی‌توانستند ما را از حالت طبیعی خارج کنند و باعث ناراحتی و درد روانی ما شوند. 🔸مولانا می‌گوید: 🔹هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوانند باز کردن؛ تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند. 🔸هزار سخن از بیرون بگوی تا از اندرون مصدقی نباشد، سود ندارد. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔆 ✍ دعا کنیم فقط خدا دستمان را بگیرد 🔹دختری می‌خواست با پدرش از یک پل چوبی رد شود. 🔸پدر به دخترش گفت: دخترم! دست من را بگیر تا از پل رد شویم. 🔹دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست شما را نمی‌گیرم، شما دست مرا بگیر. 🔸پدر گفت: چرا؟ چه فرقی می‌کند؟ مهم این است که دستم را بگیری و باهم رد شویم. 🔹دختر گفت: فرقش این است که اگر من دست شما را بگیرم، ممکن است هر لحظه دستتان را رها کنم، اما اگر شما دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد! 🔸این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛ هرگاه ما دست او را بگیریم، ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•