همونجا که سید علی قاضی
تویِ کهکشان نیستـی میگـن:
روز و شـب در آرزوی مـحـبـوس در سینـهام
میسوختم. و در هر فراغتی که برایم ممکن
میشد دو رکعت نماز میخـوانـدم؛ دسـت به
ســوی آسمـان بلند مـیکردم و فـراهـم شـدنِ
سفر نجف را از خداوند میخواستم . .
یهـودی بود. شنیـده بـود که خـدا عالـم را زیـرِ
دست پیامبر قرار داده است. اما میدید زندگی
محمد و دخـتـرشع' مثل فقـرا اسـت. نـه مثـل
زندگی پادشاهان پر از تجملات.
" دلش میخواست بداند حق چیست؟ "
دنبال کسی میگشـت تا پاسـخ بگیرد. از میانِ
اطـرافـیـان و یاران محمدص'، علیع' را جـور
دیگری میدید. در کوچهای رفت مقابل علیع'
و گفت:
- با تو حرف دارم. صبر کن
علیع' حس و حالش را که دید همانجا کنار
کوچه نشست. مـیخواسـت یهودی با آرامش
حـرف بـزنـد. مـرد هـم نشست و گـفـت:
- مگر پسـر عمویت نمـیگویـد حبیب خـداسـت
و از طرف او آمده؟ پس چرا از خدا نمیخواهد
فقر و نداریتان تمام شود؟
علیع' سکوت را شکست:
- خـدا بـنـدگانـی دارد که اگـر از خـدا
بخواهند دیوار را برایشان طلا میکند
مرد یهودی در چشمـان علیع' حقیقتی دیگر
میدید. نگاهش از چشمان او به دیوار رسید؛
دیوار طلا شـده بود و میدرخشـیـد. دهانش
باز مانو و چشمانـش تنها توانسـت از خیرگی
طلا کنده شـود و در چشمـان درخشان علیع'
آرام بگیرد.
- متوجه شدی؟
متوجه شـده بود. از صدر تا ذیل را یکجا
خوانده بود. دست علیع' را گرفت. حق با
علیع' است. مسلمان شد..
- بحارالانوار | ج۱۴ | ص۲۵۸
علیع' که بــه خـلافـت رسـیـد، عـلـمـای یمـن
مــیخــواسـتـنـد از بـیـن خــوبهــایــشـــان،
خوبترینشـان را انـتخـاب کنند تا برای بیعـت
و یـاری و اعـلام کـمک هـمـه جـانـبـه، خدمـت
امام بفرستند. صد نفر از خوبان دور هم جمـع
شـدند، از بین آنان سـینفر، از بین سینفـر ده
نفر و از بین ده نفر یک نفر شـد گل سرسبـد و
سخنگو
ابنملجممرادی . . هـمـان بهتریـنِ اهل یمـن،
همان مبارز و جانباز جنگ صفین، ( همان که
علیع' برای نماز صبح بیدارش کرد.. )
کاروان دهنفرهی یمن میخواستند برگردند
که سخـنگو [ ابنملجممرادی ] مریض شد.
' امام از او پرسـتـاری کرد ' به امام گفتند:
- آدم خطرناکی است. از بین ببرش
امام فرمـود: قصاص قبل از جنایـت بکنم؟
اگر او قاتل من است، من نمیتوانم قاتلِ
خود را بکشم . .
- بحارالانوار | ج۴۲ | ص۲۶۲
[ امام عبد خداست. دستور خدا را میگوید،
انجام مـیدهـد، حتی اگر مقابلش کسانی در
خفا نامردی کنند ]
دوست داشت یک غذای خوب با دست خودش
بپزد و بـرای پیامبـر ببرد. اُمایمـن را مـیگویـم.
پـرنـدهای پخته بود. آمد کنار خانهی پیامبرص'
و ظرف غذا را داد. حضرت فرمود:
- خدایا محبـوبترین بندگانت را برسـان
که با من در خوردن این غذا شریک شود
درِ خـانـه بـه صـدا در آمــد.
فرمود: ( اَنَس در را باز کن )
اَنس دوست داشت یکی از قوم و قبیلهاش
پشـت در باشـد؛ از انصار.. در را باز کـرد و
" دید علیع' است " راهش نداد..
دوباره و سـهباره در بـه صـدا درآمـد و اَنس،
علیع' را به خانه راه نداد. پیامبرص' فرمود:
- او را به خـانه راه بـده. تـو اولیـن کسـی
نیستی که قوم و قبیلهات را دوست داری
اَنس در را باز کرد و محبوبترین
بندهی خدا داخل شد . . . . . . . .
- الغدیر | ج۳ | ص۵۱۲
از کتابِ پدر _ نرجسشکوریانفرد
عـدسها را پـاک کـرد. آرد را خـمـیـر کـرد.
تـنـور را روشـن کرد. نان پخـت. جارو هم
کرد. سفره که انداخـت، لقمه گـرفـت بـرای
بچهها. آب از چاه کشید و . .
کارهای خانه را باید چه کسی انجام دهد؟
کار برای خدا باشد، هر کس سبقت بگیرد،
برنده اسـت. هر زمان که مـیشـد، در خانه
کمککار زهرایش میشـد. کار خدا تـوفیـق
میخواهد انجامش . .
کافی | ج۵
آمد خانه. دختر کوچکش را در آغـوش کشید،
برق گردنبند را دید. پرسید: از کجا آوردهای؟
شنید:
- امروز این را از بیتالمال
امانـت گرفتـهام. از قنبر . .
برآشفته شد علیع'، بیتالمال است، مال همه..
دختر را فرستاد تا پس بدهد و قنبر را مواخذه
کرد..
[ بیـتالمال اموال مـردم است به امانـت نزدِ
مسئولان.. بیتالحـال نیسـت؛ حالا که دسـت
توست هر چی میخواهی بردار و ببر..
مثـل علیع' مسئـول بودن سخـت نیسـت،
معرفت و عشق میخواهد و عقلی که خدا
داده. باید استفاده کنی. ]
- بحارالانوار | ج۴۰ | ص۳۳۷
شـبـی امیـرمومـنـان علیع' بر بـیـتالمـال
داخل شد تا تقسیم آنها را در دفتر حساب
بنویسد.
در این هنگـام طلحه و زبیر وارد شدند. به
محـض ورود ایـن دو نفـر، ناگـهـان علىع'
شمعی كه مقابلـش بود را خـامـوش كرد و
فضا تاریک شد. سپس فرمود شمع دیـگرى
را از خانهاش بیاورند.
آن دو در آن تاریکی سؤال كردند مگر
میان دو شمع، چه فرقى وجود دارد؟
فرمودند: این شمع از بیتالمال است، در حالـی
که کار شما با من، شـخصی اسـت و ربـطـی بـه
وضعیت و اموال مسلمین ندارد. لذا در روشنـىِ
آن نشستن و با شـمـا در غیـرِ بیتالمـال سـخـن
گفتن نارواست..
- بحار الانوار | ج۴۱ | ص۱۱۶
علیع' داشت از کنار زن میگذشت. دید دارد
به زحمت آب را میبرد و نفریـن هم.. رفـت و
گفت:
- خانم بدهید کمکتان بیاورم
در مسیـر، زن به خلیفـه ناسزا مـیگفت و علیع'
در سکوت تا کنار خانه قدم برمیداشـت. از میان
حرفها متوجه شد همسر شهید است و یتیمدار.
رفت و با دست پر آمد. زن دعا به جانـش کرد
و نفـریـن به علیع' . . اجـازه گـرفـت و داخـل
خانه شد. زن تشـکر کـرد و شکایـت از خلیفه !
تنورشان را روشن کرد. نان پخت برایـشان. زن
ثنایش را گفت و ناسزا به علیع'
با بچههایـش بازی کرد. برایشان لقمه گرفت..
زن همسایـه آمد. مرد را دید و شناخت. گفت:
- خلیفهی مسلمین را به کار واداشتی؟
موقع رفتن، علیع، از زن حلالیت طلبید
و زن مبهوتِ حرفهایی که زده بود . . .
علیع' همانـی بـود که نان و خـرما.. هر شـب
کنار در خانـهشـان مـیگذاشـت.. و زن همانـی
بود که نفهمیده بود و . . .
- بحارالانوار | ج۷ | ص۵۹۷