روایت آسمانی شدن یک دختر خانم خوب و امام زمانی 😍🌱
#روایت_آسمانی_شدنم
#شماره_1
رفقاا اگه سوالی راجبه مسئله حجاب و... یا خواستید درد و دل کنید
به آیدی زیر پیام بدید👇🏻👇🏻
@sarbaz123567
یه لحظه یاد امام زمان افتادم آخ آخ با قلب مهدی داریم چیکار میکنیم؟؟!😄🖤
حق پدری داره گردنمون صبح و شب بیادمونه....💔🖤
بجای که ما منتظر آقا باشیم
آقا منتظر ماست که دعا کنیم هرچه سریعتر بیادو رخ زیباشو ببینیم و جهانو با اومدنش گلستان کنه...😅💔
این جمعه هم گذشت چند نفر بیادش بودیمو و برای تعجیل فرج دعا کردیم؟،اصن قدمی برای اومدنش برداشتیم؟😅....
دوستان حق الناس میدونیم یعنی چی؟
یعنی با گناهانمون نزاریم عاشقان مهدوی و منتظران واقعی آقا،چهرهی مولارو بیینن🙃💔
التماستفکررر خواهشن
به کجا چنین شتابان آخه
کلید ظهور دست مااست، داریم باخودمون چیکار میکنم؟!
این دنیا موقتههه؛زندگی ابدی اون دنیاست
حالا اون دنیا امام زمان بدردمون میخوره یا مردم دنیوی به کمکمون میان؟!❤️🩹🥲
داریم چیکار میکنیم خداوکیلی؟🖤💔
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
﷽
【🖇♥️】
-
موثرترین وسیلہ جلب رحمتِ خدااین است کہ خیر خواھ همہ مردم باشی . . .''
✨وقتی خدا بهت میگه:
" باشه ..."،
چیزی رو که میخوای بهت میده
✨وقتی میگه:
" صبر کن.."
چیز بهتری بهت میده👌
✨وقتی میگه:
" نه ..."
داره بهترین رو برات آماده
میڪنه!!😊
شکستن نفس
باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود!
خاطرهای از شهید دلاور ابراهیم هادی
#شهیدشناسی
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
╔══════🌹🕊══════╗
برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد.
ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن دست های آنان، مراسم با صرف ناهار تمام می شد.
در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم کنار ابراهیم نشستم.
ابراهیم و جواد دوستان بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند. شوخی های آن ها هم در نوع خود جالب بود.
در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولین کسی هم که به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد! جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می گی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو! بعد ابراهیم به طرف من برگشت. خیلی شدید و بدون صدا می خندید. گفتم: چی شده ابراهیم؟! زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه را که آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زیر آب گرفت و...
جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد.
گفتم: چیکار کردی جواد! مگه اینجا حمامه! بعد چفیهام را دادم که سرش را خشک کند!
خاطرهای از شهید دلاور ابراهیم هادی
#شهیدشناسی
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
╔══════🌹🕊══════╗
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_سوم
🌿آتش انتقام
چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم
غرورم به شدت خدشه دار شده بود،
تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مؤدبی رو رد کردم و...!!!
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود...
می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ...
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی! من اینطوری لباس میپوشیدم چون در شأن یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه!
همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاقِ لباس هام گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم، یکم آرایش کردم و رفتم دانشگاه...
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود!!
به خودم می گفتم اونم یه مَرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم
🌿ادامه دارد...