⊰•🦋🔗💎•⊱
.
میگفت:
چشمیڪهبهحرامعادتڪنه
خیلےچیـزهاروازدستمیـده
مثلاشھـادت:))💔
⊰•🖤🔗📓•⊱
.
‹خودتروطورۍآمادهڪن
ڪهیارۍڪنندهامـامزمانتباشۍ . . 👌🏻
.
⊰•📓•⊱¦⇢#داداشبابڪم
#سلام_امام_زمانم♥️
خوش بحال قلبهایی، که هر صبح؛
رو به یاد تـــو، باز میشوند...
طراوت همه عالم...در گروی
تکرار یاد تـــوست حضرت صاحب دلم!
سلامتنہادليݪطࢪاوتزمین.
و دلم هر صبح به مستحبی خوش است که جوابش واجب 🌸🌸🍃
السلام علیک یا ابا صالح المهدی 🍃🌸
یا ابا صالح المهدی ادرکنی آقا جان 🌸🍃
#اللّٰھـُــم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ
#امام_زمان
چهبسیاراست؛آنچهراکهتو
نمیدانیوخدامیداند...!(:
_امامعلی(ع)
دعاکن؛ولیاگراجابتنشد،باخدادعوانکن
میانهاتباخدابههمنخورد؛چونتوجاهلی
واوعالموخبیر . . .!
_حاجاسماعیلدولابی
«♥🌱»
میگفت:🌱
سـربازامامزمان"عج" 💚
اهلتوجیهنیست...
راستمیگفت...✨
یهعمـرخودمونروباسـرباربودن
ازسـربازبودنتبرعهکردیم💔
توجیهکافیه🍂
بایدبلندشیم...
وقتِیاعلیگفتنه...💚
وقتِعملکردن...
وقتاینکهشعارروبذاریمکنار...
بیاازهمینامـروزشروعکنیم🦋
یهشروعدوباره...
حواسمـــونباشه
مانسلظهوریماگـــــربـــــرخیزیــــم🌺
#تلنگرانه
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
#تلنگرانه✨
•یہمشتےمیگفت:
یادٺباشہ...!
صبحڪِازخواببلندشدۍ،
اولویتتسلامکردݧبہامامزمان‹عج›باشہ!
نہرفٺنسراغگوشے...!
ﺍَﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳﺎ ﻭَﻋْﺪَ ﺍﻟﻠﻪِ ﺍﻟَّﺬﻱ ﺿَﻤِﻨَﻪُ،
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
#تلنگرانه
میگنچرامیخواۍشهیدشۍ؟!
میگہدیدیدوقتۍیہمعلمرودوستدارۍ
خودتومیڪشۍتوکلاسشنمره²⁰بگیرۍ
ولبخندرضایتشدلتروآبڪنہ؟!
منم
دلمبرالبخندخدامتنگشدھ(:
میخوامشاگرداولڪلاسشبشم
_شھیدحمیدسیاهڪالۍمرادۍ🌱
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
🌿هوالمحبوب 🌿 #داستان_غروب_شلمچه 🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی 🌿 #قسمت_سیزدهم 🌿بی تو هرگز . برگشتم خونه
رفقا من یادم رفت بگم 😂🤦🏻♀️
داستان غروب شلمچه تموم شده😅
رفقا موافقید از این بعد ۳ دقیقه در قیامت رو بزاریم؟👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16878861464774
#تلنگرانه
یہاستادداشتیمحرفقشنگۍمیزد..
مۍگفتاگہبہنامحرمنگاھڪرد؎؛
بدونهمسرتمنگاھمیکنہ...
دنبالهرچۍباشۍمتقابلا
همسرتهمدنبالهمونہ
عیناًنہ؛ولۍدرباطنچرا..
مجردومتاهلهمندارھ..
بروببین
دوستدار؎همسرتچجور؎باشه..
خودتمهمونطورباش..!
-چوفاطمھخواهۍ؛علۍباش..!
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_شانزدهم
🌿اسیر و زخمی
از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... .
وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود
هنوز به خودم نیومده بودم که حسابی کتک خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد!! ...
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .
چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم زخمی شده بود ... .
اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ...
🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_هفدهم
🌿نقشه نجات
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ...
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و رفتم ...
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .
بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ...
🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_هجدهم
🌿بی پناه
اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد دستم رو گرفت ..
سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ...
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت:
مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ...
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ...
با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ...
تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه
ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتند ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن پول بلیط و سفرم رو جور کردند ...
کمتر از یه هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران...
اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ...
از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد...
🌿ادامه دارد...
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
رفقا من یادم رفت بگم 😂🤦🏻♀️ داستان غروب شلمچه تموم شده😅
رفقا اشتباه شدش😂🤦🏻♀️
من فکر کردم بیشتر پارت گذاشتم
فلا رمانمون ادامه داره😅
چطـوریگناهنڪنیم⁉️
قـدماول:
هروقـتڪه فڪرگناه اومدتوسـرت...
¹•شیطـانرولعنتڪن
²•یه صلواتبفرسـت
³•بگواستغفراللـه
قـدمدوم:
اگردیـدیبازمولڪننیست..
برو یه وضوبگیر
دورڪعتنمازبخون
قانوندلـمونازامروز
اینجوریخداڪمڪتمیڪنه
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
نمازهایتراعاشقانهبخوانحتیاگر،
خستهاییاحوصلهنداریتکرارِهیچچیز،
جزنمازدرایندنیاقشنگنیست ..!
شهیدمصطفیچمران🌱
♥️¦← #شهیدانه
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
پایِرفاقتِمنِبیچارهماندهاست
حسینچوندگراننیمہراهنیست.. :)!
#امام_حسینی
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
#رهبرانه
صد شکر که دستان ولی بر سر ماست
دستان اباالفضل علی ياور ماست
ما فاتح فتنه های دورانيم چون
سيد علی خامنه ای رهبر ماست ماست
#لبیک_علمدار
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
بپرسید شات بدید😂
«سعی میکنیم حداقل چندتا از جوابارو توی کانال قرار بدیم ، صرفا برای تفریح»
#چالش
منتظر جواباتون هستیم
@sarbaz123567
عزتنفسدر،خودشناسیاست.!
کسیکهخودحقیقیوارزشمندخودرا
شناختهاست،خودراوالاترازآنمیبنید
کهبهگناهواموربیهودهمشغولباشد .
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_نونزدهم
🌿زندگی در ایران
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم
از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن نوشیدنی حرام و دست ندادن با مردها رو بلد بودم...
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن
اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ..
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود
مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ...
تنها بچهی اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم
کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود
ولی برای من، نه ...
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .
.
.
دو سال بعد من دیگه اون آدم قبل نبودم ...
اون آدم مغرور پولدار مارکدار ...
آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد
تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ...
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد
اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود
تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ...
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود
تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد
چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود
🌿ادامه دارد...