eitaa logo
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
201 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2هزار ویدیو
83 فایل
🇮🇷😊🥀1400٫8٫2 __________________ مدیر ↓ @Mahbobz2
مشاهده در ایتا
دانلود
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #شانزده صالح خسته بود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم... صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به شمال برویم و حسابی تفریح کنیم. هنوز در مسیر استان گلستان بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد. ناراحت بودم اما... بیشتر از پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم. ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه... ــ این حرفو نزن. من کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم. چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم. ــ مهدیه جان... ــ جان دلم ــ فردا ظهر اعزامم... برگشتم و با تعجب گفتم: ــ کجا؟! چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت. انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟! "مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش کنه. همش باید نگران باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم ... پس نگران نباش و کن به خدا..." ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟ خندیدم و گفتم: ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد. نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه. بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم. دلم را به دریا زدم و گفتم: ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟ سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم. اشک دیدم را تار کرده بود. هر از گاهی به چهره ی آرام صالح خیره می شدم و از آرامشش غبطه می خوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسه ی خون. شب شده بود. به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین را متوقف کردم و صالح را بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم. ــ چشمات چرا قرمزه خانوم گلم؟ ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت. ــ مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟ سکوت کردم و روبه جاده سرم را چرخاندم. شام خوردیم و نماز خواندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم. ساعت از نیمه گذشته بود. هر چه صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی آمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم. به روزهای ام که فکر می کردم دلم فشرده می شد. حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه می انداختم. اذان صبح بود که رسیدیم. بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خواند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم. سلما که آمد با تعجب گفت: ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟! بغضم شکست و خودم را به آغوشش انداختم. ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم. میان هق هقم گفتم: ــ ظهر اعزام میشه. خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم. ــ الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آماده‌ت کنه و بهت بگه که میره. صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آرام و شوخ مآبانه ای به گونه ی سلما زدم و گفتم: ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت. سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم. "لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه" ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
‌ ‌یعنۍممڪنه‌امام‌زمان‌باخودکار سبزدوراسممون‌خ‌بکشه‌وبگھ‌اینم‌نگه‌ داریم‌شایدبہ‌دردخوردشایدحسینۍشد یه‌روزےدورگناھ‌روخط‌ڪشید حقیقتااعوذ‌باالله‌من‌شرنفسۍ!(:💔🖐🏿 ‌https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
وقتی چت با نامحرم میشه عادت‼️ پسر باشی یا دختر فرقی نداره... آن هنگام که مجوز چت و گفتگوی صمیمی با نامحرم را برای خودت صادر می کنی؛ میگویی رابطه ما پاک است🤨 میگویی خواهر برادری که ایرادی ندارد مدام رابطه ات را توجیه میکنی🤫 به کجا چنین شتابان⁉️ اولش فقط چت محترمانه کم کم مفرد خطابش کردی کمی بعد تماس تلفنی خواست صدایش را که شنیدی، دلت عکس خواست... عکس را سیو کردی، وقت و بی وقت با چشمانت به نامحرم خیره شدی❗️ آرام آرام دلت دیدار حضوری خواست سرعت بالایت را احساس میکنی⁉️ من دیگر از حال و هوایت بعد دیدنش نمی گویم😑 اما از چادر دختران سرزمینم دنیا دنیا حرف دارم... از حیای چشمان پسران این آب و خاک به قدر پاکدامنی (یوسف کنعان) کلمه دارم نمی دانیم چرا گاهی همینقدر راحت خودمان را حراج می کنیم🗣⁉️ ┏⊰❥✾🌸⊱━━━━━━┓ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2 ┗━━━━━━⊰❥✾🌸⊱┛
اونایے کہ حس شهادت دارن، بےدلیل نیستـا! خدا یہ گوشہ از سرنوشتشـــون براشــون شهادتَ رو نوشته، ولے.. اون دیگه با توعه که چجوری بهش برسے یا ڪِے بهش برسے..! (: •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #هجده بعد از کمی سکوت
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت ساکش آماده بود. انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم. ناهار فسنجان درست کردم. خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند. توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم. ــ صالح جان... این تسبیح رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش. دستم را بوسید و گفت: ــ ای شیطون... از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!! می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی. تسبیح را به تخت آویزان کردم. بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید. دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت: ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم. بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم. ــ تو فقط برگرد. سالم و سلامت بیا پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم... نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم. همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند. غذا خورده شد، چه خوردنی. فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم. حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست. هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم. قرآن و کاسه ی آب آماده بود. رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت: ــ سنگینه خوشگلم.خودم بر می دارم. به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد. هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم. ــ مهدیه.. تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم. سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم. ــ قولت که یادت نرفته؟ برایم احترام نظامی گذاشت و گفت: ــ امر امر شماست قربان... گونه اش را بوسیدم و گفتم: ــ آزاد... و هر دو خندیدیم. میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم. این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتومبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند. دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم. زجه زدم و های های گریه کردم. انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد. روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح. 💚اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...💚 ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت یک هفته از ام می گذشت. یک هفته ... یک هفته ... یک هفته و مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به ... نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)، هیچکدامشان نمی توانستند آرامم کنند. اواسط هفته بود و دلتنگی ام مرا دیوانه کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مانده بودم. حتی حال نداشتم به منزل پدرم بروم. سلما هم نتوانست مرا به پایگاه ببرد. لباسم را پوشیدم و چادرم را به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم. چند وقتی بود که امامزاده نرفته بودم. فضای آنجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطه ی سبز امامزاده گذاشتم. چمن ها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییزروی برگ درختا نشسته بود. نوای دعا و روضه توی صحن امامزاده پیچیده بود. خلوت بود. گوشه ی ضریح نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم. نمی دانستم از خدا چه می خواستم؟! گنگ و سردرگم تسبیح سفید را از کیفم درآوردم، چشمم را بستم و شروع کردم. نمی دانم چه موقع خوابم برد. سبک بودم و آرام. دیگر حس دلتنگی ام خفه کننده نبود. چشمم را که باز کردم هوا تاریک شده بود. نمازم را خواندم و راهی منزل شدم. " الان همه دیوونه شدن. نباید بی اطلاع می اومدم. گوشیمم خاموش شده. " زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که مرا دیدند، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد ــ من به درک... حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه. بی توجه به عصبانیت اش گفتم: ــ صالح زنگ نزده؟ ــ خیلی خری دختر... قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو را با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم. ــ الو صالح جان... ــ سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!! پدر صالح بود. با خجالت گفتم: ــ سلام پدر جون. شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم. گوشی را سرجایش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیاورم. تلفن دوباره زنگ خورد. خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم: ــ بله؟؟!! ــ سلام خانوم خوشگلم... ــ صالح... ــ جان دلم خانوم گل... خوبی؟ ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✨ ✨شهید محمود رادمهر✨
«بِسمِ رَبِّ الشُّهَدا وَ صِدّیقین» ✧شهید‌محمود‌رادمهر✧ ◈❘ تاریخ ولادت: ۳ آذر ۱۳۵۹ ◈❘ محل ولادت: مازندران_ساری ◈❘ وضعیت تاهل: متاهل با دو فرزند ◈❘ تاریخ شهادت: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵ ◈❘ محل شهادت: خانطومان_سوریه ◈❘ محل مزار: مازندران‌_ساری_ارامگاه ملامجدالدین  ◈❘نام کتاب: شهید عزیز 📚مـنـبـع: حریم حرم ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ .... ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2 ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
⁉ ✨ویـژگـے هـاــے شـَﮪـیـد✨ 🔸 محمود خیلی اهل شوخی و خنده بود. اما جلوی دیگران سیاست مخصوص به خودش را داشت. با اینکه خیلی با همسرش مهربان و صمیمی بود اما مقابل دیگران اصلا شوخی های بی مورد نمی کرد و خیلی مواظب رفتارش بود. 🔹 در مورد سوریه میگفت: اگر نرویم می آیند منطقه به منطقه را می گیرند و بعد می آیند ایران. سری اول آبان 94 رفت. 🔸 پایش در باشگاه ترک میخورد و بعد از یک ماه با همان پای شکسته که هنوز جوش نخورده، به دلیل اوضاع بد سوریه دوباره داوطلب اعزام به سوریه می شود. 🔹 در سوریه بود که تاریخ تولد پسرش رسید؛ از همانجا سفارش کرد که حتما تولدش را برگزار کنند و دل پسرش را شاد کنند. 🔸 شهید رادمهر پیش از رفتن به همسرش گفته بود اگر شهید شوم پیکری نخواهم داشت. یکبار تعریف می کرد: «این قدر این طرف و آن طرف می روم دوستانم گفتند: اگر تو شهید شوی نمی توانیم جنازه ات را بیاوریم چون تکه تکه می شوی از بس این ور و اون ور می روی. باید بیل بیاوریم جنازه ات را جمع کنیم. به آنها گفتم: حتی بیل هم نیازی نیست چون جنازه من طوری می شود که نمی‌توانید آن را جمع کنید. »آخر هم همانگونه که می خواست گمنام شهید شد. 📚 خبرگزاری آنا .................«شادی روح پاکش صلوات»................. ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ 🌹 ... ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2 ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
↺پست‌ های‌ امࢪوز تقدیم بھ↶ گمنام محمود رادمهر شبتون فاطمے°• عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ مھࢪتون حسنے🌱•° آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°` یا زینب مدد... نمازشب ، وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻•• ♡➣ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2