27.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عید است و غدیرش، علی والاست، علی
دل تشنه عدل است و او دریاست، علی
جشن است و مبارک، علی گشته است، ولی
دنیا همه را شادی که مولاست، علی
عاشقان عیدتان مبارک🥳
عاجزترینمردمکسیاستکهمیتواند
نقایصاخلاقیخودرابرطرفسازدولی
ازانجامآنخودداریمیکند . . !
_امیرالمومنین(علیهالسلام)
#نمادهایشیطانپرستی↓ در پیام رسان های ایرانی:
(🤘🤟🤙) نماد عمومی شیطان پرستان
نماد 6 عدد 666 شماره عدد شیطان پرستان.
(🖕) نماد ضد فرهنگی
(👁 ) نماد یک چشم شیطان پرستی.
(☯ ♋ ) نمونه ای از اعداد 6 و 9
(♍) کلمه "اللّٰه" که وارونه شده
(♉➰♈) نمایی متشابه به بز شیطان پرستی.
(☣) 3 بز ➿2 بز.
(✝ ☦ ☮)صَلیب.
(🙏)علامت نماد هندو و مسیحی و بودايی.
(🎄)علامت کریسمس.
(👐 🙌) توهین به قنوت مسلمین برعکس کردن حالت قنوت مسلمانان.«به انگشتان شصت خود هنگام قنوت توجه کنید»
(🗽) مجسمه آزادی.
(🕍) عبادتگاه صهیونیسم.
(🕎) آرم سازمان موساد صهیونیسم
(🕍) معبد شیطان .😈
(♏️♌️♋️♉️ )نماد های دیگر شیطان
(🔱) نماد سلاح شیطان یا همان سر نیزه شیطان.
(👹😈👺👿) صورتک شیطان.
(👩❤️💋👩 👨❤️💋👨 👩❤️👩 👨❤️👨 ) هم جنس بازان.
(🌈 🏳️🌈) نماد هم جنس بازان.
سعی شود از این علامت و نشانه ها استفاده نشود.❌
مسلمانان 📣 بیدار باشید ببینید دشمن چقدر فعال است.
📌نشر این پیام صدقه جاریه است...
متاسفانه بیشترین استفاده روزمره که حتی بین مذهبی هامشاهده میشود 🙏 این علامت هست لطفا منتشر کنید.
اینم متنش👇👇
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
☮️ ، ✝️ ، ☦️این علامت همان صلیب است ، این علامت نشانه به شیطان پرستی دارد و ریشه در توهین به مقدسات... در برخی از تواریخ آمده شده که برای مسخره کردن حضرت عیسی مسیح از این نماد ها استفاده میشه...
اگه دقت کنید در لباس ها و زیورآلات فراماسونرها و بازیگران و خواننده هایی که پرستش خدایی غیر از خدای یگانه دارند ، پیدا میشه...
____
👁️🧿هر علامتی که نشان دهنده تک چشم باشد ، نشان دهنده تک چشم لوسیفر(همان شیطان) است...
به معنای طلسم و نفرین و... است
اگر به یاد داشته باشید زمانی که حضرت ابراهیم ع برای بریدن سر پسرشان حضرت اسماعیل ع راهی شدند ، شیطان با وسوسه هایش میخواست مانع حضرت شود ، حضرت هم یک سنگ بر میدارند و به طرف این پلید پرتاب میکنند که در آنجا یک چشم شیطان کور میشود و تک چشم میماند
#برای_چشم_نظر_هم_بخاطر_همین_گفتیم_نماد_فساد_و_بدبختیه
__
🔱این ایموجی را همه شما داخل کیبوردتون دیدید ، در برخی جاها گفته شده: که این نمادِ فساد ، در سایهی شیطان است... نماد سلاحِ شیطان
_____
♉♑☣️➿➰♈همگی این ایموجی ها رو اگر دقت بفرمایید متوجه میشید که همه اینها به شکل تکشاخ ، یکبُز ، دو بُز ، سه بُز ، گاو و علامت بز هست ، که در همه جا این علامت ها نشاندهنده تمسخر و اهانت به دین و مذهب است ، و به معنای طلسم شیطان و پرستش آن هم بکار میرود
بُز بخاطر سرسختی و اتکا به خودش ، نشان دهنده شیطان است ، در تاریخ بت پرستی ، خدایان خود را به شکل سُم های شکافته ، گوش های دراز ، ریش بزی نشان داده اند
در هر صورت هر علامتی که به بُز مانند باشد مسلماً نشانه در پرستشِ شیطان دارد(استغفرالله)
__
✡️در دنیای امروزی به معنای یهودیت است و اگر توجه فرمایید ، پرچم اسرائیل...
____
🕎(شمعدان حَنوکا) یه منظور یکی از جشن های یهودیت و تابعیت از یهودیت است...
_____
♑این ایموجی به معنای بزغاله هست ، همانطور گفته شد ، از بز و بزغاله برای توهین به مقدسات و طلسم شیطان استفاده میشود...
_____
👺👹🤡ایموجی گولبین
نماد یک شخصیت ترسناک و وسوسهگر هست که برای نشان دادن شیطان هم به کار میرود...
___
👿😈این ایموجیها کلااااااا و اصیلاً به معنای شیطان هست ، در بیششششتر مواقع از این استیکر شوم استفاده می شود برای نشان دادن آن پلید....
_____
♨️دقت کنید این ایموجی به شکل یک آتشی هست که از آن چیزی فَوَّرِه میزند ، این ایموجی به معنای آتش جهنم هست...
______
👾👽این ایموجیها هم به معنای یک موجود ناشناخته و فضایی و فراماسونری هست...
_______
☠️💀هر استیکری که در آن اسکلت و اینها باشد به معنای طلسم شیطان است...
_______
♋ ، ☯️عدد ۶۶۶ و ۶۶ ، ۶ عددهای شیطان است ، و حالا این ایموجی هم نشان دهنده شیطان است...
______
🤘🤟نماد شاخ شیطان...
______
🤙در رابطه با این نماد باید بگم که ، ما فکر میکنیم این بخاطر (بهم زنگ بزن) استفاده میشه ، اما در اصل این علامت عادت همیشگی کسایی هستش که شیطان پرستند که با دست هم نشون میدهند....
_
♍ و یکی از بدترن های استیکر ها هم اینه ، که اگر توجه کنید ، کلمه الله رو برعکس نوشته ، و با این عمل خواسته که استغفرالله ، استغفرالله ، اینو نشون بده که ، خدایی نکرده ، خدا قدرتی نداره
(لعنت بهشون)
__
🙌🏻👐🏻 برای مسخره کردنِ نمازهایِ مسلمانان بکار میرود ، در حالت قنوت
یعنی بندهی خدایِ یکتا نبودن و رو زدن به قدرتی به غیر از قدرت خدا
(استغفرالله)
___
❇️،✳️،⚛️و همچنین این سه مورد که علامت ستاره یهود است ، و به یهودیت اشاره دارد...
____
♌♏دو نمونه از نمادهایی که اگر سرچ کنید بر روی لباس یا دستبند هاو... شیطان پرست ها هست
دومی هم شبیه آن سرنیزه و سلاح شیطانی است ، که بالاتر عرض کردم در سایه شیطان است...
🌈🏳️🌈و این هم از نماد های ، همجنس بازی استفاده میشه ، بابتش حتی منبعی هم دارم که میفرستم خدمتتون...
_
🙏🏻ببینید بزن قَدِشِ خودمون چه چیزیه: این نماد در اصل به معنای تبعیت از یهودیت هندو بودایی استفاده میشه ، جالبه که بین ما مذهبی ها به معنای برام دعا کن و ممنونم و بزن قدش رواج پیدا کرده ، اما دشمن بیشتر از منو و شما حواسش هست ، ببینید چطوری نفوذ کرده؟!!!
_________
🎄اینم که درختِ جشن کریسمسِ ، البته نماد شیطانی ندارن ها ، فقط بهعنوان این بد محسوب میشن ، چون پرستشِ خدایی غیر از خدایِ یگانه صورت میگیره برای دنبال کننده هایش
____
🕍 از قسمت هایی که افراد غیر مسلمان در آنجا جمع میشوند اما در بین مردم به عنوان ، خانه شیطان نامگذاری شده است
______
⛪به صلیب بالاش توجه کنید.... تا حالا انقد دقیق بررسی کرده بودینش؟؟
______
🗽مجسمه آزادی که دیگه خودتونم بهتر باهاش آشنائید....
___
و ستاره پنج پر که متاسفانه داخل استیکر هایم پیدایش نکردم متاسفانه ، اما تصویرش رو براتون میفرستم
که به معنای خدای اهریمنی(استغفرالله) و نماد شیطان و شیطان پرستی است ، در زیورآلات فراماسونرها به شدت یافت میشود...
نماد جادوگری و غیب گویی و برای احضار روح استفاده میشود
و بتپرستان هم از این ستاره پنج پر استفاده میکنند...
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
رفقا موافقید از این به بعد عکس شخصیت های رمانمون رو بزاریم؟😄
ناشناس بگید👇🏻👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16878861464774
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت20
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.
حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد.
کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق.
حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.
روزها میگذشت و من مشغول مطالعه و ذکر و نماز و ورزش و درسهام بودم.
اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب صلوات میفرستادم.
تاکسی برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟
اولش تعجب کردم آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.
نگاهی به مسافراش کردم.
یه آقایی جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.
به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.
یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.
ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد.
راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکهات میکنم.
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.
گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.
اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.
با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.
اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.
چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم...
داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...
🍁نویسنده بانومهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت21
چشمم به پاهاشون بود....
از یه چیزی مطمئن بودم،تا جون دارم نمیذارم دستشون بهم بخوره،نمیذارم حجابمو ازم بگیرن...
تمام توانمو جمع کردم،با دستهام دوتا مچ پاهای یکیشونو گرفتم و محکم کشیدم...
با سر خورد زمین.
فکر کنم بیهوش شده باشه،یعنی خداکنه بیهوش شده باشه،نمرده باشه.
باشدت عصبانیت به اون یکی که هنوز چاقو داشت نگاه کردم.
ترسیده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت.
از تعللش استفاده کردم و سرپا شدم. اونقدر نزدیکم بود که اگه دستشو دراز میکرد خیلی راحت میتونست چاقوشو تو قلبم فرو کنه.با دستم چنان ضربه ای به ساق دستش زدم که چاقو دو متر اون طرفتر افتاد و دستش به شدت درد گرفت.
خیز برداشت چاقو رو برداره،پریدم و چاقو رو گرفتم...
اما..آی دستم....
با دست راست چاقو رو گرفتم ولی چون شکمم درد داشت تعادلمو از دست دادم و افتادم روی دست چپم.
تا مغز ستون فقراتم درد گرفت.فکرکنم شکست. پای چپش رو گذاشت روی کمرم و فشار میداد.
دیگه نمیتونستم تکون بخورم...
چیزی نمونده بود از درد بیهوش بشم.
پای راستش نزدیک گردنم بود. خوشبختانه دست راستم سالم بود و چاقو تو دستم بود.
ته مونده های توانم رو جمع کردم و چاقو رو فرو کردم تو ساق پاش.
ازدرد نعره ای زد که ماشینی به شدت ترمز کرد.
صدای پای راننده شو میشنیدم که بدو به سمت ما میومد.
خیالم نسبتا راحت شده بود.نفس راحتی کشیدم ولی دلم میخواست از درد بمیرم.
نیم خیز شدم،...
دیدم امین بالا سرم ایستاده.تا چشمش به من افتاد خشکش زد.
اونی که چاقو تو پاش بود لنگان لنگان داشت فرار میکرد.
فریاد زدم:
_بگیرش...
امین که تازه به خودش اومده بود رفت دنبالش و با مشت مرد رو نقش زمین کرد.
نشستم....
دست چپم رو که اصلا نمیتونستم تکون بدم،شکمم هم خونریزی داشت اما جای توضیح برای امین نبود.
پس خودم باید دست به کار میشدم.بلند شدم.آه از نهادم بلند شد.
چاقو رو از پاش درآوردم و گذاشتم روی رگ گردنش،محکم گفتم:
_تو کی هستی؟بامن چکار داشتی؟
از ترس چیزی نمیگفت...
چاقو رو روی رگش فشار دادم یه کم خون اومد.
-حرف میزنی یا رگتو بزنم؟میدونی که میزنم.
اونقدر عصبی بودم که واقعا میزدم.امین گفت:
_ولش کن.
گفتم:
_تو حرف نزن.
روبه مرد گفتم:
_میگی یا بزنم؟
از ترس به تته پته افتاده بود.گفت:
_میگم...میگم.یه آقایی مشخصات شما رو داد،گفت ببریمت پیشش.
داد زدم:_ کی؟
-نمیدونم،اسمشو نگفت
-چه شکلی بود؟
-حدود45ساله.جلو و بغل موهاش سفید بود.چهار شونه.خوش تیپ و باکلاس بود.
امین مثل برق گرفته ها پرید روش و یقه ش رو گرفت وگفت:
_چی گفتی تو؟؟!!
من باتعجب به امین نگاه کردم و آروم گفتم:
_استادشمس؟!!!
امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت:.....
🍁نویسنده بانومهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هرچی_تو_بخوای
#قسمت22
امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت: آره.
تازه حانیه رو دیدم...
رنگش مثل گچ شده بود و داشت از ترس سکته میکرد.
من از حرفهایی که شنیده بودم درد یادم رفت،فقط تا دست چپم تکون میخورد به شدت درد میگرفت.حانیه گفت:
_اینجاست.
با کاغذی که دستش بود اومد سمت ما و گفت:
_نوشته...
داشت آدرس رو میگفت که امین با نعره گفت:
_نامرد..آشغال
من گیج شده بودم اما از درد داشتم میمردم.و به حانیه گفتم:
_زنگ بزن پلیس،بگو آمبولانسم بیاد.
امین به من گفت:
_شما حالتون خوبه؟!!!
کنار مرده با صورت افتادم زمین.
صدای گریه ی مامان رو میشنیدم. چشمهام سنگین بود و نمیتونستم بازشون کنم.چند دقیقه همونجوری فقط گوش میدادم.
مامانم داشت گریه میکرد و مریم سعی میکرد آرومش کنه.چشمهامو به سختی باز کردم.تو بیمارستان بودم.
شکمم درد میکرد.دستم هم درد میکرد. تازه داشت همه چیز یادم میومد.
خیابان،دو تا مرد، استادشمس، امین.
مامان متوجه من شد...
اومد نزدیکم و قربون صدقه ام میرفت.با صدایی که از ته چاه در میومد و با هر حرفش دردم بیشتر میشد..
بهش گفتم:
_من خوبم.گریه نکن.
مریم باخوشحالی پیشونی مو بوسید و گفت:
_از دست تو آخرش من سکته میکنم.
لبخند بی جونی زدم..
مریم همونجوری که اشک میریخت رفت بیرون.
به دست گچ گرفته م نگاه کردم و تو دلم گفتم خدایا شکرت.بخیر گذشت، مثل همیشه.
چند ثانیه بعد بابا و محمد اومدن تو اتاق. چهره ی بابا چقدر خسته و ناراحت و شکسته بود.انگار ماهها بیهوش بودم. محمد هم با چشمهای نگران و ناراحت به من نگاه میکرد.
نمیتونستم جواب محبت هاشون رو بدم.باهمه ی توانم لبخند زدم و سعی کردم بلند بگم:
_خوبم،نگرانم نباشین. ولی صدام به سختی در میومد.پرستار اومد تو اتاق و به همه گفت:
_دورشو خلوت کنید.باید استراحت کنه.
توی سرمم دارویی تزریق کرد و رفت.
به محمد اشاره کردم که بیاد نزدیکتر. گوششو آورد نزدیک دهانم تابتونه بشنوه چی میگم.
بهش گفتم:
_چیشد؟ اون مردها؟استادشمس؟
محمد گفت:
_اون مردها بازداشت شدن.پلیس شمس رو دستگیر کرده.تا آخرین اطلاعی که دارم انکار میکرد.
با اضطراب گفتم:
_اون مردی که خورد زمین مرده؟
لبخندی زد و گفت:
_نخیر.زورت اونقدر زیاد نبود که بمیره.
زیرلب گفتم:
_خداروشکر.
دارویی که پرستار به سرمم تزریق کرد ظاهرا خواب آور بود.چشمهام سنگین شده بود.
وقتی چشمهامو باز کردم حانیه و ریحانه بالا سرم بودن...
تا متوجه من شدن اومدن جلو و سلام کردن.حانیه گفت:
_دختر تو چه جونی داری؟منکه اون موقع دیدمت داشتم سکته میکردم.ولی تو جوری داد میزدی انگار رفتی تمرین آواز.
ریحانه گفت:
_خداروشکر به خیر گذشت.
حالم بهتر بود.میتونستم صحبت کنم.گفتم:
_چه خبر؟شمس اعتراف کرد؟
حانیه گفت:...
🍁نویسنده بانومهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_چهاردهم
🌿من و خدای امیرحسین
.
من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .
.
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .
.
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... .
.
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .
بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... .
.
برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .
بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .
هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...
.
کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ... گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ... .
🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_پانزدهم
🌿دست های خالی
.
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
.
دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .
انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
.
.
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .
.
اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... .
.
حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .
.
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .
🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_سیزدهم
🌿بی تو هرگز
.
برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ... یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ... خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... .
.
چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...
.
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ... همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .
.
بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... .
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ...
🌿ادامه دارد...
👩🏻ازت خوشم اومده...میخام باهات #دوست شم...
🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆
💬✍🏻 دختره تو دانشگاه جلوی یه پسر رو گرفت وگفت : خیلی مغروری ازت خوشم میاد. هرچی بهت آمار دادم نگاه نکردی ولی چون خیلی ازت خوشم میاد، من اومدم جلو خودم ازت شمارتو بگیرم باهم دوست شیم.😉
👤پسرگفت : شرمنده نمیتوانم من صاحب دارم ☺️
👩🏻دختره که از حسودی داشت میترکید گفت : خوشبحالش که با آدم باوفایی مثل تو دوسته...😏😒
👤پسره گفت : نه خوشبحال من که یه همچین صاحبی دارم.😇
👩🏻دختره گفت اووووه چه رمانتیک😯 این خوشگل خوشبخت کیه که این جوری دلتو برده❔
عکسشو داری ببینمش❔☺️
👤پسر گفت : عکسشو ندارم خودم هم ندیدمش اما میدونم خوشگل ترین ادم دنیاست.😇
👩🏻دختره شروع کرد به خندیدن😂
ندیده عاشقش شدی؟😏
نکنه اسمشم نمیدونی؟😏🙁
👤پسر سرشو بالا گرفت گفت : آره ندیده عاشقش شدم اما اسمشو میدونم...😊
🌸اسمش مهدی فاطمه است...🌸
❣دوست مهدی با نامحرم دوست نمیشه❣
🔴 #ارتباط_با_نامحرم🚫
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرج
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از °•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
سیدی که عیدی نده از سید بودن کنکله
شمادرمحدودهینفوذخودتانهرمقداری
کهمیتوانیدتأثیربگذارید!کاریکنیدکه
بچّههادرراهمستقیموصراطمستقیم ثابتقدمبمانند...!
_حضرتآقا
از نظر من زیباترین شمایی😍😍
#عاشقانه🌱'!
ـ ـ ـ ــــــــ«𑁍»ــــــــ ـ ـ ـ
#شهیدانه
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج
- اسم پسرتو چی میذاری؟
+ علی.
- پسر بعدیت؟
+ امیرعلی.
- بعدیش؟
+ محمدعلی.
- چهارمیش چی؟
+ علی اصغر.
- ای بابا، بعدش؟
+ علی اکبر.
- یه چیز بذار توش علی نباشه.
+ حیدر ♥️:)))
#مـولآ_علے
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج