اگربخواهیمجذبکنیـم
بایدخـوبدرککنیم،بشـنویم
گوشدهیـموصحبـتکنیم..!
_شهیدابراهیمهمت
هدایت شده از "بـہوقتعـٰاشقے"
‹بھنـٰامسہسالهڪربلا.س.♥️'›
──────────────ا
•تهیه دفترچه و... برای کودکان در شب سوم محرم و شهادت خانوم رقیه(س)
برای این کار کمی به کمک شما عزیزان نیاز داریم...•🌿
#برکتش_رو_امام_زمان_میرسونه✨
──────────────ا
جهت مشارکت: 6277601292437728
به نام: طالبی
──────────────ا
شماهم در این ثواب شریک باشید حتی با ۱۰ هزار تومان🌱🖐
کسیکهعشـقینداردصبرینخواهد
داشـت؛اماآنهاکهچیزیرامیخواهنـد،
بههمـاناندازهدرراهشمیایستند
وبراییافتنـشمیکوشند!
_استادعلیصفاییحائری
🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌
#رمانشهیدِخانمزینب
#پارت_4 ♥️☘
مریم دستمو گرفت
_خب بریم یکم بگردیم
وای اصلا یادم نبود باید برم خونه و مبحثایی ک معلم داده بودرو حل کنم و هم بابام میاد خونه برم شام بپزم
شرمنده لب زدم
_مریم من نمی تونم بیام درس دارم ببخشید
اخمی کرد و لب زد
_باشع ولی دفعه بعد حتما باید باهات برم بیرون و پشت بند حرفش لبخندی زد منم متقابلاً لبخندی زدم
_باشه خدافظ
دستمو گرفت
_برو عزیزم خدافظ
دستی براش تکون دادم و ب راهم ادامه دادم
ی تاکسی گرفتم و ب طرف خونه راه افتادم
رسیدم پول تاکسی رو حساب کردم و با کلید در خونه رو باز کردم کفشام در آوردم سری تو پذیرای کشیدم بابا نبود به طرف اتاقم رفتم و بعد از رر آوردن لباسام خودمو رو تخت انداختم بعد چند دقیقه ب خواب عمیقی فرو رفتم ...................................
با تکون های شدیدی از خوای بیدار شدم بابا رو بالا سرم دیدم
_دخترم بیدارشو ساعت ۵ شده
با شتاب رو تخت نشستم
_وای چقدر خوابیدم من کار داشتم
با سری برام تکون داد
_اشکالی نداره پاشو داداشت زنگ زد الان تو راهن دارن میان اینجا
از خوشحالی جیغی کشیدم من عاشق داداشم بودم
نویسنده:خانم رقیه فریدی📝
کپـی با اسم نویسنده حلال:)
ادمه دارد...
🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌
🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌
#رمانشیدِخانمزینب
#پارت_5 ♥️☘
_وایی باباییی قراره داداش میلاد بیاد
بابا لبخندی زد
_آره قراره بیاد
از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم پریدم بغل بابا ماچش کردم ک غر غرش بلند شد
_عععع دختر نکن تفیم کردی
لبخندی زدم
_اشکال نداره
با لبخند سری تکون داد
_از دست تو زینب
بابا رفت و منم رفتم دستو صورتمو بشورم و برم برا دادشم غذای زینب پز بپزم...............
خب اینم از برنج ک دم ذاشتم با خستگی رو صندلی نشستم و دستامو رو میز گذاشتم بابا رفته بود بیرون تا میوه بخره با زنگ آیفون ب خودم اومدم و بدو بدو خودمو ب در رسوندم و با مامان روبرو شدم مگ امشب شیفت نبود پس اینجا چیکار می کرد
_ععع مامان اینجا چی کار می کنی
چشم غره ای رفت برام و حلم داد کنار خودش وارد شد
_اولن سلام دومن خونه باید از تو اجازه بگیرم دختر
_مگه امشب شیفت نبودی
همینطور ک ب طرف پله ها می رفت گفت:
_دوستمو ب جای خودم گذاشتم اومدم قراره پسر خوشگلم بیاد
نمایشی عقی زدم
_اه اه مامان حالم ب هم خورد کجای اون میمون آمازونی شبیه آدمای خوشگله ترو خدا
از تو اتاق داد زد
_زینب ب داداشت اونجوری نگو برو غذا بپز دیر میشه ها منم ب طرف پذیرایی رفتم
_ پختم مامان نگران نباش
دیگه صدای از مامان نیومد
نویسنده:خانم رقیه فریدی📝
کپـی با اسم نویسنده حلال:)
ادمه دارد...
🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌
🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌
#رمانشهیدِخانمزینب
#پارت_6 ♥️☘
منم با خیال راحت رو کاناپه نشستم و تی وی رو روشن کردم در حال ديدن کارتون مورد علاقم بودم ک بابا با دست پر داخل شد
رفتنی بهش گفتم برام چیپس و تخمه بخره ک بابا داداش داریم بازی می کنیم بخوریم آخه همیشه وقتی داداش میومد همیشه ی دوز باهام منچ و فوتبال دستی بازی می کرد
و طبق معمول من برنده می شدم
ها ها ها خو معلومه ب من میگن زینو
از دست بابا وسایل هارو گرفتم
_خسته نباشی بابای خوبم
لبخندی زد
_ممنون دخترم
منم متقابلا لبخندی زدم و ب طرف آشپزخونه رفتم
میوه هارو شستم و تو ظرف میوه ها گذاشتم و ب علاوه کارای اضافه
مامان وارد آشپزخونه شد
_به به می ببینم دخترم چیکار کرده
منم با ذوق لب زدم
_مامان ببین قرمه سبزی خوب پخته
مامان ب طرف قرمه سبزی در حال پخت رفت و درشو باز کرد از خوشحالی چشماش برقی زد
_عالی شده دختر مامانی
اونقدر خوشحال شدم ک پریدم و از لپ مامان ی ماچ پر از آب زدم ک مامان جنی شد و و ملاقه قرمه سبزی رو ب طرفم گرفت
_مگه نمی گم اینقدر اینجوری ماچم نکن دختر با خنده محل حادثه رو ترک کردم ک زنگ آیفون بلند شد بدو بدو رفتم آیفون زودم و خودمم درو باز کردم و با دو خودمو ب در حیاط رسوندم و اولین کاری ک کردم با جیغ پریدم تو بغل داداش
_واییییییییییی داداشیییییییییییی
اونم بغلم کرد و گفت:
_سلام زینو خانم
نویسنده:خانم رقیه فریدی📝
کپـی با اسم نویسنده حلال:)
ادمه دارد...
🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌
روزى مالک اشتر از بازار كوفه میگذشت
در حالی که عمامه و پيراهنى از كرباس
بر تن داشت
مردى بازارى بر در دكانش نشسته بود
و عنوان اهانت زبالهاى (كلوخ)
به طرف او پرتاب كرد
مالک اشتر بدون اينكه به كردار زشت بازارى
توجهى بكند و از خود واكنش نشان دهد
راه خود را پيش گرفت و رفت
مالک مقدارى دور شده بود يكى از رفقاى
مرد بازارى كه مالک را میشناخت به او گفت:
آيا اين مرد را كه به او توهين كردى شناختى!؟
مرد بازارى گفت: نه نشناختم
مگر اين شخص كه بود؟
دوست بازارى پاسخ داد: او مالک اشتر
از صحابه معروف اميرالمؤمنين بود
همين كه بازارى فهميد شخص اهانت شده
فرمانده و وزير جنگ سپاه على علیهالسلام
است از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد
با سرعت به دنبال مالک اشتر دويد
تا از او عذرخواهى كند
مالک را ديد كه وارد مسجد شد
و به نماز ايستاد پس از آنكه نماز تمام شد
خود را به پاى مالک انداخت
و مرتب پاى آن بزرگوار را میبوسيد
مالک اشتر گفت: چرا چنين میكنى!؟
بازارى گفت:
از كار زشتى كه نسبت به تو انجام دادم
معذرت میخواهم و پوزش میطلبم
اميدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود
قرار داده از تقصيرم بگذرى
مالک اشتر گفت:
هرگز ترس و وحشت به خود راه مده
به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم
مگر اينكه درباره رفتار زشت تو
از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده
و از خداوند بخواهم كه تو را
به راه راست هدايت نمايد
↲بحارالانوار، جلد ۲
#حکایتهای_شنیدنی