eitaa logo
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
198 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
90 فایل
🇮🇷😊🥀1400٫8٫2 __________________ مدیر ↓ @Mahbobz2
مشاهده در ایتا
دانلود
اگربخواهیم‌جذب‌کنیـم بایدخـوب‌درک‌کنیم،بشـنویم گوش‌دهیـم‌وصحبـت‌کنیم..! _شهیدابراهیم‌همت
دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست🙂✨
هدایت شده از "بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
‹‌بھ‌نـٰام‌سہ‌ساله‌ڪربلا.س.♥️'‌›‌‌ ──────────────ا •تهیه دفترچه و... برای کودکان در شب سوم محرم و شهادت خانوم رقیه(س) برای این کار کمی به کمک شما عزیزان نیاز داریم...•🌿 ✨ ──────────────ا جهت مشارکت: 6277601292437728 به نام: طالبی ──────────────ا شماهم در این ثواب شریک باشید حتی با ۱۰ هزار تومان🌱🖐
کسی‌که‌عشـقی‌نداردصبری‌نخواهد داشـت؛اماآن‌هاکه‌چیزی‌رامی‌خواهنـد، به‌همـان‌اندازه‌درراهش‌می‌ایستند وبرای‌یافتنـش‌می‌کوشند! _استادعلی‌صفایی‌حائری
دختࢪبودڪہ پدرش‌شهیدشد . . دانشگاه ڪہ‌قبول‌شد، همہ‌گفتند: باسهمیہ قبول شده!!! ولے... هیچوقت نفهمیدند. ڪلاس او‌ل وقتےخواستندبه‌اویادبدهند ڪہ‌بنویسد بابا! یڪ‌هفتہ درتب سوخت... 💔!
تصورکن‌امام‌زمان‌باتمام‌ عظمتش‌بهت‌فکرمیکنه . .💔
🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌 ♥️☘ مریم دستمو گرفت _خب بریم یکم بگردیم وای اصلا یادم نبود باید برم خونه و مبحثایی ک معلم داده بودرو حل کنم و هم بابام میاد خونه برم شام بپزم شرمنده لب زدم _مریم من نمی تونم بیام درس دارم ببخشید اخمی کرد و لب زد _باشع ولی دفعه بعد حتما باید باهات برم بیرون و پشت بند حرفش لبخندی زد منم متقابلاً لبخندی زدم _باشه خدافظ دستمو گرفت _برو عزیزم خدافظ دستی براش تکون دادم و ب راهم ادامه دادم ی تاکسی گرفتم و ب طرف خونه راه افتادم رسیدم پول تاکسی رو حساب کردم و با کلید در خونه رو باز کردم کفشام در آوردم سری تو پذیرای کشیدم بابا نبود به طرف اتاقم رفتم و بعد از رر آوردن لباسام خودمو رو تخت انداختم بعد چند دقیقه ب خواب عمیقی فرو رفتم ................................... با تکون های شدیدی از خوای بیدار شدم بابا رو بالا سرم دیدم _دخترم بیدارشو ساعت ۵ شده با شتاب رو تخت نشستم _وای چقدر خوابیدم من کار داشتم با سری برام تکون داد _اشکالی نداره پاشو داداشت زنگ زد الان تو راهن دارن میان اینجا از خوشحالی جیغی کشیدم من عاشق داداشم بودم نویسنده:خانم رقیه فریدی📝 کپـی با اسم نویسنده حلال:) ادمه دارد... 🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌
🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌 ♥️☘ _وایی باباییی قراره داداش میلاد بیاد بابا لبخندی زد _آره قراره بیاد از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم پریدم بغل بابا ماچش کردم ک غر غرش بلند شد _عععع دختر نکن تفیم کردی لبخندی زدم _اشکال نداره با لبخند سری تکون داد _از دست تو زینب بابا رفت و منم رفتم دستو صورتمو بشورم و برم برا دادشم غذای زینب پز بپزم............... خب اینم از برنج ک دم ذاشتم با خستگی رو صندلی نشستم و دستامو رو میز گذاشتم بابا رفته بود بیرون تا میوه بخره با زنگ آیفون ب خودم اومدم و بدو بدو خودمو ب در رسوندم و با مامان روبرو شدم مگ امشب شیفت نبود پس اینجا چیکار می کرد _ععع مامان اینجا چی کار می کنی چشم غره ای رفت برام و حلم داد کنار خودش وارد شد _اولن سلام دومن خونه باید از تو اجازه بگیرم دختر _مگه امشب شیفت نبودی همینطور ک ب طرف پله ها می رفت گفت: _دوستمو ب جای خودم گذاشتم اومدم قراره پسر خوشگلم بیاد نمایشی عقی زدم _اه اه مامان حالم ب هم خورد کجای اون میمون آمازونی شبیه آدمای خوشگله ترو خدا از تو اتاق داد زد _زینب ب داداشت اونجوری نگو برو غذا بپز دیر میشه ها منم ب طرف پذیرایی رفتم _ پختم مامان نگران نباش دیگه صدای از مامان نیومد نویسنده:خانم رقیه فریدی📝 کپـی با اسم نویسنده حلال:) ادمه دارد... 🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌
🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌 ♥️☘ منم با خیال راحت رو کاناپه نشستم و تی وی رو روشن کردم در حال ديدن کارتون مورد علاقم بودم ک بابا با دست پر داخل شد رفتنی بهش گفتم برام چیپس و تخمه بخره ک بابا داداش داریم بازی می کنیم بخوریم آخه همیشه وقتی داداش میومد همیشه ی دوز باهام منچ و فوتبال دستی بازی می کرد و طبق معمول من برنده می شدم ها ها ها خو معلومه ب من میگن زینو از دست بابا وسایل هارو گرفتم _خسته نباشی بابای خوبم لبخندی زد _ممنون دخترم منم متقابلا لبخندی زدم و ب طرف آشپزخونه رفتم میوه هارو شستم و تو ظرف میوه ها گذاشتم و ب علاوه کارای اضافه مامان وارد آشپزخونه شد _به به می ببینم دخترم چیکار کرده منم با ذوق لب زدم _مامان ببین قرمه سبزی خوب پخته مامان ب طرف قرمه سبزی در حال پخت رفت و درشو باز کرد از خوشحالی چشماش برقی زد _عالی شده دختر مامانی اونقدر خوشحال شدم ک پریدم و از لپ مامان ی ماچ پر از آب زدم ک مامان جنی شد و و ملاقه قرمه سبزی رو ب طرفم گرفت _مگه نمی گم اینقدر اینجوری ماچم نکن دختر با خنده محل حادثه رو ترک کردم ک زنگ آیفون بلند شد بدو بدو رفتم آیفون زودم و خودمم درو باز کردم و با دو خودمو ب در حیاط رسوندم و اولین کاری ک کردم با جیغ پریدم تو بغل داداش _واییییییییییی داداشیییییییییییی اونم بغلم کرد و گفت: _سلام زینو خانم نویسنده:خانم رقیه فریدی📝 کپـی با اسم نویسنده حلال:) ادمه دارد... 🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌🚌
سه پارت تقدیم نگاهتون🌺
روزى مالک اشتر از بازار كوفه می‌گذشت در حالی که عمامه و پيراهنى از كرباس بر تن داشت مردى بازارى بر در دكانش نشسته بود و عنوان اهانت زباله‌اى (كلوخ) به طرف او پرتاب كرد مالک اشتر بدون اينكه به كردار زشت بازارى توجهى بكند و از خود واكنش نشان دهد راه خود را پيش گرفت و رفت مالک مقدارى دور شده بود يكى از رفقاى مرد بازارى كه مالک را می‌شناخت به او گفت: آيا اين مرد را كه به او توهين كردى شناختى!؟ مرد بازارى گفت: نه نشناختم مگر اين شخص كه بود؟ دوست بازارى پاسخ داد: او مالک اشتر از صحابه معروف اميرالمؤمنين بود همين كه بازارى فهميد شخص اهانت شده فرمانده و وزير جنگ سپاه على علیه‌السلام است از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد با سرعت به دنبال مالک اشتر دويد تا از او عذرخواهى كند مالک را ديد كه وارد مسجد شد و به نماز ايستاد پس از آنكه نماز تمام شد خود را به پاى مالک انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را می‌بوسيد مالک اشتر گفت: چرا چنين می‌كنى!؟ بازارى گفت: از كار زشتى كه نسبت به تو انجام دادم معذرت می‌خواهم و پوزش می‌طلبم اميدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصيرم بگذرى مالک اشتر گفت: هرگز ترس و وحشت به خود راه مده به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اينكه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم كه تو را به راه راست هدايت نمايد ↲بحارالانوار، جلد ۲ ‌