eitaa logo
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
205 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2هزار ویدیو
83 فایل
🇮🇷😊🥀1400٫8٫2 __________________ مدیر ↓ @Mahbobz2
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉ ✨ویـژگـے هـاــے شـَﮪـیـد✨ 🔸 محمود خیلی اهل شوخی و خنده بود. اما جلوی دیگران سیاست مخصوص به خودش را داشت. با اینکه خیلی با همسرش مهربان و صمیمی بود اما مقابل دیگران اصلا شوخی های بی مورد نمی کرد و خیلی مواظب رفتارش بود. 🔹 در مورد سوریه میگفت: اگر نرویم می آیند منطقه به منطقه را می گیرند و بعد می آیند ایران. سری اول آبان 94 رفت. 🔸 پایش در باشگاه ترک میخورد و بعد از یک ماه با همان پای شکسته که هنوز جوش نخورده، به دلیل اوضاع بد سوریه دوباره داوطلب اعزام به سوریه می شود. 🔹 در سوریه بود که تاریخ تولد پسرش رسید؛ از همانجا سفارش کرد که حتما تولدش را برگزار کنند و دل پسرش را شاد کنند. 🔸 شهید رادمهر پیش از رفتن به همسرش گفته بود اگر شهید شوم پیکری نخواهم داشت. یکبار تعریف می کرد: «این قدر این طرف و آن طرف می روم دوستانم گفتند: اگر تو شهید شوی نمی توانیم جنازه ات را بیاوریم چون تکه تکه می شوی از بس این ور و اون ور می روی. باید بیل بیاوریم جنازه ات را جمع کنیم. به آنها گفتم: حتی بیل هم نیازی نیست چون جنازه من طوری می شود که نمی‌توانید آن را جمع کنید. »آخر هم همانگونه که می خواست گمنام شهید شد. 📚 خبرگزاری آنا .................«شادی روح پاکش صلوات»................. ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ 🌹 ... ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2 ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
↺پست‌ های‌ امࢪوز تقدیم بھ↶ گمنام محمود رادمهر شبتون فاطمے°• عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ مھࢪتون حسنے🌱•° آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°` یا زینب مدد... نمازشب ، وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻•• ♡➣ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
‹🌾🌼› ‌ •° ‌ڪوچڪ‌و‌بزࢪگ‌ فࢪقےنداࢪد، وظیفہ؎بسیجے دویـٰدن‌پـا‌به‌پـا؎ِ اسلام‌و‌انقلاب‌است! •° 🌾🌼¦⇢ 🌾🌼¦⇢ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #بیست یک هفته از #تنها
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت روزهای و سپری می شد. را یاد گرفته بودم امان از تنهایی اتاق خوابم. جای خالی صالح را کنارم خیلی حس می کردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمان باشم و به اتاق دونفره مان پناه می آوردم. زهرا بانو خیلی اصرار داشت به آنجا بروم به همین خاطر ساعتی از روز را آنجا بودم و سریع بر می گشتم. می ترسیدم صالح زنگ بزند و من خانه نباشم. موبایلم همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس می گرفت. شبها که به غیر از اتاقمان جای دیگری آرام و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح را داشت که اینقدر آرامم می کرد. تسبیح که همراه شبانه روزم شده بود. نمی دانم چقدر صلوات می فرستادم اما آرام می شدم. پایگاه رفتنم را آغاز کرده بودم و علاوه بر آن کارهای جهادی هم انجام می دادم که باشم. شمارش معکوس دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود می آید اما روز دقیقش را نمی گفت. من هم اصرار نمی کردم. هر لحظه منتظر صدای زنگ در بودم. یک هفته از خانه بیرون نرفتم. حتی پیش بابا و زهرا بانو نمی رفتم. می ترسیدم در نبودم صالح بیاید و من نباشم. یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد و گفت باید شام را با آنها باشم. اصلا دلم نمی خواست از خانه جُم بخورم. اینقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم بروم. پدرجون و سلما زودتر از من به آنجا رفتند. من هم به بهانه ی کاری که نداشتم ساعتی بعد از آنها رفتم. منتظر تماس صالح بودم. از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن. ناامید شدم و چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم. پکر و گرفته روی مبل نشستم و زهرا بانو گفت: ــ یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینجوری بُق کردی؟! آهی کشیدم و گفتم: ــ منتظر تماس صالح بودم. دسته گل نرگس از پشت مبل توی صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد: ــ مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش بدم. جیغ کشیدم. آنقدر بلند که خودم هم باورم نمی شد. از جایم پریدم و صالح را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. خدایا چه حالی داشتم؟! نه می توانستم حرفی بزنم و نه واکنشی. در سکوت دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردم. در را بستم و او را به آغوش کشیدم. باورم نمی شد صالح کنار من بود. اشک می ریختم و می کردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود ــ آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیز دلم... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین توان هیچ حرفی نداشتم. سجاده را پهن کردم و صالح را کنار سجاده نشاندم و در حضورش دو رکعت خواندم... باز هم مرا غافلگیر کرده بود. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت با صالح به همه ی فامیل سر زدیم. می گفت دوست ندارد صبر کند با کوله باری از خجالت مهمان سفره های اسراف اقوام شویم. کمی خجالت زده بودم. می ترسیدم فامیل، از ما دلخور شوند. منزل اقوام خودشان که می رفتیم با روی گشاده و رفتاری عادی پذیرای ما بودند. می گفتند انتظار این رفتار را از صالح داشته اند اما اقوام من... بخاطر اینکه حداقل آمادگی داشته باشند از قبل تماس می گرفتم که می خواهیم بیاییم "والا بخدا این مدل پاگشا نوبره" ــ سخت نگیر خانومم. اقوام تو هم باید با این رفتار من آشنا بشن. ــ می ترسم ناراحت بشن ــ نه عزیز دلم. من فقط می خوام زحمت نیفتن و سفره هاشون ساده و صمیمی باشه کم کم داشتم به رفتارهایش عادت می کردم. مشغول پخت و پز بودم که از پشت چشمم را گرفت. ــ سلام ــ سلام به روی ماهت خانوووم. خوبی؟ خسته نباشی. ناخنکی به غذا زد و گفت: ــ بلیط هواپیما گرفتم. برا امشب. از تعجب چشمانم گشاد شده بود. ــ امشب؟؟؟!!! کجا؟! ــ اول شیراز بعد هر جا خانومم بگه ــ الان باید بگی؟ ــ گفته بودم از سوریه برگردم حتما ماه عسل می برمت. ــ خب... من آمادگی ندارم... وااای صالح همیشه آدمو شوکه می کنی. ــ خب این خوبه یا... ــ نمی دونم. اگه دیوونه نشم خوبه تا شب به کمک صالح چمدان را بستم. از زهرا بانو و بابا خداحافظی کردیم و با سلما و پدرجون به فرودگاه رفتیم. صبح بود. از خواب بیدار شدم و روی تخت جابه جا شدم. صالح توی اتاق نبود. همه جای اتاق را گشتم اما نبود. بیشتر از دوساعت توی اتاق هتل حبس بودم. دلم نمی خواست تنها به جایی بروم. کلافه و گرسنه بودم. از طرفی نگران بودم برای صالح... درب اتاق باز شد و صالح با دو پرس غذا آمد. لبخندی زد و گفت: ــ سلاااام خانوم گل... صبح بخیر ابرویی نازک کردم و گفتم: ــ ظهر بخیرمیدونی ساعت چنده؟ چرا تنهام گذاشتی؟ ــ قربون اون اخمت... ببخشید. کار داشتم. ــ دارم می میرم از گشنگی. آخه تو شهر غریب چیکار داشتی؟ ــ برات غذا آوردم. ببخشید خانومم. کاری بود از محل کارم سپرده بودن بهم. چیزی نگفتم و با هم غذا خوردیم و بعد از استراحت به تخت جمشید رفتیم. شب هم برای نماز و زیارت به شاه چراغ رفتیم. خیلی با صفا بود و دل سیــــــر زیارت کردیم. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
🌱●آقا امیرالمؤمنین(علیه‌السلام): بیمارشدن ثواب و اجری ندارد اما را پاک میکند.🌸 نَهجُ‌البلاغه_حکمت۴۲📚 https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #بیست_ودو با صالح به
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب را دوست داشتم. هوا هم خوب بود و فصل گرمای جنوب هنوز شروع نشده بود. دلم تاب نیاورد. ــ صالح جان... ــ جان دلم؟ ــ اااام... تا اینجا اومدیم. منطقه نریم؟ ــ دو روز از مرخصیم مونده. همه جا رو نمی تونیم بگردیم. اشکالی نداره؟ ــ نهایتش چند جاشو می گردیم خب. از هیچی که بهتره ــ باشه عزیزم. عجب ماه عسلی شد دو روز باقیمانده را روی رد پای شهدا گذراندیم. حال عجیبی بود. همیشه مناطق عملیاتی حالم را عوض می کرد. نمی دانم چرا یاد شهید گمنامی افتادم که گاهی به مزارش می رفتم. بغض کردم و از صالح جدا شدم. گوشه ای نشستم و چادر را روی سرم کشیدم. مداحی گوشی ام را روشن کردم و دلم را سبک کردم. "شهید گمناااام سلام... خوش اومدی مسافرم... خسته نباشی پهلوون... ................................................... بعد از بازگشتمان.... زندگی رسما شروع شد. صالح را که داشتم غمی نبود. با زهرا بانو و سلما سرگرم بودم و حسابی غرق زندگی شده بودم. گاهی پیش می آمد که صالح چند روزی نبود اما خیالم راحت بود که مراقب خودش هست. همیشه قولش را یادآوری می کرد و می گفت هرگز یادش نمی رود. حالم بد بود. هر چه می خوردم دلم درد می گرفت و گاهی بالا می آوردم. سرم گیج رفت و دستم را به لبه ی تخت گرفتم و نشستم. ــ سلما... صدایم آرام بود و درب اتاق بسته. به هر ترتیبی بود سلما را بلند صدا زدم. سراسیمه خودش را به من رساند. ــ چیه چی شده؟ مهدیه جان...!!! ــ حالم بده سلما... برو زهرا بانو رو صدا بزن. ــ بلند شو ببرمت دکتر. رنگ به روت نداری دختر... ــ نمی خواد... بذار صالح برگرده باهاش میرم. سلما بدون جوابی بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشمم را بستم و دستم را روی پیشانی ام فشار دادم. موبایلم زنگ خورد. بلند شدم و آنرا از روی پاتختی برداشتم. چشمانم سیاهی رفت و دوباره تلو خوردم. ــ الو... ــ سلام خانومم...چی شده صدات چرا اینجوریه؟ صدای صالح بغضم را ترکاند. با گریه گفتم: ــ ساعت چند میای صالح حالم بده صدایی نیامد. انگار تماس قطع شده بود. بیشتر بغضم گرفت و روی تخت ولو شدم. زهرا بانو هم سراسیمه با سلما آمد و هر دو کمکم کردند که لباسم را عوض کنم و دکتر برویم. منتظر آژانس بودیم که صالح با نگرانی وارد منزل شد و کنارم زانو زد و دستم را گرفت و گفت: ــ مردم از نگرانی... چی شده مهدیه جانم ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت روی تخت، خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند. صالح نگران بود اما به روی خودش نمی آورد. با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت. سلما کلافه به زهرا بانو گفت: ــ زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!! صالح حق به جانب گفت: ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!! سلما به من اشاره کرد و گفت: ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف می زنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی؟ لبخند بی جانی زدم و گفتم: ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟ صالح گفت: ــ خوابت میاد؟ ــ یه کمی... ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود. ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم. ــ تنهام نذار صالح ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره؟ رفت و من هم چشمم را بستم. نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد. با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانی ام را بوسید. خجالت کشیدم.بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه می خندیدند اما من هنوز گیج بودم. سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند. ــ چی شده؟؟؟ صالح گفت: ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن. سلما سرک کشید و گفت: ــ آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست. و چشمکی زد. از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت: ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی. دیگه دونفر شدین. هنوز گیج بودم. " مثل اینکه قضیه جدیه " بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند. صالح ففط با لبخند به من نگاه می کرد. با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم ــ اینا چی میگن؟ ــ جواب آزمایشتو گرفتم گلم. تو راهی داریم ضعف و سر گیجه ت به همین دلیل بوده. چیزی نگفتم. فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟" ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #بیست_وچهار روی تخت، خ
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت صالح دیوانه ام کرده بود. نمی گذاشت درست و حسابی حتی توی محیط منزل راه بروم. دکتر رفته بودم و استراحت مطلق تجویز کرده بود. می گفت جنین در حالت خوب و عادی قرار ندارد و با تلنگری احتمال سقط وجود داشت. من نمی ترسیدم. اولین تجربه ام بود و حس خاصی نداشتم. چشم صالح را که دور می دیدم بلند می شدم و کمی اتاق را مرتب می کردم. یکبار غذا درست کردم و از بوی غذا تا توانستم بالا آوردم. تنها بودم و از فرصت استفاده کردم. سلما پایگاه رفته بود و زهرابانو هم به خرید... صالح که از سرکار بازگشت و حال مرا دید خیلی عصبانی شد. از آن به بعد سلما و زهرابانو شیفت عوض می کردند و کنار من بودند. در واقع نگهبانم بودند از جانب صالح... خودش که از سر کار بازمی گشت همه ی کارها را به عهده می گرفت و از کنارم جُم نمی خورد. حالم بهتر بود اما هنوز استراحت مطلق بودم. صالح دوست داشت هرچه زودتر جنسیت بچه مشخص شود. می گفت «اصلا برام فرقی نداره پسر باشه یا دختر... فقط دلم می خواد زودتر براش لباس و وسیله بخرم» ــ خب صالح جان هم دخترونه بخر هم پسرونه اخم می کرد و می گفت: ــ میشه خانومم. تو که می دونی این کارا تو مرامم نیست. یک روز به اصرار خودش مرا به دکتر برد برای تشخیص جنسیت. بماند که با چه مکافاتی تا آنجا رفتیم و حساسیت صالح در رانندگی و راه رفتن من دکتر که پرونده را دید ابرویی بالا انداخت و گفت: ــ هنوز که خیلی زوده ــ اشکالی نداره خانوم دکتر... اگه ضرری برای بچه نداره لطفا امتحان کنید شاید مشخص شد. دکتر هم در سکوت و با کمی غرولند کارش را انجام داد. هر چه سعی کرد نتوانست جنسیت را بفهمد. با کمی اخم گفت: ــ آقای محترم گوش نمیدید... خانومتونو با این حالش آوردید اینجا که چی؟ هنوز زوده برا جنسیت. حداقل تا یه ماه دیگه مشخص نیست. فقط بدونید بچه سالمه. توی راه بازگشت، صالح خندید و گفت: ــ پدر صلواتی چه لجی هم داره. و خطاب به شکمم گفت: ــ نمی شد نشون بدی که کاکل به سری یا چادر زری؟ ولی مهدیه باید دکترتو عوض کنی. با طرز برخوردشو اخم و تَخمی که داشت بهت استرس وارد می کنه. دکتر باید باشه... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود. صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برایم اضطراب آور بود و می دانستم اتفاقی افتاده. بیشتر نگران بچه بودم. به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی را حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی به آن داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود. گاهی با او می زدم و برایش قصه یا لالایی می گفتم. برایش می خواندم و و می گذاشتم و با بچه به آن گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش می شود و شوق و عجله ی او از من بیشتر است برای به دنیا آمدن. چشمانم را روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آرام درب اتاق را باز کرد و تلویزیون اتاق را خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچکی برای اتاق گرفته بودند. درب کمد را باز کرد و آرام کوله را درآورد. قلبم فرو ریخت. سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کند خوابم. "پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن " قطره اشکی از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا آمد. کمکم کرد روی تخت بنشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها را به من می خوراند و لابه لای آن بعضی را توی دهان خودش می گذاشت که مرا اذیت کند. دوست نداشتم از غمم باخبر شود اما... امان از لب و لوچه ی آویزان ــ چی شده قربون چشمات؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟ ــ نه چیزی نیست. ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی گلم؟ بگو ببینم چی تو دلته؟ سینی غذا را پس زدم و خودم را به سمت او کشاندم و توی بغلش جا گرفتم. بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتی اش احتیاج داشتم. ــ صالح؟! ــ جانِ صالح؟ ــ چیزی از من پنهون کردی؟ ــ مثلا چی خانومم؟ آرام خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نگاه پر بغضم به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پایش را گم کرده بود. باید به او می فهماندم که خودش را اذیت نکند. دستش را گرفتم و انگشتر فیروزه را توی انگشتش چرخاندم. ــ من می دونم... نگاهی گذرا به چشمانش انداختم و سربه زیر گفتم: ــ کی میری؟ انگار نمی توانست حرفی بزند. دستش رافشردم و گفتم: ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. آخه تازگیا یه تکون های ریزی می خوره. یه چیزی مثل نبض زدن. اشک توی چشم هایش جمع شده بود. بلند شد و رفت کنار پنجره. آنرا باز کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جانی کرد و گفت: ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟ ــ اونش مهم نیست. کی میری؟ ــ بعد از سال تحویل. ــ امروز چندمه؟ ــ بیست و هفتم. پوفی کشیدم و گفتم: ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم. ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ... صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم: ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب (س) رو چی بدم؟ نوک انگشتم را بوسید و سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت. بغضم ترکید و توی تنهایی تا توانستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
روزت مبارک مادر🌹
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #بیست_وشش یک هفته بود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت صالح خودش به خرید رفته بود. لباس برای من خرید و یک سری لباس هیئتی شیرخواران برای بچه. می گفت دختر باشد یا پسر همین را توی هیئت می تواند بپوشد. رنگش سبز بود و یک ردیف کامل سکه ی طلایی به آن وصل بود. با پیشانی بند "یا علی اصغر ادرکنی" سال تحویل نیمه شب بود. لباس پوشیدم و به کمک صالح به جمع پیوستیم. سلما سفره ی هفت سین را چیده بود و تلویزیون برنامه ویژه ی سال تحویل را پخش می کرد. حال و هوایم عجیب بود. استرس داشتم اما با هوای سال تحویل قاطی شده بود. دلم برای زهرا بانو و بابا تنگ شده بود. ــ چیه خانومم؟ چرا بُق کردی؟ آهی کشیدم و گفتم: ــ کاش بابا اینا هم بودن. خندید و گفت: ــ کاری نداره. الان میرم میارمشون. بلند شد و رفت. "کاش زنگ می زد" طولی نکشید که با آنها آمد. زهرا بانو با سینی تزئین شده ی هفت سین و ظرف آجیل و جعبه ی کادویی به همراه بابا و صالح آمد. ذوق زده از دیدارشان بلند شدم و آنها را بغل کردم. زهرا بانو گفت: ــ خواستیم سر شب برات بیاریم صالح گفت خوابیدی تا اینکه الان خودش اومد دنبالمون. عزیزم، با پدرت واست عیدی گرفتیم. خدا کنه خوشت بیاد اینم هفت سین برا مبارکی. خوشبخت باشید با هم جعبه ی کادویی را باز کردم و قواره ی پارچه ی خوشرنگی را دیدم. خیلی خوش جنس و دوست داشتنی بود. بابا هم پاکت پول را به سمتم گرفت. ــ قابل نداره دختر گلم ــ بابا... مگه با زهرا بانو فرقی دارید؟ اینم زحمت شما بوده خب. این دیگه زیادیه. ــ نه دخترم. من جهیزیه هم برات نگرفتم. این مبلغ رو برا جهیزیه ت کنار گذاشتم. گفتم با عیدیت به خودت بدمش. صالح گفته بعد از اینکه از سوریه برگرده ان‌شاء‌الله میرید تو خونه ی خودتون. با تعجب به صالح نگاه کردم. خندید و گفت: ــ بابا قرار نبود لو بدید ها... اونجوری نگاهم نکن مهدیه. خواستم بهت بگم. خونه گرفتم همین نزدیکیا سکوت کردم و کمی توی خودم رفتم. از تنهایی می ترسیدم. چه عجله ای بود؟ من با این وضعیت چطور می توانستم تنها باشم؟ ــ کی باید بریم تو خونه ی جدید؟ ــ ان شاء الله برگردم بعد. فعلا مستاجر داره. تا دوماه آینده تخلیه می کنن. تا اونموقع منم برگشتم به امید خدا... لبخند محوی زدم و توجهمان به دعای تحویل سال جلب شد. سکوت کردیم و دستها به دعا بلند شد یٰا مُقَلِبَ الْقُلوُبِ وَالْاَبْصٰار یٰامُدَبِرَ اللَیْلِ وَالنَهٰار یٰا مُحَوِلَ الْحَوْلِ وَالْاَحْوٰال حَوِّلْ حٰالَنٰا اِلٰی اَحْسَنِ الْحٰال "خدایا شهادت سوریه رو تو سرنوشت صالحم قرار نده." سال تحویل شد و با حسی غریب سال جدید شروع شد ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دیشب اصلا نخوابیدم. حال دلم خراب بود. صالح هم درست نخوابید. همین که می دید هنوز بیدارم کلی غر می زد و بعد نازم را می خرید و می گفت بیدار ماندن برای خودم و بچه خوب نیست. دست خودم نبود. خواب به چشمم نمی آمد. فردا صبح صالح می رفت و بازگشتش با خدا بود. اصلا خواب چه معنایی می توانست داشته باشد وقتی که فردا نفسم از گلویم می رفت و روحم از تنم؟ نماز صبح را با صالح خواندم. لبه ی تخت نشستم و قامت بستم. بغضم ترکید و با صدای زمزمه ی صالح دل سیر گریه کردم. نماز که تمام شد، صالح چادر نماز را از روی چشمم کنار زد و با اخمی ساختگی گفت: ــ چیکار کردی با خودت ببینم... نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی چیزی نگفتم. و از رفتن منصرف شود. می ترسیدم با نگرانی برود و نتواند سر قولش بماند. می ترسیدم... از خیلی چیزها می ترسیدم. ذهنم آشفته بود و از نگرانی حالم بهم می خورد. صالح از کمد بسته ی لواشک را بیرون آورد و گفت: ــ میدمش دست سلما... فقط روزی یه دونه بهت بده بخوری. دلم نمی خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته. درست و حسابی غذاتو بخور و مامانِ لوسی نباش. باشه؟ سری تکان دادم و بغضم را فرد دادم. تسبیح سفید را از کیفم برداشتم و به صالح دادم. ــ اینو بنداز دستت. می خوام همراهت باشه. مثل دستبند بنداز به مچت. مچ دست چپش را جلو آورد و گفت: ــ خودت برام بنداز. تسبیح را چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد. انگشتر فیروزه را(حلقه مان)💍 از دستش درآورد و با زنجیرِ پلاکش به گردنم آویخت. دلم گرفت. دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم. حالم دست خودم نبود و مدام دلشوره داشتم. دلم نمی آمد به رفتنش "نه" بگویم اما حالم خیلی بد بود. "چرا سپیده نمی زنه؟ امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن" ــ مهدیه جان نگاهش کردم. ــ چرا نمی خوابی خوانومم؟ اینجوری می بینمت اذیت میشم. ــ خوابم نمیاد بخدا... ــ مرگ صالح بخــ... دستم را روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم: ــ تو رو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار. چشم... من استراحت می کنم اما تو اینجوری نگو. اشک جمع شده در پشت پلک هایم سرازیر شد و روی بالش افتاد. ــ قربون اون چشمات... اشکم را پاک کرد و به خواسته اش چشمم را بستم. دستم را گرفت و گل سر را از موهایم باز کرد. کاش موهایم را نوازش نمی کرد. نفهمیدم چطور خوابم برد. وقتی چشمم را باز کردم صالح حاضر و آماده، در حال چک کردن وسایلش بود. مثل برق گرفته ها توی تخت نشستم. صالح سراسیمه لبه ی تخت نشست و مرا به آغوش کشید. ــ آروم باش خوشگلم... چی شده؟ بغض کردم و گفتم: ــ چرا بیدارم نکردی؟ می خواستی بدون خداحافظی بری؟! ــ نه عزیز دلم... چطور ممکنه بدون خداحافظی برم؟ خواستم کمی استراحت کنی. بغضم ترکید و گفتم: ــ الان وقت استراحته؟؟!! صالح منو از این دو سه ساعت دیدنت محروم کردی. ــ مگه می خوام برنگردم؟ وقتی برگشتم هر روز بشین نگاهم کن. حالم بهم خورد. خودم را جمع کردم و دستم را جلوی دهانم گرفتم. ــ چی شد فداتشم؟ حالم را که دید با خنده گفت: ــ دخملم داره اذیتت می کنه؟! و خطاب به بچه گفت: ــ اینجوری می خوای مواظب مامانت باشی پدر صلواتی؟ آب دهانم را فرو دادم و گفتم: ــ از کجا می دونی دختره؟ ــ بچه ی منه... دوست دارم دختر باشه. حرفیه؟! خندیدم و گفتم: ــ نه چه حرفی؟ از خدامم هست همدم مامانش باشه. پیشانی ام را بوسید و گفت: ــ قربون مامانش... مهدیه جان... من برم؟ قلبم هری ریخت. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
قلبم هری ریخت. اصلا انگار لحظه ای فراموش کرده بودم صالح عازم چه سفری بود. لبم آویزان شد و از روی تخت پایین آمدم. ــ دیگه سفارش نمی کنم ها... مراقب خودت و بچه باش. تا چشم روی هم بذاری برگشتم ان شاء الله. کوله را به دستش گرفت و روبرویم ایستاد. ــ یه چیزی توی گوشیت برات یادگاری گذاشتم. وقتی رفتم پیداش کن و با دخترم ازش لذت ببر. مقاوتم از دست رفته بود. بی صدا اشکم جاری شد و دست صالح سد آنها می شد. انگار بار آخر بود می دیدمش. آغوشش مأمن دلتنگی ام شد و سینه اش تکیه گاه سرم. جلوی لباس نظامی اش خیس شد بسکه هق زدم. بعد از رفتنش سکوت خانه بود که سرم آوار شد. دلم برای سلما می سوخت. حالش را فراموش نمی کنم وقتیکه تنها تکیه داده بود به درب حیاط و با قرآنی که به سینه گرفته بود غریبانه اشک می ریخت و من محرم درد دل و فراغش بودم اما حالا مجبور بود بخاطر حال من، سکوت کند، بخندد و گوشه ای پنهان بغض خفه شده اش را رها کند. "خدایا سپردمش دست خودت." نمی دانم خوابم برد یا بی حال شدم. خسته بودم. هر چه بود روحم به این خلاء احتیاج داشت. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت ــ ساعت چنده؟ سلما لبخندی زد و گفت: ــ بیدار شدی؟ دستم مثل وزنه سنگین شده بود. به زحمت آن را بلند کردم که موهایم را جمع کنم، حس کردم گودی آرنجم می سوزد. ــ آااخ... ــ چی شد مهدیه؟ ــ دستم... پنبه و چسب ضد حساسیت را دیدم و با تعجب گفتم: ــ این دیگه چیه؟ ــ نگران نباش. چیزی نیست. وقتی خوابیدی مامانت نگرانت بود. کمی بدنت سرد شده بود. با دکترت تماس گرفت و دکترت گفت باید بری اورژانس. ماهم زنگ زدیم کل پرسنل اورژانس رو ریختیم اینجا. کمی فشارت افتاده بود. برات سِرُم زدن حالا بهتری خدا رو شکر. چشمانش سرخ بود و بی حالت. تازه متوجه شدم. انگار خیلی گریه کرده بود. "طفلک سلما... چقدر باید خویشتن دار باشه؟! بیچاره دلتنگی خودش کمه منم شدم قوز بالا قوز براش. الان می دونم تو دلش چه خبره اما نم پس نمیده" اشکم سرازیر شد و صدای کوتاه هق ام، سلما را متوجه خود کرد. ــ ااااا مهدیه...! الهی دورت بگردم چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟ صدایش زدم با ناله. انگار می خواستم دق این چند روز سکوت و تظاهر به آرامشم را اینطور خالی کنم. ــ سلماااا ــ جان سلما. ــ من صالحمو می خوام. من بدون صالحم می میرم. من دق می کنم تا برگرده... صدایش بغض آلود بود و بین حرف هایش آب دهانش را فرو می داد که بغض اش را پنهان کند. ــ فدای تو بشم... با خودت... اینجوری نکن... صالح هم بر می گرده... وقتی بیاد... به من نمیگه قربون مرامت خواهر... زنمو اینجوری دستت سپردم؟!... می خوای... شرمندم کنی؟ لحن صدایش عوض شده بود. خودم را ازل او جدا کردم و صورت خیس از اشکش را نوازش کردم. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و هردو با هم به حال دلمان گریستیم. حالا سلماهم بی وقفه و با زجه مرا همراهی می کرد. گوشی موبایلم زنگ خورد. چند نفس عمیق کشیدم و جواب دادم: ــ سلام زهرا بانو... ــ سلام دخترم. نصفه عمرم کردی. خوبی؟ ــ خدا نکنه مامانم. ببخشید. دردسرای یکی یه دونه تون تمومی نداره. خوبم. ــ برگشتم خونه واست یه غذای مقوی درست کنم. بیارم برات؟ ــ نه... الان نه... صدای صالح توی مغزم پیچید "مامانِ لوسی نباشی و درست غذاتو بخوری" ــ زهرا بانو... بیارش گرسنمه... ــ الهی دورت بگردم همین الان میام. تماس قطع شد. ساعت را که نگاه کردم نزدیک غروب بود. یک روز از دنیا بی خبر بودم...! "کاش می خوابیدم و وقتی صالح برگشت بیدار می شدم" گوشی توی دستم بود. "یادگاری صالح" همه ی فایل ها را گشتم. چند عکس و یک فایل صوتی. 🔉ــ مهدیه جان... خانومم. سلام می دونم... دلت تنگه... چشمات بارونیه... اما کن. به خدا توکل کن و باش. تو صبور باشی اون پدر صلواتی هم یاد می گیره. می خوام شوهرش بدم به یکی مثل خودم... پس باید صبر رو یاد بگیره صدای خنده اش توی فضای اتاق پیچید و تنهایی ام را شکست. ـ می خوام اسمشو بذارم صالحه... ها... چیه...؟ حرفیه...؟ می خوام با دخترم هم اسم باشیم... حسودی نکن... باز هم صدای خنده ی صالح دلم را برد. ــ مهدیه ی من... تا چشماتو روی هم بذاری برگشتم. قول میدم زود ببینمت. تو فقط مراقب خودت و دخترمون باش... گوشی را بوسیدم و با صدای زهرا بانو به خودم آمدم... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دل دردهای گاه و بی گاهم همه را نگران کرده بود. پزشک معالجم نگران بود و همچنان استراحت مطلق و یک سری آمپول تقویتی تجویز می کرد. هنوز اول راه بودم و نمی توانستند هیچ کاری برای جنین بکنند. از محیط منزل خسته شده بودم. صالح که نبود. سلما و زهرا بانو هم علاوه بر گرفتاری های خودشان باید مراقب من هم باشند. سعی می کردم زیاد برایشان زحمت نداشته باشم. پدر جون هر روز برایم لواشک می خرید و دور از چشم سلما به من می داد. می گفت "این بچه که جیره بندی حالیش نیست. بخور اما جلدشو بنداز یه جایی که کسی نفهمه" گاهی با این شیطنت حال و هوایم عوض می شد. هنوز دو هفته از رفتن صالح نگذشته بود. حالم بد بود. درد داشتم و علائم بدی که برای همه نگران کننده بود، آزارم می داد. سه روز بود که صالح تماس نگرفته بود. تنها بودم و منتظر زهرا بانو. گفته بود کلاس قرآنش که تمام شود می آید. سلماهم درگیر کارهای پایگاه بود. دید و بازدید ها تمام شده بود و سیزده بدر بدون صالح را توی حیاط سپری کرده بودیم. بخاطر من، بقیه هم پاسوزم شده بودند. سعی کردند خوش بگذرد اما وقتی صالح نبود، وقتیکه هر لحظه از نگرانی دستم را به حلقه ی آویزان گردنم می بردم و آیة الکرسی می خواندم و انگار دلم را به مشتم می گرفتم چطور خوش می گذشت؟ تلویزیون اتاق را روشن کردم. اگر سلما بود نمی گذاشت شبکه ها را بگردم اما حالا که تنهابودم استفاده کردم. شبکه ی خبر... " درگیری های اطراف حلب، نیروهای سوری را تحت فشار قرار داده و رزمندگان در شرایط سختی قرار دارند. به گزارش خبرنگاران ما در سوریه، تجهیز شدن گروه های تکفیری داعش از طریق کشورهای پشتیبان، عامل شدت حملات داعش به نوار غربی حلب می باشد" انگشر را توی مشتم فشردم و شبکه را عوض کردم. سرم سنگین شده بود و دهانم تلخ... "خدایا... صالح من کجاست؟" اشکم سرازیر شد و نوار باریک پایین صفحه ی تلویزیون توجهم را جلب کرد. "به اطلاع شهروندان عزیز می رسانیم فردا ساعت 9صبح مسیر اصلی آرامستان شهر، تشیع شهدای مدافع حرم می باشد. دیگر بقیه را نفهمیدم... "شهید؟! چطور نفهمیدم...؟! خدایا خودت رحم کن" سلما که بازگشت دلم تاب نیاورد. ــ سلما... شهید آوردن؟ توی خودش رفت و گفت: ــ شهید؟ از کجا؟! ــ خودتو به اون راه نزن. تو حتما در جریانی. مگه به پایگاه اعلام نکردن؟ فردا تشیعه... ــ می دونم. تا حالا داشتم بچه ها رو سروسامون می دادم برای فردا. کلی دربه دری کشیدم تا اتوبوس گیر آوردم. همه ی پایگاها آماده هستن. اتوبوسای خط واحد هم برای عموم مردم گذاشتن، به پایگاها نمیدن. ــ منم میام. فردا منم ببر کلافه لبه ی تخت نشست و دستم را گرفت. ــ فدای تو بشم... کجا می خوای بیای؟ بعدا مراسم رو از تلویزیون ببین. اصلا بگو ببینم... چرا شبکه خبر نگاه کردی؟ ــ نگاه کردم اما اطلاعیه ی تشیع رو از یه شبکه دیگه دیدم. زیر نویس کرده بودن. سلما... صالح چرا زنگ نزد؟ ــ نگران نباش مهدیه. ــ اخبار می گفت تو حلب درگیری بالا گرفته ــ خب از کجا می دونی صالح حلبه؟ ــ هرجا باشه درگیریه. جنگه، نقل و نبات که پخش نمی کنن. کار یه گلوله س... جلوی دهانم را گرفتم و حلقه را توی مشتم فشردم. حس خفگی می کردم. سلما پنجره را باز کرد و با عصبانیت گفت: ــ چرا اینقدر خودتو زجر میدی؟ رحمت به خودت نمیاد به این بچه رحم کن. کجا رفته؟ گریه ام گرفته بود. نه از عصبانیت سلما و نه از حال خودم... از نگرانی بالاگرفتن درگیری ها و فکرهای آشفته ای که به ذهنم سرازیر می شد. با همان حالت گریه و نفس های بریده بریده گفتم: ــ میگن تجهیز شدن اون بی همه چیزا... تجهیز شدن برا مردم بدبخت و بی پناه. برای سربازای سوریه و رزمنده های ما... ــ نگران نباش... نیروهای ماهم بی تجهیزات نیستن. تو که بهتر باید بدونی. کن و نذار ذهنتو پر از نا امیدی کنه. به خدا باشه. نفسم قطع می شد و بند دلم پاره. سلما کمی شانه هایم را ماساژ داد و با کتابی که می خواندم مرا باد می زد. زیر لب زمزمه می کردم "اَلٰا بِذِکْرِاللّٰهِ تَطْمَئِنَ الْقُلوَبْ" ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
<💙🚎> وابَستِگے‌بھ‌هرچِیز؎‌براۍ‌انسان ضَرر‌دارھ..! چِه‌انسان‌اون‌و‌داشتہ‌باشہ👀. ‌چہ‌نَداشتہ‌باشہ...! تَنھا‌وابِستِگے‌مـُفید‌دَرعالم، وابستگے‌بہ‌خدا‌و‌اولیاءخداست . . . اگر‌عَلاقہ‌خودمون‌روبِہ‌خُدا‌واولیـٰائش ‌دَرحدِوابستگےبالـٰابِبَریم♥️'! تازھ‌طعم‌زِندِگے‌وعِشق‌‌رومیفَھمیم‌ واز‌تَنھایے‌وافسُردِگےخـٰارج‌میشیم . . ! 💚⃟🔗⸾⇙ 💚⃟🔗⸾⇙ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
-🌸 😍 گمنامے! تَنها‌بَرای"شُہَــدا"‌نیست💔 مےتُونی‌زِندھ‌باشۍ‌و سَرباز‌‌ِحَضرَت‌ِزَهرا‌ ۜ باشے!💪🏻 اما‌یہ‌شرط‌دارھ!؛🤚🏻 باید‌فقط‌برای‌ ... "خدا"کار‌کنی💌 نہ‌ریا"‌‌📎 https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
🚫 روزی یکی از یارهای شیطان از شیطان پرسید: فرمانده چرا اینقدر خوشحالی⁉️ مگه گمراه کردن این مردم چه فایده داره⁉️ شیطان جواب داد: این مردم را که گمراه کنیم امامشان دیرتر می آید.😔 🔹دوباره پرسید آیا موفق بوده ایم⁉️ 🔸شیطان خنده ای کرد و گفت‌ مگر صدای گریه امامشان را نمیشنوی؟ ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
ڪسـانی ڪہ بـــــرای هـدایت دیـگـــران تــلاش مـی ڪنـنـد؛ بہ جای مردن، شهید می شوند... 🌱🌸 https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
🌿 بعضے‌از گـناهـان یه‌جوري‌‌بین‌مون عادي‌شدن، که‌تا به‌طرف‌میگی‌،چرااینکارو انجام‌میدی !؟ میگه: «همـه»‌انجام‌میدن،حالابرامن‌عیبه ... ! ! این‌خیلی‌چیزخطرناکیه ...!❌ به‌این‌افرادباید‌‌گفت: اون‌دنیا‌دیگه‌، «همــه» قرارنیست ‌بجای توبرن‌ جهنم، تو خودت بایدبری ..! 💡یادمون‌نره: خودمون‌مسئول‌‌کارهایی‌ڪه ‌انجام‌میدیم‌، هستیم ... پس بابهانه،خودمونو فریب‌ندیـم ..!🚶🏾‍♂️ ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2 ▂▂▂▂▂▂▂▂
مجنون الحسین عݪیہ السݪام«³¹³»
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #سی دل دردهای گاه و بی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دلم گرفته بود. همه را به اصرار به مراسم تشیع فرستادم و خودم هم روی تخت نشسته بودم و تلویزیون را روشن کردم که پخش مستقیم مراسم را ببینم. هنوز خبری نبود و دل گرفته و بی حوصله شبکه ها را می گشتم. دل درد امانم را بریده بود و نمی توانستم درست و صاف سر پا بایستم. انگار کمرم خم خورده بود. کمی که صاف می شدم دردم صد چندان می شد. نزدیک به 10 صبح بود که تلفن منزل زنگ خورد. "حتما صالح جونمه" با اشتیاق خودم را به تلفن رساندم و دردم را فراموش کردم. ــ الو... بفرمایید ــ سلام خواهرم. صدای مردی جا افتاده و جدی توی گوشی پیچید. ــ سلام بفرمایید. ــ منزل آقای صبوری؟ با تردید گفتم: ــ بفرمایید. ــ ببخشید شما با آقای صبوری چه نسبتی دارید؟ ــ با کدومشون؟ ــ آقا صالح... دلم فرو ریخت. "چی شده که اینجوری میگه؟" باید احتیاط می کردم. نمی خواستم خودم را لو دهم. من که نمی دانستم چه کسی پشت خط بود؟ ــ چطور مگه؟ ــ من مسئول قرارگاهشون هستم خواهرم. صالح الان اینجاست. یعنی... نگران نباشید یه چیز جزئیه. بیمارستان امام حسین... نمی فهمیدم چه می گفت؟ صالح من؟؟! زخمی شده بود؟ ایران بود و من اینجا گیج و سردرگم مانده بودم؟ تلفن از دستم افتاد.نمی دانم چطور...اما لباس پوشیدم و با حال خراب راهی شدم. گیج بودم انگار نمی دانستم بیمارستان امام حسین کجاست... طول کوچه را دویدم و چند بار سکندری خوردم. چادرم دور دست و پایم می پیچید و از درد خم و راست می شدم. یک لحظه تمام بدنم یخ زد و چیزی میان دلم فرو ریخت. توان حرکت نداشتم. روی پیشانی ام عرق سردی نشست و چشمم سیاهی رفت. حس بدی داشتم و نا امید به شکمم چشم دوختم. به هر ترتیبی شد بلند شدم و دست به دیوار خودم را به سر خیابان رساندم. درد داشتم اما صالح... "خدایا خودت رحم کن..." جلوی درب بیمارستان نمی دانستم باید کجا بروم. اورژانس یا بخش جراحی یا... زهر مار و سردخونه سرم را به طرفین تکان دادم و به همه ی بخش ها سر کشیدم. اول اورژانس و شلوغی های آن. حالم بد بود و دیدن چند صحنه ی دلخراش بدترم کرد. کودکی تصادف کرده بود و بی حال و با صورتی غرق خون روی برانکارد بود. حالم بهم خورد. بوی خون را حس کردم و دلم بهم پیچید. درد امانم را بریده بود و سرم به شدت سنگین شده بود و چشمم سیاهی می رفت. می ترسیدم... از مواجه شدن با هر چیزی می ترسیدم. کاش سلما یا زهرا بانو را کنار خود داشتم تنها بودم و بی کس دنبال نفسم می گشتم. نفسی که نمی دانستم بند آمده بود یا بریده بریده و به شماره افتاده بود. نوار راهنمای روی دیوار، سردخانه را نشان می داد. چشمم را بستم و به بخش جراحی رفتم. نزدیک سرپرستاری که شدم آقای میان سالی با پرستاران صحبت می کرد. به نظرم صدایش شبیه به همان مرد بود. جلو تر نرفتم. از همان دور گوش هایم را تیز کردم... ــ چقدر عملشون طول می کشه؟ ــ نمی دونم. این آقا دیروز صبح زخمی شدن. مطمئنا تا حالا خون زیادی از دست دادن. رگاشونم خیلی باز بوده و زخمش عمیق بود. فکر نکنم دوباره پیوند بخوره. ــ خدا بزرگه. عمه ی سادات خودش کمک می کنه. اسم عمه ی سادات را که شنیدم مطمئن شدم. کمی روی صندلی نشستم و سرم را لحظه ای به دیوار تکیه دادم. بدنم می لرزید. " محکم باش مهدیه. حداقل خیالت راحته که هنوز هست. قوی باش" آرام خودم را به آن مرد رساندم و با صدایی که از ته چاه بلند می شد، گفتم: ــ آقا... رویش را برگرداند و سرش را پایین انداخت. ــ امرتون... ــ من همسر صالح هستم... ــ سرش رابلند کرد و نگاهی آشنا به من انداخت... نمی دانست باید چه بگوید. نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ نگران بودم خواهرم. هنوز حرفم تموم نشده بود که قطع کردید!!! ــ کی آوردینش؟ ــ امروز صبح. نگران نباش خواهر من. انشاء الله خیره. سرم گیج رفت و قدمی به عقب رفتم. ــ چی شد؟ بفرمایید بشینید رنگتون پریده. چادرم را جمع کردم و نشستم. ــ نگران نباشید حالش خوب میشه. ــ چطور شد؟ ــ این روزا کمی اوضاع بهم ریخته بود و بچه هامون فشار زیادی رو متحمل شدن. فقط بدونید که از ناحیه ی دست مورد اصابت قرار گرفته. "فکر نکنم دوباره پیوند بخوره" صدای پرستار مثل مته مغزم را سوراخ می کرد. اصلا حالم خوش نبود. حتی موبایلم را نیاورده بودم. مطمئنم نگرانم می شدند. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و آن مرد همراه، به سراغش رفت. نای ایستادن نداشتم. به زحمت بلند شدم و خودم را به آنها رساندم. ــ متاسفانه نتونستیم کاری براش بکنیم. مجبور شدیم دست رو قطع کنیم. دیگر نفهمیدم چه شد. معلق میان زمین و آسمان با زجه گفتم: ــ یا قمر بنی هاشم... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی |❥ •• https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت آنقدر به سر و صورتم زده بودم که استخوان های گونه ام درد می کرد. دل دردم که بماند. حسابی بی حال و بی رمق بودم. پرستار متوجه حالتم شده بود و مدام ما بین آرام کردنم سوالاتی درمورد بارداری ام می پرسید. اصلا کنترل حالم دست خودم نبود و مدام صالح را با دست بریده اش تصور می کردم و زجه می زدم. آنها هم نمی توانستند آرامبخش تزریق کنند. توی اتاقی با یک پرستار تنها ماندم. سعی داشت آرامم کند. حالم بهتر شده بود و از آن همه هیجان کاذب و منفی خبری نبود. چشمم می سوخت و تمام صورتم درد می کرد. سلما وارد اتاق شد و با چشمان متورم و خیس به سمتم آغوشش را باز کرد. نمی دانم چه کسی به آنها خبر داده بود؟ اصلا چرا من تنها آمده بودم؟ چرا اینطور دلم ضعف می رود و چقدر تنم سرد بود و می لرزیدم. از شرایطم بی خبر شدم و گیج و سردرگم توی بغل سلما فرو رفتم. ــ الهی دورت بگردم آروم باش. چیکار می کنی با خودت؟ خدا رو شکر کن صالح زنده س... "صالح؟! مگه قرار بود بمیره؟ چرا این حرفا رو می زنه؟" تلنگری به روحم کافی بود که موقعیتم را دوباره به یادم آورد و زجه ام بلند شود. ــ سلماااااصالحم... مرد زندگیم... میگن دستش قطع شده... نتونستن پیوندش بزنن. ای خدااااااا سلما محکم مرا توی بغلش گرفته بود و به پرستار گفت: ــ داره می لرزه... تنش یخ زده... انگار به حرفم گوش نمی داد. با پرستار مرا روی تخت خواباندند و صدای مبهم سلما که شرایطم را برای عده ای سفید پوش توضیح میداد به گوشم می رسید. گوش هایم پر از هوا شده بود. کم کم صداها مبهم و قطع شد و چشمانم سیاهی رفت. دیگر نفهمیدم چه شد... چشمم که باز شد لباس بیمارستان به تنم بود و سِرُم به دستم. زهرا بانو کنارم نشسته بود و ذکر می گفت. صدای گریه ی نوزادی توی گوشم پیچید. دلم ضعف رفت. گیج بودم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده. خواستم بلند شوم که دردی عمیق و خشن روی خط شکمم بی حالم کرد و صدایم را درآورد. ــ آاااااخ ــ بلند نشو دخترم. حالت خوب نیست از شدت درد اشکم درآمد و به چشمان سرخ زهرا بانو زُل زدم. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. انگار تاب تماشای خواهش نگاهم را نداشت. "خدایا... چی به روزم اومده؟" دستم را آرام روی شکمم کشیدم و دلم فرو ریخت. " یا خدا... بچه م... چرا اینقدر دلم ضعف میره؟ چرا نبض نمیزنه؟ " سلما وارد اتاق شد و با لبخندی تصنعی کنارم نشست و پیشانی ام را بوسید. ــ بهتری؟ چیزی نگفتم. انگار صالح را هم فراموش کرده بودم. نه... فراموش نکرده بودم. گیج بودم از مصیبت های وارده. خلاء بود که آزارم می داد. خلاء دستی که دیگر نبود و طفلی که هنوز به رشد نرسیده، از بطنم خارج کرده بودند و ... حسی که تجربه اش نکردم. اشکم سرازیر شد. عمق فاجعه را فهمیدم. دلتنگ صالح بودم. خیلی دلتنگ صدا و نگاهش بودم. دلتنگ آغوشش... آغوش نیمه شده اش دلتنگ دلداری هایش و عمیقی که داشت و آرامشش ها... ــ صالحم کجاست؟ ــ تو بخش آقایونه سلما خندید و گفت: ــ انتظار نداری که بیارنش اینجا "بیخود نخند سلما... دلم مُرده..." ــ حالش چطوره؟ ــ خوبه... نگران نباش. خوابیده. همش سراغتو میگیره و مدام میگه بهش نگید که هول نکنه. نمی دونه تو هم اینجایی و... گریه ام گرفته بود و بی وقفه اشک می ریختم. غم این فاجعه را تنهایی باید به دوش می کشیدم. صالحم نقص عضو شده بود و بچه... "ای خدااااااا کمکم کن" صدای گریه ی نوزادان مدام روی دل پاره پاره ام چنگ می کشید. تا صبح از کابوس و خواب آشفته نخوابیدم. با هر نوای زیبا و دلنشین گریه ی نوزادی که می شنیدم می مردم و زنده می شدم. دستم روی شکمم بود و به حال خودم و صالح و طفل ناکامم گریه می کردم.صدای اذان صبح از پس پنجره های بسته ی اتاق به گوشم رسید. چشمم گرم شد و خوابم برد. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
یکے‌ازسوالایۍ‌ڪه‌جدیدا‌‌ً به‌سوالات‌نڪیر‌ومنڪراضافہ ‌شده،اینه‌ڪه:اون‌ایترنتے‌ڪه‌📡 پدرمادرٺ‌براے‌دَرست‌‌خریدن‌رو💵 صرف‌چے‌ڪردی‌!؟ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
مواظب زبونمـون باشیم دروغ هایی که به شـوخے میگیم و اسمشو گذاشتیم خـالی بندی گناه کبیــره است ❌دروغ دروغــه ❗️ چه جدی و چه شوخی ❗️ بپا شوخی شوخی، گناه نکنی❗️ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
🦋 - هࢪاحظه‌این‌روبه‌یادداشته‌باش؛ که‌اندازھ‌ۍمشکلاتت ازقدرت‌خداوند خیلۍکوچکترند... پس‌امیدت‌همیشه‌به‌خداباشه‌ وباخودت‌زمزمه‌کن -لاحَولُ‌وَلاقُوَةِ‌اِلابِالله..🙃💙 - https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دلم توی مشتم بود. می خواستم صالح را ببینم اما نمی توانستم. بارها می خواستم به زبان بیاورم که از پشت درب اتاق و پنهانی صالحم را از دور ببینم اما پشیمان می شدم. دلم می خواست توی این شرایط کنارش باشم، سنگ صبور و غمخوارش باشم اما... خلاء فرزندم مرا ناتوان کرده بود. به اصرار، خودم را مرخص کردم و بارضایتِ خودم، به منزل بازگشتم که روحم را تا آمدن صالح آماده کنم. اشک چشمم خشک شده بود و سکوت محض را مهمان قلب و لبم کرده بودم. هر چه می توانستم قرآن می خواندم و توی اتاقمان کِز می کردم. صالح از طریق چند نفر از دوستانش با من تماس می گرفت. می دانست متوجه کد تلفنی ایران می شوم به همین خاطر از طریق دوستانی که بازگشته بودند برایم پیغام می گذاشت. هر روزی یک نفرشان تماس می گرفتند و می گفتند ماتازه از آنجا بازگشته ایم و صالح حالش خوب است و فقط دسترسی به تلفن ندارد و توضیحاتی از این جنس برای آرام کردن من. هیچکدام نمی دانستند که مهدیه ی رنجور، با دل پر بغضش منتظر آغوش نیمه شده ی صالحش نشسته و خوب می داند چه اتفاقی افتاده. دلم برای صالح هم می سوخت. می دانستم که حسابی ذهنش درگیر است و با خودش کلنجار می رود که چگونه با من رو به رو شود و من، درمانده از این بودم که بعد از فقدان دستش چگونه از خلاء فرزندمان برایش بگویم؟ خیلی سردرگم بودم و تنها با دعاو نیایش و معنویات خودم را آرام می کردم. کاش گریه می کردم. قفسه سینه ام تنگ شده بود و نفس هایم سنگین. حس بدی داشتم. درب اتاق را بستم و روضه ی "حضرت علی اصغر و قمر بنی هاشم" را در تنهایی اتاقمان گوش دادم. روضه به که رسید زجه ام بلند شد. آنقدر با صدای بلند هق زدم که گلویم می سوخت. را که تصور می کردم دلم ریش می شد. صالح را و دل پردردم را به دستان آقا زدم و از اهل بیت خواستم. خدا را صدا زدم و با زجه و اشک، التماس می کردم به هردوی ما دهد و کمکمان کند. روزی که صالح را می خواستند مرخص کنند... پر از تشویش و اضطراب بودم. صبح زود بیدار شدم و دوش آب سرد گرفتم و خانه را مرتب کردم. هنوز نا توان بودم و دلم درد می کرد و قرار بود عصر به دکتر بروم. انگار برایم بی اهمیت بود. لباسی که صالح خودش برای عیدم خریده بود پوشیدم و چای را دم کردم و سلما هم ناهار را درست کرد. زهرا بانو مدام غر می زد که حواسم به موقعیتم نیست و باید استراحت کنم. ساعت از 11 گذشته بود که پدر جون و بابا، صالح را آوردند. چند نفر از دوستانش و همان آقای میان سال مسئول قرارگاه، همراهش بودند. تا جلوی درب منزل آمدند و رفتند و هر چه اصرار کردند نماندند. انگار شرایط را درک کرده بودند و نخواستند جو راحت خانواده را سنگین کنند. تمام این وقایع را از پس پرده ی اتاق شاهد بودم. نمی توانستم بیرون بروم و از شوهرم استقبال کنم. دلم شور می زد و به قفسه ی سینه ام چنگ زدم. حلقه ی صالح را گرفتم 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ https://chat.whatsapp.com/KhpGbiFtz89H4IaHigI3U2