eitaa logo
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
95 دنبال‌کننده
399 عکس
78 ویدیو
1 فایل
«﷽» # پروردگارا تو را سپاس کہ سہم ما را از علم و دانش، کتابھا قرار دادے ... ⁦⁦🌼🌼🌼🌼 @Baran69m #هر چیزی که ارزش خواندن و تامل دارد. #انتشار_مطالبِ_کانال_همراه_لینک_اشکالی_ندارد. https://eitaa.com/joinchat/1419903244C4e75968917
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 ☀️ افکار بزرگ و مثبت منجر به نتایج عالی می شوند ☀️پس روز خود را با افکار مثبت آغاز کنیدتا به اهداف خود نزدیک تر شوید. 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 از مردی پرسیدند بچه ت را بیشتر دوست داری یا همسرت رو پاسخ جالبی داد: گفت بچم رو عاشقانه دوست دارم ولی زنم رو عاقلانه گفتم یعنی چی؟ گفت من عاشق بچم هستم همه کارهاش رو دوست دارم همه افکارش رو و همه حرکاتش رو همه چیزش برام زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشه... ولی همسرم را عاقلانه دوست دارم دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد زیباترین موها رو داشت بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید میبینم من اون موهای سفید رو میپرستم. وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود حالا که چروکهای صورتش را میبینم من اون خطهای صورتش رو سجده میکنم. وقتی از دست من عصبانی میشه و سکوت میکنه من اون سکوت رو دوست دارم. وقتی به خاطر من چندین سال با ناملایمات ساخته من اون ساختنش را دیوانه وار دوست دارم پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم زن هر چقدر هم که بزرگ شود، همسر شود، مادر شود، مادر بزرگ شود، درونش هنوز هم دختری کوچک چشم انتظار است، انتظار میکشد برای لوس شدن، محبت دیدن، دستی میخواهد برای نوازش، و چشمی برای ستایش، مهم نیست چند ساله شدی، زن که باشی دنیای درونت همیشه صورتی ست... 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 🌷 🌷 .... 🌷برادرم بعد از ظهر یکی از روزها به دیدنم آمد و بعد از مدتی برخاست و گفت قصد دارم به گلزار شهدای اصفهان بروم و سپس خداحافظی کرد و از منزل خارج شد. بعد مطلع شدیم که شب به خانه برنگشته. بسیار نگران شدیم. نگرانی ما تا فردا ظهر ادامه داشت تا به منزل امد، پرسیدیم: دیشب کجا بودید؟ چرا همه ما را نگران کردید؟ گفت: دیشب چند ساعتی گلزار شهدا بودم، بعد از ان هم به سردخانه‌ای که مخصوص شهدا بود رفتم. چهار تابوت شهید را دیدم در کناره پیر خسته‌ای به دنبال گمشده‌اش می‌گشت. اجساد شهدا را یک به یک نگاه می‌کرد تا آن‌که به بالین فرزند شهیدش رسید.... 🌷صورتش را بر صورت فرزند قرار داد سپس سرش را بلند کرد و دوباره خم شد اما این بار بر روی سینه فرزند با چشمانش با او سخن می‌گفت. سینه فرزندش را بوسه باران کرد، سپس برخاست و سه مرتبه دور جسد فرزند چرخید بعد از ان ایستاد و دستانش را بالا گرفت و گفت: خدایا این فرزندم در راه تو قربانی شده، این قربانی را از من به شایستگی قبول کن. در ان لحظه که من شاهد ماجرا بودم به خود گفتم آیا شهادت نصیب من می‌شود دادا (خواهر). من تصمیم دارم به جبهه بروم حال که قرار است انسان بمیرد چه بهتر است که مرگ، مرگِ شهادت باشد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز قدمعلی عسگری ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 ✳️نقل است که: مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط (رضوان الله علیه)با عده ای به کربلا مشرف شده بودند. در میان آنان یک زن و شوهری بودند. 💠یک روز که از حرم پس از انجام زیارت بیرون آمده و بر می گشتند، این زن و شوهر با فاصله قابل ملاحظه ای از شیخ و در پشت سر ایشان راه می رفتند... ♻️در میان راه در ضمن صحبتی که بین آنها می شود، آن خانم یک نیشی به شوهرش زده و سخنی آزار دهنده به وی می گوید. 🔵هنگامی که همه وارد منزل و آن محل استراحت می شوند و آقا شیخ رجبعلی به افراد زیارت قبولی می گوید؛ 🔰به آن خانم که می رسد، می فرماید: تو که هیچ، همه را ریختی زمین! 🌀آن خانم می گوید: ای آقا! چطور؟! من این همه راه آمده ام کربلا؛ مگر من چکار کرده ام؟! ✨فرمود: از حرم آمدیم بیرون، نیشی که زدی، همه اش رفت...! ⛔️یعنی همه نور معنوی و فیوضاتی که از زیارت کسب کرده بودی، با این عملت از بین بردی! 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت192 لیوانم را طرفم گرفت و به فرورفتگی لبه ی لیوان اشاره ک
🌸🍃🌸🍃 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت193 آرش: وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد. مادر با چشم گریان تکه های شکسته‌ی ظرفی را جمع می کرد. یکی از صندلیهای میز ناهار خوری هم روی زمین افتاده بود و تکه‌ایی از دسته‌اش شکسته بود. هنوز وسایل پذیرایی روی عسلیها بودند. فنجان ها و پیش دستی‌هایی که داخل بعضیهایشان میوه و بعضیها آشغال میوه بود. من وراحیل هاج و واج خانه را و مادر را از نظر گذراندیم. کمک مادر رفتم و پرسیدم: –چی شده مامان؟ مادر نگاه معنی داری به راحیل که هنوز همان جا جلوی در خشکش زده بود انداخت. راحیل معنی نگاه مادر را فهمید و با تردید گفت: –آرش جان من میرم توی اتاق لباسم رو عوض کنم. با حرکت سر، کارش را تایید کردم. مادر که می داند من آخرش همه چیز را به نامزدم می‌گویم، چرا اینطور برخورد می کند. فعلا باید ملاحظه‌ی حال خرابش را کنم. با این که از رفتارش ناراحت شدم، ولی حرفی نزدم و نگاهم را از رفتن راحیل گرفتم و به مادر دادم. مادر تکه های بزرگ شیشه را در سطل زباله خالی کرد و اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید وآرام گفت: –هیچی مادر، کیارش و مژگان دعواشون شد، یه کم بحث کردند و مژگان آماده شدو کیفش رو برداشت که قهر کنه بره، کیارشم مثلا می خواست جلوش رو بگیره، کیفش رو گرفت پرت کرد خورد به گلدون روی اپن و گلدون هزار تیکه شد. –دعوا واسه چی؟ چه می دونم، بعد از اینکه عموت اینا رفتند، مژگان گوشی کیارش رو گرفت تا عکس های مسافرتش رو ببینه، که البته کیارشم نمیداد به زور مژگان داد. حالا دیگه نمی دونم عکس چی بود، کجا بود، که مژگان باز خواستش کردو کم‌کم صداشون بالا رفت و دعواشون شد. –پس الان کجا هستند؟ –مژگان با عصبانیت از در بیرون رفت و کیارشم دنبالش. توی فکر بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌اش انداختم و رو به مادر گفتم: –کیارشه. –جانم داداش؟ بدونه این که سلام کند، همانطور که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند و آرام تر حرف بزند گفت: بامژگان دعوامون شده، توی محوطه‌ی برج نشسته و نمیاد بالا، بیا ببرش امشب خونتون بمونه تا فردا آرومتر بشه باهاش حرف بزنم. –خب داداشِ من، یه کم بهش اصرارکنی میاد. با مهربونی و... نگذاشت حرفم را تمام کنم. –اصرارکردم نیومد. اگه حامله نبود می رفتم گوشش رو می‌گرفتم و بازور میاوردمش بالا. به خاطر اون بچه می ترسم. نشسته اونجا، اونم این وقت شب می خواد آبروی من رو جلوی درو همسایه ببره. –باشه، الان میام دنبالش. بعد از این که تماس را قطع کردم یاد راحیل افتادم، به بیچاره گفته بودم امشب دیگه مهمان نداریم. نمی‌دانم این زن و شوهر چه مشکلی دارند، از وقتی من نامزد کردم مدام واسه هم دیگه تو قیافه اند، اینم از امشب. بعد از این که به مادر حرفهای کیارش را تعریف کردم، به طرفه اتاقم رفتم. راحیل لباسش را عوض کرده بود و مظلوم نشسته بود روی تخت. تا من را دید بلند شدو نگران نگاهم کرد. چشم هایش پر از سوال بود. ولی حرفی نمیزد. حتما به خاطر نگاه مادر دلش نمی خواست دخالت کند. نشستم روی تخت و برایش همه چیز را تعریف کردم و آخرش هم گفتم که باید بروم. غمگین نگاهم کردو حرفی نزد. –ببخش راحیل. –این چه حرفیه پیش میاد دیگه، عذر خواهی نیاز نیست. حتی نتوانستم دلیل عذر خواهی‌ام را بگویم. از این که مادر او را محرم نمی‌دانست و جلویش حرفی نزد خجالت کشیدم. از اتاق بیرون امدم. او هم همراهم امدو گفت: –تا تو بیای منم به مامان کمک می کنم که سالن رو مرتب کنیم. با قدر دانی نگاهش کردم و راه افتادم. وقتی به محوطه‌ی برج رسیدم، مژگان نبود. کمی چرخیدم و گوشه کنار را نگاهی انداختم. پیدایش نکردم. گوشی‌ام را برداشتم تا از کیارش بپرسم ببینم به خانه‌شان رفته‌است. ولی بعد فکر کردم اگر نرفته باشد، دوباره یک شر دیگر درست میشه. تصمیم گرفتم به خود مژگان زنگ بزنم. –الو مژگان، کجایی؟ مکثی کردو گفت: –کنار خیابون. –کدوم خیابون؟ من الان جلوی خونتونم، –همون خیابون نزدیک خونمون، تو امدی چیکار؟ –این وقت شب کنار خیابون؟ بیا طرف خونتون میام بهت میرسم. –می خوام برم خونه دوستم، نمی خواد تو بیای؟ پوفی کردم و دیگر توضیحی ندادم، فقط گفتم: –صبر کن من می رسونمت. شنیدم که داشت مخالفت می کرد ولی من گوشی را قطع کردم و فوری به سمت ماشینم رفتم. وقتی پیدایش کردم دیدم کنار خیابون ایستاده و دوتا ماشین مدام برایش بوق می زنند، با دیدن این صحنه فوری از ماشین پیاده شدم و هر چه قدرت داشتم توی صدایم ریختم و صدایش کردم. آنقدر دلم می خواست شرایطش را داشت و می‌توانستم یک کشیده بخوابانم توی گوشش... شوک زده نگاهم کرد و نمی دانم چه در صورتم دید که تقریبا به طرفم دوید. –سلام، حالت خوبه آرش؟ –نصف شبی کنار خیابون ایستادی، "اشاره به شکمش کردم،" اونم با این وضع، ملت برات بوق میزنن می خوای حالم خوب باشه؟ 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت193 آرش: وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعج
🌸🍃🌸🍃 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت194 سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون این که نگاهم را از روبرو بگیرم گفتم: –چرا دعواتون شد؟ نگاهش را به دستهایش داد. –هیچی. –توی گوشیش چه عکسی دیدی که قاطی کردی؟ باتعجب نگاهم کرد و گفت: –خودت که همه چی رو می دونی. –مامان فقط گفت یه چیزی توی گوشیش دیدی. با استرس پرسید: –جلوی راحیل گفت؟ –نه، راحیل توی اتاق بود. بعدشم وقتی می خوای کسی نفهمه، خب صبرکن برو خونه خودت دعوا راه بنداز. عصبانی شدو با اخم نگاهم کردو گفت: –وقتی نمی دونی چی شده لطفا نگو باید چیکار می کردم. –خب بگو بدونم، چی شده. –اخمات رو باز کن تا بگم. –از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کم‌کم عصبانی تر بشود ولی ناگهان رنگ عوض کردو مهربان شد. –باشه بگو. –چندتا عکس به عمو نشون داد از همون دستگاهی که قرار بود از ترکیه بخره، " از این که چطوری معامله کردن و چطوری می خوان دستگاه رو بیارن ایران می گفت، که گوشیش رو گذاشت روی میز منم برداشتم تا عکس هاش رو ببینم. فوری ازم گرفت و گفت حالا تو بعدا ببین الان می خوام به عمو نشون بدم. تابلو بود داره یه چیزی رو پنهون می کنه. بعد از این که عمو اینا رفتند حالا بماند که گوشی رو چطوری ازش گرفتم، قبل از این که بهم بده چند تا عکس رو یواشکی پاک کردو گوشیش رو بهم داد. شروع کردم به نگاه کردن عکسها، احساس کردم استرس داره و زودتر می خواد گوشی رو ازم بگیره. آخرین عکس رو هم نگاه کردم، تا خواستم گوشی رو بهش بدم دیدم یه پیام تشکر که چندتا قلبم کنارش بود روی نوار گوشیش ظاهر شد. خب منم کنجکاو شدم، مردا که از این کارها نمی کنن واسه دوستشون قلب بفرستند، بازش کردم دیدم همون زنه که قبلا باهم چتشون رو دیده بودم بود. –خب واسه چی تشکر کرده بود؟ –توی صفحه اش چند تا عکس از همون دستگاه و این چیزا بود که کیارش براش فرستاده بود. –خب لابد همکارشه دیگه، واسه شرکت... –پس چرا توی یکی از عکسها کنار هم بودند و لبخند می زدند. –خب ازش می پرسیدی. –پرسیدم که اینجوری شد دیگه، اول که کلی دعوام کرد چرا فضولی کردم بعدشم گفت همکارمه وواسه شرکت لازم بود. فکر میکنه من از پشت کوه امدم. بعدشم گفت اون قلب می فرسته تقصیر من نیست. –خب دلیل چتهاشون رو هم می پرسیدی. –اونم پرسیدم، چتهای خودش رو نشون داد فقط کاری بود ولی مال اون قربون صدقه بود. یهو از تصورش خنده ام گرفت و گفتم: –ببین دیگه اون خانمه چقدر پشت کار داره که قربون صدقه ی کیارش میره. آخه کیارش چی گفته بود که قربون صدقه اش رفته؟ مژگان همونطور که حرص می خورد گفت: –چه می دونم، مثلا مرخصی ساعتی می خواست اینم براش رد کرده بود، اونم نوشته بود: مهربونتر از رییس من وجود نداره، ممنونم واسه مرخصی...بعدم کلی قلب و استیکرای مسخره فرستاده بود. –بعد کیارش چی جواب داده بود؟ –نوشته بود: خواهش می کنم. –خب دیگه، این که ناراحتی نداره. –چرا نداره آرش؟ اولا که اصلا نباید جواب بده. دوما بهش بگه که پیام نده اگر گوش نکرد شماره اش رو توی بلک لیستش قرار بده، مسائل کاری باید همون توی محیط کار باشه... –نمی دونم شایدم تو درست میگی ولی اینو مطمئنم که با این رفتارهای تو هیچی درست نمیشه، خرابترم میشه. الانم اون بهم زنگ زد که بیام دنبالت و ببرمت خونمون، پس ببین نگرانته. –اون نگران آبروشه نه من، راحیل اونجاست؟ باسرم جواب مثبت دادم. –پس من اونجا نمیام. باتعجب نگاهش کردم، –پس کجاببرمت؟ میخوای ببرمت خونه ی مامانت؟ –الان نصف شبی؟ زابه راه میشن. –خب پس آدرس دوستت رو بگو. –زنگ زدم گوشی رو برنداشت، فکر کنم خوابه. –تو که گفتی داری میری خونشون؟ –خب می خواستم تو مسیر بهش زنگ بزنم، بعد از تلفن تو بهش زنگ زدم جواب نداد. پوفی کردم و گفتم: –پس میریم خونه ی ما، –نه، اونجا نه. –نکنه می خوای شب تو ماشین بخوابی؟ –اشکالی داره؟ –برگشتم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: –من اجازه نمیدم، اگه مشکلت راحیله اون الان خوابیده، صبحم که تو تا لنگ ظهر می خوابی، ما زودتر میریم که اصلا هم رو نبینید. «واقعا این چی فکر می کنه پیش خودش، مگه میشه راحیل خبر دار نشه» ماشین را به پارکینگ بردم. کلید ورودی را جلویش گرفتم و گفتم: –تو برو بالا، من بعدامیام. –به کی میخوای زنگ بزنی؟ بی اعتنا به حرفش، از او دور شدم و گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و شماره‌ی راحیل را گرفتم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت194 سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم ها
🌸🍃🌸🍃 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت195 –الو، راحیل جان... –سلام. –سلام عزیزم، الان کجایی؟ –تازه امدم توی اتاقت. –خوبه، مژگان داره میاد بالا، لطفا خودت رو بزن به خواب، میام برات توضیح میدم. خداحافظ. –باشه، خداحافظ. ازاین که راحیل اینقدر آرام بود و سوال پیچم نمی کرد، احساس آرامش می کردم و حرفهایم را راحت به او می زدم. گاهی ازش هم فکری هم می گرفتم. شماره ی کیارش را هم گرفتم و خبر دادم که مژگان را به خانه آوردم. بعد رفتم بالا. وارد سالن که شدم کسی را ندیدم، از جلوی اتاق مادر که رد شدم صدای حرف زدن مژگان و مادر می‌آمد. آرام به طرف اتاقم رفتم. چراغ اتاق خاموش بودو جایی را نمیدیدم. چراغ قوه گوشی‌ام را روشن کردم و نورش را روی تخت انداختم. راحیل خواب بود. «حالا خوبه بهش گفتم فقط خودت رو بزن به خوابا...فکر کنم زیادی جدی گرفته.» بالشتی برداشتم و کنار تخت روی زمین انداختم. قبل از این که دراز بکشم خم شدم روی صورت راحیل و آرام گفتم: –خوابی؟ ناگهان چشمهایش را تا آخر باز کرد و دستهایش را به حالت چنگگ جلوی صورتش آورد و دهانش را هم حالت خوناشامی کرد. صدایی هم که اصلا به او نمی‌‌آمد از خودش درآورد، که من در لحظه احساس کردم قلبم ایستادو هین بلندی کشیدم و بی اختیار به عقب پرت شدم و مات و متحیر به او چشم دوختم. دیگر چشمم به تاریکی عادت کرده بود. دیدمش که بلند شدنشست وغش غش خندید. ازترس این که صدایش بیرون نرود دستش ر جلوی دهانش گذاشته بود. از خنده اش من هم خنده ام گرفت ولی هنوز قلبم از غافلگیری که شده بودم ضربان داشت. اصلا از راحیل انتظارش را نداشتم. همانجا روبرویش روی زمین دراز کشیدم و با لبخند نگاهش کردم. بعد از این که خنده اش بند امد روی لبه ی تخت نشست و گفت: –چی شد؟ خسته ایی؟ حرفی نزدم. با استرس نمایشی گفت: –آخ، آخ، میخوای تلافی کنی؟ بعد روبرویم زانو زد و دستهایش را به هم گره زد و گفت: –والا حضرت عفو بفرمایید، فقط محض خنده بود، تلافی کردن شما خیلی سخت تره. دستم را سمتش دراز کردم. –بیا. –اوه، اوه...این الان سکوت قبل از طوفانه؟ دستم را گرفت و روی زانوهایش راه رفت و فاصلمان را پر کرد. برق چشم هایش را می دیدم. گفتم: –خسته بودم، کلافه بودم، ولی توبا این کارت همه رو پر دادی رفت، ممنونم... بعد برایش ماجرای مژگان را، واین که چرا به او گفتم خودش را به خواب بزند. تعریف کردم. –آرش. –جانم. –میگم کاش یه کاری کنیم که اینا رابطشون خوب بشه. –چیکار کنیم؟ –نمیدونم. فقط می دونم اونا که باهم خوب باشن همه آرامش دارن. –اونا باید خودشون بخوان راحیل، واقعا توی رابطه ی زن و شوهر به نظرم فقط خودشون می تونند مشکلاتشون رو حل کنن. خمیازه‌ایی کشید وگفت: –چقدر سخته اینجوری زندگی کردن. –پاشو برو بخواب. بلند شد. روی تخت نشست و نگاهم کرد. –چرا تشک نداری. –تشک ها توی کمد دیواری اتاق مامان هستند، الانم که نمیشه رفت اونجا. با دلسوزی گفت: –پس تو بیا بالا، روی تخت بخواب من میرم روی زمین می خوابم. لباس راحتیهایم را برداشتم و همانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: –ممنون از لطفتون بانو، ولی راه بهتری هم هست. تا من لباس هام رو عوض می‌کنم شما به اون راه بهتر فکر کن، عزیزم. بعد از این که در سالن لباسهایم را عوض کردم دوباره برگشتم توی اتاق و دنبال بالشتم گشتم، ولی نبود. نگاهی به راحیل انداختم که دیدم خودش را به خواب زده و بالشت من هن کنار بالشتش جا داده. آرام کنارش دراز کشیدم و گفتم: –می دونم بیداری لطفا دوباره خوناشام نشی ها. از حرفم خندید و چشم هایش را باز کرد. دستش را در دستم گرفتم و روی سینه ام‌ نگهش کردم. –راحیل. نگاهم کرد. –عاشق شدن خیلی قشنگه، نه؟ سکوت کرد. چرخیدم طرفش و زل زدم به چشم هایش، او هم چرخید طرفم وته ریشم را نوازش کردو گفت: –می ترسم به خاطر این بی خوابیها مریض بشی. یهو زدم زیر آواز. –من می خوامت بی حساب... من بیدارم تو بخواب... سرد بشه روتو بپوشونم... دستش را جلوی دهانم گذاشت. –هیس، هیس، الان همه بیدار میشن، آبرومون میره. همونطور که دستش جلوی دهانم بود گفتم: –نه بابا، الان اونا پادشاه هفتمند. به آرامی دستش را از روی دهانم برداشت و گفت: –شب بخیر، بعد سرش را توی سینه ام پنهان کرد. –شب بخیر عزیزم. آنقدر موهایش را نوازش کردم که خوابش برد. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 🌸🍃حکیمی بزرگ و اندیشمند، مرد فقیر خوش سیمایی را دید که بر روی سنگی حک می‌کند: «»؛ چهره آن مرد که صورتی نورانی داشت در ذهن و خاطر حکیم ماند. ✨چند سال بعد حکیم، مرد ثروتمندی را دید که عده‌ای برای او مشغول کار هستند و خود، به سنگی تکیه داده که روی آن نوشته بود این نیز بگذرد؛ ناگهان به ذهنش آمد که این مرد همان مرد فقیر است؛ جویای احوال شد و فهمید که به خاطر پایداری و صدق در حرفه خود، کار او‌ رونق گرفته و شده و عده بسیاری در کنار او به کار مشغول شده‌اند. از مرد خداحافظی کرد و رفت 💫چند سال بعد به همانجا بازگشت اما هیچکس آنجا نبود؛ از دور سنگ زیبا خودنمایی می‌کرد که روی آن نوشته شده بود: «». از اهالی آنجا جویای احوال آن مرد شد و فهمید که او پس از عمری خیر رسانی برای اهالی شهر بر اثر درگذشته است. 🍃حکیم ناراحت شد و به همراهان خود گفت، این مرد بود که در عمل نشان داد که انسان مسافر است، خوشا به حال کسی که در این دنیا همانند یک مسافر زندگی کند. هم موسم بهــار طرب خیـز بگــذرد هم فصــل ناملایم پاییــز بگــــذرد گر نا ملایمی به تــو کـرد از قضــا خود را مساز رنجه که . 🌸🍃 @dastan69zendegi