🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 22 هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم. خانم رحمان
🌸🍃🌸🍃
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت23
تمام مدتی که داشتم حرف میزدم، سوگند نگاهم میکرد.
آهی کشید و گفت:
_خب، پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز رو دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد.
_میدونی سوگند همیشه دلم میخواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.
_خب اینم امتحانِ توئه دیگه، بعدش خنده ای کرد و گفت:
_خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر میکنم میبینم مال من زیادم جذاب نبود، ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم.
امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بر بیاد برات انجام میدم...
بعداز آخرین کلاسم باید پیش ریحانه میرفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاه بود. بعضی روزها کلاس هایم زودتر تمام میشد و من بیشتر از نصف روز با ریحانه بودم.
در آپارتمان را زدم زهرا خانم در را باز کرد و گفت:
_به به سلام راحیل جان.
_سلام زهرا خانم، خوبید؟ ریحانه چطوره؟ بهتر شده؟
همانطور که از جلو در به طرف رخت چرک ها که در آشپزخانه بود میرفت با صدای پایینی گفت:
_بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلاً خوابیده.
سبد رختها را بغل گرفت و به طرف در خروجی رفت.
_دیگه من برم، الان آقامون میاد.
اشاره کردم به سبد دستش.
_لباس شویی که اینجا هست.
_اینجوری راحت ترم، بالا میشورم و خشک میکنم و اتو میکنم میارم.
_دستتون درد نکنه.
_راستی غذا رو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده.
_چشم.
لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم.
غذا لوبیاپلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی بایک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم.
چادرم را در یک دستم جمع کردم و با دست دیگرم سینی را گرفتم.
چند تقه به در اتاق زدم.
_بفرمایید.
_سلام.
به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد.
از اینکه به خاطر من از جایش بلند شدبا خجالت گفتم:
_شرمنده نکنید، بفرمایید.
آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد میکرد. برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم.
سینی را روی میزش گذاشتم، یک میز قهوهای خیلی بزرگ که میز کارش بود.
یک کامپیوتر با کلی چیزهای مختلف ، رویش قرار داشت. مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه میکرد.
شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش میداد. چند صندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود. یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بودو در بود از کتاب های بسیار ارزشمند.
پنجره اتاق هم با یک حریر سفید ساده تزیین شده بود.
نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت:
_صبر کنید برای شماهم غذا بکشم با هم غذا بخوریم.
ازاین حرفش تعجب کردم.
تاحالا با او سر یک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمیشد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار میخوردم.
_نه من نمیخورم.
چرا، مگه ناهار خوردید؟
کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
_نه.
_اگه با من سختتونه پس...
_حرفش را قطع کردم و گفتم:
_نه... برای اینکه فکر دیگه ای نکند گفتم:
_آخه من روزه ام.
دوباره لبخندی زد و گفت:
_قبول باشه، اینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه...
_نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم.
سرکی توی اتاق کشیدم. ریحانه هنوز خواب بود. آشپزخانه نامرتب بود. احتمالاً زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند.
شروع به تمیز کردن کردم.
بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانتر آشپزخانه، به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم.
در اتاق باز بود. در حال وارد شدن گفتم:
_اومدم سینی غذا رو ببرم. سرش پایین بود و خطاطی میکرد...
ادامه دارد....
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#پندانه
وقتی شیطان فشار زیادی آورد ، بفهمید که متاع قیمتی در دست دارید...
آنجایی که امتحان سخت میشود ، گنج و خیرات الهی همانجاست.
متقی کسی است که وقتی شیطان فشار میآورد، میفهمد که متاع قیمتی (در دست) دارد؛ پس اگر استقامت کنید به آن گنجها و بهای قیمتی آن میرسید....
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#به_نقل_از_استاد_فاطمی_نیا...
يكي ازاولياءخدا قضيه اي نقل ميكرد:
شبي مشغول خواندن قرآن بودم تارسيدم به آيه ي
"إنّه يراكم هو وقبيله من حيث لا ترونهم"
"هماناشيطان وبستگانش شما راميبينند ازجايي كه شماآنهارانميبينيد"
باخودگفتم معناي ظاهري آيه معلوم است كه بالاخره شيطان از جنّ است وجن درلغت به معناي پوشيده است؛ اما گويا معناي باطني آيه رامتوجه نميشوم !
درهمين افكار بودم كه عالَمي برايم پيش آمد وشيطان ظاهرشد وگفت: آمده ام باتوبحث كنم،پاشو بيا!
ديدم همين قدم اول بايدبااومخالفت كنم،گفتم نمي آيم، توبيا!
شيطان باهمه تكبرش آمد!
يك ساعت بحث عالي فلسفه وكلام كرديم ودر آخر مغلوبش كردم وپيروز بحث شدم!
به شيطان گفتم: با اين همه اسم ورسمت، مغلوب شدي!
شيطان خنده اي كردوگفت: آقا سيد! فقط خواستم يك ساعت ازعمرت را تلف كنم!
آن صحنه تمام شد! معناي آيه را فهميدم؛ يعني شيطان به هركس از يك جا ضربه ميزند !
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
ناصرالدین شاه قاجار در ماه مبارک رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان میرزای شیرازی به اين مضمون نوشت :
من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخودآگاه دستور به قتل افراد بی گناه میدهم لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرماييد!😐
✨آیت الله العظمی میرزای شیرازی در
جواب ناصرالدین شاه نوشت:
«بسمه تعالی»
حکم خدا قابل تغییر نیست لکن حاکم قابل تغییر است اگر نمیتوانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مؤمنین بیهوده ریخته نشود.☺️
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت23 تمام مدتی که داشتم حرف میزدم، سوگند نگاهم میکرد. آهی کشی
🌸🍃🌸🍃
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 24
_دستتون درد نکنه، خودم میخواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید.
_زحمتی نیست.
هم شدم سینی را بردارم، چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بود.
چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود.
دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره ای راه نیافت
مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بود و چقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی.
با صدایش به خودم آمدم.
_میدونید شعرش از کیه؟
_نه.
_از ابو علی سیناست.
با تعجب گفتم:
_مگه شاعرم بوده؟
_بله، هم به عربی و هم به فارسی شعر میسرودن.
با حسرت گفتم:
_واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چیز تموم میشه.
_حالا شما این رو میگید، ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ای به کمال نرسیدم.
یعنی به اونچه که میخواسته نرسیده.
نچ توی کردم و گفتم:
_آدم میمونه تو کار این بزرگان، یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس...
با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم:
_با اجازه من برم.
ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد.یعنی بغلم کن. محکم بغلش کردم. از اینکه حالش خوب شده بود خیلی خوشحال شدم. واقعاً بچه که مریض میشود خیلی آزار دهنده و بهانه گیر میشود.
اسباب بازیهایش را آوردم و کلی با هم بازی کردیم.
بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم.
چند تا از اسباب بازیهایش را داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستن کردم. کم کم خوشش آمد و آرام گرفت.
همیشه همین طور بود اولش استرس دارد ولی کم کم که با بازی سرگرمش میکنم خوشش میآید.
بعد از حمام، لباس هایش را پوشاندن و کمی سوپ به خوردش دادم.
یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد و بعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن.
بعد از اینکه ریخت و پاش هایش را جمع کردم، دیدم به طرف اتاق پدرش رفت.
من هم سراغ کتاب و جزوه های دانشگاهیم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعد از نیم ساعت پدرش صدایم کرد.
_ریحانه توی اتاق تنهاست. میرم بیرون خیلی زود بر میگردم.
آقای معصومی کمکم با عصا میتوانست راه برود. ولی معمولاً از خانه بیرون نمیرفت.
با تعجب گفتم:
_اگه خرید یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم.
لبخندی زد و گفت:
_یه کار کوچیکه، زود میام. بالاخره باید کمکم عادت کنم. نگران نباشید خوبم. فقط پای چپم کمی اذیت میکنه.
بعد از رفتنش داخل اتاق آقای معصومی که شدم دیدم ریحانه چند تا کتاب را از قفسه درآورده اگر دیر میرسیدم فاتحهی کتابها را خوانده بود.
بعداز جمع و جور کردن اتاق، شیشهی شیر ریحانه را دستش دادم و روی تختش خواباندمش.
طولی نکشید که خوابش برد، من هم که خیلی خسته بودم. در را بستم، چادرم را کنارم گذاشتم و دراز کشیدم.
نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با صدای اذان از خواب بیدار شدم.
باید نماز میخواندم و به خانه میرفتم. چند تقه به در خورد و صدای آقای معصومی آمد.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#پندانہ ...
✨پـیـشـرفـت خـودت را ...❄️ با خـطکـشِ یکے دیگر اندازه گیرے نکن؛ ✨شخصیت مـا همان کارهایے هست... که دور از چشم دیگران ... انجام میےدهیم... !❄️ 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#بصیرت_جوان
روایتی است از حضرت امام صادق(ع) که می فرماید: روزی گذر سلمان در کوفه به بازار آهنگرها افتاد. یک مرتبه دید جوانی بیهوش شده و مردم اطراف او را گرفته اند. سلمان که از آن نزدیکی عبور می کرد، یکی از آن افراد دوید و به او گفت یا اباعبدالله این جوان مریض و بیهوش است بیا یک دعایی بالای سر او بخوان که بهوش بیاید. حضرت سلمان وقتی نزدیک شد و به بالین جوان رسید او چشم باز کرد.
تا سلمان را دید سر خود را بلند کرد و گفت یا اباعبدالله اینطور نیست که مردم گمان می کنند من بیمار هستم. وقتی گذر من به بازار آهنگرها افتاد و دیدم که با چکش های آهنی به میله های سرخ می کوبیدند، یاد این آیه افتادم: نگهبانان جهنم با چکش های آهنین بر دوزخیان می زنند. در این حالت دیگر نفهمیدم و از هوش رفتم. سلمان دید این فرد با معرفت است با او دوست شد. بعد از یک مدتی این جوان مریض شد، سلمان به عیادت او رفت و دید که موقع مرگ او است. سلمان به حضرت عزرائیل(ع) خطاب کرد که یا ملک الموت این جوان برادر و دوست من است، لطفاً مراعات او را بکن.
حضرت عزرائیل فرمود: یا اباعبدالله من مراعات این جوان و تمام مومنین را خواهم کرد و با آنها دوست هستم.
#برگرفته_از_سخنان_استاد_عالی
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_سقاخانه_ی_اسماعیل_طلا
در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولتهای خارجی بستهای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد.
فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيلخان سكههای طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایههای سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند!
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 24 _دستتون درد نکنه، خودم میخواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید
🌸🍃🌸
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت25
_راحیل خانم تشریف بیاورید افطار کنید.
چادرم را سرم انداختم و در را باز کردم، ولی نبود.
سرم را که چرخاندم چشمم به روی میز ناهارخوری که کنار آشپزخانه قرار داشت ثابت ماند.
روی میز افطاری شاهانه ای چیده شده بود.
نان تازه، سبزی، خرما، زولبیا، شله زرد، عسل، مربا، کره...
شله زرد را چه کسی درست کرده بود؟
با آمدن آقای معصومی از سرویس بهداشتی با آستین های بالا، فهمیدم وضو گرفته.
وقتی تعجب من را دید گفت:
_میدونم امروز ریحانه خیلی خستتون کرده. رنگتون یه کم پریده، میخواید اول افطار کنید بعد نماز بخونید؟
بیتوجه به حرفش و با اشاره به میز گفتم:
_کار شماست؟
_با اشاره سر تایید کرد.
_خواستم تو ثواب روزتون شریک باشم.
_ممنون، خیلی خودتون رو به زحمت انداختیم. شله زرد را از کجا...
حرفم را قطع کرد.
_وقتی گفتید روزه اید، به خواهرم پیام دادم که اگه میتونه یه کوچولو درست کنه.
_وای خیلی شرمنده ام کردید، دستتون درد نکنه.
_این چه حرفیه در برابر محبت شماکه چیزی نیست.
با گفتن من وظیفه ام بوده رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم، کمی ضعف داشتم ولی دوست داشتم بعد از نماز افطار کنم.
وقتی سر میز نشستم به این فکر کردم کاش خودش هم بود.
خجالت میکشیدم بگویم خودش هم بیاید. اصلاً اگر میآمد معذب میشدم.
با صدایش از افکارم بیرون آمدم.
_افطارتونو با آب جوش باز میکنید یا چایی؟
_شما زحمت نکشید، خودم میریزم.
بیتوجه به حرفم فنجون را جلوی شیر سماور گرفت.
_فکر کنم چای خور نبودید، درسته؟
_بله، به خاطر ضررش نمیخورم.
فنجان را کنار دستم گذاشت.
_دوست ندارید بخورید یا به خاطر سفارش های مادرتون؟
_خب قبلاً میخوردم. ولی از وقتی مادرم ضررهاش رو گفته دیگه سعی میکنم نخورم.
البته گاهی که مهمونی میریم اگه داخلش ها و دارچین یا گلاب ریخته باشن میخورم. چون اینا طبع سرد چای رو معتدل میکنند.
ابروهایش را بالا داد و همانطور که مینشست روی صندلی گفت:
_چه همتی!
_وقتی آدم آگاهی داشته باشه دیگه زیاد سخت نیست.
همانطور که برای خودش و من شله زرد میکشید گفت:
_ولی از نظر من موضوع آگاهی نیست. راحت طلبیه..
بیشتر آدمها آگاهی دارند ولی همت و اراده ندارند برای ترکش.
مثلاً یکی میدونه یه تکلیفی به گردنش هست باید انجام بده، ولی به خاطر تنبلی انجام نمیده.
_بله درست میگید. خب ریشه ٔ این راحت طلبی کجاست؟
_بیشتر بر میگرده به تربیت و خانواده، اکتسابیه دیگه...
بعد از خوردن چند جرعه آب جوش، کمی شله زرد خوردم، چقدر خوشمزه بود .
_واقعاً دست پخت زهرا خانم عالیه.
لبخند زد.
_خدا رو شکر که خوشتون آمد.
بعد از افطار ، شروع به جمع کردم میز کردم که دیدم...
ادامه دارد...
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
برایش شعر خواندم
گوش کرد و بیتفاوت گفت:
کتابش کن که بفروشند،
درآمد زاست اشعارت...
شب خوش...
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#پندانه
#اگر_خدا_بخواهد...
اگر خدا بخواهد،
اشرف مخلوقات، پیامبر(صلیالله علیه وآله وسلم) را در غار با سستترین خانه «أوهن البیوت» که همان تار عنکبوت است، حفظ میکند!
اگر خدا بخواهد،
فرعون صاحب قدرت را؛ «وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَادِ»، به وسیله آب که به آن مینازید؛ «وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی»، غرق میکند.
اگر خدا بخواهد،
درخت خشک، میوهدار میشود؛
«وَهُزِّی إِلَیْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْكِ رُطَبًا جَنِیًّا».
اگر خدا بخواهد،
برادران یوسف او را به ته چاه میاندازند، «اقْتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا» اما او عزیز و حاکم مصر میشود.
اگر خدا بخواهد،
ابراهیم را از آتش سخت نمرود نجات میدهد،
«قُلْنا يا نارُ کُوني بَرْداً وَ سَلاماً عَلي إِبْراهيمَ» ما خطاب كرديم كه ای آتش سرد و سالم برای ابراهيم باش.
✨فقط باید کاری کنید تا خدا بخواهد...
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#دست_ما_کوتاه_و_خرما_بر_نخیل!
💫 زندگی برزخی: واقع مطلب این است که «دست ما کوتاه و خرما بر نخیل. » باید برویم و ببینیم. از مرحوم آقا جمال گلپایگانی که از مراجع باعظمت تقلید بود، نقل میکنند که پس از مرگِ میرزای نائینی، ایشان را در خواب دید و گفت چه خبر؟ مرحوم نائینی گفته بود: یک مرگ و عالم برزخی میگوییم، یک چیزی میشنویم. باید بیایی ببینی.
اما اجمالاً پس از مرگ، زندگی در عالم برزخ با بدن برزخی شروع میشود که هزاران بار متکامل تر از این بدن دنیوی است.درک و فهم و خوردن و آشامیدن و لذت و عذاب هست و به مراتب هم قوی تر از درک و فهم و لذتها و عذابهای دنیاست...
#کتابِ_از_احتضار_تا_عالم_قبر_استاد_عالی
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
#برگرفته_از_خاطرات_سردار_رشید_حاج_ابراهیم_همت
🌸🍃🌸🍃
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش.
ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هر كس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود. او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده همهي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از 24 ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشگر ناجي سر برسد.
ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشگر شكسته بود و ميبايست چند صباحي تو بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
💚🌸💚🌸💚
شهدا را با ذکر صلوات یاد کنیم.
اللہم صلعلےمحمد وآل محمد
💚🌸💚🌸💚
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
✨ #پندانـــــــهـــ
از دو چیز نترس که
به دست خداست
"روزی و مرگ"
و به یک چیز هیچ وقت
خیانت نکن
"رفاقت"
تا وقتی نگاه خدا به سوی
توست از روی گرداندن
دیگران غمگین مباش...
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#عاشقانه_های_شهدایی
يك برگه بزرگ آورد بيرون و بسم الله گفت.شرائطش را نوشته بود همه اش از جبهه و مأموريت و مجروحيت و شهادت گفته بود و اين كه من بايد با شرايط سخت حاج يونس بسازم تا با هم ازدواج كنيم.
شرط كرده بود مراسم عقد توي مسجد باشد.
گفتم:من فقط دوست دارم مهريه ام يك جلد قرآن باشد.
گفت: نه !يك جلد قرآن نمي شود .
يك جلد قرآن با يك دوره كتاب هاي شهيد مطهري.
يك قدح آب آورد.گفت روايت است هر كس شب عروسي اش پاي زنش را بشويد و آبش را در خانه بريزد تا عمر دارند خير و بركت از خانه شان نمي رود.
به شوخي گفتم : پاهاي من كثيف نيست.
گفت: مهم اين است كه ما به روايت عمل كنيم.
سه روز قبل از محرم عروسي كرديم.وضو گرفتيم و دعاي كميل ،توسل و زيارت عاشورا خوانديم.
گفت: من دعا مي كنم تو آمين بگو.
اول شهادت ،دوم حج ناگهاني و سوم اينكه بچه اولش پسر باشد و اسمش را بگذارد مصطفي.همه اش مستجاب شد.
#شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#روایت_آخرین_دیدار.
#حاج_قاسم خطاب_به_همراهان_جهاد_مغنيه:
مراقب پسر من باشيد خدا خيرتان دهد... آخرين باری كه حاج قاسم جهاد را ديد دو روز قبل از شهادتش بود؛ با لبی خندان و پُرانرژی مثل هميشه آمد ديدن ِحاج قاسم، با همه برادران حاضر در جمع سلام واحوال پرسي كرد، به حاج قاسم اطلاع دادن جهاد به ديدن شما آمده.حاج قاسم هم با اشتياق فراوان برای ديدن او به برادران گفت بگوييد سريع بيايد داخل پيش من.
تا جهاد داخل اتاق شد حاج قاسم از جايش بلند شد او را محكم بغل كرد، جهاد هم با لحن شيرين و هميشگیاش كه حاج قاسم را عمو خطاب ميكرد و لبخندی كه هميشه زمان ديدن حاج قاسم بر لب داشت با صدای بلند گفت: خسته نباشيد عمو! و شانهی حاج قاسم را بوسيد، خم شد تا دست حاج قاسم را ببوسد اما حاج آقا ممانعت كرد. جهاد هم با صدای آرام رو به سمت او گفت: آخر من آرزو به دل میمانم. باهم نشستند و چای خوردن. برادری كه مسئول جهاد بود آمد داخل اتاق، حاج قاسم تا او را ديد گفت: برادر، جهاد را اول به خدا دوم به شما ميسپارم؛ جان شما و جان او! ايشان اجازهی اينكه به خط مقدم برود را از طرف من ندارد!
جهاد لبخندی زد و باز شانهی حاج قاسم را بوسيد و دستش را بر روی شانه ايشان گذاشت و گفت عمو جان من به فدای شما؛حاج قاسم هم نگاهی پراز عشق و محبت به جهاد كرد و همينطور كه به جهاد نگاه ميكرد رو به سمت آن برادر مسئول گفتن: مراقب پسر من باشيد خدا خيرتان دهد...! آن لحظه همه حاضران در آن جمع عمق عشق و محبت پدر و پسری را بين جهاد و حاج قاسم فهميدن...انتشار به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت.
#شهيد_جهاد_عماد_مغنيه
بخشی از خاطرات جمع آوری شده درباره شهيد جهاد.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت25 _راحیل خانم تشریف بیاورید افطار کنید. چادرم را سرم انداختم
🌸🍃🌸🍃
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت 26
_که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد، تازگی ها یاد گرفته بود خوش از تخت پایین میآمد.
بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه كوچک با عسل در دهانش گذاشتم.
بعداز تمام شدن کارم گفتم:
_من دیگه باید برم، بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی به زحمت افتادید.
****آرش
با اعصاب خرد بعد از دانشگاه به طرف شرکت رفتم.
اصلاً حوصله ی کار نداشتم، ولی باید انجام میدادم، دونه دونه به سازنده های ساختمانهای در حال گود برداری زنگ میزدم و سفارش میگرفتم. خوشبختانه چندتا از آنها هنوز میلگرد نخریده بودند برای همین قبول کردند که با شرکت ما قرارداد ببندند، و این خوشحالی زهر برخورد راحیل را کمتر کرد.
گاهی وقتها برخوردهایش خیلی اذیتم میکند.ولی بعد که فکر میکنم میبینم اگه باهر پسری خیلی راحت حرف میزد و قرار میگذاشت که حرف بزند،
که راحیل نمیشد. اینقدر دست نیافتنی و بکر.....
با این فکر لبخندی بر لبم آمد و بی هوا دلم برایش تنگ شد. کاش میشد زنگ بزنم و حداقل فقط صدای نفسهایش را بشنوم. گوشی را دستم گرفتم، ولی وقتی یاد برخورد آن روزش افتادم پشیمان شدم.
غرورم اجازه نمیداد. با خودم گفتم حداقل یک پیام که میتوانم بدهم، مشکلی هم ندارد، بهانه هم دستش ندادهام.
نوشتم:
_سلام، راحیل خانم، آرشم. به فکرتونم.
فرستادم.
گوشی را روی میز گذاشتم و خیره اش شدم و منتظر ماندم.
دیگر باید میرفتم خانه، باز نگاهی به گوشی ام انداختم خبری نبود.
مأیوسانه گوشی را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم.
به سفارش مامان باید برای شام چندتا نان میگرفتم. بعد از خرید نان دوباره نگاهی به گوشی ام انداختم. با خودم فکر میکردم شاید جواب داده من صدای پیام را نشنیده ام.
نانها را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم و گوشی را پرت کردم روی صندلی شاگرد. کلافه بودم که چرا جواب نداده. کاش حداقل فحش میداد و تشر میزد. کاش هر چیزی میگفت ولی بیتفاوت نبود.
پایم را روی گاز گذاشتم و راه افتادم.
دستم رفت روی پخش تا روشن کنم ولی پشیمان شدم چون ممکن بود پیام بده و من صدایش را نشنوم.
با سرعت رانندگی میکردم که با صدای پیام گوشی ام پایم را روی ترمز گذاشتم و شیرجه زدم به سمت گوشی، ماشین های پشت سرم با بوق های ممتد و کر کننده از کنارم گذشتند و من اصلاً توجهی نکردم و تمام حواسم به گوشی ام بود.
با دیدن جوابی که فرستاده بود لبخندی که به لبم نشسته بود محو شد...
ادامه دارد....
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi