🌸🍃🌸🍃
#وقت_بخشیدن_که_میشود...
✨با شوق و ذوق راه افتاده ام، چون به تو خیلی مطمئنم
با خودم امید آورده ام می دانم اگر زیاد بخواهم...
✨پیش آن همه ای که تو آوردی کم است...
می دانم اگر سهم بزرگی بخواهم
پیش آن همه ای که می توانی کم است
لطف تو با خواست کسی کم نمی شود
وقت بخشیدن که می شود دستت بالای هر دستی است...
✨من اولین امیدواری نیستم که پیش تومی آید و هدیه اش می دهی...
✨با این که حقش بوده است هیچش ندهی،
اولین نیازمندی نیستم که کمک می خواهد و بهش لطف می کنی...
😔با این که حقش بوده ناامیدش کنی
خدایا دعای مرا هم جواب بده
صدایت که می کنم نزدیک باش
زاری که می کنم دل رحم باش
حرف که می زنم گوش کن
گوش کن...
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
«سخت ترین آیه جهنم
و زیباترین آیه ی بهشت»
✍سخت ترین آیه جهنم در قرآن را اگر بپرسی
همه می گویند مار غاشیه، آب جوش و....ولی
سخت ترین آیه جهنم در سوره مبارکه ابراهیم است.
می فرماید: "مرگ از هر طرف به سراغ
فرد می اید ولی نمی میرد..."
زیباترین آیه توصیف بهشت هم اگر بپرسی می گویند:
نهرهای جاری از عسل و...ولی کامل
ترین توصیف از بهشتی که نرفته ایم در سوره کهف است.
می فرماید:" اهل بهشت دوست
ندارند از بهشت بروند" شما هر جا بروی بعد چند روز خسته می شوی.
چون در قرآن آمده که
"خالدین فیها ابدا"( در آن جاودانه اند)
آدم با خود فکر می کند چقدر در بهشت بمانیم!
ولی اینقدر برایت شیرین می کنند که دوست خواهی داشت بمانی...
☘از بیانات استاد فاطمی نیا☘
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#داستانهای_تاریخی
چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد ، در امان است !
اهل بخارا دو گروه شدند ، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند.
چنگیزخان به آن ها نوشت: باهمشهریان مخالف بجنگید ، و هر چه غنیمت بهدست آوردید، از آن شما باشد و حاکمیت شهر را نیز به شما میدهیم !
ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد...
و در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند
اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!
چنگیز گفتهی مشهورش را گفت: اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمیکردند!
*این عاقبت خود فروشان است*.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#انگشترسازى_كه _همسايه_امام_على_النقى عليه_السلام_بود.
شخصى در سامراء به نام يونس نقّاش همسايه امام هادى عليه السلام بود و شغلش انگشتر ساز بود و پيوسته به حضور امام عليه السلام شرفياب مى شد و به آن حضرت خدمت مى كرد، روزى در حالى كه مىلرزيد به خدمت امام عليه السلام آمد و عرض كرد، يا سَيِّدى اُوصيِكَ بِاَهْلى خَيْراً )مولاى من وصيت مىكنم كه با خانوادهام به نيكى رفتار نمائيد،
امام عليه السلام فرمودند: مگر چه شده است، عرض كرد عَزَمْتُ عَلَى الرَّحِيلِ ) آماده مرگ شده ام( امام عليه السلام با تبسّم فرمودند چرا يوسف؟
عرض كرد: موسى كه از درباريان قدرتمند خليفه است نگين گران قيمتى به من داد تا بر روى آن نقشى در آورم و آن نگين در خوبى و گرانى نمىتوان براى آن قيمتى تعيين كرد، وقتى كه خواستم نقش مورد دلخواه را روى آن بكنم، ناگهان شكست و به دو نيم شد، و فردا هم روزى است كه بايد نگين را به او بدهم، او يا مرا مىكشد يا 1000 تازيانه به من مىزند ( كه آن هم نوعى مردن است نمى دانم چه كنم)
امام عليه السلام فرمودند: اِمْضِ اِلى مَنْزِلِكَ اِلى غَدٍ، فَما يَكُونُ اِلاَّ خَيْراً )برو منزل، تا فردا خيالت راحت باشد كه چيزى جز خير و خوبى پيش نمى آيد( فرداى آن روز، اول وقت يونس در حالى كه لرزه اندام او را فرا گرفته بود خدمت امام عليه السلام آمد و عرض كرد، فرستاده موسى آمده و انگشتر را مى خواهد، امام عليه السلام فرمودند: (من كه گفتم نترس و) برو نزد او و چيزى جز خير و خوبى نمىبينى،
عرض كرد مولاى من، به او چه بگويم، امام عليه السلام با تبسّم فرمودند: برو نزد او و آنچه به تو مى گويد بشنو (و خيالت راحت باشد كه) چيزى جز خير نخواهى ديد، يونس رفت و لحظاتى بعد خندان برگشت و عرض كرد، مولاى من، چون نزد او رفتم گفت، (موسى مىگويد) دختران كوچك من براى اين نگين با هم دعوا كردهاند، آيا ممكن است آن را دو نيم كنى تا دو نگين شود و تو را (به پاداش اين كار) ثروتمند و بى نياز كنم؟
امام عليه السلام خدا را ستايش كرد و به يونس فرمود: به او چه گفتى، عرض كرد، گفتم مهلت بده فكر كنم چطور اين كار را انجام بدهم، امام عليه السلام فرمودند: خوب جواب دادی.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
روزی متوجه میشوی
هیچ چیز در زندگی
آنقدر که تو تصور میکردی
جدی نیست ...
🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1419903244C4e75968917
🌸🍃🌸🍃
عاشقانه❤️
قهر بودیم،
در حال نماز خواندن بود…
نمازش که تموم شد،
نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم …
کتاب شعرش را برداشت وبا یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن…
ولی من باز باهاش قهر بودم!
کتاب را گذاشت کنار…
به من نگاه کرد و گفت:
“غزل تمام”…نمازش تمام…دنیا مات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد…
باز هم بهش نگاه نکردم….
اینبار پرسید:عاشقمی؟؟؟☺️
سکوت کردم….
گفت: عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز….
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند…😔
دوباره با لبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه
گفت:”تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری…”😉
“که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری…”❤️
زدم زیر خنده….و روبروش نشستم….😁
دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه…
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم…
خداروشکر که هستی….☺️
راوی: همسر شهید بابایی
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت۳۳ یه شیرینی برداشتم و با کنجکاوی گفتم: _اون یکیش چیه؟ _قر
🌸🍃🌸🍃
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت ۳۴
هول کردم، نگاهم را از ماشین گرفتم و به سعیده گفتم:
_زودتر ماشینت رو روشن کن بریم.
سعیده سوار شد و سویچ را چرخاند و چرخید طرفم که حرفی بزند هم زمان من برگشتم تا آرش را ببینم، مسیر نگاهم را دنبال کرد و آرش را دید.
با تعجب گفت:
_تو که از این اخلاقا نداشتی، کجا رو نگاه میکنی؟
چرا استرس داری؟ چیزی شده؟
_فقط برو. بعداً برات میگم. هم زمان با حرف من آرش از ماشین پیاده شد و دست به سینه تکیه اش را به ماشین داد و نگاهش را به من چسباند.
سعیده با خنده گفت:
_پس خبریه، بعد دور زد و از جلو ماشین آرش گذشت و نگاه گذرایی به او انداخت و گفت:
_به به چه خوش تیپ، چه جذاب.
خدایی منم جای تو بودم از غذا خوردن میافتادم. کلاً از زندگی ساقط میشدم.
زود بگو ببینم قضیه چیه؟
هم زمان من هم نگاهم به آرش افتاد که فوراً به گوشی دستش اشاره کرد. منظورش را فهمیدم. منتظره که پیام بدم.
چشم از آرش گرفتم و گفتم:
_حالا بهت میگم. فعلاً برو.
به آینه نگاه میکرد.
_همونجا مثل میخ وایستاده بابا. حالا چرا کُپ کردی؟
سرم را پایین انداختم.
_آخه داشتم میرفتم پیش ریحانه هم همونجا بود.
سعیده نوچ نوچی کرد و گفت:
_تو چه کردی با این بدبخت فلک زده.
دوباره از آینه نگاه کرد.
بگو دیگه، دیگه تو دیدم نیست.
همهی قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم که سر دوراهی ماندهام.
_من جای تو بودم دو دستی میچسبیدمش، دوراهی نداره.
حالا این همه زن و شوهر باهم زندگی میکنند، هم فکر و هم اعتقاد هستند؟
نفسم را بیرون دادم.
_فکر میکنی این همه طلاق برای چیه؟
خیلی بیخیال گفت:
_به خاطر بیپولی و کمتوجهی.
_یعنی پول دارها طلاق نمیگیرند؟
_دلیل اونا احتمالاً کمتوجهیه. یا زن به شوهرش توجه نکرده یا برعکس.
_شوهر یا زنی که رضایت خدا تو زندگیشون باشه چرا باید بهم کم توجهی کنند؟
گنگ نگاهم کرد و من ادامه دادم:
_مثلاً اگر مرد اعتقاداتش قوی باشه به نامحرم نگاه نمیکنه و عشق و محبتش و.... رو خرج زن خودش میکنه.
زن هم همینطور.
سوالی نگاهم کرد و گفت:
_حالا یعنی چی؟
_یعنی این یه مثاله حالا تو ربطش بده به همه چی.
خندید.
_حالا همه که یه جور نیستند. خیلیها هستند معتقد نیستند ولی سالم زندگی میکنند.
_من اصلاً کاری با سالم زندگی کردن اونا ندارم.
_پس دردت الان چیه؟
_دردم رو تو نمیفهمی.
جلو در رسیده بودیم.
از ماشین پیاده شدم. او هم پیاده شد، رو به رویم ایستاد و گفت:
_راحیل واضح بگو خب منم بفهمم. تو ، کلی حرف میزنی من متوجه نمیشم.
لبهایم را کشیدم داخل دهانم و گفتم:
_ببین مثلاً وقتی یه روز دلم گرفت و به شوهرم گفتم پاشو بریم امامزاده ، پاشو بریم شهدای گمنام، براش غیر معقول نباشه. دلم میخواد من رو ببره، کلی استقبال کنه و لذتم ببره.
یا خودش بیاد بگه مثلاً روز تاسوعا عاشورا بیا یه نذری بدیم یا بیا بریم هیئت اصلاً. با من پایه باشه. میفهمی چی میگم؟
زوری نباشه، به خاطر من نباشه.خودش این جوری باشه. مثلاً محرم که میشه خودش زودتر از من پیرهن مشکی بپوشه. کاراش دلی باشه میفهمی؟
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi