eitaa logo
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
95 دنبال‌کننده
400 عکس
79 ویدیو
1 فایل
«﷽» # پروردگارا تو را سپاس کہ سہم ما را از علم و دانش، کتابھا قرار دادے ... ⁦⁦🌼🌼🌼🌼 @Baran69m #هر چیزی که ارزش خواندن و تامل دارد. #انتشار_مطالبِ_کانال_همراه_لینک_اشکالی_ندارد. https://eitaa.com/joinchat/1419903244C4e75968917
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت21 _از روز اول واسه مامان همه چیز را در مورد آرش تعریف کرده
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 22 هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم. خانم رحمانی.... می‌خواستم باهاتون صحبت کنم. چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید. نگاهش را سُر داد روی زمین و گفت: _اگه میشه امروز بعد دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه.... حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش قلبم بود گفتم: _نه من کار دارم باید برم. _خب پس، لطفاً فردا بریم. _گفتم: نه لطفاً اصرار نکنید. با تعجب نگاهم کرد و گفت: _چرا؟ _چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست. اگه حرفی دارید لطفاً همین جا بگید. چینی به پیشانیش انداخت و گفت: _خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای .... یه کم مِن مِن کرد و ادامه داد: _برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟ یک لحظه با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی‌دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم: _خب احتمالاً اون دختر خانواده داره، باید... توی حرفم پرید و گفت: _خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟ _هول کردم، دستم می‌لرزید، حتماً سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود. چشم‌هایم را پایین انداختم و گفتم: _خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو به اون بگه. در ضمن این حرف زدن ما با دو سه جمله نتیجه گیری میشه. نیازی به... دوباره حرفم را قطع کرد. _پس لطفاً چند جلسه می‌خوام باهاتون حرف بزنم. سرخ شدم.(یعنی الان از من خواستگاری کرد؟) دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. او هم همان جا خشکش زده بود. ساعت بعد حرف‌های آرش را برای سوگند تعریف کردم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: _اونوقت نظرت؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: _چی بگم، ما هیچ جوره به هم نمی‌خوریم. _خب پس بهش خیلی راحت بگو. سکوت کردم و زل زدم به انگشت های گره شده ام. سوگند دختر خوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با اینکه دوست صمیمی ام بود، ولی باز هم خجالت می‌کشیدم همه چیز را برایش بگویم. بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادارم کرد هراسون نگاهش کنم. _چی شد؟ چشم‌هایش اندازه گردو شده بود. وقتی ترس مرا دید گفت: _راحیل نگو که.... من فقط سرم را به علامت مثبت تکان دادم. با گفتن خدای من سرش را بین دستانش جا داد و من چقدر یک لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی. سوگند سرش را بلند کرد و وقتی حال بد من را دید، رنگ عوض کرد. _البته آدم‌ها عوض میشن، عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدش هم تغییر کنه، بعد چهره اش را جمع کرد و ادامه داد: _یه وقتایی استثنا هم پیش میاد. امیدوارم آرش از اون دسته باشه. می‌دانستم به خاطر من این حرف‌ها را می‌زند، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت. نگاهش کردم. _نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟ آهی کشید. _خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همه‌ی آدم‌ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم‌هایم باز شد و خیلی چیزها رو دیدم که اصلاً قبلاً نمی دیدمشان. همش با خودم می‌گفتم: چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی‌دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می‌خواست از اون جنس. گاهی می‌گم که شاید چون پدر یا برادری بالا سرم نبوده اینقدر زود باختم. ولی وقتی به تو نگاه می‌کنم می‌بینم تو هم شرایط منو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل میکنی. حداقل زود وا نمی‌دی. خود داری. از حرف هایش بیشتر خجالت کشیدم. «یه لحظه فکر کردم در حال سقوط به قعر زمینم، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.» _من اینجوری که تو فکر می‌کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بار حرف زدم. راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم. چون می‌خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هرچی اصرار کرد قبول نکردم. گفت: پیاده بریم که حرف بزنیم، تو راه خیلی حرف زدیم و من بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم. یه بارم می‌خواستم برم نمازخونه واسه نماز. گفت می‌خواد حرف بزنه. وقتی گفتم: آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زد و گفت: خودتو اذیت نکن، خدا محتاج نماز ما نیست‌. با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی می‌کنه. امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظر من حرف زدن با نامحرم با رعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هر کس از دل خودش بهتر خبر داره. ادامه دارد.... 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃 بیخیال هر چی که خواستی و نشد خدا برات بهترینشو گذاشته کنار... باور کن... شب خوش... 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 باطنت همیشه جلوی دوربین دیگران است. همه ما وقتی جلوی دوربین می‌ایستیم سعی می‌کنیم بسیار خوب بایستیم و چهرۀ خود را زیبا کنیم. تبسم کرده و موهایمان را مرتب می‌کنیم و... می دانید چرا؟ چون زمان عکاسی می‌دانیم آن عکس را خواهیم دید و دوست نداریم هرگز خود را بد و با عیب و نقص ببینیم. ای کاش در همۀ لحظه‌های عمر، رفتار و وجود خود را مرتب می‌کردیم که گویی همیشه جلوی دوربین عکاسی هستیم، چون همیشه دیگران برعکس خودمان که عاجزیم، از ما عکاسی می‌کنند. 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 "زنگوله‌ای بر گردن" می‌گویند: "آقا محمد خان قاجار" علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک "روباه می‌تاخته،" بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، "زنگوله‌ای آویزان" می‌کرده و آخر ر‌هایش می‌کرده. تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست. البته که روباه بسار دَویده، وحشت کرده، اما زنده ا‌ست؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش. "می‌ماند آن زنگوله!" از این به بعد روباه هر جا که برود زنگوله توی گردنش صدا می‌کند! دیگر نمی‌تواند "شکار" کند، چون صدای زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، "جفتش" را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌ را از او می‌گیرد.! "این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. فکر و خیال رهایش نمی‌کند!" زنگوله‌ای از "افکار منفی،" دور گردنش "قلاده"می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد، آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله! 🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆خودم با هر بار خوندن یه حس غرور لذت بخشی بهم دست میده.☺️ 🌸🍃🌸🍃 صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت: به هر خلبان ایرانی که به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود- حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد . و 150 دقیقه بعد از مصاحبه صدام و حیدریان و علیرضا یاسینی- نیروگاه بصره را بمباران کردند. با این عملیات جواب گستاخی صدام داده شد و در حقیقت خود صدام تحقیر شد . غروب همان روز خبرنگار رادیو بی بی سی اعلام کرد: - من امروز با آقای صدام حسین رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع قدرتمند هوایی خود در راه محافظت از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع اقتصادی عراق در برابر حملات و تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت. ولی من هنوز مصاحبه او را تنظیم نکرده بودم که نیروی هوایی ایران نیروگاه بصره را منهدم کرد. اینک جنوب عراق در خاموشی فرو رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق بسیار نایاب و گران شده است چون با توجه به خسارات وارد به نیروگاه، تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد. سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت: - البته هنوز فرصتی پیش نیامده که من از صدام حسین سوال کنم چگونه جایزه خلبانان ایرانی را تحویل خواهند داد.☺️ 🌸🍃🌸🍃 🔆شادی روح شهدا، الخصوص شهید صلواتی عنایت بفرمایید. االهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ... 🔅🔅🔅🔅🔆 @dastan69zendegi «از این که مطالب را با ذکر منبع نشر میفرمایید، سپاسگزاریم»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 22 هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم. خانم رحمان
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت23 تمام مدتی که داشتم حرف میزدم، سوگند نگاهم می‌کرد. آهی کشید و گفت: _خب، پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز رو دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد. _می‌دونی سوگند همیشه دلم می‌خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه. _خب اینم امتحانِ توئه دیگه، بعدش خنده ای کرد و گفت: _خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم مال من زیادم جذاب نبود، ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم. امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بر بیاد برات انجام میدم... بعداز آخرین کلاسم باید پیش ریحانه می‌رفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاه بود. بعضی روزها کلاس هایم زودتر تمام می‌شد و من بیشتر از نصف روز با ریحانه بودم. در آپارتمان را زدم زهرا خانم در را باز کرد و گفت: _به به سلام راحیل جان. _سلام زهرا خانم، خوبید؟ ریحانه چطوره؟ بهتر شده؟ همانطور که از جلو در به طرف رخت چرک ها که در آشپزخانه بود می‌رفت با صدای پایینی گفت: _بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلاً خوابیده. سبد رخت‌ها را بغل گرفت و به طرف در خروجی رفت. _دیگه من برم، الان آقامون میاد. اشاره کردم به سبد دستش. _لباس شویی که اینجا هست. _اینجوری راحت ترم، بالا می‌شورم و خشک می‌کنم و اتو می‌کنم میارم. _دستتون درد نکنه. _راستی غذا رو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده. _چشم. لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم. غذا لوبیاپلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی بایک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم. چادرم را در یک دستم جمع کردم و با دست دیگرم سینی را گرفتم. چند تقه به در اتاق زدم. _بفرمایید. _سلام. به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد. از اینکه به خاطر من از جایش بلند شدبا خجالت گفتم: _شرمنده نکنید، بفرمایید. آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می‌کرد. برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم. سینی را روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه‌ای خیلی بزرگ که میز کارش بود. یک کامپیوتر با کلی چیزهای مختلف ، رویش قرار داشت. مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می‌کرد. شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می‌داد. چند صندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود. یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بودو در بود از کتاب های بسیار ارزشمند. پنجره اتاق هم با یک حریر سفید ساده تزیین شده بود. نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت: _صبر کنید برای شماهم غذا بکشم با هم غذا بخوریم. ازاین حرفش تعجب کردم. تاحالا با او سر یک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی‌شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می‌خوردم. _نه من نمی‌خورم. چرا، مگه ناهار خوردید؟ کمی این پا و آن پا کردم و گفتم: _نه. _اگه با من سختتونه پس... _حرفش را قطع کردم و گفتم: _نه... برای اینکه فکر دیگه ای نکند گفتم: _آخه من روزه ام. دوباره لبخندی زد و گفت: _قبول باشه، اینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه... _نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم. سرکی توی اتاق کشیدم. ریحانه هنوز خواب بود. آشپزخانه نامرتب بود. احتمالاً زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند. شروع به تمیز کردن کردم. بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانتر آشپزخانه، به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم. در اتاق باز بود. در حال وارد شدن گفتم: _اومدم سینی غذا رو ببرم. سرش پایین بود و خطاطی می‌کرد... ادامه دارد.... 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 وقتی شیطان فشار زیادی آورد ، بفهمید که متاع قیمتی در دست دارید... آنجایی که امتحان سخت می‌شود ، گنج و خیرات الهی همانجاست. متقی کسی است که وقتی شیطان فشار می‌آورد، می‌فهمد که متاع قیمتی (در دست) دارد؛ پس اگر استقامت کنید به آن گنج‌ها و بهای قیمتی آن می‌رسید.... 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi