مهدیه سادات:
🌸🍃🌸🍃
#آن_باش_كه_هستى
گويند شغالى، چند پر طاوس بر خود بست و سر و روى خويش را آراست و به ميان طاوسان در آمد. طاوسها او را شناختند و با منقار خود بر او زخمها
زدند .
شغال از ميان آنان گريخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نيز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مىگرداندند .
شغالى نرمخوى و جهانديده، نزد شغال خودخواه و فريبكار آمد و گفت:
اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت مىكردى، نه منقار طاوسان بر بدنت فرود مىآمد و نه نفرت همجنسان خود را بر مىانگيختى . آن باش كه هستى و خويشتن را بهتر و زيباتر و مطبوعتر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود، بايد نمود.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت ۳۲ نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم: _شیرینیه رفتن
🌸🍃🌸🍃
از سیم خاردار نفست عبور کن
قسمت۳۳
یه شیرینی برداشتم و با کنجکاوی گفتم:
_اون یکیش چیه؟
_قراره از هفتهی دیگه برگردم سر کارم.
همانطور که به غذا دادن پدرانه اش نگاه میکردم با خوشحالی گفتم:
_چقدر خوب، واقعاً عالیه.
ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم:
_پس ریحانه چی؟
آهی کشید و گفت:
_باید بذارمش مهدکودک دیگه.
نمیدانستم باید چه بگویم. دلم میخواست بگویم من میآیم و نگهش میدارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مادرم راحت نبود. شاید اجازه نمیداد.
فکر کردم اصلاً شاید درست نباشد بیشتر از این اینجا بیایم. وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میز انداخت و گفت:
_چرا نمیخورید، نکنه روزه اید؟
سرم را پایین انداختم.
_نه میخورم. غذای ریحانه تمام شده بود.
بعد از اینکه دست و صورتش را شست و خشک کرد در آغوشش گرفت و موهایش را نوازش کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. روبه رویم نشست و ریحانه را هم روی میز نشاند.
ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش با نگرانی گفت :
_نمیدونم با نبودنتون چطوری میخواد کنار بیاد.
_میام بهش سر میزنم.
_واقعاً؟
_بله، البته گاهی، چون خود منم اذیت میشم.
_اگه این کار و بکنید که واقعاً خوشحالمون میکنید.
دلم میخواست بگویم من هم از محبتهای پدرانه ات نمیتوانم دل بکنم...
بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به اتاق رفتند.
من هم زیر اجاق را خاموش کردم و وضو گرفتم. اذان شده بود.
بعد از نماز صدای زنگ گوشی ام بلند شد. سعیده بود.
سریع جواب دادم:
_سعیده جان الان میام.
نگذاشت قطع کنم زود گفت:
_اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم؟
ماندم چه بگویم. آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمهایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود.
برای همین گفتم:
برو مسجد سر خیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم.
نگذاشتم حرفی بزند. گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم.
با دیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بود و موهایش را پنهان کرده بود پقی زدم زیر خنده و گفتم:
_به به خانم محجبه.
با دیدنم لبخند پهنی زد و شالش را عقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت:
_نماز بودم دیگه. بعد بلغم کرد.
_دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی.
من هم بوسیدمش و گفتم:
_منم همینطور.
_چرا گفتی بیام مسجد؟
_آخه عصری که بهش گفتم تو میخوای بیای دنبالم اخماش رفت تو هم ، اونوقت بیای خونش شاید خوشش نیاد.
سعیده آهی کشید و گفت:
_شایدم حق داشته باشه. احتمالاً فکر میکنه عامل همهی مشکلاتش منم.
_نباید اینطوری فکر کنه، هر کس قسمتی داره. بی خواست خدا برگی از درخت نمیوفته.
سرش را به علامت تأیید حرفهایم تکان داد و جلوتر از من به طرف ماشین راه افتاد و گفت:
_اونور پارکش کردم بیا بریم.
شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود. پا تند کردم و خودم را به او رساندم و شالش را درست کردم و گفتم:
_گردنت دیده میشه از پشت.
لبخندی زد و گفت:
_راحیل.
_هوم.
_بهم میگی چی شده؟
با حرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم را کردم که خودم را بیخیال نشان بدهم و گفتم:
_چی؟
_این که این روزا غصه داری. تو خودتی وکم اشتهایی...
_تو کجا دیدی من کم اشتهام؟
_اسرا گفت،
_بارها زنگ زدم خونه. نبودی، ازش حالت رو پرسیدم میگفت: دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی. رفتی رو سایلنت.
_اسرا واسه خودش گفته، من خوبم.
آهی کشید و گفت:
_خدا کنه. من از خدامه.
داشتیم از عرض خیابون رد میشدیم که چشمم به یک ماشین نوک مدادی آشنا افتاد.
دقیق شدم. خدای من ماشین آرش بود. اینجا چیکار میکرد. خودش پشت فرمان نشسته بود و نگاهم میکرد....
ادامه دارد.....
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#وقت_بخشیدن_که_میشود...
✨با شوق و ذوق راه افتاده ام، چون به تو خیلی مطمئنم
با خودم امید آورده ام می دانم اگر زیاد بخواهم...
✨پیش آن همه ای که تو آوردی کم است...
می دانم اگر سهم بزرگی بخواهم
پیش آن همه ای که می توانی کم است
لطف تو با خواست کسی کم نمی شود
وقت بخشیدن که می شود دستت بالای هر دستی است...
✨من اولین امیدواری نیستم که پیش تومی آید و هدیه اش می دهی...
✨با این که حقش بوده است هیچش ندهی،
اولین نیازمندی نیستم که کمک می خواهد و بهش لطف می کنی...
😔با این که حقش بوده ناامیدش کنی
خدایا دعای مرا هم جواب بده
صدایت که می کنم نزدیک باش
زاری که می کنم دل رحم باش
حرف که می زنم گوش کن
گوش کن...
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
«سخت ترین آیه جهنم
و زیباترین آیه ی بهشت»
✍سخت ترین آیه جهنم در قرآن را اگر بپرسی
همه می گویند مار غاشیه، آب جوش و....ولی
سخت ترین آیه جهنم در سوره مبارکه ابراهیم است.
می فرماید: "مرگ از هر طرف به سراغ
فرد می اید ولی نمی میرد..."
زیباترین آیه توصیف بهشت هم اگر بپرسی می گویند:
نهرهای جاری از عسل و...ولی کامل
ترین توصیف از بهشتی که نرفته ایم در سوره کهف است.
می فرماید:" اهل بهشت دوست
ندارند از بهشت بروند" شما هر جا بروی بعد چند روز خسته می شوی.
چون در قرآن آمده که
"خالدین فیها ابدا"( در آن جاودانه اند)
آدم با خود فکر می کند چقدر در بهشت بمانیم!
ولی اینقدر برایت شیرین می کنند که دوست خواهی داشت بمانی...
☘از بیانات استاد فاطمی نیا☘
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#داستانهای_تاریخی
چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد ، در امان است !
اهل بخارا دو گروه شدند ، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند.
چنگیزخان به آن ها نوشت: باهمشهریان مخالف بجنگید ، و هر چه غنیمت بهدست آوردید، از آن شما باشد و حاکمیت شهر را نیز به شما میدهیم !
ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد...
و در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند
اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!
چنگیز گفتهی مشهورش را گفت: اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمیکردند!
*این عاقبت خود فروشان است*.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
#انگشترسازى_كه _همسايه_امام_على_النقى عليه_السلام_بود.
شخصى در سامراء به نام يونس نقّاش همسايه امام هادى عليه السلام بود و شغلش انگشتر ساز بود و پيوسته به حضور امام عليه السلام شرفياب مى شد و به آن حضرت خدمت مى كرد، روزى در حالى كه مىلرزيد به خدمت امام عليه السلام آمد و عرض كرد، يا سَيِّدى اُوصيِكَ بِاَهْلى خَيْراً )مولاى من وصيت مىكنم كه با خانوادهام به نيكى رفتار نمائيد،
امام عليه السلام فرمودند: مگر چه شده است، عرض كرد عَزَمْتُ عَلَى الرَّحِيلِ ) آماده مرگ شده ام( امام عليه السلام با تبسّم فرمودند چرا يوسف؟
عرض كرد: موسى كه از درباريان قدرتمند خليفه است نگين گران قيمتى به من داد تا بر روى آن نقشى در آورم و آن نگين در خوبى و گرانى نمىتوان براى آن قيمتى تعيين كرد، وقتى كه خواستم نقش مورد دلخواه را روى آن بكنم، ناگهان شكست و به دو نيم شد، و فردا هم روزى است كه بايد نگين را به او بدهم، او يا مرا مىكشد يا 1000 تازيانه به من مىزند ( كه آن هم نوعى مردن است نمى دانم چه كنم)
امام عليه السلام فرمودند: اِمْضِ اِلى مَنْزِلِكَ اِلى غَدٍ، فَما يَكُونُ اِلاَّ خَيْراً )برو منزل، تا فردا خيالت راحت باشد كه چيزى جز خير و خوبى پيش نمى آيد( فرداى آن روز، اول وقت يونس در حالى كه لرزه اندام او را فرا گرفته بود خدمت امام عليه السلام آمد و عرض كرد، فرستاده موسى آمده و انگشتر را مى خواهد، امام عليه السلام فرمودند: (من كه گفتم نترس و) برو نزد او و چيزى جز خير و خوبى نمىبينى،
عرض كرد مولاى من، به او چه بگويم، امام عليه السلام با تبسّم فرمودند: برو نزد او و آنچه به تو مى گويد بشنو (و خيالت راحت باشد كه) چيزى جز خير نخواهى ديد، يونس رفت و لحظاتى بعد خندان برگشت و عرض كرد، مولاى من، چون نزد او رفتم گفت، (موسى مىگويد) دختران كوچك من براى اين نگين با هم دعوا كردهاند، آيا ممكن است آن را دو نيم كنى تا دو نگين شود و تو را (به پاداش اين كار) ثروتمند و بى نياز كنم؟
امام عليه السلام خدا را ستايش كرد و به يونس فرمود: به او چه گفتى، عرض كرد، گفتم مهلت بده فكر كنم چطور اين كار را انجام بدهم، امام عليه السلام فرمودند: خوب جواب دادی.
🌸🍃🌸🍃
@dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃
روزی متوجه میشوی
هیچ چیز در زندگی
آنقدر که تو تصور میکردی
جدی نیست ...
🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1419903244C4e75968917