✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_پنجم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...
#ادامه_دارد
#آبان98
#انتخابات
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_ششم
💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم.
دفتر #بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟»
💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با #چادر نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، #عشقی را می دیدم که همچنان نگرانم بود.
هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم!
💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط #حق شون رو می خوان!»
از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!»
💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه #جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند.
مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!»
💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند.
مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت.
💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند.
باورم نمی شد اینجا #دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم.
💠 قرار ما بر #اعتراض بود، نه این شکل از #اغتشاشات! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای #تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر #مبارزه را؟
گیج #آشوبی که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت.
💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست.
دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد.
💠 اما نه، شعار "#مرگ_بر_دیکتاتور" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم.
از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود.
💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله #معترضین بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود!
از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم.
💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد.
تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم...
#ادامه_دارد
#آبان98
#انتخابات
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_هفتم
💠 نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم. وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکه ای از خون تا روی پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم.
تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود که تازه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد، دلخوری نگاهش از پشت پرده خون هم به خوبی پیدا بود! انگار می خواست با همین نگاه خونین به رخم بکشد که جراحت هایی که بر جانش زدم از زخمی که پیشانی اش را شکسته، بیشتر آتشش زده است که اینطور دلشکسته نگاهم می کرد.
💠 هنوز از تب و تاب درگیری با بچه ها، نفس نفس می زد و دیگر حرفی با من نداشت که حتی نگاهش را از چشمانم پس گرفت، دستش را از روی میز برداشت و با قامتی شکسته از دفتر بیرون رفت...
▫️▪️▫️
💠 آن نفس نفس زدن ها، آخرین حرارتی بود که از احساسش در آن سالها به خاطرم مانده بود تا امشب که باز کنار پیکر غرق خونش، نجوای نفس هایش را شنیدم. تمام آن لحظات سخت ده سال پیش، به فاصله یک نفس سختی که با خِس خِس از میان حنجره خونینش بالا می آمد، از دلم گذشت و دوباره جگرم را خون کرد.
انگار من هم جانی به تنم نمانده بود که با چشمانی خیس و خمار از عشقش تنها نگاهش می کردم. چهره اش همیشه زیبا و دیدنی بود، اما در تاریکی این شب و در آخرین لحظه های حضورش در این عالَم، آیینه صورتش زیر حریری از خون طوری می درخشید که دلم نمی آمد لحظه ای از تماشایش دست بردارم.
💠 ده سال پیش بر سر بازی کثیفی که عده از #سیاسیون کشورم با عروسک گردانی ما دانشجوها به راه انداختند، عشقم را از دست دادم و امشب با نقشه شوم دیگری، عشقم را کشتند.
در میان همهمه مردمی که مدام با اورژانس تماس می گرفتند و کسی جرأت نداشت او را به بیمارستان برساند، من سرم را کنار سرش به دیوار نهاده و همچنان حسرت احساس پاکش را می خوردم که از دستم رفت.
💠 مثل دیگران تقلّایی نمی کردم چون کنار شیشه ماشین خودم به قدری با قمه او را زده بودند که می دانستم این نفس های آخرش خواهد بود و همین هم شد. زیرلب زمزمه ای کرد که نفهمیدم و مثل گُلی که از ساقه شکسته باشد، روی زمین افتاد.
اینبار هم او را غریب گیر آوردند و مظلومانه زدند، مثل ده سال پیش در دانشکده، مثل همه #بسیجی ها و بچه مذهبی هایی که ده سال پیش در جریانات #اغتشاشات88 ، غریبانه و مظلومانه #شهید شدند.
💠 آن سال من وقتی به خود آمدم و فهمیدم بازی خورده ام که دیگر دیر شده بود، که دیگر عشقم رهایم کرده بود و امشب هم وقتی او را شناختم که دیگر از نفس افتاده بود. من باز هم دیر فهمیدم، باز هم دیر رسیدم و باز عشق پاکم از میان دستانم پر کشید و رفت...
▫️▪️▫️
💠 حالا بیش از سه ماه از آن شب می گذرد و #انتخابات دیگری در پیش است. در این ده سال گذشته از آشوب های #خرداد88 و در این سه ماه گذشته از اغتشاشات بنزینی #آبان98 ، نمی دانم چند مَهدی مثل مَهدی من به خاک افتادند تا با خون پاک شان، نقش نحس و نجس #خائنین را از دامن کشورم پاک کنند، اما حداقل میدانم که تنها چهل روز از شهادت مردی گذشته که عشق این ملت بود.
فاصله #شهادت مظلومانه مَهدی پیش چشمانم تا داغ رفتن #حاج_قاسم، دو ماه هم نشد و همین مُهر داغ هایی که پی در پی بر پیشانی قلبم نشسته برایم بس است تا دیگر #بازی نخورم.
💠 بگذار بگویند انتخابات #تشریفات است، بگذار مدام با واژه های #جمهوریت و #اسلامیت بازی کنند و به خیال شان #مردم را در برابر #حاکمیت قرار دهند؛ انگار پس از شهادت #سردار، به راستی بیشه را خالی ز شیران دیده اند که دوباره هوایی #فتنه شده اند!
امروز وقتی می بینم #سرلیست انتخاباتی شان #مجید_انصاری همانی است که سال 88 صحنه گردان اغتشاشات بود، وقتی می بینم هنوز از تَکرار #خاتمی خط می گیرند که آن روزها و هنوز ارباب فتنه است، وقتی می بینم همچنان لقلقه زبان #رئیس_جمهور منتخب شان سلام بر خاتمی، حمله به #شورای_نگهبان و سیستم انتخابات کشور و مخالفت صریح با نصّ #رهبری است، چرا باور نکنم که دوباره آتش بیار معرکه ای دیگر شده اند و اگر کار به دست این ها باشد، باز هم باید مَهدی های زیادی را به پای فتنه های شان فدا کنیم تا #ایران باقی بماند؟
💠 هنوز دلم از درد دوری مَهدی در همه این سال ها می سوزد! هنوز از آن شبی که در پهلویم غریبانه جان داد، آتشی به جانم افتاده که آرامش ندارد! به خدا همچنان از داغ فراق حاج قاسم پَرپَر می زنم و از آن روزی که پس از شهادت سردار، #ظریف باز هم حرف از #مذاکره با #آمریکا زد، پیر شدم!
پس به خدا دیگر به این جماعت #رأی نخواهم داد، انگشت من نه از جوهر که از خون شهیدانم سرخ است و این انگشت را جز به نام #نمایندگانی که پاسدار #پایداری ایران باشند، بر برگه رأی نخواهم زد.
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚جهت اطلاع عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند، نمایه کانال داستان هاي امنيتي تقدیم میگردد.
📒 داستان دمشق شهرِ عشق 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/316
📙 داستان كوتاه شبی در سوریه 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/383
📕 رمان تنها میان داعش 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/406
📗 داستان نامزد شهادت👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/529
📔 داستان کوتاه انتحاری👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/2461
📓عملیات انتقام👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/3041
📔حریم امن👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/3595
📙داستان کوتاه اتش👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/3634
📘برای آزادی۲👇
به دلیل چاپ کتاب؛ داستان از کانال حذف شد
📗 کلنا قاسم👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/4170
.
📘رمان امنیتی آخرین پرونده 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/4222
.
داستان های امنیتی
📚
پرونده فوق سری 2040
✍🏻نویسنده:محمدقنبری
رمان داستانی از جنایات رژیم صهیونیستی علیه بشریت به خصوص ایران از ترور دانشمندان هستهای تا نبردهای بیوتروریسم و ربایش چهرههای شاخص انقلاب
ویژگی بارز این رمان، استفاده مستند نویسنده از اسناد تاریخی موثق برای فضاسازی و روایت داستانی است؛ به نحوی که اکثر اسامی و شخصیتهای داستان با اسامی و مشخصات حقیقی خود وارد میشوند و بر مدار تخیل نویسنده، نقش شان را ایفا میکنند.
همچنین حاوی عملیاتهای پیچیده اطلاعاتی و مهیج است که با کش مکشهای داستانی، مخاطب را در جریان جنایات رژیم صهیونیستی قرار میدهد.
گزیده ای از کتاب
در دفتر مرکزی رئیس ستاد موساد ولولهای به پا شده بود. فراخوانی برای تجمع تمامی افراد یهودی الاصل و با نفوذ صهیونیسم، مسئولین نمایندگیهای اصلی موساد و مسئولین عالی رتبه یهود در سرتاسر دنیا داده شد. به صورت کاملاً محرمانه و سرّی در قالب دعوتی عجیب و بی سابقه! شخصیتها به همراه خانواده شان به همایشی در اورشلیم دعوت شدند. دعوت به گستردهترین همایش بعد از سال ۱۹۴۸که در سازمان ملل، اسرائیل را به رسمیت شناختند.
مطالعه ی این کتاب جذاب و خواندنی رو اکیدا توصیه میکنیم.
#کتاب_های_خوب_بخوانیم
➡️ @ganndo
هدایت شده از سردار شهید سلیماني
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اللّٰهُمَّإِنَّالَانَعْلَمُمِنْهُمإِلّاخَیْراً🍀
ساعت ۱:۲۰
به وقت دلتنگی
#بهوقتحاجقاسم🌷
و این داغ تا ابد در دلهای ما تازه است...
🆔 @sardar_shahid_soleimani
هدایت شده از گاندو
هدایت شده از گاندو
📚
پرونده فوق سری 2040
✍🏻نویسنده:محمدقنبری
رمان داستانی از جنایات رژیم صهیونیستی علیه بشریت به خصوص ایران از ترور دانشمندان هستهای تا نبردهای بیوتروریسم و ربایش چهرههای شاخص انقلاب
ویژگی بارز این رمان، استفاده مستند نویسنده از اسناد تاریخی موثق برای فضاسازی و روایت داستانی است؛ به نحوی که اکثر اسامی و شخصیتهای داستان با اسامی و مشخصات حقیقی خود وارد میشوند و بر مدار تخیل نویسنده، نقش شان را ایفا میکنند.
همچنین حاوی عملیاتهای پیچیده اطلاعاتی و مهیج است که با کش مکشهای داستانی، مخاطب را در جریان جنایات رژیم صهیونیستی قرار میدهد.
✍گزیده ای از کتاب
در دفتر مرکزی رئیس ستاد موساد ولولهای به پا شده بود. فراخوانی برای تجمع تمامی افراد یهودی الاصل و با نفوذ صهیونیسم، مسئولین نمایندگیهای اصلی موساد و مسئولین عالی رتبه یهود در سرتاسر دنیا داده شد. به صورت کاملاً محرمانه و سرّی در قالب دعوتی عجیب و بی سابقه! شخصیتها به همراه خانواده شان به همایشی در اورشلیم دعوت شدند. دعوت به گستردهترین همایش بعد از سال ۱۹۴۸که در سازمان ملل، اسرائیل را به رسمیت شناختند.
مطالعه ی این کتاب جذاب و خواندنی رو اکیدا توصیه میکنیم.
#پرونده_فوق_سری
#معرفی_کتاب
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
🌹🌿
راضی نیستم شهید بشم!
بهمن۱۳۶۵
شلمچـه، عملیات کربلای۵
یک دستگاه نفربر بی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلوترین حد ممکن آمده بود، دقایقی کنار پست امداد توقف کرد.
مجروحین بدحال را که غالبا دست و پا قطع بودند، سوار آن کردیم. راننده مدام میگفت:
-زود باشید، فرصت نیست، الانه که تانکهای عراقی بزنند...
ولی ما بدون توجه، تا آنجا که جا داشت مجروحها را سوار کردیم. حتی آنها را به هم فشار میدادیم تا تعداد بیشتری جا شوند. نالۀ بیشتر آنها بلند شد، ولی کاری نمیشد کرد. معلوم نبود وسیلۀ دیگری برای بردن آنها بیاید. بهزور در نفربر را بستیم و از بیرون قفل کردیم...
نفربر با تکانی از جا کنده شد و به راه افتاد. هرچه سلام و صلوات که به ذهنمان رسید، نذر کردیم تا سالم از سهراه مرگ رد شود.
همین که به سهراه رسید، تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود، از سمت چپ به طرفش شلیک کرد.
در مقابل چشمان وحشتزده و مبهوت ما، گلولۀ مستقیم تانک به پهلوی نفربر خورد، آن را جر داد و با ورود به داخل، درجا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد. بهدنبال آن، باران خمپاره باریدن گرفت...
به هیچ وجه نمیشد کاری کرد.
درِ نفربر از بیرون قفل بود و مجروحها که لای همدیگر فشرده بودند، میان آتش میسوختند، صدای دلخراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمیخاست، تنم را به لرزه انداخت. هیچوقت فکر نمیکردم جیغ مَرد، اینگونه سوزاننده باشد.
به زمین و زمان فحش میدادم و بیشتر به خودم که هرچه راننده گفت: بسه دیگه، جا نداره.
به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابۀ آتشین مرگ کردم. خودم را روی سینۀ سرد خاکریز ول کردم و همچون کودکان مادرمُرده، زار میزدم و هقهق میگریستیم. نه فقط من، همۀ بچهها همین احساس را داشتند.
دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته، منطقه را پُر کرد. آفتاب خیلی زودتر داشت غروب میکرد و هوا تاریک میشد!
شب که شد، نفربر هم از سوختن خسته شد و از نفس افتاد! دیگر چیزی برای سوختن نداشت. درِ آن را که باز کردند، یک مشت پودر استخوان سوخته کف آن جمع شده بود. معلوم نبود چند نفر بودند و کی بودند!
قاطی کردم... هذیان میگفتم... کنترلم دست خودم نبود. اصلا نمیفهمیدم کجا هستم و چه میکنم. فقط به صدای جیغ آنها گوش میکردم که جلوی چشمانم داشتند میسوختند و من فقط تماشاچی بودم.
رو کردم به آسمان، به هر کجا که احساس میکردم خدا آنجا نشسته و شاهد این اتفاق است. از ته دل فریاد زدم. چشمانم را بستم، دهانم را باز کردم و ...کفر گفتم. با هایهای گریه، عربده زدم:
"خدایا ...اگه من رو شهیدم کنی، خیلی نامردی. اون دنیا جلوی شهدا میگم من نمیخواستم شهید بشم و این بهزور من رو شهید کرد ...
خدایا، بذار من بمونم، برم توی این تهران خراب شده، یک ورق کاغذ بهم بده تا توی اون بگم توی سهراه مرگ شلمچه چی گذشت."
نمیدانم روزنامه، فیسبوک، کتاب، اینستاگرام، مجله، توئیتر، ایتا، تلگرام و...توانسته بجای یک ورق کاغذ، حق سهراه شهادت را ادا کرده باشد؟!
✍حمید داودآبادی
اردیبهشت ۱۴۰۰
#داستان_کوتاه
#دفاع_مقدس
📚@dastan_amniyati
🍁🍂
خودکشی یک پاسدار!
تابستان ۱۳۶۶
نیمه های شب آمبولانس وارد ستاد معراج شهدا شد. تابوت را به سردخانه منتقل کردند. در برگۀ گزارش همراه جسد نوشته شده بود:
رضا ...
عضو سپاه
محل خدمت: کردستان
علت مرگ: خودکشی
تا گفته شد علت مرگ خودکشی است، اعصاب همه به هم ریخت. تابوت را باز کردند، مشمایی که پیکر را در آن پیچیده بودند کنار زدند. ظواهر امر نشان می داد لولۀ اسلحۀ کلاشینکف را زیر چانۀ خود گذاشته و شلیک کرده است. سرش متلاشی شده بود.
مسئول معراج گفت: این جا معراج الشهداست نه جای خودکشی ها. این را بین شهدا نگذارید. صبح علی الطلوع پیکر را به سردخانۀ پزشکی قانونی منتقل کنید.
نیمه های شب، اکبر داخل اتاق خوابیده بود. ناگهان در خواب جوانی خوش سیما را دید که لباس فرم سپاه بر تن داشت. به حالت التماس بهش گفت:
- اکبر آقا، تو رو خدا نگذار پیکر من رو ببرند پزشک قانونی.
- چرا؟
- من خودکشی نکردم.
- یعنی چی؟
- فقط سه روز من رو همین جا نگه دارید، حقیقت معلوم میشه.
از خواب که پرید، جا خورد. گیج بود که یعنی چی؟!
بعد از نماز صبح از مسئول معراج شهدا درخواست کرد پیکر را ۳ روز همین جا نگه دارند. قبول نمی کرد، ولی هر طوری بود راضی شد.
بین بچه ها بحث بود که یک سپاهی که داوطلبانه برای مبارزه با ضدانقلابیون رفته، برای چی خودکشی کرده است؟!
اکبر هر لحظه منتظر خبر یا اتفاقی خاص بود.
دقیقا ۳ روز بعد از دیدن آن خواب، از سپاه کردستان تماس گرفتند و گفتند:
- سریع گزارش مرگ را که روی جنازۀ رضا ... بود، بردارید.
- چرا؟
- اون خدابیامرز خودکشی نکرده.
- خودتون توی گزارش همراهش نوشتید خودکشی کرده. شواهد امر هم همین رو نشون میده.
- بله ما همین فکر رو می کردیم. دیشب بچه ها در درگیری با ضدانقلابیون چند نفر از اونا رو اسیر کردند؛ یکی از آنها در اعترافات خود گفت که چند روز پیش برای شناسایی مواضع وارد منطقۀ ما شده بودند که نگهبان داخل سنگر را خلع سلاح می کنند. او به دوستانش می گوید: می خواهید سرگرم بشیم و اینها رو بندازیم به جون هم؟
دست های اون پاسدار رو می گیرند، همون جور که داخل سنگر نشسته بوده، لولۀ اسلحۀ خودش رو می گذارند زیر چانه اش و شلیک می کنند تا همه فکر کنند خودکشی کرده.
صدای صلوات همه بلند شد.
اشک از دیدگان اکبر جاری شد.
سریع گزارش خودکشی را از پرونده برداشتند، به سردخانه رفتند و روی تابوت نوشتند:
پاسدار شهید رضا ...
محل شهادت: کردستان
به دست ضدانقلابیون
این، خاطرۀ حقیقی یکی از عزیزان معراج شهداست.
✍حمید داودآبادی
اردیبهشت ۱۴۰۰
#داستان_کوتاه
#دفاع_مقدس
📚@dastan_amniyati
🌹🌿
🔸عکس حجله ای فرمانده🔸
دم غروب بود.
عصر روز دوشنبه 9 تیر 1365
چند روزی بود که ارتش عراق شهر مهران را اشغال کرده بود. حضرت امام خمینی (ره) فرموده بودند:
"مهران باید آزاد شود."
بنا شد آن شب، گردان شهادت به فرماندهی "علی اصغر صفرخانی" خط شکن باشد.
قرار بود نیروهای گردان، اولین نفراتی باشند که در تاریکی شب، وارد دشت روبه رو شوند، به تیربارهای دشمن حمله کنند، خط را بشکنند تا نیروهای دیگر گردان ها بروند برای آزادسازی مهران؛ که رفتند و مهران را دو سه روز بعد آزاد کردند.
دم غروب بود.
فرمانده گردان، آمده بود تا برای آخرین بار، از بالای خاکریز، وضعیت خط مقدم دشمن را زیر نظر بگیرد.
وقتی از خاکریز پایین آمد، دوربین عکاسی را از کوله پشتی درآوردم. ازش خواستم با آن چهره خاکی، بایستد تا عکسی تکی از او بگیرم.
ایستاد، عکس گرفتم، که شد این.
با خنده گفتم:
- برادر صفرخانی، ان شاءالله این عکس رو می زنم روی حجله تون.
خندید و گفت:
- عمرا اگه بتونی.
و خندیدم و گفتم:
- حالا می بینیم.
فردا صبح، سه شنبه دهم تیر ماه 1365، وقتی علی اصغر صفرخانی فرمانده گردان شهادت به شهادت رسید، همین عکس را در قطع بزرگ چاپ کردم و بر حجله اش نشاندم.
✍حمید داودآبادی
یکشنبه 8 تیر 1399
#داستان_کوتاه
#دفاع_مقدس
📚@dastan_amniyati
🌹🌿
🔹حلالم کن... غلط کردم!
ظاهربینی، از آن دست خصلتهای زشت است که باعث خیلی گناهان دیگر هم میشود، مثل قضاوت بد دربارهی دیگران، غیبت، تهمت و ... زیاد هم نباید به چشم اعتماد کرد. چشم فقط ظاهر را میبیند و بس. باید درون را دید. باید دل را دید.
از بچههای خیابان پیروزی تهران بود. تابستان سال ۱۳۶۳ باهم در گردان ابوذر از لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بودیم. بچهی خیلی باصفایی بود. مأموریتمان تمام شد و رفتیم تهران.
چند وقتی که گذشت، رفتم دم خانهشان. در را که بازکرد، جاخوردم. خیلی خوشتیپ شده بود، و بهقول خودم "تیپ سوسولی" زده بود و پیراهنش را کرده بود توی شلوار و موهایش را هم صاف زده بود عقب. اصلاً به ریخت و قیافهی توی جبههاش نمیخورد. وقتی بهش گفتم که این چه قیافهاییه، گفت: "مگه چییه؟" یعنی راستش هیچی نداشتم که بگویم.
از آن روز به بعد او را ندیدم. ندیدم که، یعنی نرفتم دم خانهشان. حالم از دستش گرفته شد. از او دلچرکین شدم. فکر میکردم مسعود دیگر از همه چیز بریده و جذب دنیا شده؛ آنقدر که قیافهاش را هم عوض کرده. دیگر نه من، نه او.
***
زمستان سال ۱۳۶۵ بود و بعد از عملیات کربلای پنج. اتفاقی از سر کوچهشان رد میشدم. پارچهای که سردرِ خانهشان نصب شده بود، باعثشد تا سر موتور را کج کنم دم خانه. رنگم پرید. مات ماندم، یعنی چه؟ مگر ممکن بود. مسعود و این حرفها؟ او که سوسول شده بود. او کسی بود که من فکر میکردم دیگر به جبهه نمیآید. چهطور ممکن بود.
سرم داغ شد. گیج شدم. باورم نمیشد. چه زود به او شک کردم. حالا دیگر به خودم شککردم. به داغ بازیهای بیموردم. اشک کاسهی چشمانم را پرکرد. خوب که چشمانم را دوختم بهروی حجله، دیدم زیر عکس مسعود که لباس زیبای بسیجی تنش بود، نوشتهاند:
"شهید مسعود عابدی.
شهادت: عملیات کربلای پنج ـ شلمچه"
حلالم کن آقا مسعود، غلط کردم!
✍حمید داودآبادی
#داستان_کوتاه
#دفاع_مقدس
📚@dastan_amniyati
هدایت شده از سردار شهید سلیماني
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ پهلوون!
به یاد حاج قاسم...
🆔 @sardar_shahid_soleimani
رمان-دمشق-شهر-عشق-نسخه-موبایل.pdf
1.32M
📥 فایل pdf
رمان «دمشق شهر عشق»
#دمشق_شهر_عشق
#فاطمه_ولی_نژاد
📚✍
روز ملی قلم
بر همه نویسندگان عزیز
و اهالی محترم قلم مبارک باد.
قلم و قدمتان پررونق و مستدام💐
#حمید_داوودآبادی
#فاطمه_ولی_نژاد
#علیرضا_سکاکی
#فاطمه_شکیبا
📚@dastan_amniyati
هدایت شده از داستان های امنیتی
📚جهت اطلاع عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند، نمایه کانال داستان هاي امنيتي تقدیم میگردد.
📒 داستان دمشق شهرِ عشق 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/316
📙 داستان كوتاه شبی در سوریه 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/383
📕 رمان تنها میان داعش 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/406
📘 داستان نامزد شهادت👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/529
📗مستند امنیتی حلقه ای در دست شیطان👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📕رمان امنیتی شاخه زیتون 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/937
📘 رمان نقاب ابلیس👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1236
📔رمان عقیق فیروزه ای 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1305
📙رمان امنیتی رفیق👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1838
📕 مستند داستانی یک و بیست👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
✍ داستان کوتاه انتحاری
قسمت اول
[زینب - پنج کیلومتری کربلا]
ده روز از برگزاری مراسم پر شور اربعین میگذرد و بعد از جمع شدن موکبها و بازگشت زائران به کشور خود، تقریبا میشود گفت که عراق به حالت عادی بازگشته است.
ساعت حوالی یازده و نیم شب است، از روز قبل که عامل ما در داعش خبر یک حملهی انتحاری به شهر کربلا را ارسال کرد، تا همین حالا هیچ کدام از نیروها برای تامین امنیت زوار چشم روی هم نگذاشتهاند.
فرمانده بلافاصله خبر عامل انتحاری را به حاج قاسم رساند و تحت فرماندهی ایشان نیروها را در چند مسیر احتمالی ورود داعش به شهر کاشت.
برادران ایرانی و عراقی ما هم به طور مشترک ایست و بازرسیها را فعال کردند و همچنین در دل کوهها کمین گذاشتند تا اینگونه توری به بزرگی یک شهر برای داعش پهن کنند. من تنهای تنها و در بین زن و بچههایی که از ترس رسیدن داعش قید خانه و زندگی را زدند و به سمت کربلا راهی شدند، حضور دارم. نامحسوس در بین افراد میچرخم و سعی میکنم تا با ارتباط گیری بتوانم هویت واقعی آنها را کشف کنم. در بین جمعیت دختر بچهای را میبینم که با گل سر کوچکش بازی میکند. پوشیهام را کنار میزنم تا لبخندم را ببیند. سپس دستی به سرش میکشم تا سر حرف را با او باز کنم؛ اما تکان شدیدی میخورد... حالش خوب نیست. میخواهم سناریویی بچینم تا حالش را خوب کنم؛ اما کار مهمتری دارم... راستش چند ساعتی میشود که به یکی از زنهایی که چشمان سرمه کشیده شدهاش از پشت توری سیاه پوشیهاش پیداست، مشکوک شدهام.
همانجا که برای استراحت روی صندلی نشست، باد چادرش را کنار زد تا بتوانم نگاهی به بدنش بیاندازم. با اینکه شکمی پهن و بزرگ دارد؛ اما پاهایش حسابی لاغر است.
در حین راه رفتن شکمش با حالت خاصی بالا و پایین میشود و شبیه زنانی که باردارند، مراقب است تا به جایی برخورد نکند.
خیالم از بابت عملکرد دقیق و حساب شدهی برادرانم در حشدالشعبی و نیروهای حاج قاسم راحت است؛ اما نمیتوانم مشاهداتم را ندیده بگیرم.
درست است که تقریبا تمام راههای زمینی و هوایی داعش برای رسیدن به کربلا مسدود است؛ اما آنها معمولا شیوهای انتخاب میکنند که انگشت به دهان بمانیم. من در تمام جلساتی که شرکت داشتهام، این نکته را متذکر شدم که نباید از زنان داعشی غافل شد. ممکن است درست در لحظهای که خیال ما بابت بسته بودن راههای نفوذ راحت است، یکی از همین زنانی که توسط حشد و بقیهی نیروهای امنیتی مراقبت میشوند تا به کربلا برسند، عامل باشند.
دلم را به دریا میزنم. باید هر طور که شده خیالم را از بابت او راحت کنم. از طرفی خیلی خوب میدانم که اگر درصدی خطا داشته باشم احتمال دارد جان تمام مردم به خطر بیافتد. از طرفی هم احتمال اینکه خودش عامل باشد خیلی زیاد است، نمیتوانم ریسک کنم و بعدتر حسرت همین لحظات را بخورم.
باید هر چه زودتر از این بابت مطمئن شوم و برادران را از این موضوع با خبر کنم تا اقدام به دستگیری کنند.
زیر لب به حضرت زهرا (س) سلام میدهم و با توکل به خودش نزدیک زن مشکوکی که احتمالا عامل انتحاری است میشوم و با لبخند میگویم:
-هل بامکانی مساعدتک؟
میتونم کمکت کنم؟
در حالی که مشخص است تمایلی به حرف زدن ندارد، جواب میدهد:
-نه... نیازی نیست.
کمی به چپ و راستم نگاه میکنم و میپرسم:
-از موصل میایی؟
اخمی میکند و به زیر لب زمزمه میکند:
-فرض کن موصل.
سپس قدمهایش را تندتر از قبل برمیدارد تا از من فاصله بگیرد. فکری به سرم میافتد که ممکن است اجرایی کردنش جان تمام زن و بچههایی که در کاروان ما هستند را به خطر بیاندازد؛ اما نمیتوانم بیخیالش شوم.
باید نزدیکش شوم و هر طور که شده دور کمرش را لمس کنم. این تنها راهی است که میتواند خیالم را از بابت این زن مشکوک، راحت کند.
چند دقیقهای صبر میکنم تا حساس نشود، بعد هم با بیرون آوردن قمقمهی کوچکی که دارم به چند نفر آب تعارف میکنم و قدم قدم به او نزدیک میشوم.
به آرامی صدایش میکنم:
-ماء بارد... تفضل.... بفرما آب سرد...
اخمی میکند و خودش را به نشنیدن میزند. این بهترین فرصت برای چک کردن بی سر و صدای اوست. دست لرزانم به سمت کمرش میبرم و همزمان با فشار کوچکی که میدهم، میگویم:
-خواهر.
برمیگردد و با اخمی تذکر میدهد:
-خانوادهام را از دست دادهام، بیحوصلهام... دست از سرم بردار.
هیچ چیز نمیگویم. تنها به دستانم فکر میکنم که به مواد منفجرهای که آن زن به خودش بسته است، برخورد کرد... به جان زن و بچههایی که همراه ما راهی کربلا میشوند...
نویسنده: #علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
#انتحاری
✍داستان کوتاه انتحاری
قسمت دوم
دست و پایم را گم میکنم. با اینکه چند سال است جذب سازمان شده و دورههای مختلف آموزشی را طی کردهام؛ اما این اولین بار است که در چند قدمی یک عامل انتحاری نفس میکشم.
خیلی طول نمیکشد که رئیس کاروان به درخواست تعدادی از زن و بچهها که خستگی امانشان را بریده، دستور توقف میدهد. شب از نیمه گذشته و خستگی در چهرهی تمام افراد کاروان به وضوح قابل رویت است.
تکه سنگی پیدا میکنم تا رویش بنشینم. نور ماه مستقیم به صورتم میخورد و هزار فکر به سرم میافتد تا دست به کار شوم؛ اما هر بار دلیلی برای صبر کردن پیدا میکنم. احساس میکنم بهترین کار این است که خبر حضور این زن را به بچههای آقای کمالی بدهم. فورا دستم را به داخل کیفم میبرم و موبایلم را بیرون میاورم و برای آقای کمالی مینویسم:
-صیاد در دریای ماست.
بلافاصله جواب میدهد:
-تنهاست؟
میخواهم ابراز بیاطلاعی کنم که ناگهان سایهای را بالای سرم احساس میکنم.
یا الله... با دیدن کفشهای کهنه و خاکیاش مطمئن میشوم که خودش است. به آرامی سرم را بلند میکنم تا نگاهش کنم. با همان چشمهای سرمه کشیده به من خیره شده است. نامنظم و با صدا نفس میکشد و طوری خودش را به بالای سرم رسانده که حس میکنم میخواهد یک بلایی به سرم بیاورد. درست نمیدانم توانسته پیامهای من را ببینید یا نه... بهترین راه کار این است که خودم را معمولی و بیاطلاع نشان دهم. ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و میپرسم:
-چیزی شده؟
صدایش را از ته حنجرهاش به گوشم میرساند:
-من میخواستم یه چیزی ازت بپرسم.
مچ دستهایش را از نظر میگذرانم. ساق دست مشکی رنگی که انداخته اجازه نمیدهد تا نوع مواد منفجرهای که به خودش بسته را تشخیص دهم. به آرامی از جایم بلند میشوم و میپرسم:
-چی باید بپرسی؟ خب بپرس خواهر؟
سپس پیش دستی میکنم و ادامه میدهم:
-اگه میخوای بابت بد رفتاری چند دقیقهی پیش عذر خواهی کنی، باید بگم که نیازی نیست. ما همه تو شرایطی هستیم که خانوادههامون رو از دست دادیم و مجبوریم تا شهر و خونه و زندگیمون رو به امون خدا بسپریم و بریم... من ازت ناراحت نیستم.
زنی که تماشای چشمهایش حتی از پشت توری پوشیهاش هم ترسناک و دلهرهآور است، با شنیدن حرفهایم کمی آرام میشود. او نمیداند چه بگوید و چطور با من ارتباط برقرار کند؛ اما من خوب میدانم که او آمده تا از من اطلاعات بگیرد. یقینا او هم به رفتارهای من مشکوک شده است و حالا هم میخواهد مطمئن شود که من با نظامیهای حاضر در عراق مرتبط هستم یا نه.
مدام به پشت سرش نگاه میکند و من نیز به امتداد مسیر چشمهایش خیره میشوم تا شاید بتوانم ردی از نفر دوم بگیرم؛ اما بیفایده است. در دل سیاهی شب و جمعیتی که در کنار هم نشستهاند هیچ مورد مشکوکی به نظرم نمیرسد.
نمیدانم باید چطور به جواب این سوال برسم. اگر کسی همراهش باشد، کار گره میخورد. ممکن است ریموت انتحاری در دست یکی از زنانی که چند متر آن طرفتر نشستهاند و هر چند دقیقه یک بار به ما نگاه میکنند، باشد.
سرم درد میکند. با نوک انگشت شقیقهام را فشار میدهم و صدای آن زن رشتهی افکارم را پاره میکند:
-نمیخوای حرف بزنی؟ دنبال چیزی میگردی؟
خدای من... نمیدانم متوجه نگاههای سریالیام شده یا میخواهد بلوف بزند. اخم میکنم:
-چیزی گم نکردم که دنبالش بگردم.
لبخند تهوع آوری میزند و با کنایه میگوید:
-مَن جَدَّ وَجَدَ...
یعنی جوینده یابنده است.
حالا دیگر مطمئن میشوم که او متوجه نیت من از لمس کردن کمرش شده است که اینطور به من طعنه میزند. باید فورا دست به کار شوم.
همانطور که از پیش چشمهایم دور میشود انگشتم را به روی صفحهی موبایلم میکوبم و برای آقای کمالی مینویسم:
-وضعیت اضطراری، دریا طوفانی و تاریک شده و ماهیها در خطرند.
نویسنده: #علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است.
#انتحاری
✍داستان کوتاه انتحاری
- قسمت آخر -
آقای کمالی فورا جواب میدهد:
-سعی کن طوری رفتار نکنی که صیاد مجبور بشه زودتر از موعد ماهیها رو شکار کنه.
دستهایم میلرزد. سعی میکنم بدون هیچ جلب توجهی از سر جایم بلند شوم و طوری که هنوز هم آن زن انتحاری را زیر نظر دارم، به سمت دیگری بروم تا کمتر در چشم باشم.
ماه در آسمان تاریک میدرخشد و ما تا رسیدن به ورودی شهر کربلا تنها سه کیلومتر فاصله داریم. با اینکه بیشتر از سی و هشت ساعت است نخوابیدهام؛ اما به قدری استرس دارم که خواب با چشمهایم غریبه شده است.
نگرانم و این دلواپسی هر لحظه بیشتر از قبل دریای قلبم را طوفانی میکند. اینجا هیچ موکب و چادری برای خوابیدن زن و بچههای بیسر پناه نیست. من نیز زانوهایم را در آغوش میکشم و با فاصلهای چند صد متری به زن انتحاری خیره میشوم تا مبادا ثانیهای از این خطر بالقوه غافل شوم.
باد شدت میگیرد و ذرات معلق خاک را در هوا نگه میدارد. طوفانی به پا میشود در دل این صحرای لعنتی... دستی به چشمهای سرخم میکشم و چند باری پلک میزنم تا شاید بتوانم با کمک نور ماه و در بین گرد و خاک عجیبی که به راه افتاده عامل را ببینم؛ اما نمیتوانم. هراسان از جایم بلند میشوم و کورمال کورمال به سمت عامل انتحاری میروم تا پیدایش کنم. تلفنم میلرزد، یک پیغام از طرف آقای کمالی برایم آمده است، فورا بازش میکنم:
-بیخود توی جمعیت چرخ نزن، صیاد چند دقیقهی قبل رفت زیارت...
کمرم میلرزد و زانوهایم شل میشود. سکندری میخورم و با هر جهت باد به چپ و راست ولو میشوم. قطرات عرق به روی پیشانیام نقش میبندد و حالم را بدتر از قبل میکند. در دل صحرای طوفانی امشب انقدر چشم میچرخانم تا بالاخره تابلوی راهنمایی که به دنبالش هستم را پیدا کنم... تابلویی که رویش نوشته:
-کربلاء المقدسة ۳ کم.
شبیه مادرهایی که به دنبال طفل تازه راه افتادهشان میدوند، به سمت کربلا راه میافتم. صحرا تاریک است و نور ماه تنها راهنمای این جادهی پر گرد و خاک شده است.
تلفنم را در بین دستهای لرزانم نگه میدارم و برای آقای کمالی مینویسم:
-ولی ممکنه تنها نباشن... نباید ریسک کنیم و بزاریم برسن به کربلا.
آقای کمالی فورا جواب میدهد:
-به امید خدا نمیزاریم به اونجا برسه.
باد در بین چادرم چرخ میخورد و دویدن را برایم سختتر از قبل میکند. صد بار در خیابان خاموش خیالم تا کربلا میرسم و برمیگردم. بیست دقیقهای را با همان حال و هوا به طرف کربلا میدوم و در همان مسیری که حضرت زینب (س) روزی قدم گذاشت و از غم هجران برادر به سر زد، میدوم. آقای کمالی پیام میدهد:
-سوژه رو نگه داشتیم، شما کجایی؟
فورا جواب میدهم:
-نزدیکم، فکر میکنم یک کیلومتر...
تا...
کربلا...
دیگر نمیتوانم پیامم را برایش بنویسم. چشمم در دل تاریکی شب به زنی میافتد که پشت به من ایستاده است. باد چادرش را از روی سرش برمیدارد. چشمهایم از دیدن کسی که در چند متریام ایستاده، گرد میشود. مردی که با چادر و پوشیه در بین ما نفوذ کرده بود، لبهایش را تکان میدهد و ذکر میگوید. سپس بدون معطلی ریموتش را از داخل جیب لباسش بیرون میآورد تا دکمهی انفجار عامل را فشار دهد.
اسلحهام را از داخل کیفم بیرون میآورم و فریاد میزنم:
-أصبر.
با ریشهای بلند و چشمهایی سرخ به سمتم برمیگردد و نگاهم میکند. تازه متوجه حضور من شده است، در حالی که اسلحهام را به سمت صورتش نشانه میروم، ملتمسانه میگویم:
-اونجا کلی زن و بچهی بیگناه است... این کار رو نکن.
کمالی دوباره پیام میدهد، نگاهی به آن مرد وحشتناک داعشی میاندازم و با دست دیگر پیام کمالی را باز میکنم:
-صیاد رو بین ماهیهایی که نزدیک کربلا هستند دستگیر کردیم. اعلام موقعیت کن.
اسلحهام را تکان میدهم و میگویم:
-ریموتت رو بیانداز. ولله اگه ریموتت رو بیاندازی منم اسلحهم رو میزارم زمین تا بری.
چشمهای منحوسش ریز میشود، دهانش را باز میکند و طوری که آب دهانش به بیرون پرتاب شود، میگوید:
-رافضیها خدا نمیشناسند.
سپس ذکر مخصوص عملیاتهایشان را فریاد میزند و بعد هم شاسی را زیر انگشتش فشار میدهد. به محض گفتن ذکر به سمتش شلیک میکنم. ابتدا دستش را هدف میگیرم و بعد هم به صورت و پیشانیاش شلیک میکنم؛ اما همزمان با پخش شدن صدای شلیکهای من در دل این صحرای غمناک، صدای انفجار عظیمی در گوشم میپیچد... صدای جیغ ممتد زن و بچههای بیپناهی که در سرم چرخ میزند و پشتم را میلرزاند...
صدای مظلومیت مردم بیپناه عراق...
صدای زن، و بچهی شش ماهی آقای کمالی از هزار کیلومتر آن طرفتر...
از تهران...
نویسنده: #علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
#انتحاری