eitaa logo
🌹داستان های ارزشی🌹
38 دنبال‌کننده
6 عکس
0 ویدیو
2 فایل
تصاویر ارزشی @tasavir_arzeshi کلیپ های ارزشی @clip_arzeshi نوشته های ارزشی @neveshte_arzeshi صوت های ارزشی @sout_arzeshi کتاب های ارزشی @ketab_arzeshi سخنان ارزشی @sokhanan_arzeshi 🦋خادم @naser_amin 🦋مدیر تبادلات @A_L_I_86
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵توصیه عج به خواندن 🌕 محدث عظیم و سالک وارسته، مرحوم مجلسی(پدر ) می فرماید: 🔹 یک شب بالای پشت بام خانه ام در خواب و بیداری بودم که امام زمان را در بازار خربزه فروش های اصفهان در کنار مسجد جامع دیدم. با شوق و شعف، نزد او رفتم و سئوالاتی کردم که از جمله آن، خواندن نماز شب بود. فرمود: بخوان! عرض کردم: یابن رسول الله، همیشه دستم به شما نمی رسد. کتابی به من بدهید که به آن عمل کنم. فرمود: برو از آقا محمد تاج، کتاب بگیر. گویا در خواب، او را می شناختم؛ رفتم کتاب را از او گرفتم. مشغول خواندن بودم و می گریستم که از خواب بیدار شدم. از ذهنم گذشت که شاید «محمد تاج» همان شیخ بهایی است و منظور امام از «تاج» این است که شیخ بهایی، ریاست شریعت را در آن دوره به عهده دارد. 🔹 نماز صبح را خواندم و خدمت ایشان رفتم. دیدم شیخ با سید گلپایگانی مشغول مقابله صحیفه سجادیه است. ماجرا را برایش نقل کردم. فرمود: ان شاءالله به چیزی که می خواهی می رسی. بعد ناگهان یاد جایی که امام را در آن ملاقات کرده بودم، افتادم و به کنار مسجد جامع رفتم. در آنجا آقا حسن تاج را دیدم که از آشنایان قدیم ما بود. مرا که دید، گفت: ملا محمد تقی! بیا برویم خانه، یک سری کتاب به تو بدهم. 🔹 مرا به خانه اش برد. در اتاقی را باز کرد و گفت: هر کتابی را که می خواهی بردار. کتابی را برداشتم؛ ناگهان دیدم همان کتابی است که در خواب دیده بودم؛ صحیفه سجادیه. به گریه افتادم. برخاستم و بیرون آمدم. گفت: باز هم بردار. گفتم: همین بس است. پس شروع نمودم به تصحیح و مقابله و آموزش صحیفه سجادیه به مردم؛ و چنان شد که از برکت این کتاب، بسیاری از اهل اصفهان مستجاب الدعوه شدند.» 🔹 مرحوم علامه مجلسی (نویسنده کتاب بحارالانوار) می فرماید: «پدرم چهل سال از عمر خود را صرف ترویج صحیفه کرد و انتشار این کتاب، توسط او باعث شد که اکنون هیچ خانه ای بدون صحیفه نباشد.»(1) 📚 (1) . بحارالانوار، ج ۱۱۰ ، ص ۵۱ توصیه_های میلاد_امام_سجاد @dastan_arzeshi
🔖نامه علامه امینی به جرج جرداق مسیحی 🔸از جرداق پرسیدند: شما یک مسیحی هستی و در مسیحیت هم خیلی مذهبی نیستی؛ چه شد که در مورد علی علیه السلام کتاب نوشتی؟ 🔹به گریه افتاد و گفت: مرحوم علامه امینی هنگامی که کتاب «الغدیر» را نوشت، چند جلد از کتاب را برای من فرستاد؛ یک نامه هم نوشت و گفت: آقای جرج جرداق شما یک حقوقدان و وکیل دادگستری هستی، نه شیعه هستی و نه سنی که بگوییم طرفداری می کنی. 🔸کار تو دفاع از مظلوم است، ما با برادران اهل سنتمان بر سر علی علیه السلام دعوا داریم ما می گوییم حق با علی علیه السلام است آنها میگوند نه، حالا این چند جلد کتاب( الغدیر) را به عنوان پرونده مطالعه کنید و تمام مدارک هم از اهل سنت است، من از شیعه چیزی در آن ننوشته ام. شما هم در حد یک وکیل دادگستری قضاوت خود را برای من بنویسید. 🔹او می گوید: من دیدم وقتی انسانی مرا به عنوان یک وکیل دادگستری مخاطب قرار داده و از من کمک خواسته بی انصافی است اگر کمک نکنم .بنابراین پذیرفتم. 🔅وقتی کتاب ها را دقیق خواندم، دیدم در تاریخ از علی علیه السلام مظلوم تر نمی‌شناسم؛ 📝و از این رو تصمیم گرفتم به اقتضای شغلم که وکیل دادگستری هستم، از این مظلوم دفاع کنم و به خاطر همین کتاب «الامام علی صوت العدالة الانسانیة» را نوشتم. ع ره 🔗@dastan_arzeshi
🌧️📝 چقدر این خاطره زیباست🌧️✨💫 به نام خدا پیرمردی بود با لباس روحانی و پارچه سیاهی که دور سر پیچیده بود. وقتی که برای اولین بار نظرم به چهره او افتاد، ضربان قلبم تندتر از قبل شد. چیزی در چهره اش بود که بیننده را به خودش جذب می کرد. من مسیح را دوست داشتم. همیشه یک چهره نورانی از او در نظرم مجسم می کردم; چهره ای مهربان و با جذبه. مجسمه های مسیح و تصاویر کلیسا نمی توانستند مرا قانع کنند. چهره ای که از مسیح در نظر داشتم، با همه اینها فرق می کرد شاید برای یک مسیحی اعتراف سختی باشد، ولی اعتراف می کنم که برای یک لحظه احساس کردم مسیح در مقابلم نشسته وقتی به خانه رسیدم، مادر نگران شده بود. پرسید: "چرا این قدر دیر کردی؟ " گفتم: "ببخشید، فکر نمی کردم این قدر طول بکشد. الان توضیح می دهم. " پرسیدم: "مادر، می خواهی مسیح را ببینی؟ " با تعجب گفت: "مثل این که توی این چند ساعت خیلی فرق کرده ای! این حرفها چیست که می زنی؟ " گفتم: "مادر، به خدا خود مسیح است که برگشته! باید از نزدیک او را ببینی! " مادر با ناراحتی گفت: "دیگر این حرف را تکرار نکن! درست است که ادیان الهی ریشه مشترکی دارند و باید به افراد روحانی احترام گذاشت ولی یادت باشد که نباید هیچ کس را با مسیح مقایسه کنی! " از او پرسیدم: " به نظر شما آمدن او به اینجا اشکال دارد؟ " مادر گفت: "نه; از نظر من، نه! ولی پدرت دنبال یک جای ساکت و آرام می گشت. حالا دیگر اینجا آرام نخواهد بود!" پدر از راه رسید با ناراحتی گفت: "امسال سال بدبیاری من است. هرجا می روم، بدشانسی هم دنبالم حرکت می کند! آن از ورشکستگی شرکت; این هم از وضعیت اینجا! " مادر گفت: "توی روزنامه خوانده ام که او قصد دارد به ایران برگردد. شاید هم همین چند روز آینده برود! " پدر گفت: "حالا چرا به اینجا آمده؟ به این دهکده کوچک؟ ! " گفتم: "کاش شما هم آمده بودی و او را می دیدی; انگار خود . . . " قبل از اینکه اسم "مسیح" را بر زبان بیاورم، ادامه صحبتم را خوردم گفتم: "خیلی با جذبه و روحانی است! " پدر با تمسخر گفت: " خودمان به اندازه کافی کشیش داریم! " چندروز بعد پدر عصبانی بود و با خودش صحبت می کرد: "همه جا شلوغ است. همه جا سرو صدا است. همه جا رفت و آمد است. چقدر پلیس! چقدر خبرنگار! " گفتم: "الان توی این مدت که او اینجاست، شما یک بار هم به دیدنش نرفته اید. شما که کاری ندارید، حالا یک بار به دیدن او بروید، شاید فایده ای داشته باشد. " پدر گفت: "چه فایده ای! او هم مثل بقیه کشیشهاست; حتما همه اش نصیحت می کند! من حوصله نصیحت شنیدن ندارم. تازه او که به زبان ما صحبت نمی کند; چه فایده ای دارد؟ " گفتم: "شما خودتان قبلا به من یاد داده اید که آدم نباید زود قضاوت کند من که می گویم او مثل بقیه نیست. لازم هم نیست زبانش را بفهمی; آدم از دیدنش هم لذت می برد همین دیروز که سخنرانی می کرد، تعدادی دانشجوی فرانسوی هم آمده بودند. یک خبرنگار از آنها پرسید که وقتی فارسی بلد نیستند، چرا می آیند و پای سخنرانی او می نشینند؟ آنها هم گفتند که از جاذبه روحانی جلسه استفاده می کنند...شما را به خدا، یک بار هم که شده، بیایید; ضرر که ندارد" گفتم:"به خاطر من که پسرتان هستم، بیاید. فقط چند دقیقه آنجا بنشینید; اگر خوشتان نیامد،برگردید" پدر آماده شد و راه افتادیم او که آمد،همه به احترامش ایستادند. توجه من بیشتر از همه،متوجه پدر بود که دیدم اشک در چشمانش حلقه زده بعد از آن روز، پدر هم برای شنیدن سخنرانی او هر روز با من می آمد و حالش روز به روز بهتر می شد. با وجود آن که شلوغی و رفت و آمد در دهکده کم نشده بود، پدر دیگر آن حالت عصبانیت و ناراحتی گذشته را نداشت شب تولد مسیح بود دور درخت کاج شب کریسمس جمع شده بودیم که زنگ در به صدا درآمد. به همدیگر نگاه کردیم. این وقت شب کسی را نداشتیم که زنگ بزند. خواستم بروم و در را باز کنم که پدر گفت: "نه، من خودم می روم" در را که گشود، مردی با چند شاخه گل و یک جعبه شیرینی پشت در ایستاده بود. مرد با خوشرویی سلام کرد و گفت: "اینها را از طرف آیة الله خمینی آورده ام. ایشان تولد حضرت مسیح را به شما تبریک گفتند و از این که ممکن است حضورشان در دهکده موجب زحمت شما شده باشد، عذرخواهی کردند " پدر حیرت زده ایستاده بود شیرینی و گل را گرفت و گفت: "از جانب ما از ایشان تشکر کنید" مادر پرسید: "چه کسی بود؟ " قبل از اینکه پدر چیزی بگوید گفتم: "امسال ازطرف مسیح برایمان هدیه فرستاده اند;گل و شیرینی" پدر بی آن که چیزی بگوید به سمت اتاق خودش رفت و چند لحظه بعد صدای هق هق گریه اش را شنیدم گویی چیزی درونش شکسته بود و برای اولین بار می دیدم که بلند بلند گریه می کرد 📝 یک خاطره ی واقعی برگرفته از کتاب *روزی که مسیح را دیدم* ره 🔗@dastan_arzeshi
ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ : " ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ "... ! ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ... ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ... ؟ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ... اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : «ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»! آيا تا بحال ! ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ؟ 🔴 @dastan_arzeshi
بسم الله الرحمن الرحیم یا صاحب الزمان عج ادرکنا الغوث محل تحصیل من، در غیر از شهر خودمان می‌باشد.در یکی از روزها که به خانه آمده بودم، قصد کردم معلم دوران قبل از تحصیلات عالیه خود را ببینم.ایشان به گردن من و دوستانم خیلی حق دارد، چرا که همیشه با عمل و گفتار خود سعی می‌کند، راه درست زندگی کردن را به اطرافیان خود بیاموزد.در تماس تلفنی پرسیدم کجا می‌توانم شما را زیارت کنم؟ گفتند: می توانی به مسجد در فلان محله بیایی؟ گفتم فاصله خانه ما با آنجا بسیار زیاد است، امکان دارد یک محل دیگری را برای ملاقات معین بفرمایید؟فرمودند آدرس خانه تان را برای من بفرست. بیرون خانه در هوای سرد اواخر پاییز، منتظر معلمم بودم و از شدت سرما دست‌هایم خشک شده بود، سعی می‌کردم دائم در حرکت باشم و در یکجا نایستم تا بیشتر از این یخ نزنم. بعد از حدود ۱۰ دقیقه، معلم عزیزم با ماشین رسید، بعد از اینکه سوار شدم با محبت همیشگی به من سلام داد و با گرمی دست خشک و سرد مرا فشرد. در آن چند ثانیه اندک که دست مرا گرفته بود احساس می‌کردم سرما از تمام بدنم به نوک انگشتانم سرازیر شده و به جای آن، گرما وارد دستانم می‌شود. بعد از گذشت دقایقی که در مسیر مسجد بودیم، گفتم:می‌توانم سوالی از شما داشته باشم؟ مانند همیشه، با روی باز و گشاده اشاره کردند که حتماً... گفتم مدتی است که به واسطه اشتغالات مختلفی که دارم،حال روحی خوبی ندارم.در مسائل علمی تمرکز کافی را در خود نمی‌بینم. وقتی کلاس می‌روم دائم دنبال تمام شدن وقت و بیرون آمدن از آن می‌باشم، تا بعد از آن وارد فضای مجازی شده و در صفحات رنگارنگ آن کمی خود را آرام کنم. در ارتباط‌ با دوستانم دچار چالش هستم.نسبت به والدینم نمی‌توانم خوب رفتار کنم، احساس دوری از خدا و معنویت دارم. غالباً بی‌حوصله هستم. اصلاً گمان می‌کنم هیچ چیزی قلبم را آرام نمی‌کند. با این توصیفاتی که کردم چه پیشنهاد و توصیه‌ای برای من دارید؟ ایشان فرمودند مطالبم را با یک خاطره شروع می‌کنم. در دوران نوجوانی یک روز بدون اینکه غذا و صبحانه کافی بخورم، با عجله به مدرسه رفتم. بعد از سپری کردن چندین کلاس، در اواسط درس احساس کردم نمی‌توانم به درستی تخته را ببینم،تصور کردم چشمانم ضعیف شده است. از طرفی به خاطر لرزش دست، قادر به گرفتن خودکار نبودم،نوعی کسالت و بی‌حالی مفرط در خود می‌دیدم. به ذهنم آمد احتمالاً به یکباره چند بیماری به من هجوم آورده است و باید خود را برای نشان دادن به چند پزشک آماده کنم. وقتی کلاس تمام شد از بوفه ی نزدیک محل تحصیل،کمی خوراکی مقوی تهیه کرده و تناول کردم. شاید به دقیقه نرسید که احساس کردم پرده ای که روی چشمانم بود کنار رفت و محیط را به طور شفاف رویت کردم.دست‌هایم نیرو گرفت، کسالتم برطرف شد و نشاط همیشگی را برای تحصیل پیدا کردم. آنجا بود که فهمیدم عامل اصلی این همه ضعف، گرسنگی بود. در حقیقت همیشه علت نارسایی، بیماری نیست، بلکه بعضی از اوقات، اعضای بدن انرژی لازم را برای ایفای نقش خود ندارند. مانند روشن نشدن یک اتومبیل که گاهی به سبب خرابی این طور می شود و گاهی هم به دلیل نداشتن بنزین روشن نمی شود. انسان در ابعاد روحی و روانی هم، این گونه است.بعضی مواقع همه مشکلات ناشی از یک عامل ریشه ای می باشد که اگر آن ریشه اصلاح شود، مابقی نارسایی ها ،به یک باره رفع خواهد شد. پسرم، به نظر من، ارتباط با خدای متعال چنین نقشی را در روح و روان انسان دارد. انسان نیازهایی دارد که باید آنها را با اقدام و عمل خود مرتفع کند که مهمترین آنها، فقر و نقص وجودی آدمی است که در سایه ارتباط و اتصال با سرچشمه وجود و راز و نیاز با آن ذات مقدس، سیراب می‌شود. وقتی نیاز اصلی انسان رفع شد، به طور خودکار ذهن او برای آموزش، بهتر عمل می‌کند، تمرکز در امور علمی افزایش پیدا می‌کند، روابط اجتماعی او با دیگران صمیمانه‌تر شده و در روند عقلایی تری قرار می‌گیرد. بنابراین باید برای چنین اتصال و ارتباطی وقت کافی بگذاریم.نماز، دعا حتی توسل به معصومین علیهم السلام از جمله اموری است که به شدت، انسان را از این جهت تقویت می‌کند، همانطور که در ابتدای دیدارمان، سرمای دست شما با اتصال به دست من، کم تر شد، تاریکی‌ها و ضعف‌ وجودی ما هم با صرف اتصال با عالم بالا از بین می‌رود، البته واضح است که هر چقدر، کیفیت این ارتباط با توجه بیشتر و اشک همراه باشد،بهره انسان از این الطاف عمیق تر می‌شود. یادم آمد که در کتاب شریف کافی، از امام صادق علیه السلام نقل است که ایشان فرمودند: در تورات خدای متعال به بنی آدم می‌فرماید: خودت را برای عبادت من فارغ کن تا قلبت را از بی‌نیازی پر کنم و تو را در نیازت تنها نگذارم و بر من واجب است که نیازت را برآورده کنم و در انتها می‌فرماید اگر این کار را نکنی قلبت را با اشتغال به دنیا پر کرده و نیازت را به خودت واگذار می‌کنم. يا ابن آدم تَفَرَّغْ لعبَادتِي أَمْلَأْ قَلْبك غِنًى