eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
50 عکس
97 ویدیو
7 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان کوتاه آرامش و طوفان 🍁 مسافران یک کشتی ، 🍁 همه شاد و خرم ، 🍁 از بودن در کشتی لذت می بردند 🍁 آب دریا ، در آرامش کامل بود . 🍁 انگار هیچ غم و غصه ای نداشت . 🍁 بعضی از مسافران نشسته بودند 🍁 بعضی ها به آب دریا نگاه می کردند 🍁 بعضی ها دراز کشیده بودند . 🍁 بعضی ها در حال خوردن بودند 🍁 بچه ها هم مثل همیشه ، 🍁 در حال بازی و دویدن بودند . 🍁 ناگهان ، هوا طوفانی شد . 🍁 آب دریا ، انگار از دل درد ، 🍁 به خود می پیچید . 🍁 مست و دیوانه وار ، 🍁 این طرف و آنطرف می رفت . 🍁 مسافران کشتی ، ترسیدند 🍁 بچه‌ ها ، به آغوش پدر و مادرشان ، 🍁 پناه بردند . 🍁 ناخدا و ملوانان ، 🍁 همه تلاش خود را می کردند 🍁 تا کشتی را مهار کنند . 🍁 سپس به مردم گفت : ☀️ دیگر هیچ امیدی نیست ☀️ و فقط باید دعا کرد . 🍁 مسافران همه نگران بودند . 🍁 ناگهان متوجه شدند 🍁 که مردی تنها در گوشه کشتی ، 🍁 با آرامش و اطمینان نشسته بود . ☘ نام او حکیم بزرگمهر بود . 🍁 به او گفتند : ☘ در این وقت چرا این گونه آرامی ؟ 🍁 بزرگمهر نیز گفت : ☀️ شما هم نگران نباشید ☀️ من مطمئنم که خداوند ، ☀️ ما را نجات می دهد . ☀️ فقط آرامش خود را حفظ کرده ☀️ و خدا را یاد کنید . 🍁 سرانجام همان گونه شد 🍁 که او گفته بود 🍁 و کشتی به سلامت به ساحل رسید 🍁 مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند 🍁 و با خوشحالی گفتند : ☘ آیا تو پیامبری یا جادوگر ؟ ☘ از کجا می دانستی ☘ که ما نجات پیدا می کنیم ؟ 🍁 بزرگمهر لبخندی زد و گفت : ☀️ من هم مثل شما نمی دانستم . ☀️ اما گفتم به اینها امیدواری بدهم . ☀️ چرا که اگر نجات نیافتیم ☀️ دیگر من و شما زنده نیستیم ☀️ که بخواهید مرا مواخذه کنید . 🕋 عزیزان من ! 🕋 در همه حال آرام باشید . 🕋 و به دیگران آرامش بدهید . 🕋 همیشه امیدوار باشید . 🕋 و امید هیچ آدمی را از او نگیرید ! 🇮🇷 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه نقاشی دیوار 🌟 خیلی دنبال خانه گشتیم 🌟 تا خانه‌ ای کوچک پیدا کردیم 🌟 دیوارهایش خیلی کثیف بود ؛ 🌟 هزینه رنگ آمیز هم نداشتم . 🌟 تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم 🌟 باجناق عزیز هم قبول کرد 🌟 که کمکم کند . 🌟 چند روز بعد از تمام شدن نقاشی 🌟 صاحبخانه گفت : 💎 مشکلی برایم پیش آمده 💎 خواهش می کنم 💎 قبول کنید قرارداد را فسخ کنیم . 🌟 چاره ای نبود ، فسخ کردیم ! 🌟 دست از پا درازتر برگشتیم . 🌟 از همه شاکی بودم . 🌟 از خودم ، از صاحبخانه ، از بی پولی 🌟 باجناقم با یک آرامش خاصی گفت 🌹 خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم 🌟 و دیگر هیچ نگفت . 🌟 منم خندیدم . 🌟 چون راز آرامش باجناق را فهمیدم 🌟 فهمیدم چرا ناراحت نیست ، 🌟 چرا شاکی نیست 🌟 و چرا احساس ضرر نمی کند 🌟 چون برای خدا کار کرده بود 🌟 و از خلق خدا انتظاری نداشت 🌟 کار اگر برای خدا باشد 🌟 آدم هیچ وقت ضرر نمی کند 🌟 چه به نتیجه برسد ، چه نرسد 🌟 کاری که برای خدا انجام شود 🌟 هیچ وقت گم نمی شود . 🌟 زنم گفت : 🦢 خب از این به بعد ، 🦢 منم برای خدا کار می کنم 🦢 برای خدا آشپزی می کنم ، 🦢 برای خدا خونه رو تمیز می کنم 🦢 برای خدا جارو می کنم و می شورم 🦢 برای خدا شوهرداری می کنم 🦢 برای خدا فرزندداری می کنم و... 🌟 ناگهان پسرم گفت : 🦆 منم میشه برای خدا بازی کنم 🦆 برای خدا مشق بنویسم 🦆 برای خدا بخورم و بخوابم و... 🌟 همگی خندیدیم و گفتیم : 🌸 بله که میشه 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه پایان سرطان 🌸 در تاریخ ۳۰ آبان ۱۳۹۶ 🌸 سرلشکر شهید حاج قاسم سلیمانی 🌸 فرمانده وقت نیروی قدس سپاه 🌸 پایان سیطره داعش 🌸 بر سرزمین‌های اسلامی را ، 🌸 به مقام معظم رهبری اعلام کرد . 🌸 در همان زمان ، 🌸 رهبر انقلاب اسلامی ، 🌸 به نامه فاتحانه حاج قاسم ، 🌸 این چنین پاسخ دادند : 🕋 شما با متلاشی ساختنِ 🕋 این توده‌ی سرطانی و مهلک ، 🕋 نه فقط به کشور‌های منطقه 🕋 و به جهان اسلام ، 🕋 بلکه به همه‌ی ملت‌ها 🕋 و به بشریت خدمتی بزرگ کردید . 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای 📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📘 قسمت ۲۵ 🌷 دختر پوشیه پوش ، 🌷 توسط چند نفر اراذل اوباش مسلح ، 🌷 محاصره شده بود . 🌷 او با ناراحتی ، 🌷 به دختری که کشته شده بود ، 🌷 نگاه می کرد . 🌷 یکی از آن اراذل اوباش ، 🌷 اسلحه اش را ، 🌷 به طرف سمیه گرفته بود 🌷 و می خواست او را نیز بکشد . 🌷 ناگهان دختر شگفت انگیز ، 🌷 پروازکنان ، سر رسید 🌷 و بر بالای سر آنان قرار گرفت . 🌷 پسر گربه ای نیز ، 🌷 از پشت بام ها ، 🌷 خود را به سمیه رساند . 🌷 فرامرز ، 🌷 به طرف کسی که اسلحه دارد 🌷 و می خواست سمیه را بکشد ، پرید . 🌷 ابتدا به صورت او چنگ زد 🌷 و سپس تبدیل به انسان شد 🌷 اسلحه او را گرفت 🌷 و به طرف پای افراد دیگر ، 🌷 تیراندازی کرد . 🌷 شیعه فاطمه نیز ، 🌷 به چند نفر دیگر از آنها حمله نمود . 🌷 سمیه ، هنوز مات و مبهوت ، 🌷 به دختر کشته شده نگاه می کرد 🌷 ناگهان فرامرز داد زد : 🐈 خانم سیاحی مراقب باش 🌷 سمیه به خودش آمد 🌷 دید یک چاقو ، کنار چشمش بود 🌷 یکی از آن اراذل ، چاقویش را ، 🌷 به طرف سمیه پرتاب کرد 🌷 و شیعه فاطمه ، آن چاقو را ، 🌷 در هوا نگه داشت . 🌷 همان کسی که چاقویش را پرتاب کرد 🌷 می خواهد نزدیک سمیه شود 🌷 سمیه ، چاقو را گرفت 🌷 و به طرف او دوید و پرید 🌷 و با لگد و مشت ، و با دسته چاقو ، 🌷 او را زد و از پا انداخت . 🌷 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 🌷 با مزاحمان مبارزه کردند . 🌷 همه آنها را ، زنده دستگیر کردند . 🌷 و تحویل پلیس دادند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کاپشن 💎 یکی از قهرمانان ملی ما ، 💎 شهید مصطفی چمران است . 💎 در یک شب تاریک مصطفی کوچولو 💎 داشت به خانه شان بر می گشت ، 💎 هوا خیلی سرد بود 💎 و برف شدیدی می بارید . 💎 در بین راه ، یک دفعه چمشش ، 💎 به یک فقیری افتاد . 💎 او در یک گوشه خیابان نشسته 💎 و داشت از سرما می لرزید . 💎 و هیچ خانه یا اتاق گرمی ، 💎 برای خوابیدن نداشت . 💎 مصطفی خیلی ناراحت شد ، 💎 دلش برای آن مرد فقیر سوخت . 💎 دلش می خواست برای او ، 💎 یک کاری بکند ، 💎 ولی نه پولی داشت که به او بدهد ، 💎 نه جایی می شناخت که آن را ببرد . 💎 خیلی فکر کرد… 💎 ولی کاری که از خودش بر بیاید 💎 و بتواند انجام دهد به ذهنش نرسید 💎 خیلی غصه دار شد 💎 با ناراحتی ، به سمت خانه راه افتاد 💎 به خانه رسید 💎 و آرام در رختخوابش خوابید . 💎 اما هر کاری کرد ، خوابش نبرد . 💎 نتوانست از فکر فقیر بیرون بیاید 💎 فردا ، صبح اول وقت ، 💎 به مسجد محله رفت . 💎 و دوستانش را جمع کرد 💎 و چیزی که دیروز دیده بود را ، 💎 برایشان تعریف کرد . 💎 مصطفی گفت : 🌹 ما پولمان نمی رسد که خودمان 🌹 تنهایی برای آن نیازمند ، 🌹 لباس تهیه کنیم ، 🌹 بیاین هر کی هر چه قدر میتونه 🌹 پول بذاره . پولامونو جمع کنیم 🌹 و با هم دیگه براش لباس تهیه کنیم 💎 بچه ها ، قلک هایشان را شکاندند 💎 و پول هایشان را روی هم گذاشتند 💎 به بازار رفتند 💎 و یک کاپشن گرم خریدند . 💎 آن را کادو کردند 💎 و همه با هم به آن نیازمند دادند . 📚 @dastan_o_roman
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
💥 مسابقه جدید سین زنی 🛍 جوایز : 🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان 🎁 نفر دوم : ۶۰ هزار تومان 🎁 نفر سوم : ۴۰ هزار تومان 🔸 استفاده از برنامه های سین زنی 🔹 مطلقا جایز نیست . 🦋 اگه موافقی 🦋 به آیدی زیر پیام بده تا بهت بنر بده 🆔 @dezfoool ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💻 کاری مشترک 📲 بین کانال مسابقه سین زنی ✅ @seen_game 📲 و کانال محتوای تربیت کودک 👨🏻‍🏫 @amoomolla
📚 داستان کوتاه پهلوان پوریا 🌟 در زمان های قدیم ، 🌟 یک زورخانه قشنگ بود 🌟 زورخانه، پهلوان های زیادی داشت 🌟 پهلوان ها ، 🌟 هر روز برای کشتی گرفتن ، 🌟 به زورخانه می آمدند . 🌟 یکی از این پهلوان ها ، 🌟 از بقیه قوی تر ، خوش اخلاق تر ، 🌟 و مهربان تر بود . 🌟 اسم او پهلوان پوریا بود . 🌟 هر کس که می خواست 🌟 زورش را اندازه بگیرد 🌟 با پهلوان پوریا کشتی می گرفت 🌟 کمتر کسی می توانست 🌟 پهلوان پوریا را شکست بدهد. 🌟 روزی از روزها پهلوان پوریا ، 🌟 وارد گود شد ، 🌟 خم شد و زمین را بوسید، 🌟 بسم الله گفت 🌟 و منتظر شد تا حریفش بیاید 🌟 و با هم مسابقه دهند . 🌟 پهلوان لاغری وارد گود شد. 🌟 همه تماشاچی ها ، 🌟 پهلوان پوریا را تشویق می کردند 🌟 وقتی پهلوان لاغر را دیدند 🌟 خندیدند و گفتند: ☘ پهلوان پوریا ☘ حتما او را شکست خواهد داد 🌟 مسابقه آغاز شد . 🌟 پهلوان پوریا تصمیم گرفت 🌟 برای اینکه آن پهلوان لاغر اندام 🌟 خجالت نکشد ، او را شکست ندهد. 🌟 مسابقه تمام شد. 🌟 و پهلوان لاغر برنده شد . 🌟 پهلوان لاغر ، 🌟 دست پهلوان پوریا را گرفت 🌟 تا از زمین بلند شود. 🌟 صدای همهمه ی تماشاچی ها 🌟 در زورخانه پیچید. 🌟 همه تعجب کرده بودند 🌟 که چرا پهلوان پوریا شکست خورد. 🌟 اما پهلوان پوریا با خوشحالی 🌟 از زورخانه بیرون آمد 🌟 و خدا را شکر کرد که توانست 🌟 مراقب ضعیف تر از خودش باشد 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه قهرمان ایذه ای 💪🏻 علی لندی قهرمان ایذه‌ای ، 💪🏻 نوجوانی بود 💪🏻 که فقط ۱۵ سال سن داشت 💪🏻 او یک روز برای مهمانی ، 💪🏻 به خانه خاله اش رفت . 💪🏻 در حال بازی با پسرخاله ها بود ، 💪🏻 که ناگهان صدای انفجار آمد . 💪🏻 و به دنبال آن ، 💪🏻 صدای جیغ و فریاد چند زن آمد 💪🏻 که کمک می خواستند . 💪🏻 علی لندی قهرمان ، 💪🏻 به سرعت کفش‌ خود را پوشید 💪🏻 و از خانه بیرون آمد . 💪🏻 به دنبال صدا رفت . 💪🏻 سپس متوجه شد 💪🏻 که خانه همسایه شان آتش گرفته 💪🏻 و دوتا زن سالخوره نیز ، 💪🏻 در آن خانه ، گرفتار شدند . 💪🏻 با دلی سرشار از ایمان به خدا 💪🏻 و با شجاعت تمام وارد خانه می‌ شود 💪🏻 و با زحمات زیاد موفق می شود 💪🏻 آن دو زن را ، 💪🏻 از درون آتش بیرون بکشد . 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان و رمان 📗
💥 مسابقه جدید سین زنی 🛍 جوایز : 🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان 🎁 نفر دوم : ۶۰ هزار تومان 🎁 نفر سوم
تا اینجای مسابقه : شرکت کننده ۱ 👈 ۳۲ سین شرکت کننده ۲ 👈 ۲۳ سین شرکت کننده ۳ 👈 ۲۳ سین شرکت کننده ۴ 👈 ۲۵ سین شرکت کننده ۵ 👈 ۲۸ سین شرکت کننده ۶ 👈 ۴۲ سین شرکت کننده ۷ 👈 ۶۰ سین شرکت کننده ۸ 👈 ۱۹۰۰ سین شرکت کننده ۹ 👈 ۸۲۴ سین شرکت کننده ۱۰ 👈 ۵۴۹ سین شرکت کننده ۱۱ 👈 ۹۰۱ سین شرکت کننده ۱۲ 👈 ۳۴۳ سین شرکت کننده ۱۳ 👈 ۴۱ سین شرکت کننده ۱۴ 👈 ۴۰ سین شرکت کننده ۱۵ 👈 ۱۳ سین شرکت کننده ۱۶ 👈 ۱۴ سین شرکت کننده ۱۷ 👈 ۱۷ سین ✅ بنرها در کانال مسابقه سین زنی 👇 💎 @seen_game
📙 داستان کوتاه من و مسعود 🌸 من و مسعود دوتا رفیق بودیم 🌸 که بهترین تفریح و لذت بچگی مان ، 🌸 مسجد و حلقات صالحین بود 🌸 همیشه بعد از نماز و کلاس 🌸 به اتاق بازی می رفتیم 🌸 فوتبال دستی ، دارت ، پینگ پنگ ، 🌸 تنیس و... بازی می کردیم 🌸 گاهی ما را به اردو یا استخر می بردند 🌸 همیشه برای رفتن به مسجد ، 🌸 لحظه شماری می کردیم 🌸 اما یک روز ، در اتاق بازی ، 🌸 بین بچه ها ، دعوا شد . 🌸 و من و مسعود زخمی شدیم 🌸 از فرداش ، دیگر بابام اجازه نداد 🌸 تا به مسجد بروم . 🌸 اما مسعود همچنان می رفت 🌸 از بابای مسعود خواهش کردم 🌸 که با پدرم صحبت کند ، 🌸 شاید بتواند او را راضی کند . 🌸 پدر مسعود ، خیلی مهربان بود 🌸 قبول کرد با پدرم حرف بزند 🌸 اما هرچه خواست پدرم را قانع کند 🌸 هر چه دلیل آورد 🌸 پدرم راضی نشد که نشد . 🌸 مهمترین دلیل پدرم این بود : 🔥 مسجدی که دعوا در آن باشد 🔥 نمی خواهم . 🔥 اگر بلایی سر بچه ام می آمد ، 🔥 کی می خواست جواب بدهد ؟! 🌸 پدر مسعود گفت : 🕋 اولاً آنها بچه اند ، 🕋 یک ساعت دعوا می کنند 🕋 یک ساعت دیگر هم آشتی می کنند 🕋 دوماً اگر این دلیل شماست 🕋 پس مدرسه هم نفرستش 🕋 و نگذار برای بازی 🕋 به کوچه و خیابان برود . 🕋 چون دعوا در مدرسه و خیابان 🕋 هم خیلی بیشتره ، هم خیلی بدتره 🕋 و هم خیلی خطرناک‌تر از مسجده 🌸 اما باز پدرم قانع نشد 🌸 سالها گذشت 🌸 مسعود ، به خاطر رفتن به مسجد 🌸 خیلی پیشرفت کرده بود 🌸 هم مهندس کشاورزی شده بود 🌸 هم معتمد محله 🌸 هم شورای شهر ، 🌸 هم خوش اخلاق و مهربون و... 🌸 اما من چی ؟! 🌸 از آن روز به بعد خیابانی شدم 🌸 الآن هم معتاد و دزد شدم 🌸 یک انگل جامعه 🌸 هیچ وقت پدرم را نمی بخشم 🌸 پدرم حق نداشت 🌸 مرا از بهترین و مهمترین 🌸 مرکز فرهنگی ( یعنی مسجد ) ، 🌸 دور کند 🌸 در حسرت آن روزها ، 🌸 از پدرم کینه به دل گرفتم 🌸 و در بدبختی خودم ، 🌸 او را مقصر می دانم . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
📙 داستان کوتاه گلی 🌟 گلدسته محمدیان معروف به گلی 🌟 در زمان جنگ تحمیلی ، 🌟 به خاطر شغل شوهرش ، 🌟 که کارمند نیروی هوایی ارتش بود 🌟 در دزفول زندگی می کرد . 🌟 او نیز در شغل معلمی ، 🌟 مشغول تربیت بچه ها بود . 🌟 هواپیماهای صدام ، هر روز و شب ، 🌟 دزفول را بمباران می کردند . 🌟 و زندگی را بر مردم ، 🌟 سخت و دشوار نمودند . 🌟 یک روز پدر گلی ، برای دیدن او ، 🌟 به دزفول آمد . 🌟 متوجه شد که دخترش ، 🌟 در آن گرمای طاقت فرسای تابستان 🌟 در طول روز ، 🌟 لباسهای زیادی می پوشد . 🌟 و شب ها نیز ، 🌟 به لباس هایش می افزود . 🌟 حتی چادر به سر می کرد 🌟 و با حجاب کامل می خوابید . 🌟 پدرش خیلی تعجب کرد . 🌟 با خودش می گفت : 💎 ما که اینجا نامحرم نداریم 💎 پس چرا اینکار را می کند . 🌟 یک روز صبر پدر تمام شد 🌟 و دلیل این گونه لباس پوشیدن را 🌟 از دخترش پرسید . 🌟 گلی هم لبخندی زد و گفت : 🦋 بمباران است پدر جان 🦋 زمان مشخصی ندارد 🦋 و هرلحظه از شبانه روز امکان دارد 🦋 اینجا بمباران شود و در زیر آوار بمانم 🦋 نمی خواهم زمانی که 🦋 برای بیرون آوردن من می آیند 🦋 حجابم کامل نباشد 🦋 چون کسانی که 🦋 برای برداشتن جنازه من ، 🦋 از زیر آوار می آیند نامحرم هستند . 📚 @dastan_o_roman