eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
46 عکس
85 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۳۸ 🌹🌹 🍎 محمودی گفت : 🌸 پس از جلساتی که ، 🌸 با ستاد امر به معروف داشتیم ؛ 🌸 قرار بر این شد 🌸 که با کمک فرماندهی نیروی انتظامی ، 🌸 همه قلیان سراها بسته شوند . 🌸 اما برای دستگیری مواد فروشا ، 🌸 نیاز به مدرک داشتیم . 🌸 به خاطر همین ؛ 🌸 همه اونایی که شما زحمت کشیدید 🌸 و کتک زدید ؛ 🌸 پرونده هاشون رو در آوردیم ، 🌸 و هر کدوم توسط یکی دو نفر از ما ، 🌸 تحت تعقیب گرفته شدند . 🌸 چند روز پیش که محاصره شده بودید 🌸 ما فهمیدیم که برای شما تله گذاشتند 🌸 و فوراً خودمون رو ، به شما رسوندیم . 🌸 اما قبل از اینکه بیایم سمتتون ، 🌸 دوستتون ، مرضیه خانم رو دیدم 🌸 که در حال گریه و التماس به جهانگیری بود 🌸 وقتی پیگیر شدم ؛ 🌸 فهمیدم که به خاطر اعتیاد ، 🌸 از دانشگاه اخراج شده ؛ 🌸 و همون روز به شما هم گفتم . 🌸 اما پس از دعوایی که با موادفروشا داشتیم 🌸 و پس از فرارشون ، 🌸 چندتا از دوستامون ، طبق قرار قبلی ، 🌸 موادفروشا رو تعقیب کردند . 🌸 اجازه بدید از اینجا به بعدش رو ، 🌸 آقای مسلمانی برامون بگن . 🍎 آقای مسلمانی گفت : ☀️ هنگام دعوا ، کنار آقای محمودی نبودم . ☀️ طبق نقشه ای که کشیده بودیم ، ☀️ با چند نفر از بچه های بسیج دانشگاه ، ☀️ دو سه تا کوچه اون ورتر ، منتظر ایستادیم . ☀️ بعد از دعوا و فرار مواد فروشا ، ☀️ آقای محمودی تلفن زد و بهم گفت ☀️ که مواد فروشا دارن میان سمت ما . ☀️ موادفروشا رو تعقیب کردیم . ☀️ اما در طول مسیر ، از هم جدا شدند . ☀️ ما چهار نفر بودیم با دوتا موتور ، ☀️ ما هم مجبور شدیم که جدا بشیم . ☀️ دو نفرمان پیاده شدند ؛ ☀️ ماشین دربست گرفتند ؛ ☀️ و به تعقیب ادامه دادند . ☀️ هر کدام ، به یک مسیری رفتند . ☀️ هر کدوم ، داخل خونه یا شرکتی شدند . ☀️ اون خونه ها و شرکت ها رو ، ☀️ تحت نظر گرفتیم . ☀️ خونه ای که خودم مراقبش بودم ، ☀️ کیانپارس بود . ☀️ که نسبت به بقیه ، پر رفت و آمدتر بود . ☀️ ناگهان دختری کنار اون خونه دیدم ؛ ☀️ که احساس کردم خیلی برام آشنا بود ☀️ پس از کمی دقت و تفکر ، ☀️ دوست شما اومد تو ذهنم . ☀️ اون خیلی شبیه دوست شما بود . ☀️ اولش فکر کردم که اتفاقی از اونجا رد میشد ☀️ اما دیدم نه ، داره وارد اون خونه میشه . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۳۹ 🌹🌹 🍎 سمیه به آقای مسلمانی گفت : 🌷 شما مطمئنی مرضیه بوده ؟ 🍎 مسلمانی گفت : ☀️ خیلی شبیه ایشون بوده 🍎 سمیه گفت : 🌷 با پای خودش میرفته 🌷 یا به زور و اجبار ؟! 🍎 مسلمانی گفت : ☀️ چیزی که دیدم ، اجباری در کار نبوده 🍎 سمیه گفت : 🌷 ازش عکس هم گرفتید ؟! ☀️ مسلمانی گفت : بله 🍎 مسلمانی ، موبایلش را در آورد ؛ 🍎 و عکس هایی که از مرضیه گرفته بود را ، 🍎 به سمیه نشان داد . 🍎 سمیه گفت : 🌷 عکسا زیاد واضح نیستن . 🍎 سپس محمودی گفت : 🌸 دو احتمال وجود داره : 🌸 یا خودش بوده یا خودش نبوده 🌸 اگر خودش بود ، 🌸 باز چند احتمال وجود داره : 👈 یا خیلی اتفاقی رفته اونجا 👈 یا برای خرید مواد رفته اونجا 👈 یا اینکه ، از خودشونه 🍎 سمیه گفت : 🌷 امکان نداره مرضیه موادفروش باشه 🌷 من با همه مواد فروشا صحبت کردم 🌷 هیچ کدوم ، اسمی از مرضیه نیاورده 🍎 محمودی گفت : 🌸 به هر حال ؛ 🌸 الآن اونا می دونن که شما ، 🌸 همون دختر پوشیه پوش هستین . 🌸 پس باید صبر کنیم و منتظر باشیم 🌸 شاید بخوان از مرضیه ، 🌸 به عنوان طعمه استفاده کنند . 🍎 دو روز بعد ، سمیه در نمازخانه ، 🍎 مشغول مطالعه و خواندن دعا بود 🍎 که دختری به نام سارا آمد و گفت : 🔥 من مرضیه را در پارک دیدم 🍎 سمیه ابتدا به اتاق بسیج رفت 🍎 و به آقای محمودی و بچه های بسیج ، 🍎 این خبر را رساند . 🍎 آقای محمودی گفت : 🌸 خانم سیاحی ! 🌸 ممکنه این یه تله باشه 🌸 صبر کنید با هم بریم . 🍎 آقای مسلمانی گفت : ☀️ این فکر خوبی نیست ☀️ اونا الآن می دونن که خانم سیاحی ، ☀️ همون دختر پوشیه پوشه ☀️ اگه تله ای در کار باشه ، ☀️ پس جون هر دوی شما در خطره 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۰ 🌹🌹 🍎 محمودی گفت : 🌸 پس میگی چکار کنیم ؟ 🍎 مسلمانی گفت : ☀️ دو راه داریم : ☀️ یا مثل سابق ، ایشون تنها برن ☀️ و ما مراقبشون باشیم ☀️ و یا اینکه یکی از ما ، با لباس زنانه و پوشیه ، ☀️ به جای خانم سیاحی به اونجا بریم . 🍎 سمیه گفت : 🌷 نه نمیشه ، خودم باید برم . 🍎 محمودی گفت : 🌸 باشه ؛ شما برید ما دنبالتون میایم . 🍎 سمیه به پارک رفت . 🍎 و بچه های بسیج ، او را تعقیب می کردند 🍎 و از همه چیز ، عکس و فیلم گرفتند . 🍎 و هنگامی که افراد کامبیز ، سمیه را دزدیدند 🍎 محمودی به پلیس زنگ زد . 🍎 کامبیز نیز ، به افرادش دستور داد 🍎 تا سمیه را بکشند . 🍎 یکی از افراد کامبیز ، 🍎 اسلحه اش را درآورد ، 🍎 و به طرف سمیه ، نشانه گرفت . 🍎 ناگهان صدای آژیر پلیس از بیرون آمد 🍎 و پس از آن ، صدای بلندگو ؛ 🍎 که می گفت : 🚔 این خونه توسط پلیس محاصره شده 🚔 دستاتونو بذارید رو سرتون و بیایید بیرون 🍎 افراد کامبیز ، 🍎 به سرعت به طرف پنجره ها رفته ؛ 🍎 و شروع به تیراندازی کردند . 🍎 عده ای نیز به پشت بام رفته ، 🍎 و با پلیس درگیر شدند . 🍎 کامبیز نیز با خشم و عصبانیت ، 🍎 به طرف سمیه رفت . 🍎 و به او سیلی محکمی زد و گفت : 🔥 ای لعنتی ! 🔥 تو همه کارها و برنامه های مارو بهم ریختی . 🍎 سمیه ، که دستانش به پشت بسته شده بودند 🍎 با پایش ، 🍎 لگد محکمی به پای چپ کامبیز زد . 🍎 سپس به پای راست او لگد زد . 🍎 کامبیز ، از روی درد ، 🍎 کمی به طرف سمیه خم شد . 🍎 سمیه نیز با سرش ، 🍎 ضربه محکمی به سر کامبیز زد . 🍎 و او را گیج کرد . 🍎 سپس با زانویش ، به شکم او ضربه زد . 🍎 و بدون اینکه مهلتی به او بدهد ، 🍎 پرید و با هر دو پایش ، 🍎 ضربه محکمی به سر کامبیز زد . 🍎 و او را نقش زمین نمود . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
موش موشی.mp3
3.34M
🎧 قصه صوتی کار خارق العاده موش موشی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی تصویری مَمَلی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۱ 🌹🌹 🍎 پلیس ، کامبیز و افرادش را دستگیر کرد 🍎 و خانه ها و شرکت های وابسته به او را ، 🍎 توقیف و ثبت نمود . 🍎 محمودی و دوستانش نیز ، 🍎 با ترس و نگران از اینکه ، 🍎 برای دختر پوشیه پوش اتفاقی افتاده ، 🍎 وارد خانه کامبیز شدند . 🍎 و همه جا را ، دنبال سمیه می گشتند . 🍎 سمیه نیز تمام خانه را ، 🍎 به دنبال مرضیه می گشت . 🍎 که ناگهان در طبقه دوم ، 🍎 سمیه و محمودی به هم رسیدند . 🍎 همه بچه های بسیج ، خدا را شکر کردند 🍎 که حال سمیه خوب است . 🍎 سپس با همدیگر ، به دنبال مرضیه ، 🍎 به جستجو پرداختند . 🍎 اما هیچ اثری از او نبود . 🍎 در خانه ها و شرکت های دیگر کامبیز هم نبود . 🍎 خانواده مرضیه ، خیلی نگران او شدند . 🍎 پلیس ، از کامبیز و افرادش نیز ، 🍎 در مورد مرضیه سوال کردند ، 🍎 اما کسی او را نمی شناخت . 🍎 همه موادفروشان دانشگاه ، دستگیر شدند . 🍎 و قلیان سراها نیز بسته شدند . 🍎 پس از چند روز ، 🍎 سمیه در نمازخانه مشغول مطالعه بود . 🍎 که ناگهان از یک دانشجو شنید 🍎 که از چند روز پیش ، 🍎 یکی دیگر از دختران دانشگاه گم شده 🍎 و هیچ کس حتی خانواده اش نیز ، 🍎 خبری از او ندارند . 🍎 سمیه این موضوع را ، 🍎 به پلیسی که روی پرونده کامبیز کار می کند ، 🍎 اطلاع داد . 🍎 پلیس نیز به کامبیز فشار آورد ، 🍎 تا اعتراف کند 🍎 که چه بلائی سر مرضیه و شیدا و بقیه دخترا آورده . 🍎 کامبیز گفت : 🔥 من مرضیه خانم شما رو نمی شناسم 🔥 اما دخترای زیادی رو ، 🔥 به یه مرد آمریکایی فروختیم . 🔥 اون دخترا رو از ما می خره . 🔥 و برای بردگی می بره به کشورهای دیگه 🔥 و پول خیلی زیادی هم میده 🍎 پلیس عصبانی شد و گفت : 🚔 ای بی غیرت ؛ کثافت ؛ بی شعور ، نفهم ... 🚔 تو ناموس وطن خودتو فروختی ؟! 🚔 بی ناموس ، بی شرف ، بی وجدان ... 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۲ 🌹🌹 🍎 یکی از پلیس ها به کامبیز گفت : 🚔 اسمش چیه ، جاش کجاست ؟ 🍎 کامبیز گفت : 🔥 نمی دونم ، یعنی هیچ کس نمی دونه 🔥 ما اسمشو گذاشته بودیم مرد سایه ها ، 🔥 هیچی ازش نمی دونیم 🔥 هیچ آدرسی هم ازش نداریم 🔥 ما فقط تلفنی با هم در ارتباط بودیم 🔥 تا حالا هیچ وقت ندیدمش ، باور کنید . 🍎 پلیس گفت : 🚔 پس دخترا رو کجا تحویل می دادی ؟ 🍎 کامبیز گفت : 🔥 ما تا یه جایی بیرون شهر ، 🔥 دخترا رو می بردیم . 🔥 بعد یه نفر دیگه می اومد 🔥 و اونا رو از ما تحویل می گرفت . 🍎 پلیس گفت : 🚔 اونو اگه ببینی می شناسی ؟ 🍎 کامبیز گفت : 🔥 نه متاسفانه اونا یکی نبودند 🔥 اون تحویل گیرنده شخص ثابتی نبود 🔥 هر بار عوض می شد . 🍎 پلیس ، پس از یک ساعت بازجویی ، 🍎 به هیچ نتیجه ای نرسید . 🍎 و سمیه از اینکه نتوانست کاری کند ، 🍎 خیلی ناراحت و افسرده شده بود . 🍎 اما از طرف مدیریت دانشگاه و بسیج ، 🍎 از او قدردانی کردند . 🍎 مدیر ستاد امر به معروف نیز ، 🍎 لوح تقدیر به او داد . 🍎 سمیه از نظر علمی ، رتبه اول دانشگاه شد . 🍎 و از طرف مجموعه فرهنگی دانشگاه ، 🍎 به عنوان با حجاب ترین دانشجوی دانشگاه ، 🍎 معرفی شد . 🍎 و در مراسمی که به عنوان پوشش مدرن ، 🍎 در تالار دانشگاه برگزار شد ، 🍎 به سمیه تندیس حجاب اعطا شد . 🍎 چند روز بعد ، 🍎 نیروی ویژه پلیس ، 🍎 از سمیه دعوت کردند 🍎 تا به نیروهای پلیس ملحق شود . 🍎 سمیه نیز ، دعوت آنان را پذیرفت . 🍎 و در ضمن تحصیل در دانشگاه ، 🍎 موظف بود تا در دوره آموزشی شرکت کند . 🍎 سمیه نیز ، هر روز بعد از دانشگاه ، 🍎 در دوره ها ، کلاسها ، تیراندازی ، 🍎 عملیات رزمی و کارگاه های آموزشی پلیس ، 🍎 شرکت می کرد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۳ 🌹🌹 🍎 سمیه ، به عنوان پلیس مخفی ، 🍎 کار و تمرکزش را ، 🍎 روی پرونده دختران گمشده دانشگاه گذاشت 🍎 او با کمک بسیج دانشگاه ، 🍎 همه اساتید و مسئولان دانشگاه را ، 🍎 تحت نظر و تعقیب قرار داد . 🍎 اما هیچ چیز مشکوکی ، پیدا نکردند . 🍎 سمیه تصمیم گرفت تا در کلاسهایی که ، 🍎 چند دختر از آن گم شده است ، شرکت کند . 🍎 و یا دوربین و میکروفون مخفی ، 🍎 در کلاسها ، جاسازی کند 🍎 بعد از مدتی ، متوجه موضوع مهمی شد . 🍎 چندتا از اساتید ، در حین تدریس ، 🍎 با القائات منفی و تحقیر کننده ، 🍎 دانشجویان را از ادامه تحصیل ، 🍎 و حتی ماندن در ایران ، منصرف می کردند . 🍎 آن اساتید ، 🍎 پیشرفت های کشورهای خارجی را ، 🍎 به دانشجویان نشان می دادند 🍎 اما پیشرفت های ایران را نمی گفتند 🍎 و در عوض ، 🍎 نقاط ضعف ایران را نشان می دادند 🍎 و بارها به دانشجویان تلقین می کردند 🍎 که در ایران ، نمی توان پیشرفت کرد . 🍎 و دانشجویان را ، 🍎 به رفتن از ایران تشویق می کردند . 🍎 دانشجویانی هم که عزت نفس پایینی دارند 🍎 خیلی زود تحت تاثیر قرار می گرفتند 🍎 و حرف های غلط استاد خود را ، 🍎 بدون تحقیق و فکر ، باور می کردند . 🍎 و به مرور زمان ، 🍎 احساس بی شخصیتی و بی هویتی می کردند . 🍎 هزاران پیشرفت ایران را نمی بینند 🍎 اما چنان مشکلات را برای خود بزرگ می کنند 🍎 که با ترس و وحشت ، به آینده نگاه می کنند 🍎 و هیچ امیدی در دل خود ، راه نمی دهند . 🍎 چنین دانشجویانی ، بعد از کلاس ، 🍎 از همان استاد منحرف ، 🍎 راه چاره طلب می کردند . 🍎 و استاد ، آنها را به چند نفر معرفی می کرد 🍎 آنها نیز به دانشجویان ، 🍎 وعده های دروغی مثل بورسیه و امکانات ، 🍎 و حقوق بالا و خانه و ماشین و زندگی و... 🍎 می دادند . 🍎 بعد از مدتی ، 🍎 آن دانشجویان را معتاد می کردند 🍎 سپس آنها را ، 🍎 به یک مرد آمریکایی می فروختند 🍎 و به صورت قاچاقی ، 🍎 آنها را از ایران خارج می کردند . 🍎 سمیه ، تک تک آن اساتید را دستگیر کرده 🍎 و از آنها اعتراف گرفت . 🍎 همه آن اساتید ، اعتراف کردند 🍎 که تحت نام لیبرالیسم فعالیت می کنند . 🍎 سمیه ، همه واسطه های لیبرالی ، 🍎 و عاملان قاچاق انسان را ، 🍎 در دانشگاه و بیرون دانشگاه دستگیر کرد . 🍎 و بار دیگر ، دانشگاه از عوامل فساد پاک شد . 🍎 اما هنوز ، 🍎 هیچ اثری از آن مرد آمریکایی پیدا نکردند . 🍎 به خاطر همین ، تصمیم گرفت ... 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۴ 🌹🌹 🍎 سمیه تصمیم گرفت 🍎 که خودش طعمه ای باشد 🍎 تا به عنوان یک دختر فریب خورده ، 🍎 به آن مرد آمریکایی فروخته شود . 🍎 به خاطر همین ؛ 🍎 پلیس ، به یکی از واسطه های قاچاق گفت : 🚥 به اون آمریکائیه پیغام بده 🚥 که یک دختر رو می خوای بهش بفروشی 🚥 وای به حالت اگه حرف زیادی بزنی 🚥 یا بخوای رمزی حرف بزنی 🍎 واسطه ، با تماس های زیاد ، 🍎 پیغام خود را ، به مرد آمریکایی رساند . 🍎 و طبق قرار ، 🍎 سمیه را تحویل یک مرد ناشناس دادند . 🍎 آن مرد ناشناس نیز ، 🍎 سمیه را به مرد دیگر تحویل داد 🍎 و آن مرد نیز ، 🍎 سمیه را در یک اتاق زندانی کرد . 🍎 بعد از چند ساعت ، مرد آمریکایی آمد 🍎 و به جای پول ، 🍎 به آن دو مردی که سمیه را تحویل گرفتند 🍎 شلیک کرد و آنها را کشت 🍎 تا هیچ شاهد و اثری ، از خود به جا نگذارد . 🍎 چند ساعت بعد ، یک آقای دیگر آمد 🍎 و سمیه را ، 🍎 به یک مکان دور ، نزدیک مرز ، برد . 🍎 سمیه را به یک خانه بردند 🍎 و در اتاقی که چند دختر دیگر نیز ، 🍎 در آنجا زندانی بودند ، زندانی کردند . 🍎 در تمام این مدت ، 🍎 پلیس ها ، محل سمیه را ، 🍎 از طریق ردیابی که 🍎 در بدنش جاسازی شده بود ، 🍎 پیدا می کردند . 🍎 و صدای او را نیز ، می شنیدند . 🍎 روز بعد ، قبل از طلوع آفتاب ، 🍎 همه دختران را ، 🍎 با کشتی به کویت فرستادند 🍎 و از کویت ، آنها را به آمریکا بردند . 🍎 سپس آنها را ، 🍎 به یک ساختمان تحقیقاتی بزرگ ، 🍎 تحول دادند . 🍎 دختران ، پشت سر چند دکتر و مامور ، 🍎 حرکت می کردند 🍎 و خوشحال بودند که از ایران آزاد شدند 🍎 و خیال می کردند 🍎 که در آمریکا و در این آزمایشگاه ، 🍎 به همه اهدافشان می رسند . 🍎 و پیشرفت می کنند . 🍎 ناگهان ، وارد سالن بزرگی شدند . 🍎 که پر از قفس بود . 🍎 درون بعضی از آن قفس ها ، 🍎 یک دختر زندانی بود 🍎 و در بعضی از آن قفس ها ، 🍎 چند دختر زندانی بودند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
به روز رسانی شد
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۵ 🌹🌹 🍎 پلیس ایران ، 🍎 طبق مختصات ردیاب سمیه ، 🍎 محل اختفای مرد آمریکایی را پیدا کردند 🍎 و با یک حمله همه جانبه ، 🍎 او و دوستانش را ، دستگیر کردند . 🍎 بعد از اعتراف آنها ، به خانه های دیگر او ، 🍎 حمله کردند و آنها را نیز پاکسازی نمودند . 🍎 سپس با کشور کویت و ترکیه متحد شدند 🍎 و با یک عملیات مشترک ، 🍎 همه افراد مرد آمریکایی را دستگیر کردند . 🍎 سمیه و دختران ایرانی ، 🍎 در چند قفس کنار هم گذاشته شدند . 🍎 آنها با تعجب ، به اطرافشان نگاه می کردند 🍎 با ترس و وحشت ، به دختران دیگری که ، 🍎 در قفس ها زندانی شدند ، نگاه می کردند 🍎 دخترانی که یا بی حال بودند 🍎 یا به یک نقطه ، خیر شده بودند 🍎 یا وحشیانه ، سر و صدا می کردند 🍎 یا مثل سگ ، پارس می کردند 🍎 بعضی از دختران نیز ، 🍎 دست و پایشان را قطع کرده بودند 🍎 و همه بدنشان را ، 🍎 با مواد پلاستیکی ژله ای ، پوشانده بودند . 🍎 بعضی از دختران نیز ، بدنشان سفت شده بود 🍎 و هر چقدر او را شکنجه می کردند ، 🍎 احساس درد نمی کردند ... 🍎 دختران ایرانی ، از دیدن این صحنه ها ، 🍎 وحشت زده و ترسیده بودند . 🍎 چون فکر می کردند ، 🍎 قرار است در آمریکا خوشبخت شوند 🍎 و پیشرفت کنند 🍎 و به آرامش ابدی برسند 🍎 اما نمی دانستند 🍎 که با خون و شکنجه طرفند 🍎 نمی دانستند برای عذاب و واکسن آمدند 🍎 نمی دانستند قرار است 🍎 موش آزمایشگاهی آن وحشیان شوند 🍎 آنها خیال می کردند 🍎 که آمریکا ، بهشت است 🍎 اما در ظاهر ، 🍎 به یک جهنم شبیه تر است . 🍎 به خاطر همین ، 🍎 دختران ایرانی اعتراض کردند : 🌸 مگه قرار نبود ما خوشبخت بشیم ؟! 🌸 مگه قرار نبود به ما امکانات بدین ؟! 🌸 چرا مارو اینجا آوردید ؟! 🍎 اما آمریکائی ها ، 🍎 بی اعتنا به اعتراضات آنها ، 🍎 به کار خود ادامه می دادند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla