eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
39 عکس
79 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
👌🏻 فقط اهواز و حومه 🎭 کرایه تن پوش خرگوش و فیل 👨🏻‍🏫 ویژه همکاران معلم و مربیان ، 👨🏻‍🏫 مهدکودک ها ، مدارس ، 👨🏻‍🏫 و فعالان فرهنگی در شهر اهواز 💳 فقط با ۵۰۰ هزار تومان 📲 ۰۹۳۷۱۲۷۳۶۰۰ 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۳۴ 🌹🌹 🍎 افراد کامبیز ، سمیه را گرفتند . 🍎 و او را به خانه ای در منطقه کیانپارس بردند 🍎 پوشیه او را برداشته ، 🍎 و داخل یک اتاق زندانی کردند . 🍎 یک ساعت بعد ؛ 🍎 کامبیز که بیرون بود ، وارد خانه شد . 🍎 یکی از همکارانش به او گفت : 🔥 قربان ! دختره رو گرفتیم 🍎 با هم به طرف اتاقی که سمیه در آن بود ، 🍎 رفتند . 🍎 دستور داد در را باز کنند و سمیه را بیاورند 🍎 سمیه را بیرون آوردند . 🍎 سمیه با اقتدار و سنگین ایستاده بود . 🍎 کامبیز گفت : 🔥 پس اون دختری که شهر و بهم ریخته 🔥 و کار و کاسبی مارو تعطیل کرده ، تویی ؟ 🔥 خیلی دلم می خواد بکشمت 🔥 ولی ترجیح میدم زجر بکشی 🔥 تا دیگه هوس پلیس بازی و بتمن بازی نکنی 🔥 تا یاد بگیری اینجور کارا ، 🔥 در حد و اندازه تو نیست . 🍎 کامبیز رو کرد به افرادش و گفت : 🔥 لُختِش کنید 🍎 سمیه از شنیدن این حرف جا خورد 🍎 و با صدای بلند و عصبانیت گفت : 🌷 نه ... 🌷 به خدا قسم هر کی بهم دست بزنه 🌷 جونشو می گیرم 🍎 سپس رو کرد به کامبیز و گفت : 🌷 خیلی ادعای مردی می کنی ؟! 🌷 حالا زورت به یک دختر دست بسته رسیده 🌷 اگه مردی که مطمئنم نیستی 🌷 دستام و باز کن 🌷 و بیا تن به تن با هم مبارزه کنیم . 🌷 با فروش مواد به جوونا و بدبخت کردن اونا ، 🌷 بی غیرتی خودتو ثابت کردی . 🌷 و حالا با این حرف کثیفت ، 🌷 بی ناموسی و بی شرفی خودتو ، 🌷 می خوای به همه ثابت کنی ؟! 🌷 اگه خواهر و مادر و زن و دخترت ، 🌷 تو موقعیت من بیفتن ، 🌷 دوست داشتی چنین بلائی سرشون بیاد ؟! 🍎 کامبیز از حرف خودش پشیمون شد 🍎 پس از کمی مکث ، به افرادش گفت : 🔥 باشه ... ، فقط بکشیدش . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت دهم 🎼 این داستان : با دروغ تنها می مونی 🐒 میمون در مدرسه حیوانات 🐒 برای اینکه بخندد، 🐒 شروع می کند به دروغ گفتن 🐒 و اذیت کردن دوستانش ... 🐒 روزی در حال بازی بود 🐒 که دمش در شاخه های درخت 🐒 گیر می کند… 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۳۵ 🌹🌹 🍎 دو روز قبل از ربوده شدن سمیه ؛ 🍎 سمیه ، به خاطر معتاد شدن مرضیه ، 🍎 و مفقود شدن او ، 🍎 ناراحت در گوشه نمازخانه نشسته بود . 🍎 دختری با حجاب و چادری به نام فاطمه ، 🍎 پیش سمیه آرام نشست و گفت : 🇮🇷 سلام خانم سیاحی ! حالتون خوبه ؟! 🍎 سمیه با سردی گفت : 🌷 سلام ، ممنونم 🍎 فاطمه گفت : 🇮🇷 آقای محمودی سلام رسوندند 🇮🇷 و فرمودند که بریم سمتشون 🍎 سمیه با ناراحتی گفت : 🌷 فعلا حوصله هیچ کسی رو ندارم . 🍎 فاطمه گفت : 🇮🇷 در مورد مرضیه است . 🍎 سمیه ، به فاطمه نگاه کرد و گفت : 🌷 شما از مرضیه خبر دارید ؟! 🍎 فاطمه گفت : 🇮🇷 آقای محمودی خبر دارند . 🍎 سمیه نیز ، پس از کمی مکث ، بلند شد . 🍎 و به همراه فاطمه ، 🍎 به طرف اتاق بسیج رفتند . 🍎 تعدادی دختر و پسر مذهبی نیز ، 🍎 از قبل برای جلسه ، 🍎 به اتاق بسیج آمده بودند . 🍎 سمیه و فاطمه سلام کردند و داخل شدند . 🍎 آقای محمودی ، 🍎 سمیه را به دوستانش معرفی کرد و گفت : 🌟 ایشان همان دختر پوشیه پوش ماست 🌟 همان کسی که در دانشگاه ، جنجال به پا کرد 🌟 همان کسی که مواد فروشان را زمین گیر کرد 🌟 همان کسی که ماجراجویی هایش ، 🌟 زبانزد خاص و عام شد . 🍎 دانشجویانی که سمیه را می شناختند 🍎 از شنیدن این خبر ، شوکه شدند . 🍎 و باورشان نمی شد که سمیه خانم ، 🍎 بعد از محجبه شدن ، 🍎 به یک قهرمان تبدیل شود . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
تا اینجای مسابقه الهه زندیه ۶۳ سین هاجر ملایی ۶۹۱ سین زهرا ۲۶۲ سین فاطمه ۱۰۹ سین افسانه حلمی ۱۰۰ سین مهتاب ۷۲۳ سین مریم ۴۳ سین ضحا خادم ۴۵ سین محمد مهدی بهرامی ۵۱ سین فاطمه ناظمی ۶۰ سین فاطمه سادات ۸۱ سین سید علی ۱۲۸ سین همون دختره ۷۱۰۰ سین مهسا رجب پور ۶۶ سین رقیه یوسفی ۶۳ سین ریحانه ۱۲۰۰ سین فرشته بساقی ۱۴۰۰ سین ابوالفضل هاشمی ۲۸۰۰ سین رضا حاجیانی ۴۲ سین کوثر افتاده ۴۸ سین محمودی ۵۱ سین الین قربانزاده ۵۵ سین مهدیه ۶۰ سین امیررضا نصری ۵۳۰۰ سین عادله زندیه ۶۴ سین محمد ۷۰۵ سین مهلا ۶۱ سین عاطفه زندیه ۴۹ سین فاطمه دهقانی ۶۰ سین فرزانه قربانی ۳۴۹ سین محمد علی حسن نژاد ۳۸ سین محمد جهان آرا ۲۶ سین زینب فاطمی نسب ۱۳ سین شرکت کنندگان عزیز می توانند ، بنرهای رقیبان خود را در کانال مسابقه ببینند . 👇 @seen_game
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۳۶ 🌹🌹 🍎 محمودی به سمیه رو کرد و گفت : 🌸 خانم سیاحی ! 🌸 قبل از ظهور دختر پوشیه پوش ، 🌸 مبارزه با فساد ، مهمترین کار بسیج بود . 🌸 که یکی از اون فسادها ، 🌸 همین مواد فروشی و اعتیاد بود . 🌸 که متاسفانه باید اعتراف کنم ، 🌸 با بد باندی مواجه شدیم . 🌸 هر وقت می خواستیم کاری کنیم 🌸 یا با مواد فروش ها درگیر بشیم 🌸 یا نمی شد یا نمیذاشتند . 🌸 متاسفانه همه جا هم نفوذ دارن . 🌸 تو کلانتری ها ، دانشگاه ها ... 🌸 و ما هم کاملاً مایوس و ناامید شده بودیم 🌸 تا اینکه 🌸 سروکله دختر پوشیه پوش پیدا شد . 🌸 بعد از شروع مبارزه شما با قلیان سراها ، 🌸 ما که غرق ناامیدی بودیم ، 🌸 دوباره امیدوار شدیم . 🌸 همان اوایل بود ؛ 🌸 که با دوستان جلسه ای گرفتیم ، 🌸 و نتیجه جلسه این شد ؛ 🌸 که از دختر پوشیه پوش ، 🌸 حمایت و حفاظت کنیم . 🌸 اما مشکل اینجا بود ؛ 🌸 که دختر پوشیه پوش رو نمی شناختیم 🌸 نه می دونستیم کی هست ؟! 🌸 نه می دونستیم چکاره است ؟! 🌸 نه از رفت و آمدنش خبر داشتیم ؟! 🌸 نه از اهدافش ، نه از کاراش ، 🌸 نه از عقاید و تفکراتش و... 🌸 تا اینکه یه روز ، خونه خواهرم بودم 🌸 که حرف از دختر پوشیه پوش شد . 🌸 وقتی حرف از دختر پوشیه پوش شد 🌸 بعضیا با اون مخالف بودند 🌸 بعضیا هم موافق . 🌸 که فعلا اینها مهم نیست . 🌸 خواهرم وقتی دید 🌸 که حرف از پوشیه شده 🌸 به ما گفت : 🔮 چه جالب ؛ اتفاقا چند روز پیش ، 🔮 یکی از دخترای محله ، 🔮 یک پوشیه از من قرض گرفت . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
نظر مخاطبین عزیزمون
نظر مخاطبین عزیزمون
نظر مخاطبین عزیزمون
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۳۷ 🌹🌹 🍎 سمیه با تعجب به محمودی گفت : 🌷 پس شما برادر خانم سعادتی هستید ؟ 🍎 محمودی گفت : 🌸 بله ! من برادر خانم محمودی ، 🌸 همسر حاج آقای سعادتی هستم . 🌸 حالا این بماند ... 🌸 اما توی اون مجلس ، 🌸 برای کسی مهم نبود که اون دختره کیه ؛ 🌸 که از خواهرم پوشیه گرفته 🌸 ولی برای من ، خیلی مهم بود . 🌸 به خاطر همین ؛ 🌸 خواهرم رو تنها در آشپزخونه گیر آوردم 🌸 و از زیر زبونش کشیدم که اون دختره کیه 🌸 از فرداش ، شما رو تعقیب کردم . 🌸 آنقدر شما را تحت نظر گرفتم . 🌸 تا مطمئن شدم 🌸 که دختر پوشیه پوش ، خود شمائید . 🌸 سپس با سایر دوستان جلسه گرفتیم . 🌸 و تصمیم بر آن شد 🌸 که هر جا بروید و هر کاری بکنید ، 🌸 هم مراقبتون باشیم 🌸 و هم از کارهاتون عکس بگیریم . 🌸 وقتی با مواد فروشها ، در افتادید 🌸 و با تک تک آنها ، در گیر شدید ، 🌸 ما بعد از شما می آمدیم 🌸 صحنه را ترسناکتر می کردیم 🌸 و کاغذی روی سینه آنها می چسباندیم 🌸 و از آنها عکس می گرفتیم ، 🌸 و در اینترنت و فضای مجازی ، 🌸 پخش می کردیم . 🌸 تا ترس و وحشت ، 🌸 بین مواد فروشان زیاد شود . 🌸 که الحمدلله همین هم شد . 🍎 آقای مسلمانی ، دوست محمودی ، 🍎 با صدایی آرام ، 🍎 و با آرامشی که در صدایش پیدا بود ، گفت : ☀️ به برکت دختر پوشیه پوش ، ☀️ که شما باشید ☀️ دوباره روحیه مبارزه ، در ما زنده شد . ☀️ اما نیاز به حمایت داشتیم ☀️ برای اینکه بتوانیم با این باند در بیافتیم ☀️ و قلیان سراها را جمع کنیم ، ☀️ و مواد فروشها را ، به دست قانون بسپاریم ☀️ نیاز به حمایت کسی داشتیم ☀️ که از آنها قوی تر و گردن کلفت تر باشد . ☀️ به خاطر همین ؛ ☀️ سمت دفتر امام جمعه رفتیم . ☀️ و اسناد و مدارک فسادهای دانشگاه رو ، ☀️ تقدیم امام جمعه کردیم . 🍎 سپس فاطمه ، همکار محمودی گفت : 🔹 امام جمعه محترم نیز ، 🔹 از کار ما ، خیلی خوششون اومد 🔹 هم استقبال کردند و هم قدردانی نمودند . 🔹 و همان جا ، ما رو به آقای سروستانی ، 🔹 مدیر ستاد امر به معروف استان ، 🔹 معرفی کردند . 🔹 از آقای سروستانی نیز خواهش کردیم 🔹 تا کمکمون کنند . 🔹 و خدا رو شکر ، خیلی هم کمک کردند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی خالدِ شجاع و قهرمان 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۳۸ 🌹🌹 🍎 محمودی گفت : 🌸 پس از جلساتی که ، 🌸 با ستاد امر به معروف داشتیم ؛ 🌸 قرار بر این شد 🌸 که با کمک فرماندهی نیروی انتظامی ، 🌸 همه قلیان سراها بسته شوند . 🌸 اما برای دستگیری مواد فروشا ، 🌸 نیاز به مدرک داشتیم . 🌸 به خاطر همین ؛ 🌸 همه اونایی که شما زحمت کشیدید 🌸 و کتک زدید ؛ 🌸 پرونده هاشون رو در آوردیم ، 🌸 و هر کدوم توسط یکی دو نفر از ما ، 🌸 تحت تعقیب گرفته شدند . 🌸 چند روز پیش که محاصره شده بودید 🌸 ما فهمیدیم که برای شما تله گذاشتند 🌸 و فوراً خودمون رو ، به شما رسوندیم . 🌸 اما قبل از اینکه بیایم سمتتون ، 🌸 دوستتون ، مرضیه خانم رو دیدم 🌸 که در حال گریه و التماس به جهانگیری بود 🌸 وقتی پیگیر شدم ؛ 🌸 فهمیدم که به خاطر اعتیاد ، 🌸 از دانشگاه اخراج شده ؛ 🌸 و همون روز به شما هم گفتم . 🌸 اما پس از دعوایی که با موادفروشا داشتیم 🌸 و پس از فرارشون ، 🌸 چندتا از دوستامون ، طبق قرار قبلی ، 🌸 موادفروشا رو تعقیب کردند . 🌸 اجازه بدید از اینجا به بعدش رو ، 🌸 آقای مسلمانی برامون بگن . 🍎 آقای مسلمانی گفت : ☀️ هنگام دعوا ، کنار آقای محمودی نبودم . ☀️ طبق نقشه ای که کشیده بودیم ، ☀️ با چند نفر از بچه های بسیج دانشگاه ، ☀️ دو سه تا کوچه اون ورتر ، منتظر ایستادیم . ☀️ بعد از دعوا و فرار مواد فروشا ، ☀️ آقای محمودی تلفن زد و بهم گفت ☀️ که مواد فروشا دارن میان سمت ما . ☀️ موادفروشا رو تعقیب کردیم . ☀️ اما در طول مسیر ، از هم جدا شدند . ☀️ ما چهار نفر بودیم با دوتا موتور ، ☀️ ما هم مجبور شدیم که جدا بشیم . ☀️ دو نفرمان پیاده شدند ؛ ☀️ ماشین دربست گرفتند ؛ ☀️ و به تعقیب ادامه دادند . ☀️ هر کدام ، به یک مسیری رفتند . ☀️ هر کدوم ، داخل خونه یا شرکتی شدند . ☀️ اون خونه ها و شرکت ها رو ، ☀️ تحت نظر گرفتیم . ☀️ خونه ای که خودم مراقبش بودم ، ☀️ کیانپارس بود . ☀️ که نسبت به بقیه ، پر رفت و آمدتر بود . ☀️ ناگهان دختری کنار اون خونه دیدم ؛ ☀️ که احساس کردم خیلی برام آشنا بود ☀️ پس از کمی دقت و تفکر ، ☀️ دوست شما اومد تو ذهنم . ☀️ اون خیلی شبیه دوست شما بود . ☀️ اولش فکر کردم که اتفاقی از اونجا رد میشد ☀️ اما دیدم نه ، داره وارد اون خونه میشه . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۳۹ 🌹🌹 🍎 سمیه به آقای مسلمانی گفت : 🌷 شما مطمئنی مرضیه بوده ؟ 🍎 مسلمانی گفت : ☀️ خیلی شبیه ایشون بوده 🍎 سمیه گفت : 🌷 با پای خودش میرفته 🌷 یا به زور و اجبار ؟! 🍎 مسلمانی گفت : ☀️ چیزی که دیدم ، اجباری در کار نبوده 🍎 سمیه گفت : 🌷 ازش عکس هم گرفتید ؟! ☀️ مسلمانی گفت : بله 🍎 مسلمانی ، موبایلش را در آورد ؛ 🍎 و عکس هایی که از مرضیه گرفته بود را ، 🍎 به سمیه نشان داد . 🍎 سمیه گفت : 🌷 عکسا زیاد واضح نیستن . 🍎 سپس محمودی گفت : 🌸 دو احتمال وجود داره : 🌸 یا خودش بوده یا خودش نبوده 🌸 اگر خودش بود ، 🌸 باز چند احتمال وجود داره : 👈 یا خیلی اتفاقی رفته اونجا 👈 یا برای خرید مواد رفته اونجا 👈 یا اینکه ، از خودشونه 🍎 سمیه گفت : 🌷 امکان نداره مرضیه موادفروش باشه 🌷 من با همه مواد فروشا صحبت کردم 🌷 هیچ کدوم ، اسمی از مرضیه نیاورده 🍎 محمودی گفت : 🌸 به هر حال ؛ 🌸 الآن اونا می دونن که شما ، 🌸 همون دختر پوشیه پوش هستین . 🌸 پس باید صبر کنیم و منتظر باشیم 🌸 شاید بخوان از مرضیه ، 🌸 به عنوان طعمه استفاده کنند . 🍎 دو روز بعد ، سمیه در نمازخانه ، 🍎 مشغول مطالعه و خواندن دعا بود 🍎 که دختری به نام سارا آمد و گفت : 🔥 من مرضیه را در پارک دیدم 🍎 سمیه ابتدا به اتاق بسیج رفت 🍎 و به آقای محمودی و بچه های بسیج ، 🍎 این خبر را رساند . 🍎 آقای محمودی گفت : 🌸 خانم سیاحی ! 🌸 ممکنه این یه تله باشه 🌸 صبر کنید با هم بریم . 🍎 آقای مسلمانی گفت : ☀️ این فکر خوبی نیست ☀️ اونا الآن می دونن که خانم سیاحی ، ☀️ همون دختر پوشیه پوشه ☀️ اگه تله ای در کار باشه ، ☀️ پس جون هر دوی شما در خطره 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۰ 🌹🌹 🍎 محمودی گفت : 🌸 پس میگی چکار کنیم ؟ 🍎 مسلمانی گفت : ☀️ دو راه داریم : ☀️ یا مثل سابق ، ایشون تنها برن ☀️ و ما مراقبشون باشیم ☀️ و یا اینکه یکی از ما ، با لباس زنانه و پوشیه ، ☀️ به جای خانم سیاحی به اونجا بریم . 🍎 سمیه گفت : 🌷 نه نمیشه ، خودم باید برم . 🍎 محمودی گفت : 🌸 باشه ؛ شما برید ما دنبالتون میایم . 🍎 سمیه به پارک رفت . 🍎 و بچه های بسیج ، او را تعقیب می کردند 🍎 و از همه چیز ، عکس و فیلم گرفتند . 🍎 و هنگامی که افراد کامبیز ، سمیه را دزدیدند 🍎 محمودی به پلیس زنگ زد . 🍎 کامبیز نیز ، به افرادش دستور داد 🍎 تا سمیه را بکشند . 🍎 یکی از افراد کامبیز ، 🍎 اسلحه اش را درآورد ، 🍎 و به طرف سمیه ، نشانه گرفت . 🍎 ناگهان صدای آژیر پلیس از بیرون آمد 🍎 و پس از آن ، صدای بلندگو ؛ 🍎 که می گفت : 🚔 این خونه توسط پلیس محاصره شده 🚔 دستاتونو بذارید رو سرتون و بیایید بیرون 🍎 افراد کامبیز ، 🍎 به سرعت به طرف پنجره ها رفته ؛ 🍎 و شروع به تیراندازی کردند . 🍎 عده ای نیز به پشت بام رفته ، 🍎 و با پلیس درگیر شدند . 🍎 کامبیز نیز با خشم و عصبانیت ، 🍎 به طرف سمیه رفت . 🍎 و به او سیلی محکمی زد و گفت : 🔥 ای لعنتی ! 🔥 تو همه کارها و برنامه های مارو بهم ریختی . 🍎 سمیه ، که دستانش به پشت بسته شده بودند 🍎 با پایش ، 🍎 لگد محکمی به پای چپ کامبیز زد . 🍎 سپس به پای راست او لگد زد . 🍎 کامبیز ، از روی درد ، 🍎 کمی به طرف سمیه خم شد . 🍎 سمیه نیز با سرش ، 🍎 ضربه محکمی به سر کامبیز زد . 🍎 و او را گیج کرد . 🍎 سپس با زانویش ، به شکم او ضربه زد . 🍎 و بدون اینکه مهلتی به او بدهد ، 🍎 پرید و با هر دو پایش ، 🍎 ضربه محکمی به سر کامبیز زد . 🍎 و او را نقش زمین نمود . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
موش موشی.mp3
3.34M
🎧 قصه صوتی کار خارق العاده موش موشی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی تصویری مَمَلی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۱ 🌹🌹 🍎 پلیس ، کامبیز و افرادش را دستگیر کرد 🍎 و خانه ها و شرکت های وابسته به او را ، 🍎 توقیف و ثبت نمود . 🍎 محمودی و دوستانش نیز ، 🍎 با ترس و نگران از اینکه ، 🍎 برای دختر پوشیه پوش اتفاقی افتاده ، 🍎 وارد خانه کامبیز شدند . 🍎 و همه جا را ، دنبال سمیه می گشتند . 🍎 سمیه نیز تمام خانه را ، 🍎 به دنبال مرضیه می گشت . 🍎 که ناگهان در طبقه دوم ، 🍎 سمیه و محمودی به هم رسیدند . 🍎 همه بچه های بسیج ، خدا را شکر کردند 🍎 که حال سمیه خوب است . 🍎 سپس با همدیگر ، به دنبال مرضیه ، 🍎 به جستجو پرداختند . 🍎 اما هیچ اثری از او نبود . 🍎 در خانه ها و شرکت های دیگر کامبیز هم نبود . 🍎 خانواده مرضیه ، خیلی نگران او شدند . 🍎 پلیس ، از کامبیز و افرادش نیز ، 🍎 در مورد مرضیه سوال کردند ، 🍎 اما کسی او را نمی شناخت . 🍎 همه موادفروشان دانشگاه ، دستگیر شدند . 🍎 و قلیان سراها نیز بسته شدند . 🍎 پس از چند روز ، 🍎 سمیه در نمازخانه مشغول مطالعه بود . 🍎 که ناگهان از یک دانشجو شنید 🍎 که از چند روز پیش ، 🍎 یکی دیگر از دختران دانشگاه گم شده 🍎 و هیچ کس حتی خانواده اش نیز ، 🍎 خبری از او ندارند . 🍎 سمیه این موضوع را ، 🍎 به پلیسی که روی پرونده کامبیز کار می کند ، 🍎 اطلاع داد . 🍎 پلیس نیز به کامبیز فشار آورد ، 🍎 تا اعتراف کند 🍎 که چه بلائی سر مرضیه و شیدا و بقیه دخترا آورده . 🍎 کامبیز گفت : 🔥 من مرضیه خانم شما رو نمی شناسم 🔥 اما دخترای زیادی رو ، 🔥 به یه مرد آمریکایی فروختیم . 🔥 اون دخترا رو از ما می خره . 🔥 و برای بردگی می بره به کشورهای دیگه 🔥 و پول خیلی زیادی هم میده 🍎 پلیس عصبانی شد و گفت : 🚔 ای بی غیرت ؛ کثافت ؛ بی شعور ، نفهم ... 🚔 تو ناموس وطن خودتو فروختی ؟! 🚔 بی ناموس ، بی شرف ، بی وجدان ... 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۲ 🌹🌹 🍎 یکی از پلیس ها به کامبیز گفت : 🚔 اسمش چیه ، جاش کجاست ؟ 🍎 کامبیز گفت : 🔥 نمی دونم ، یعنی هیچ کس نمی دونه 🔥 ما اسمشو گذاشته بودیم مرد سایه ها ، 🔥 هیچی ازش نمی دونیم 🔥 هیچ آدرسی هم ازش نداریم 🔥 ما فقط تلفنی با هم در ارتباط بودیم 🔥 تا حالا هیچ وقت ندیدمش ، باور کنید . 🍎 پلیس گفت : 🚔 پس دخترا رو کجا تحویل می دادی ؟ 🍎 کامبیز گفت : 🔥 ما تا یه جایی بیرون شهر ، 🔥 دخترا رو می بردیم . 🔥 بعد یه نفر دیگه می اومد 🔥 و اونا رو از ما تحویل می گرفت . 🍎 پلیس گفت : 🚔 اونو اگه ببینی می شناسی ؟ 🍎 کامبیز گفت : 🔥 نه متاسفانه اونا یکی نبودند 🔥 اون تحویل گیرنده شخص ثابتی نبود 🔥 هر بار عوض می شد . 🍎 پلیس ، پس از یک ساعت بازجویی ، 🍎 به هیچ نتیجه ای نرسید . 🍎 و سمیه از اینکه نتوانست کاری کند ، 🍎 خیلی ناراحت و افسرده شده بود . 🍎 اما از طرف مدیریت دانشگاه و بسیج ، 🍎 از او قدردانی کردند . 🍎 مدیر ستاد امر به معروف نیز ، 🍎 لوح تقدیر به او داد . 🍎 سمیه از نظر علمی ، رتبه اول دانشگاه شد . 🍎 و از طرف مجموعه فرهنگی دانشگاه ، 🍎 به عنوان با حجاب ترین دانشجوی دانشگاه ، 🍎 معرفی شد . 🍎 و در مراسمی که به عنوان پوشش مدرن ، 🍎 در تالار دانشگاه برگزار شد ، 🍎 به سمیه تندیس حجاب اعطا شد . 🍎 چند روز بعد ، 🍎 نیروی ویژه پلیس ، 🍎 از سمیه دعوت کردند 🍎 تا به نیروهای پلیس ملحق شود . 🍎 سمیه نیز ، دعوت آنان را پذیرفت . 🍎 و در ضمن تحصیل در دانشگاه ، 🍎 موظف بود تا در دوره آموزشی شرکت کند . 🍎 سمیه نیز ، هر روز بعد از دانشگاه ، 🍎 در دوره ها ، کلاسها ، تیراندازی ، 🍎 عملیات رزمی و کارگاه های آموزشی پلیس ، 🍎 شرکت می کرد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۳ 🌹🌹 🍎 سمیه ، به عنوان پلیس مخفی ، 🍎 کار و تمرکزش را ، 🍎 روی پرونده دختران گمشده دانشگاه گذاشت 🍎 او با کمک بسیج دانشگاه ، 🍎 همه اساتید و مسئولان دانشگاه را ، 🍎 تحت نظر و تعقیب قرار داد . 🍎 اما هیچ چیز مشکوکی ، پیدا نکردند . 🍎 سمیه تصمیم گرفت تا در کلاسهایی که ، 🍎 چند دختر از آن گم شده است ، شرکت کند . 🍎 و یا دوربین و میکروفون مخفی ، 🍎 در کلاسها ، جاسازی کند 🍎 بعد از مدتی ، متوجه موضوع مهمی شد . 🍎 چندتا از اساتید ، در حین تدریس ، 🍎 با القائات منفی و تحقیر کننده ، 🍎 دانشجویان را از ادامه تحصیل ، 🍎 و حتی ماندن در ایران ، منصرف می کردند . 🍎 آن اساتید ، 🍎 پیشرفت های کشورهای خارجی را ، 🍎 به دانشجویان نشان می دادند 🍎 اما پیشرفت های ایران را نمی گفتند 🍎 و در عوض ، 🍎 نقاط ضعف ایران را نشان می دادند 🍎 و بارها به دانشجویان تلقین می کردند 🍎 که در ایران ، نمی توان پیشرفت کرد . 🍎 و دانشجویان را ، 🍎 به رفتن از ایران تشویق می کردند . 🍎 دانشجویانی هم که عزت نفس پایینی دارند 🍎 خیلی زود تحت تاثیر قرار می گرفتند 🍎 و حرف های غلط استاد خود را ، 🍎 بدون تحقیق و فکر ، باور می کردند . 🍎 و به مرور زمان ، 🍎 احساس بی شخصیتی و بی هویتی می کردند . 🍎 هزاران پیشرفت ایران را نمی بینند 🍎 اما چنان مشکلات را برای خود بزرگ می کنند 🍎 که با ترس و وحشت ، به آینده نگاه می کنند 🍎 و هیچ امیدی در دل خود ، راه نمی دهند . 🍎 چنین دانشجویانی ، بعد از کلاس ، 🍎 از همان استاد منحرف ، 🍎 راه چاره طلب می کردند . 🍎 و استاد ، آنها را به چند نفر معرفی می کرد 🍎 آنها نیز به دانشجویان ، 🍎 وعده های دروغی مثل بورسیه و امکانات ، 🍎 و حقوق بالا و خانه و ماشین و زندگی و... 🍎 می دادند . 🍎 بعد از مدتی ، 🍎 آن دانشجویان را معتاد می کردند 🍎 سپس آنها را ، 🍎 به یک مرد آمریکایی می فروختند 🍎 و به صورت قاچاقی ، 🍎 آنها را از ایران خارج می کردند . 🍎 سمیه ، تک تک آن اساتید را دستگیر کرده 🍎 و از آنها اعتراف گرفت . 🍎 همه آن اساتید ، اعتراف کردند 🍎 که تحت نام لیبرالیسم فعالیت می کنند . 🍎 سمیه ، همه واسطه های لیبرالی ، 🍎 و عاملان قاچاق انسان را ، 🍎 در دانشگاه و بیرون دانشگاه دستگیر کرد . 🍎 و بار دیگر ، دانشگاه از عوامل فساد پاک شد . 🍎 اما هنوز ، 🍎 هیچ اثری از آن مرد آمریکایی پیدا نکردند . 🍎 به خاطر همین ، تصمیم گرفت ... 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۴ 🌹🌹 🍎 سمیه تصمیم گرفت 🍎 که خودش طعمه ای باشد 🍎 تا به عنوان یک دختر فریب خورده ، 🍎 به آن مرد آمریکایی فروخته شود . 🍎 به خاطر همین ؛ 🍎 پلیس ، به یکی از واسطه های قاچاق گفت : 🚥 به اون آمریکائیه پیغام بده 🚥 که یک دختر رو می خوای بهش بفروشی 🚥 وای به حالت اگه حرف زیادی بزنی 🚥 یا بخوای رمزی حرف بزنی 🍎 واسطه ، با تماس های زیاد ، 🍎 پیغام خود را ، به مرد آمریکایی رساند . 🍎 و طبق قرار ، 🍎 سمیه را تحویل یک مرد ناشناس دادند . 🍎 آن مرد ناشناس نیز ، 🍎 سمیه را به مرد دیگر تحویل داد 🍎 و آن مرد نیز ، 🍎 سمیه را در یک اتاق زندانی کرد . 🍎 بعد از چند ساعت ، مرد آمریکایی آمد 🍎 و به جای پول ، 🍎 به آن دو مردی که سمیه را تحویل گرفتند 🍎 شلیک کرد و آنها را کشت 🍎 تا هیچ شاهد و اثری ، از خود به جا نگذارد . 🍎 چند ساعت بعد ، یک آقای دیگر آمد 🍎 و سمیه را ، 🍎 به یک مکان دور ، نزدیک مرز ، برد . 🍎 سمیه را به یک خانه بردند 🍎 و در اتاقی که چند دختر دیگر نیز ، 🍎 در آنجا زندانی بودند ، زندانی کردند . 🍎 در تمام این مدت ، 🍎 پلیس ها ، محل سمیه را ، 🍎 از طریق ردیابی که 🍎 در بدنش جاسازی شده بود ، 🍎 پیدا می کردند . 🍎 و صدای او را نیز ، می شنیدند . 🍎 روز بعد ، قبل از طلوع آفتاب ، 🍎 همه دختران را ، 🍎 با کشتی به کویت فرستادند 🍎 و از کویت ، آنها را به آمریکا بردند . 🍎 سپس آنها را ، 🍎 به یک ساختمان تحقیقاتی بزرگ ، 🍎 تحول دادند . 🍎 دختران ، پشت سر چند دکتر و مامور ، 🍎 حرکت می کردند 🍎 و خوشحال بودند که از ایران آزاد شدند 🍎 و خیال می کردند 🍎 که در آمریکا و در این آزمایشگاه ، 🍎 به همه اهدافشان می رسند . 🍎 و پیشرفت می کنند . 🍎 ناگهان ، وارد سالن بزرگی شدند . 🍎 که پر از قفس بود . 🍎 درون بعضی از آن قفس ها ، 🍎 یک دختر زندانی بود 🍎 و در بعضی از آن قفس ها ، 🍎 چند دختر زندانی بودند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
به روز رسانی شد
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۵ 🌹🌹 🍎 پلیس ایران ، 🍎 طبق مختصات ردیاب سمیه ، 🍎 محل اختفای مرد آمریکایی را پیدا کردند 🍎 و با یک حمله همه جانبه ، 🍎 او و دوستانش را ، دستگیر کردند . 🍎 بعد از اعتراف آنها ، به خانه های دیگر او ، 🍎 حمله کردند و آنها را نیز پاکسازی نمودند . 🍎 سپس با کشور کویت و ترکیه متحد شدند 🍎 و با یک عملیات مشترک ، 🍎 همه افراد مرد آمریکایی را دستگیر کردند . 🍎 سمیه و دختران ایرانی ، 🍎 در چند قفس کنار هم گذاشته شدند . 🍎 آنها با تعجب ، به اطرافشان نگاه می کردند 🍎 با ترس و وحشت ، به دختران دیگری که ، 🍎 در قفس ها زندانی شدند ، نگاه می کردند 🍎 دخترانی که یا بی حال بودند 🍎 یا به یک نقطه ، خیر شده بودند 🍎 یا وحشیانه ، سر و صدا می کردند 🍎 یا مثل سگ ، پارس می کردند 🍎 بعضی از دختران نیز ، 🍎 دست و پایشان را قطع کرده بودند 🍎 و همه بدنشان را ، 🍎 با مواد پلاستیکی ژله ای ، پوشانده بودند . 🍎 بعضی از دختران نیز ، بدنشان سفت شده بود 🍎 و هر چقدر او را شکنجه می کردند ، 🍎 احساس درد نمی کردند ... 🍎 دختران ایرانی ، از دیدن این صحنه ها ، 🍎 وحشت زده و ترسیده بودند . 🍎 چون فکر می کردند ، 🍎 قرار است در آمریکا خوشبخت شوند 🍎 و پیشرفت کنند 🍎 و به آرامش ابدی برسند 🍎 اما نمی دانستند 🍎 که با خون و شکنجه طرفند 🍎 نمی دانستند برای عذاب و واکسن آمدند 🍎 نمی دانستند قرار است 🍎 موش آزمایشگاهی آن وحشیان شوند 🍎 آنها خیال می کردند 🍎 که آمریکا ، بهشت است 🍎 اما در ظاهر ، 🍎 به یک جهنم شبیه تر است . 🍎 به خاطر همین ، 🍎 دختران ایرانی اعتراض کردند : 🌸 مگه قرار نبود ما خوشبخت بشیم ؟! 🌸 مگه قرار نبود به ما امکانات بدین ؟! 🌸 چرا مارو اینجا آوردید ؟! 🍎 اما آمریکائی ها ، 🍎 بی اعتنا به اعتراضات آنها ، 🍎 به کار خود ادامه می دادند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۶ 🌹🌹 🇮🇷 نگهبانان ، یکی یکی ، آن دختران تازه وارد را ، 🇮🇷 در تخت می خوابندند 🇮🇷 و به آنها واکسن می زدند . 🇮🇷 تا اینکه نوبت سمیه شد 🇮🇷 سمیه خودش را ، 🇮🇷 معتاد و بی حال ، جا زده بود . 🇮🇷 چند قدمی با آنها ، به طرف تخت رفت 🇮🇷 وقتی نزدیک دکتر شد 🇮🇷 به سرعت دوتا مامور پشت خود را زد 🇮🇷 و آمپول را از دکتر گرفت 🇮🇷 سمیه ، سریع و تند ، آن آمپول را ، 🇮🇷 چند بار روی گردن ماموران زد . 🇮🇷 و با ضربه ای بر گردن ، 🇮🇷 آن دو مامور و دکتر را بیهوش کرد . 🇮🇷 دختران ، به سمیه گفتند : 🔰 بیا نجاتمون بده ؛ خواهش می کنیم . 🇮🇷 سمیه ، به اطرافش نگاه کرد 🇮🇷 وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست 🇮🇷 همه قفس ها را باز کرد 🇮🇷 و به دخترها گفت : 🌹 فقط پشت سر من حرکت کنید . 🇮🇷 ناگهان صدای آژیر بلند شد . 🇮🇷 سمیه ، کارت ورود و خروج را ، 🇮🇷 از جیب دکتر درآورد ، 🇮🇷 و با دختران از سالن خارج شد . 🇮🇷 ناگهان چند مامور مسلح ، 🇮🇷 جلوی آنها ظاهر شدند . 🇮🇷 سمیه ، وقتی دید که هیچ راه فراری ندارد 🇮🇷 دستش را بالا برد تا تسلیم شود 🇮🇷 ناگهان متوجه شد ، 🇮🇷 که دست افراد مسلح نیز ، بالا رفت . 🇮🇷 و هیچ قدرت و اختیاری ، 🇮🇷 در پایین آوردن دستشان ندارند 🇮🇷 هر چه سعی می کردند 🇮🇷 تا دستشان را ، پایین بیاورند ، 🇮🇷 فایده ای نداشت 🇮🇷 فقط می توانستند 🇮🇷 به طرف سقف ، تیراندازی کنند . 🇮🇷 سمیه ، از دیدن این صحنه تعجب کرد 🇮🇷 ناگهان ، از طرف سمت راست ماموران ، 🇮🇷 دختر بچه ای با پوشیه ای بر صورتش ، 🇮🇷 از پشت ماموران ، بیرون آمد 🇮🇷 و از طرف چپ ، 🇮🇷 چندتا گربه به طرف ماموران مسلح رفتند . 🇮🇷 ناگهان ، یکی از آن گربه ها ، انسان شد . 🇮🇷 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🕋 إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ 🕋 بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ 🕋 شهادت سید حسن نصرالله را 🕋 به همه مسلمانان و آزادگان جهان ، 🕋 تسلیت عرض می کنیم .
✍ شعر مقاومت 🌹 جهاد و جنگ با دشمن 🌹 از فروع دین ماست 🌹 این دستورِ قرآنه 🌹 حرفِ زیبای خداست 🌟 اگه دشمن حمله کرد 🌟 همه باید بریم جنگ 🌟 با قدرت و با غیرت 🌟 با توپ و تانک و تفنگ 🌹 در برابر زورگو 🌹 باید شجاع باشیم ما 🌹 خنده خوبه بچه ها 🌹 اما نه با دشمنا 🌟 تنها راهِ پیروزی 🌟 یکدلی و وحدته 🌟 باید مقاومت کرد 🌟 مقاومت ، عزته 🌹 معامله ی بُرد _ بُرد 🌹 فقط توی جهاده 🌹 یا پیروزی بر دشمن 🌹 یا شهادت مُراده ✍ شاعر : حامد طرفی 🎼 @sorood_sher
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۷ 🌹🌹 🇮🇷 ناگهان ، از طرف سمت راست ماموران ، 🇮🇷 دختر بچه ای با پوشیه ای بر صورتش ، 🇮🇷 از پشت ماموران ، بیرون آمد 🇮🇷 و از طرف چپ نیز ، 🇮🇷 چندتا گربه به طرف ماموران مسلح رفتند . 🇮🇷 ناگهان ، یکی از آن گربه ها ، انسان شد . 🇮🇷 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد . 🇮🇷 سپس ، به طرف سمیه آمد و گفت : 🐈 نگران نباشید دخترا ، همه چی تموم شد 🐈 جاتون امن هست 🐈 و اما شما دختر پوشیه پوش 🐈 خیلی دختر نترس و شجاعی هستی ، 🐈 که اومدی تو قلب آمریکا ، 🐈 و داری با آمریکایی ها می جنگی . 🐈 من فرامرزم ، بهم میگن پسر گربه ای 🇮🇷 دختر بچه پوشیه پوش نیز ، جلو آمد 🇮🇷 و با مهربانی گفت : 👑 منم شیعه فاطمه هستم ، 👑 بهم میگن دختر شگفت انگیز 🇮🇷 سمیه با تعجب و شگفتی زیاد گفت : 🌹 خوشبختم 🇮🇷 فرامرز به دختران گفت : 🐈 همه آروم ، دنبال من بیاین 🇮🇷 فرامرز ، دختران را ، 🇮🇷 به طرف بیرون ، هدایت کرد . 🇮🇷 ناگهان ، چند مامور دیگر ، سر رسیدند . 🇮🇷 دختران عقب ، جیغ زدند و فرار کردند 🇮🇷 اما سمیه ، به آنها حمله کرد . 🇮🇷 دوید و روی سرامیک لیز خورد 🇮🇷 دو نفر را با پا به زمین انداخت . 🇮🇷 سپس سلاح یکی از آنان را گرفت 🇮🇷 و با پا لگدی به نفر سوم زد 🇮🇷 و اسلحه را از نفر چهارم گرفت 🇮🇷 و بقیه را مجبور کرد تا تسلیم شوند . 🇮🇷 و با کمک دختران ، دست و پای همه را بست . 🇮🇷 فرامرز ، 🇮🇷 همه دختران را ، سوار اتوبوس ها کرد 🇮🇷 و به دوستش صادق گفت : 🐈 اینارو به خانه امن منتقل کن . 🇮🇷 هاشم ، دوست دوم فرامرز نیز ، 🇮🇷 پشت در منتظر آنها بود 🇮🇷 و با شنیدن صدای بوق اتوبوس ، 🇮🇷 در را برای آنها باز کرد . 🇮🇷 سمیه با تعجب به صادق گفت : 🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟! 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
پویش مطالبه گری تل‌ آویو و حیفا را با خاک یکسان کنید جهت امضاء کلیک کنید 👇👇 https://asle8.24on.ir/n/97 فقط یک دقیقه وقت شمارو می گیره لطفا هم امضا کنید هم نشر دهید 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۸ 🌹🌹 🇮🇷 سمیه با تعجب به صادق گفت : 🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟! 🇮🇷 صادق لبخندی زد ولی چیزی نگفت . 🇮🇷 سپس برای سمیه و دختران ، 🇮🇷 پاسپورت درست کردند 🇮🇷 و آنها را به کشور ترکیه فرستادند 🇮🇷 سپس از ترکیه به ایران ، برگشتند . 🇮🇷 بچه های بسیج دانشگاه و نیروهای پلیس ، 🇮🇷 در فرودگاه ، منتظر آمدن سمیه بودند 🇮🇷 و با گل و شیرینی ، از او استقبال کردند . 🇮🇷 فردای آن روز ، 🇮🇷 از طرف پلیس ویژه امنیت شهر اهواز ، 🇮🇷 سمیه را به یک جلسه محرمانه ، دعوت کردند . 🇮🇷 سمیه به آدرسی که به او دادند ، رفت . 🇮🇷 آدرس یک مسجد بود 🇮🇷 سمیه وارد آن مسجد شد . 🇮🇷 دو نفر دم در ایستاده بودند . 🇮🇷 به سمیه گفتند : 🚨 لطفا بفرمائید بالا ... 🇮🇷 سمیه ، از پله ها بالا رفت . 🇮🇷 و با تعجب ، دختری را در حال پرواز دید . 🇮🇷 آقایی به نام نصرتی جلو آمد و گفت : 💎 سلام علیکم خانم سیاحی 💎 به مسجد ما خوش آمدید 💎 لطفا بیائید دنبال من 🇮🇷 سمیه ، آرام و با احتیاط قدم می زد . 🇮🇷 اما نگاهش ، به طرف آن دختر بود 🇮🇷 ناگهان گربه ای ، 🇮🇷 طرف راست او ، با او هم قدم شد 🇮🇷 سمیه کمی ترسید و خواست جیغ بزند 🇮🇷 که تبدیل به انسان شد 🇮🇷 سپس دختر شگفت انگیز ، 🇮🇷 از طرف چپ سمیه ، با سمیه همراه شد . 🇮🇷 سمیه ، نگاهی به طرف چپ و راستش کرد 🇮🇷 و به آنها گفت : 🌹 شما همونایی هستین که مارو نجات دادید ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 بله حاج خانم ، مائیم 🐈 پسر گربه ای و دختر شگفت انگیز 🇮🇷 سمیه به دختر شگفت انگیز گفت : 🌹 تو بودی که داشتی پرواز می کردی ؟! 🇮🇷 شیعه فاطمه گفت : 👑 بنده فقط کاری را کردم 👑 که خداوند به بنده یاد داده 🇮🇷 هر سه ، وارد اتاق جلسات شدند 🇮🇷 آقای نصرتی گفت : 💎 خیلی خوش آمدید 💎 لطفا بفرمائید بنشینید . 💎 و اما شما ، خانم سیاحی ! 💎 یه راست میرم سر اصل مطلب 💎 ما شما رو اینجا دعوت کردیم 💎 تا از شما خواهش کنیم 💎 که به گروه ما بپیوندید . 🇮🇷 سمیه گفت : 🌹 گروه چی ؟! برای کی ؟! هدفتون چیه ؟! 🇮🇷 آقای نصرتی گفت : 💎 ماموریت ما ، حفظ امنیت ایرانه 💎 و بیشتر روی تهدیدات خارجی ، متمرکزیم 💎 شما سه نفر ، با پشتیبانی ما ، 💎 به ماموریت های خارج از کشور میرین 💎 هر جا که احساس خطر کردیم 💎 یا قراره عملیاتی علیه مردم ما ، انجام بشه 💎 شما باید اون خطرات و تهدیدات رو دفع کنید 💎 تا انشالله هیچ گزندی ، به مردم عزیز ما نرسه 🌹 پایان 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 🎬 قسمت اول 💎 چند نفر از دانشجویان دختر و پسر ، 💎 جشنی در منطقه کیانپارس ، ترتیب دادند 💎 سمیه را نیز دعوت کردند 💎 اما سمیه ، دعوت آنان را نپذیرفت 💎 و به آنها سفارش کرد 💎 تا از گرفتن جشن مختلط و پر سر و صدا ، 💎 اجتناب کنند 💎 سپس مرضیه را دعوت کردند 💎 مرضیه ، دعوت آنان را پذیرفت . 💎 و بدون اینکه چیزی به سمیه بگوید 💎 به جشن مختلط آنان رفت . 💎 در همان جشن ، 💎 دختران مواد فروش ، 💎 در شربت مرضیه ، 💎 مواد مخدر ریختند . 💎 فردای آن روز ، مرضیه ، 💎 احساس سردردی و گیجی می کرد 💎 دوباره همان دختران موادفروش ، 💎 مرضیه را به صرف چایی دعوت کردند . 💎 و باز در چایی او ، مواد گذاشتند . 💎 مرضیه بعد از خوردن آن چایی ، 💎 سردردش خوب شد . 💎 چند روز ، این کار را با او ادامه دادند 💎 تا مرضیه کاملا معتاد شد . 💎 سپس ، یک روز کامل ، 💎 هیچی به او ندادند 💎 تا به خماری و گیجی و بدن دردی افتاد 💎 نزد او آمدند و به او گفتند : 🔥 داروی تو ، فقط مواد مخدر است . 💎 مرضیه ، خیلی ناراحت شد 💎 فهمید که آن دختران ، 💎 او را معتاد کردند 💎 از دست آنها عصبانی شد 💎 و به آنها حمله کرد 💎 خواست آنها را خفه کند 💎 اما قدرتی در بدنش نداشت . 💎 دوباره به مرضیه گفتند : 🔥 اگه می خوای خوب بشی ، 🔥 باید مواد مصرف کنی . 🔥 ما هم هیچ پولی ازت نمی گیریم 🔥 ناسلامتی ما با هم رفیقبم . 💎 سپس او را به خانه ای بردند 💎 که در آن همه معتادان جمع بودند . 💎 و هر کدام در گوشه ای نشسته بود 💎 و مواد می کشید 💎 اوایل ، 💎 مواد رایگان به مرضیه می دادند 💎 اما وقتی مرضیه کاملا معتاد شد ، 💎 مواد را برای او ، پولی کردند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman