eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
43 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 داستان کوتاه رئیس ساواک و آیت الله قاضی 🌟 رئیس ساواک به دیدن آیت الله قاضی طباطبایی رفت . مسئولین همه نشسته بودند . ناگهان یکی از آنها گفت : ☘ اعلی حضرت به روحانیت خیلی علاقه مند است ، فقط یک سید یاغی ای هست که قیام کرده ( منظورش امام خمینی بود ) . 🌟 تا آیت الله قاضی این جمله را شنید ، بلند شد و خواست صندلی را به سمت او پرت کند . 🌟 این غیرت مذهبی است که اجازه نداد به مرجع تقلیدش ، رهبرش ، امامش و مقدسات توهین بشود . 🌟 شهید نواب هم همین طور بود 🌟 تا فهمید به پیامبر و ائمه علیهم السلام توهین شده است ، 🌟 پول قرض گرفت و اسلحه ای خرید 🌟 تا کسروی را ترور کند . 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
۷ شهریور ۱۴۰۳
📙 داستان کوتاه شکست قهرمانانه 📗 بخش اول 🏹 فقط چند دقیقه به شروع مسابقه باقی مانده بود . هیجان خاصی سراسر سالن را گرفته بود . عده‌ای من را و عده‌ای حریفم را که هنوز نمی دانستم چه کسی بود تشویق می کردند . 🏹 راستش چندان هم برایم مهم نبود 🏹 من برای رسیدن به مرحله ی پایانی مسابقات کاراته بین مدارس ، هفته‌ها زحمت کشیده بودم ؛ 🏹 البته رسیدن به چنین جایگاهی را مسلماً مدیون راهنمایی‌های دایی ام بودم . فنونی که به من یاد داده بود ، خیلی در پیروزی‌هایم مؤثر بود . 🏹 به یاد زحمات و سختی‌هایی که در طول این مدت کشیده بودم افتادم . چه شبها که تا صبح مشغول تمرین بودم . 🏹 چه روزها که از بسیاری از لذت‌هایم صرف نظر کردم و وقتی همه ی دوستانم به شادی و تفریح مشغول بودند ، من در حال انجام تمریناتم بودم . حالا هم حق داشتم به مرحله ی پایانی مسابقات برسم. 🏹 بعد از آن همه تمرین و با لطف خدا توانسته بودم تمام رقیبانم را شکست دهم و الان در آخرین مرحله برای رسیدن به قهرمانی قرار گرفته بودم . 🏹 خیلی به خود و توانایی‌هایم ایمان داشتم . مطمئن بودم اگر بتوانم روی حریف و مبارزه‌ام تمرکز کنم ، بدون شک این مرحله را هم با موفقیت به پایان می رسانم . 🏹 مربی ، آخرین نکته‌ها را گفت و سپس با اشاره ی داور وارد میدان مبارزه شدم . 🏹 راستش را بخواهید ، قرار گرفتن در چنین فضایی کمی برای آدم استرس آور بود ؛ اما سعی می کردم تا جایی که می شود احساساتم را کنترل نمایم و به ترسم غلبه کنم . نباید اجازه می دادم چنین احساساتی ، تمام کارها و آرزوهایم را خراب کند. 🏹 هدف من از شرکت در این مسابقات ، تنها برنده شدن و جایزه‌ گرفتن بود ؛ چون قرار بود قهرمان مسابقات همراه تیم ورزشی به مناسبت روز اربعین به کربلا بروند . 🏹 من تا حالا کربلا نرفته بودم؛ اما عشق زیارت امام حسین علیه السلام ، تمام وجودم را پر کرده بود. حالا چه افتخاری بالاتر از این که در روز اربعین در چنین جای مقدسی باشم ؟! 🏹 هیچ راه دیگری غیر از برنده شدن در مسابقه پایانی نداشتم. اگر در این قدم پایانی شکست می خوردم ، سفر به کربلا فعلاً تا مدتها بعد عقب می افتاد و من در روز اربعین فقط باید حسرت بودن در کربلا را می خوردم . 🏹 نه ... امکان ندارد ببازم . 🏹 من حتماً باید در این مسابقه پیروز شوم . علاوه بر سفر کربلا ، پیروزی در این مسابقه ، خوشحالی خانواده‌ام را نیز درپی داشت . نمی توانستم آنها را ناامید کنم. 🏹 به هر حال وارد میدان مبارزه شدم 🏹 و منتظر آمدن حریفم شدم. 🏹 چند لحظه بعد که حریفم را دیدم 🏹 دهانم از تعجب باز ماند. 🏹 علی حریف من در مسابقه ی فینال شده بود. باور کردنی نبود. علی ، یکی از هم کلاسی‌هایم بود و من او را از قبل می شناختم. پدر ازکارافتاده‌اش، مادر زحمتکشش، وضع بد زندگی و خانه ی فقیرانه ی آنها ، همه در یک لحظه جلوی چشمانم پدیدار شد. 🏹 اصلاً نمی توانستنم درست فکر کنم 🏹 هزاران سؤال بی جواب در ذهنم نقش بسته بود؛ 🏹 اما مهم ترین سؤال این بود: 🏹 من چگونه می توانستم علی را شکست بدهم؟ 🏹 او یکی از بهترین دوستانم بود. 🏹 به علاوه، او هم حتماً به خاطر برنده شدن و رفتن به کربلا به این مسابقات آمده بود. اگر در این مسابقه شکست می خورد، تمام آرزوهایش به باد می رفت ، 🏹 واقعاً باید چکار می کردم؟! 🏹 در همین فکرها بودم که مسابقه شروع شد. همان چیزی که از آن می ترسیدم اتفاق افتاده بود. 🏹 تمرکزم را از دست داده بودم؛ 🏹 مخصوصاً زمانی که خانواده ی علی را بین تماشاچی‌ها دیدم که با چه ترس و نگرانی ای ، مسابقه را تماشا می کردند، 🏹 به کلی دگرگون شدم.
۷ شهریور ۱۴۰۳
📙 داستان کوتاه شکست قهرمانانه 📗 بخش دوم / آخر 🏹 مربی من ، از گوشه ی میدان فریاد می کشید : « حواست کجاست ؟ چکار داری می کنی؟» 🏹 اما من حواسم آن جا نبود. 🏹 علی سعی می کرد حمله کند 🏹 و من مدام جا خالی می دادم. 🏹 باید هرچه زودتر تصمیم می گرفتم 🏹 از یک طرف آن همه برای رسیدن به چنین جایگاهی زحمت کشیده بودم، 🏹 و از طرف دیگر 🏹 می دانستم که علی و خانواده‌اش 🏹 چقدر برای پیروزی در این مسابقه زحمت کشیده‌اند. 🏹 تنها چیزی که برایم معلوم شده بود 🏹 این که من تصمیم نداشتم علی را شکست دهم. 🏹 اگرچه در ابتدا خودم هم از این فکر شوکه شدم، تصمیمی بود که گرفته بودم. 🏹 بدون شک ، هرکس دیگری به جای علی بود تمام تلاشم را برای شکست دادنش به خرج می دادم؛ اما قضیه ی علی فرق می کرد. 🏹 شاید او خیلی بیشتر از من به جایزه ی این مسابقه احتیاج داشت. 🏹 بعد از رسیدن به چنین جایگاهی ، دلم نمی خواست من آن کسی باشم که او را از رسیدن به پیروزی باز بدارد. 🏹 احساس می کردم با این کار ، اگرچه به کربلا نمی رسم اما امام حسین خیلی بیشتر خوشحال می شود. 🏹 چندان تلاشی برای مبارزه نکردم. 🏹 علی به راحتی و با چندین ضربه ی محکم ، من را زمین زد و قهرمان شد. 🏹 بعد هم با خوشحالی دوید و خواهرهای کوچکش را که از شدت خوشحالی گریه می کردند بغل کرد. 🏹 آن روز ، لذت بخش ترین ضربه‌های دردناک را در تمام طول مسابقات تجربه کردم. 🏹 آن روز اگرچه باختم، 🏹 اما پدر و مادرم ، حسابی من را برای تمام موفقیت‌هایم تشویق کردند. 🏹 خودم هم اگرچه شکست خورده بودم، نه تنها ناراحت نبودم بلکه از نتیجه کارم حسابی هم خوشحال و راضی بودم و این خوشحالی ، زمانی به اوج خودش رسید که متوجه شدم ، پدرم برای روز شهادت امام رضا علیه السلام ، بلیت مشهد گرفته . نویسنده : امین ریسمان کارزاده 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
۷ شهریور ۱۴۰۳
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت اول 🌷 🌹 آقا علی که متولد شد ، 🌹 دو دست خود را بر زمین گذاشت . 🌹 و سرش را به سوی آسمان بلند كرد . 🌹 و لبهای مباركش را تكان داد . 🌹 انگار داشت با خدای خودش ، 🌹 حرف می زد . 🌹 مامانش نجمه خاتون ، 🌹 از این کارش تعجب کرد . 🌹 پدرش ، امام كاظم علیه السّلام نیز ، 🌹 او را از زمین برداشت و در آغوش گرفت . 🌹 و به نجمه خاتون گفت : 🇮🇷 ای نجمه جان ! 🇮🇷 این كرامت الهی ، بر تو مبارک باشه . 🌹 سپس امام ، در گوش راست علی ، اذان ، 🌹 و در گوش چپش ، اقامه گفت . 🌹 کمی از آب فرات ، در دهانش گذاشت . 🌹 و او را به مادرش برگرداند . 🌹 آقا علی ، مثل سایر ائمه طاهرین ، 🌹 از همان دوران كودكی ، 🌹 رشد و كمال عقلی فوق العاده ای داشت . 🌹 و از نظر اخلاقی ، 🌹 خیلی خوش اخلاق بود . 🌹 هیچ وقت عصبانی نمی شد . 🌹 و سر هیچ کس داد نمی زد . 🌹 امام کاظم نیز ، 🌹 در همه جا ، نسبت به علی ، 🌹 علاقه و اشتیاق فراوانی ، نشان می داد . 🌹 هر جا می رفت ، علی را با خودش می برد 🌹 و او را به شیعیانش ، معرفی می کرد . 🌹 همه علوم و معارف و اسرار امامت را ، 🌹 به علی ، آموخت . 🌹 و در تربیت او ، كوشید . 🌹 امام كاظم ، 🌹 برای آنكه شیعیان ، پس از شهادتش ، 🌹 سرگردان و حیران نشوند ؛ 🌹 مقام امامت فرزندش علی را ، 🌹 به یاران و اصحاب نزدیکش ، 🌹 و به شیعیان مورد اعتمادش ، 🌹 گوشزد می فرمود . 🕌 ادامه دارد ... 🕌 📙 @dastan_o_roman
۸ شهریور ۱۴۰۳
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت دوم 🌷 🌹 یک روز امام کاظم ، در جلسه ای بود . 🌹 و آقا علی را ، روی پاهایش ، نشانده بود . 🌹 و مدام او را می خنداند و می بوسید . 🌹 مُفَضل که از یاران امام کاظم بود ، گفت : 🌟 آقا جان ! فداتون بشم 🌟 با دیدن صورت این كودک ، 🌟 علاقه و ارادتی در قلبم نسبت بهش پیدا کردم 🌟 كه نظیرش ، برای هیچ احدی جز شما ، 🌟 در دلم قرار نگرفته بود . 🌹 امام کاظم فرمود : 🇮🇷 نسبت علی به من ، 🇮🇷 مثل نسبت من به پدرم است . 🌹 مُفَضل گفت : 🌟 آیا پس از شما هم ، 🌟 او صاحب امامت و حجت خدا بر زمین ، 🌟 خواهد بود ؟! 🌹 امام فرمود : 🇮🇷 بله ؛ و هر كسی که از او پیروی كند 🇮🇷 رستگار می شود . 🇮🇷 اما کسی که ، از فرمانش سرپیچی نماید 🇮🇷 كافر می گردد . 🌹 آقا علی ، 🌹 با تعالیم سازنده و رشد دهنده پدرش ، 🌹 روز به روز ، بزرگتر می شد . 🌹 او از پدر مهربان و بزرگوارش ، 🌹 علوم و فضائل و مكارم زیادی ، آموخت . 🔥 پادشاه آن زمان ، مردی پست فطرت ، 🔥 قاتل ، بی رحم ، وحشی و خبیث بود . 🔥 که به او ، منصور دوانیقی می گفتند . 🔥 منصور ، در اوج قدرت و سلطه بود ، 🔥 و برای تثبیت پایه های حكومتش ، 🔥 عده زیادی را به قتل رساند . 🔥 پس از حكومت ظالمانه منصور ، 🔥 پسرش مهدی عباسی ، پادشاه شد . 🔥 او هم پس از مدتی ، 🔥 به ظلم و تجاوز پرداخت . 🔥 و با قتل و آزار و شكنجه مسلمانان ، 🔥 برنامه های ضد اسلامی ، انجام می داد . 🌹 آقا علی ، در این زمان ، 🌹 دوران نوجوانی خود را ، سپری می كرد . 🕌 ادامه دارد ... 🕌 📙 @dastan_o_roman
۸ شهریور ۱۴۰۳
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت سوم 🌷 🔥 مهدی عباسی ، به فرماندار خود در مدینه ، 🔥 دستور داد تا امام كاظم را ، 🔥 به بغداد ( یعنی مركز حكومت ) بیاورند . 🌹 رفتن امام کاظم علیه السلام ، به بغداد ، 🌹 موجب حزن و اندوه خانواده ، شیعیان ، 🌹 همسایه ها و دوستدارانش شد . 🌹 آقا علی نیز ، 🌹 از این اتفاق شوم ، ناراحت و گریان شد . 🌹 امّا امام كاظم علیه السلام ، 🌹 به فرزندش آقا علی اطمینان داد 🌹 كه در این سفر ، هیچ گونه خطری ، 🌹 ایشان را تهدید نمی كند . 🌹 و به زودی به مدینه باز می گردد . 🌹 بعد از چند ماه ، طبق وعده امام کاظم ، 🌹 ایشان به مدینه بازگشتند . 🔥 و بعد از مدت کوتاهی ، 🔥 مهدی عباسی ، آن پادشاه ظالم ، 🔥 به هلاكت رسید . 🔥 سپس هادی عباسی به حكومت رسید . 🌹 در همین زمان بود ، 🌹 كه حسین بن علی ( معروف به صاحب فخ ) 🌹 علیه حکومت ظالم عباسی ، قیام كرد‌ . 🌹 اما قیامش ، به شکست منجر شد . 🌹 و عده زیادی از علویان ، اسیر شده ، 🌹 و سپس به شهادت رسیدند . 🔥 هادی عباسی نیز ، بعد از مدتی ، 🔥 به درک واصل شد . 🔥 و برادرش هارون ، به حكومت رسید . 🔥 هارون ، خبیث تر از حاکمان قبلی بود . 🔥 و در صدد اذیت و آزار شیعیان برآمد . 🔥 ولی به شدت از محبوبیت امام کاظم ، 🔥 در بین مردم ، می ترسید . 🔥 به خاطر همین ، نقشه قتل امام را کشید . 🔥 سپس امام کاظم را ، 🔥 به مركز خلافت احضار نمود . 🔥 و چندین سال ، امام را زندانی کرد ‌. 🌹 امام با مردم ، خیلی مهربان بود . 🌹 و با همین مهربانی ها ، 🌹 محبوب همه آدمها و بچه ها شده بود . 🌹 به خاطر همین هارون می ترسید 🌹 که نکند امام کاظم با دوستان و شیعیانش ، 🌹 به او حمله کنند و پادشاهی را از او بگیرند . 🌹 به خاطر همین ، 🌹 امام کاظم را در زندان ، به شهادت رساند . 🕌 ادامه دارد ... 🕌 📙 @dastan_o_roman
۸ شهریور ۱۴۰۳
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت چهارم 🌷 🌹 آقا علی ، ۳۵ ساله شده بود . 🌹 با شنیدن خبر شهادت پدرش ، 🌹 خیلی غمگین و ناراحت شد . 🌹 بعد از دفن و خواندن نماز میت برای پدرش ، 🌹 امامت خودش آغاز شد . 🌹 آقا علی ، نام‌ها و لقب های زیادی داشت . 🌹 اما لقب " رضا " ، مشهورتر شد . 🌹 و خیلی زود به " امام رضا " معروف شد . 🌹 دیگر کسی به او علی نمی گفت . 🌹 کلمه " رضا " ، 🌹 به معنای رضایت و خشنودی است . 🌹 امّا یک سوال ، همیشه در ذهن مردم بود 🌹 و آن این است که امام رضا علیه السلام ، 🌹 از چه چیزی خوشنود بودند ؛ 🌹 که به این نام ، معروف شدند ؟ 🌹 رضایت امام رضا علیه السلام چهار طرفه بود 🌹 هم خودشان راضی به رضای پروردگار بود 🌹 هم در آسمان ، مورد پسند خداوند بود ، 🌹 و هم در زمین نیز ، 🌹 مورد پسند رسول خدا و امامان بود . 🌹 و هم به خاطر اخلاق زببایی که داشت 🌹 بزرگ و کوچک ، دوست و دشمن ، 🌹 مخالف و موافق ، شیعه و سنی ، 🌹 او را پسندیده و دوست می داشتند . 🌹 به خاطر همین ، 🌹 به آقا علی ، لقب رضا دادند . 🌹 چون مورد رضا و پسند همه بود . 🌹 امام رضا علیه السلام ، 🌹 در مدینه ، در جوار حرم پیامبر ، 🌹 به هدايت مردم ، 🌹 و تبلیغ و تبيين معارف دينی ، 🌹 و احیای سيره نبوی می‌ پرداخت . 🌹 مردم مدينه نيز ، 🌹 ایشان را ، خیلی دوست داشتند . 🌹 و مثل پدری مهربان ، با مردم رفتار می کرد . 🌹 محبوبیت امام رضا ، فقط در مدینه نبود 🌹 در همه کشورهای اسلامی ، 🌹 دوستان و پيروان بسياری داشتند . 🌹 که گوش به فرمان اوامر ایشان بودند . 🕌 ادامه دارد ... 🕌 📙 @dastan_o_roman
۸ شهریور ۱۴۰۳
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت پنجم 🌷 🌹 عده ای از مردم ، 🌹 امامت امام رضا را قبول نکردند . 🌹ایشان را دوست داشتند ، 🌹 اما ایشان را امام نمی دانند . 🌹 و می گویند آخرین امام ، 🌹 همان امام کاظم است . 🌹 اسم این گروه ، واقفیه بود . 🌹 ا‌مام رضا عليه السّلام ، 🌹 درباره سرنوشت واقفیه فرمودند : 🕌 در حيرت ، زندگى مى‌ كنند . 🕌 و در نهايت ، در حال كفر ، مى‌ ميرند . 🌹 یک روز ، يكی از ياران امام كاظم ، 🌹 با یکی از گروه واقفیه بحث کرد . 🌹 واقفیه گفت : 🔥 اگر راست می گی که رضا ، امام هست 🔥 یک دلیل برام بیار ببینم ... 🌹 شیعه امام رضا گفت : ☀️ یادته یه روزی ، ما شصت نفر بوديم ☀️ كه موسی بن‌ جعفر علیه السلام ، ☀️ به جمع ما وارد شد ؟! ☀️ درحالی که دست فرزندش علی ، ☀️ در دست مبارکش بود . ☀️ سپس امام کاظم به همه ما فرمود : 🕌 آيا می دانيد من كيستم ؟ ☀️ یادته همه ما از این سوال آقا ، ☀️ متعجب و شگفت زده شدیم . ☀️ بعد من گفتم : که تو آقا و بزرگ ما هستی ☀️ یادته دوباره فرمود : نام و لقب من را بگوئيد ☀️ و ما گفتم : شما موسی بن جعفر هستيد ☀️ بعد فرمود : اين كه با من است ، كيست؟ ☀️ ما هم گفتم : علی بن موسی بن جعفر ☀️ یادته از سوالات امام کاظم تعجب کرده بودی ☀️ و حتی خودت بهم گفتی : 🔥 چرا امام کاظم اینارو میگه ، 🔥 مگه ما اونو نمی شناسیم ؟! ☀️ یادته یا نه ؟! .... ☀️ یادته که همون لحظه امام فرمود : 🕌 پس شهادت دهيد که او ، 🕌 در زندگانی من ، وكيل من است . 🕌 و بعد از مرگ من ، وصی من می باشد . 🔥 واقفیه گفت : آره یادم اومد 🔥 من خیلی اشتباه کردم ، خدا منو ببخشه 🕌 ادامه دارد ... 🕌 📙 @dastan_o_roman
۸ شهریور ۱۴۰۳
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت ششم 🌷 🌹 امام رضا علیه السلام ، 🌹 هر روز ، عزیزتر و محبوب تر می شد . 🌹 اما مأمون ملعون ، 🌹 به امام رضا حسادت می کرد . 🌹 چون هیچ کس او را دوست نداشت . 🌹 مأمون ، کارهای خیلی بدی انجام می داد 🌹 از مردم ، پول می گرفت . 🌹 به مردم ، حرف زور می گفت . 🌹 دوستان امام را می کشت و... 🌹 یک روز ، مأمون به مشاورش گفت : 🔥 به نظر تو چکار کنیم 🔥 تا مردم از امام رضا ، بدشون بیاد . 🌹 مشاور با خودش فکر کرد و گفت : 🔥 باید هر کاری بکنیم ، 🔥 بندازیم گردن امام رضا . 🔥 مثلا وقتی آدم می کشیم ، 🔥 به مردم بگیم که امام رضا گفته 🔥 یا دزدی ها و فسادهامون رو ، 🔥 به نام امام رضا بنویسیم . 🌹 مأمون گفت : 🔥 خب چطوری ؟! 🔥 مردم که باور نمی کنن 🔥 آخه ما اینجا توی خراسانیم ، 🔥 امام رضا هم ، که توی مدینه است . 🔥 تازه هیچ مسئولیتی هم تو حکومت نداره 🌹 مشاور گفت : 🔥 خب بهش بدیم . 🔥 یه مسئولیت تو حکومت بهش بدیم 🔥 یه مسئولیت خیلی مهم ، مثل ولیعهدی 🌹 مأمون عصبانی شد و گفت : 🔥 ای احمق ! 🔥 می خوای جای منو به امام رضا بدی 🌹 مشاور گفت : 🔥 نه قربان ! 🔥 فقط اسمش ولیعهدیه 🔥 وگرنه هیچ اختیاراتی بهش نمیدیم 🔥 بلکه اونو میاریم اینجا توی قصر 🔥 تا همیشه تحت کنترل ما باشه 🔥 تازه بهش اجازه نمیدیم تکون بخوره 🌹 مأمون ، فکر کرد و خندید و گفت : 🔥 باشه فکر خوبیه 🌹 مامون ، یک دعوتنامه به امام رضا فرستاد 🌹 تا به خراسان بیاید 🌹 اما امام رضا علیه السلام قبول نکرد . 🕌 ادامه دارد ... 🕌 📙 @dastan_o_roman
۸ شهریور ۱۴۰۳
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت هفتم 🌷 🌹 مامون ، دوباره برای امام رضا ، 🌹 دعوتنامه فرستاد و گفت : 🔥 می خوام به شما مسئولیت بدم 🔥 می خوام شمارو ولیعهد خودم کنم 🌹 اما باز امام رضا نپذیرفتند . 🌹 این بار مأمون ، ناراحت شد و گفت : 🔥 اگر نیایی ، همه شیعیان تو رو می کشم 🌹 امام رضا ، به خاطر حفظ جان شیعیان ، 🌹 مجبور شد دعوت آن ملعون را بپذیرد . 🌹 در سال ۲۰۰ هجری قمری ، 🌹 مأمون ملعون ، یکی از افراد خودش را ، 🌹 که نامش رجاء بن ابی ضحاک بود ؛ 🌹 به مدینه فرستاد تا امام را به مرو بیاورد . 🌹 محل اقامت مأمون نیز در مرو بود . 🌹 مأمون بدجنس ، برای آوردن امام رضا ، 🌹 مسیری انتخاب کرد 🌹 که شهر شیعیان در آن مسیر نباشد 🌹 تا امام رضا نتواند 🌹 با دوستان و شیعیانش ارتباط بگیرند . 🌹 چون مامون ، از اجتماع شیعیان ، 🌹 بر گرد امام رضا علیه السلام ، می‌ترسید . 🌹 مامون به مامورش ، رجا ، دستور داد 🌹 تا حضرت را از مسیر کوفه نیاورد 🌹 بلکه از طریق بصره ، خوزستان و فارس ، 🌹 به نیشابور بیاورند . 🌹 مسیر حرکت امام رضا از مدینه شروع شد 🌹 سپس به شهر نقره رفتند ، 🌹 بعد هوسجه ، نباج ، حفر ابوموسی ، 🌹 بصره ، اهواز ، بهبهان ، اصطخر ، ابرقوه ، 🌹 ده شیر (فراشاه) ، یزد ، 🌹 خرانق ، رباط پشت بام ، نیشابور ، 🌹 قدمگاه ، ده سرخ ، طوس ، سرخس ، 🌹 و بعد از آن ، به مرو رسیدند ... 🕌 پایان 🕌 📙 @dastan_o_roman
۸ شهریور ۱۴۰۳
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۲۴ 🌹🌹 🍎 بعد از نماز صبح ، 🍎 سمیه با خود فکر می کرد . 🍎 که فقط داریوش مانده بود . 🍎 که هم باید تنبیه شود ، 🍎 و هم اطلاعا‌تی در مورد نام اساتید ، 🍎 و مسئولینی که در این فساد ، دست داشتند ، 🍎 از او بگیرد . 🍎 سمیه به دانشگاه رفت . 🍎 و داریوش را زیر نظر گرفت . 🍎 داریوش ، بعد از اتمام کلاسش ، 🍎 در حال صحبت کردن با دوستانش ، 🍎 از کلاس خارج شد . 🍎 کنار درب دانشگاه ، از دوستانش جدا شد . 🍎 سمیه نیز به دنبال داریوش رفت . 🍎 و در یکی از کوچه های خلوت ، 🍎 پوشیه خود را زد و سرعتش را بیشتر کرد ؛ 🍎 و جلوی داریوش ایستاد و گفت : 🌷 آقا داریوش ؟! 🍎 داریوش ، از دیدن دختر پوشیه پوش ، 🍎 شوکه شد و جا خورد . 🍎 و با ترس و وحشت به سمیه گفت : 🔥 بله داریوشم ، چی می خوای ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 هم می خوام اَدَبت کنم 🌷 تا دیگه جوونای مردم و بدبخت نکنی 🌷 و هم ازت اسم می خوام 🌷 نام چندتا مواد فروش بهم بده 🌷 اسم اونی که ازش مواد می گیری 🌷 اسم بالادستاتو می خوام . 🍎 داریوش کمی مکث کرد ، 🍎 سپس لبخندی زد و گفت : 🔥 بدجور تو تله افتادی دختر پوشیه پوش 🍎 سمیه به پشت سرش نگاه کرد . 🍎 سه نفر به طرفش آمدند . 🍎 سه نفر دیگر نیز از پشت داریوش آمدند . 🍎 و چهار نفر دیگر نیز ، 🍎 از بالای پشت بام خانه ها به پایین پریدند . 🍎 سمیه تا به خودش آمد 🍎 ناگهان خود را ، بین یازده نفر محاصره دید . 🍎 بعضی از آنها ، موادفروشانی بودند 🍎 که قبلا توسط سمیه ، 🍎 کتک خورده و رسوا شده بودند . 🍎 اما سمیه بدون اینکه بترسد 🍎 چرخی زد 🍎 و نگاهی به موادفروشان و اطرافش انداخت . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
۹ شهریور ۱۴۰۳
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۲۵ 🌹🌹 🍎 یکی از موادفروشان به سمیه گفت : 🔥 پس تو بودی 🔥 که کار و کاسبی ما رو به هم زدی ؟! 🍎 یکی دیگر گفت : 🔥 ازت می خوام که با زبون خوش ، با ما بیای 🔥 نه جیغ میزنی نه کاری می کنی ، فهمیدی ؟ 🔥 وگرنه حالتو می گیرم 🍎 نفر بعدی گفت : 🔥 خاک تو سر ما ، که نتونستیم 🔥 از پس این دختر خانوم بر بیاییم . 🍎 یکی دیگر گفت : 🔥 چطوره به رئیس بگیم ، 🔥 که این خانمه رو هم ، بیاره تو گروهمون 🍎 یکی دیگر گفت : 🔥 اگه رئیس اجازه بده ، 🔥 من حاضرم باهاش ازدواج کنم . 🍎 یکی از آنها خندید و گفت : 🔥 این همه دختر ، چرا با این ؟ 🍎 دوباره گفت : 🔥 چون همه چی تمومه 🔥 هم حجابش کامله 🔥 هم تو این گرمای خوزستان ، 🔥 پوشیه و دستکش و جوراب پوشیده 🔥 اونم با عشق نه با اجبار 🔥 هم شجاعت و غیرت داره 🔥 که تنهایی با ما در افتاده 🔥 هم پایبند اعتقاداتشه 🔥 هم خیلی با کلاسه ... نه قرتیه و هرزه و.... 🔥 کجا چنین دختری پیدا میشه ؟ 🍎 یکی دیگر گفت : 🔥 آره والله ، راست گفتی 🔥 اصلا اگه با هم ازدواج کنید ، 🔥 گروه خوب و موفقی می شید . 🍎 سمیه با صبر و حوصله ، 🍎 به حرف های آنان گوش می داد 🍎 سپس به اطرافش نگاه کرد . 🍎 و در ذهنش چنین می گفت : 🌷 سمت چپم ، دوتا جاکولری هست 🌷 سمت راست ، چندتا پایه برق ... 🌷 یکی از دیوارها ، کوتاهه 🌷 اگه نیاز به فرار باشه 🌷 می تونم با کمک جاکولری ، 🌷 روی دیوار کوتاه بپرم . 🌷 و از دیوار به پشت بوم برم . 🌷 و از اونجا ، می تونم برم کوچه پشتی 🌷 اگر قراره دعوا کنم ، 🌷 بعضی از اون یازده نفر ، 🌷 چون قبلا باهاشون درگیر شدم ؛ 🌷 پس از من می ترسند 🌷 باید دعوارو از اون جدیدترها شروع کنم 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
۱۲ شهریور ۱۴۰۳