eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
11.7هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
110 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روزِ جمعه خدمت آقای بهشتی رسیدیم و گفتیم: یکی از مقامات سیاسی خارجی به تهران آمده، از شما تقاضای ملاقات کرده است، ایشان نپذیرفت و گفت: من این ملاقات را نمی‌پذیرم، مگر این‌که امام (ره) به من تکلیف بفرمایند، ولی اگر ایشان این تکلیف را نمی‌کنند، نمی‌پذیرم چون برای خودم برنامه دارم و امروز که جمعه است متعلق به خانواده من است، در این ساعات باید به فرزندانم دیکته بگویم و در درس‌ها به آن‌ها کمک کنم و به کارهای خانه برسم؛ چون روز جمعه من، مخصوص خانواده است. 🌷شهید آیت الله بهشتی🌷 📚 سیره شهید بهشتی، نشر شاهد، ص۷۰ •✾📚 🆔 @dastanak_ir 📚✾•
آخوندی که از زنش کتک میخورد! 🆔 @dastanak_ir مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء از بزرگ‌ترین فقیهان جهان تشیع بوده است. ایشان در نجف می‌زیسته و شاگردان بسیاری تربیت کرده‌است. آن زمان شایع شده بود از همسرش کتک میخورد! وقتی از او دراین باره پرسیدند گفت: "بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قوی‌البنیه هم هست، گاهی که عصبانی میشود، حسابی مرا می‌زند. من هم زورم به او نمیرسد!" وقتی پرسیدند چرا طلاقش نمیدهید گفت: "این زن در این خانه برای من ازتعلیم می‌کنند. گاهی در برابر این مقاماتی که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمی‌دارد. همان وقت می‌آیم در خانه کتک می‌خورم، هوایم بیرون می‌رود! این چوب الهی است، این باید باشد!" ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
می‌گفت: "هر طور شده باید به جبهه بروم؛ مگر در نهج البلاغه نخوانده‌اید: جهاد یکی از درهای بهشت است. من باید به جبهه بروم." این جمله را به کرات می‌گفت. بعدها روزی از او پرسیدم چگونه آمدی؟ گفت: "هر دفعه با ترفندی! (البته هنوز آن زمان از امام خامنه‌ای که رییس جمهور وقت بود، نامه اعزام به جبهه را نگرفته بود.) اما این بار خیلی مرا تحت فشار قرار دادند تا از رفتن به جبهه منصرف بکنند؛ نزد حاج آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز) رفتم. زمان ظهر بود و ناهار نخورده بودم؛ از گرسنگی داشتم می مردم. دیدم ایشان دارند ناهار می‌خورند؛ ساکم را هم با خودم برده بودم. ایشان گفتند: بفرما ناهار بخور. گفتم: نمی‌خورم! حاج آقا گفتند: چرا نمی‌خوری؟ کاغذ و خودکاری که همراهم بود را مقابل حاج آقا گذاشتم و گفتم: حاج آقا دارم از گرسنگی می‌میرم، شما در این نامه بنویسید که آقای عوض محمدی مرا به جبهه بفرستد تا من هم ناهار بخورم. بعد از کلی اصرار حاج آقا مجبور شد نامه را بنویسد تا من ناهار بخورم❗️ فرزند خمینی که باشی، حتی اگر فقط ۱۳ سال هم داشته باشی، الگویی می‌شوی برای هزار پیر و جوان❗️ ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
🕊جایگاه زن دراسلام در ۳ جمله 🕊زمانیکه دختر است،دروازه ی جنت رابرای پدرش بازمیکند. 🕊زمانیکه همسراست،دین شوهرش راتکمیل میکند 🕊زمانیکه مادراست،جنت زیر قدومش است 🆔 @dastanak_ir
💎آبگیری که ماهی‌های کوچولو و چند تا قورباغه در آن زندگی می کردند. کنار آبگیر تنگ کوچولوی شیشه ای هم بود، که یه ماهی کوچولوی قرمز توش زندگی می کرد. هر روز پرنده ها دور آبگیر جمع می شدند و آب می خوردند. یک روز وقتی همه ی پرنده ها رفتند، یک پرنده سفید اومد و نشست کنار تنگ ماهی و پرسید: تو چرا نمی ری تو آبگیر پهلوی ماهیهای دیگه؟ ماهی قرمز گفت: من از اون ماهیها و قورباغه ها می ترسم. پرنده گفت: ولی دنیای واقعی تو اونجاست. می خوای تنگ آبتو بندازم تو آبگیر؟ ماهی با تردید گفت: نه. پرنده گفت: دوست داری با نوکم تُنگتو بلند کنم و ببرم تو لونۀ خودم که تنها نباشی؟ ماهی گفت: دلم می خواد ولی می ترسم، پرنده خداحافظی کرد و رفت. مدت ها گذشت، آبگیر خشک شد. یک روز پرنده آمد تا سری به ماهی بزند و احوالپرسی کند. ماهی گفت: آبگیر خشک شده، می شه تنگمو با نوکت بلند کنی و ببری تو لونت؟ پرنده گفت: دیگه پیر و فرسوده شده ام توان بلند کردن این تنگ رو ندارم. پرنده خداحافظی کرد و رفت و ماهی تنهای تنها ماند. 🌟فرصتهای خوب زندگی به انتظار ما نمی نشینند، برای پیشرفت کردن تردید نکنید از فرصتهایتان استفاده کنید. ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
﷽ ! راننده ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮐﺎﻣﯿﻮﻧﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺷﺪ. ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺮﺩ، ﺳﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﯿﮑﻠﺖ ﺳﻮﺍﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﯾﮏ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﯿﺰ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮐﺎﻣﯿﻮﻥ ﺭﻓﺘﻨﺪ. 🆔 @dastanak_ir ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﭘﭻ ﭘﭻ ﮐﺮﺩﻥ، ﺍﻭﻟﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ. ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ. ﺩﻭﻣﯽ ﺷﯿﺸﻪ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﺪ، ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺍﻭ ﭘﺎ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﺎﻧﺪ. ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺝ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﯽ ﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﺑﻮﺩ، ﻧﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ، ﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻭ ﻧﻪ ﺩﻋﻮﺍ. ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﭽﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺪﺗﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩ، ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺩﻧﺪﻩ ﻋﻘﺐ، 3 ﺗﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﺭﺍ ﻟﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
😥هیچ وقت گول ظاهر کسی را نخورید... ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
❤️🍃🌸🌷🌸🌷🌸❤️ یه موتور گازی داشت 🏍 که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و باش میومد مدرسه و برمیگشت . یه روز عصر ... که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️ رسید به چراغ قرمز .🚦 ترمز زد و ایستاد ‼️ یه نگاه به دور و برش کرد 👀 و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣 الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️ نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳 اشهد ان لا اله الا الله ...👌 هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂 و متلک مینداخت😒 و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳 که این مجید چش شُدِه⁉️ قاطی کرده چرا⁉️ خلاصه چراغ سبز شد🍃 و ماشینا راه افتادن🚗🚙 و رفتن . آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀 و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏 پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖 و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒 من دیدم تو روز روشن ☀️ جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"👌 همین‼️✌️ 🎌برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
﷽ ! بهلول و ابوحنیفه 🆔 @dastanak_ir بهلول از کنار مجلس درس ابوحنیفه عبور می‌کرد، شنید که می‌گوید: جعفر بن محمد علیه‌السلام سه مطلب به شاگردانش گفته که من آن‌ها را نمی‌پسندم؛ او می‌گوید: شیطان در آتش جهنم معذب است، شیطان با اینکه از آتش خلق شده چطور با آتش او را عذاب کنند؟ او می‌گوید: خدا دیده نمی‌شود با اینکه هر موجودی قابل رؤیت است. او می‌گوید: انسان در افعالش، فاعل مختار است، حال آنکه خدا خالق است و بنده اختیاری ندارد. بهلول کلوخی برداشت و به سر او زد، سرش شکست و ناله‌اش بلند شد. شاگردانش دویدند بهلول را گرفتند و نزد خلیفه بردند، ابوحنیفه به خلیفه گفت: بهلول با کلوخ به سرم زده و سرم را شکسته است، بهلول گفت: دروغ می‌گوید، اگر راست می‌گوید، درد را نشان دهد، مگر تو از خاک آفریده نشده‌ای چگونه کلوخ خاکی بر تو ضرر می‌رساند؟ من چه گناهی کردم، مگر تو نمی‌گوئی همه کارها را خدا انجام می‌دهد و انسان اختیاری از خود ندارد؟ پس باید به خدا شکایت کنی نه از من شکایت نمائی. ابوحنیفه که جواب اشکالات خود را یافت، از شکایت خود صرف‌نظر نمود و راه خود را پیش گرفت و رفت. 🔹با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در دنیای عمل ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
‌▫️ ﷽ خاطره‌ای زیبا از زبان مرحوم حجت‌الاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی بنظرم زیبا بود که تقدیم می‌کنم: 🆔 @dastanak_ir در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد. روزي جوان هفده ساله ضعیف و نحیفي، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»! یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او». آن بعثی گفت: «او اذان گفت». برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم». مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو». برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد. وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است». به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید. آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود. ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌كردم که شیره‌اش را بمکم . آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند ، آب می‌آورد ، ولی می‌ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد» . می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم . گفتم : یا فاطمه زهرا ! امروز افتخار می‌كنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم» . سرم را گذاشتم زمین و گفتم : یا زهرا ! افتخار می‌کنم . این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌ این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن . دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم . تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است . در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام . اعتنایی نکردم . دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید : بیا آب آورده‌ام . مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیها) که آب را از دستش بگیرم . عراقی‌ها هیچ‌ وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قسم نمی‌خوردند . تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) را برد ، طاقت نیاوردم . سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید : «بیا آب را ببر ! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند». همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم . لیوان دوم و سوم را هم آورد . یک مقدار حال آمدم . بلند شدم . او گفت : به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن ! گفتم : تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم . گفت : دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت : چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول الله (ص) شرمنده کردی . الان حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در عالم خواب زیارت کردم . ایشان فرمودند : به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد . فقط بگو لبيک يازهرا (س) 😥 حماسه‌های ناگفته (به روايت علی اكبر ابوترابی)، عبد المجيد رحمانيان، انتشارات پيام آزادگان، چاپ اول : ۱۳۸۸،صفحات ۱۲۵-۱۲۷ ـــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
آخر یه روز شیعه برات حرم میسازه...😔 🔻 فرا رسیدن ایام شهادت امام جعفر صادق علیه السلام را خدمت همه بزرگواران تسلیت عرض می نماید. ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir