eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
12.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
108 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوک تعریف کردن آقای جنتی😊 ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
ماهها بود که ماشين اسپرت زيبايي، پشت شيشه هاي يک نمايشگاه به سختي توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو مي‌کرد که روزي صاحب آن ماشين شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که براي هديه فارغ التحصيلي، آن ماشين را برايش بخرد. او مي دانست که پدر توانايي خريد آن را دارد. بالاخره روز فارغ التحصيلي فرا رسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تو را بيش از هر کس ديگري در دنيا دوست دارم. سپس يک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولي نااميد، جعبه را گشود و در آن يک انجيل زيبا، که روي آن نام او طلاکوب شده بود، يافت. با عصبانيت فريادي بر سر پدر کشيد و گفت : با تمام مال و دارايي که داري، يک انجيل به من مي دهي؟ کتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر را ترک کرد. سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زيبايي داشت و خانواده اي فوق العاده. يک روز به اين فکر افتاد که پدرش، حتماً خيلي پير شده و بايد سري به او بزند. از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود. اما قبل از اينکه اقدامي بکند، تلگرامي به دستش رسيد که خبر فوت پدر در آن بود و حاکي از اين بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشيده است. بنابراين لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد. هنگامي که به خانه پدر رسيد، در قلبش احساس غم و پشيماني کرد. اوراق و کاغذ هاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود و در آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت. در حالي که اشک مي ريخت انجيل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کليد يک ماشين را پشت جلد آن پيدا کرد. در کنار آن، يک برچسب با نام همان نمايشگاه که ماشين مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روي برچسب تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
✨﷽✨ خاطره ای شنیدنی از آیت الله وحید خراسانی 📚 @dastanak_ir ✅ "در زمان میرزای شیرازی طلبه ای با لباس کهنه بر درخانه اش آمد و گفت میرزا را کاردارم مردم گفتند میرزا بر مجتهدین وقت ندارد آن موقع تو آمده ای و میگویی میرزا را کار دارم؟ گفت عیبی ندارد من میروم اما به میرزا بگویید فلانی آمده بود خبر به میرزای شیرازی رسید، ناگهان میرزا سرو پای برهنه دوید و طلبه را درآغوش گرفت .دفتردار میرزا تعجب کرد. وقتی آن طلبه رفت، میرزا گفت: دوست داشتم ثواب این همه مجتهد که تربیت کردم برای این طلبه باشد و ارزش یک کارش را به من بدهد، گفتند میرزا کار این طلبه مگر چه بوده ؟ میرزا گفت: این طلبه به یکی از دهات های سنی نشین رفت و گفت بچه هایتان را بیاورید قرآن یاد می دهم بدون پول سنی ها گفتند خوب است بدون پول است این طلبه از اول که قران یاد این بچه ها می داد بذر محبت امیرالمؤمنین را دردل این بچه ها کاشت این ها بزرگ که شدند شیعه شدند و پدرانشان را از مذهب باطل به مذهب حق راهنمایی کردند دیری نگذشت که این دهات تماما شیعه شد ✅ این طلبه ۱۵سال شب ها بردر خانه ها می رفت و یواشکی نانی که آن ها بیرون می انداختند را می خورد ۱۵سال اینگونه زحمت کشید تا توانست یک روستا را شیعه کند ." 📚 مصباح الهدی ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
*‌ ای خدا بنازم* به این کیش و مات کردنهات. 🔻بحران‌پوشک برا بچه هامون ساختن، خود بزرگسالانشون سر دستمال توالت گیس و گیس کشی کردن؛ به سبدهای کالا و صفهای مردم و یارانه ها مون در زیر سایه تحریم خندیدن ..خودشون از گدا و سرمایه دارش برای سبد کالا و یارانه نقدی کرونایی به صف شدن... 🔻صفهای نذری محرم وصفرمون را مسخره کردن و سوژه خبریشون کردن، صف های هفت کیلومتری درب خیریه ها برای یک وعده غذا تشکیل دادن... 🔻تحریم داروییمون کردن و به ریش نیاز بیمارامون خندیدن ، دست گدایی کاپیتالیسم را پیش رقبای کمونیستشون برای دارو و ماسک و کیت تشخیصی دراز کردن... 🔻اسلحه فروختن و بچهای یمنی و سوری و فلسطینی رو کشتن.. همه اون‌پول رو دادن بازم دوا ودرمون برای جون عزیزاشون نتونسنتن تهیه کنن ... هواپیماهامون رو زمینگیر کردن و آسمون را از شرکتهای هواپیماییمون گرفتن ..لوفتانزا ایرشون ایر فرانسشون و اال ایتالیاشون هرساعت داره چند میلیون دلار ضرر میده.... *کی گفته معجزه دوره ش گذشته!!(؟؟؟☺* ‌‌‌‌‌┄┄┅❅❁❅┅┄┄ ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
از عارفي پرسيدند : چرا اينقدر ذکر صلوات در منابع دينى ما تأکيد شده! و براى آمرزش گناهان، وسعت روزى ، صحت و سلامتى، گشايش در کارها و... صلوات تجويز کرده اند، سِرّ و راز اين ذکر چيست؟ فرمود: اگر به قرآن نگاه کنيد فقط يکجا در قرآن هست که خداوند انسان را هم شأن و هم درجه ى خودش ميکند يعنى از انسان ميخواهد که بيايد کنار او و با هم در يک کارى مشارکت کنند و آن آيه اینست : "انّ الله و ملائکته يصلّون علي النبي يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلموا تسليما" خداوند و ملائکه اش براى پيامبر(ص) صلوات ميفرستند. شما هم بياييد و همراهى کنيد علّت عظمت و بزرگى ذکر صلوات همين است که انسان را يکباره تا کنار خداوند بالا ميبرد. 🌹 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ میدونی اگه کپی کنین چند هزار تا صلوات فرستاده میشه؟ ثوابش برسه به امواتمون 🌹التماس دعا ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
📚 @dastanak_ir تعدادي مرد در رخت كن يك باشگاه گلف هستند موبايل يكي از آنها زنگ مي زند مردي گوشي را بر ميدارد و روي اسپيكر مي گذارد و شروع به صحبت مي كند همه ساكت مي شوند و به گفتگوي او با طرف مقابل گوش مي دهند مرد: بله بفرماييد. زن: سلام عزيزم باشگاه هستي؟ مرد: سلام بله باشگاه هستم. زن: من الان توي فروشگاهم يك كت چرمي خيلي شيك ديدم فقط هزار دلاره ميشه بخرم؟ مرد: آره اگه خيلي خوشت اومده بخر. زن: مي دوني از كنار نمايشگاه ماشين هم كه رد مي شدم ديدم اون مرسدس بنزي كه خيلي دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خيلي دلم ميخواد يكي از اون ها رو داشته باشم. مرد: چنده؟ زن: شصت هزار دلار. مرد: باشه اما با اين قيمتي كه داره بايد مطمئن بشي كه همه چيزش رو به راهه. زن: آخ مرسي يه چيز ديگه هم مونده اون خونه اي كه پارسال ازش خوشم ميومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره. مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه ميتوني بخرش. زن: باشه بعدا مي بينمت خيلي دوستت دارم. مرد: خداحافظ مرد گوشي را قطع مي كند، مرد هاي ديگر با تعجب مات و مبهوت به او خيره ميشوند. سپس مرد مي پرسد: اين گوشي مال كيه؟؟؟😂 ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
بوهای شادی آور😁👇 بوي نان باعث مي‌شود مهربان‌ترشويد بوي نعناع باعث بهبودخُلق وخو می شود بوی دانه‌هاي قهوه استرس راکم می کند بوي پرتقال وليمو باعث افزايش انرژی ونشاط می‌شود ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
🔴🔶پاور پوینت بازی و تفریح سالم شعر شروع ایجاد انگیزه متن و محتوا مسابقه لطیفه شوخی با ضرب المثل شعر آرزوی بچه های بازیگوش من میتوانم زمزمه آسمانی لینک دانلود: https://www.balagh.ir/content/9883 ــــــــــــــــ #داناب (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
💝 تولدت مبارک! ــــــــــــــــ #داناب (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
💝 تولدت مبارک! ــــــــــــــــ #داناب (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
💖 روایتی از تاریخ دقیق تولد مقام معظم رهبری 🔹صحبت‌های آقا که تمام می‌شود، رئیس مرکز آمار اجازه می‌گیرد تا فرم سرشماری مربوط به حضرت آیت‌الله خامنه‌ای را پر کند. رهبر هم از او می‌پرسند: «کارت شناسایی هم که آوردید؟» و با خنده حضار و پاسخ مثبت عادل آذر، سرشماری آغاز می‌شود. اولین سؤال: نام و نام خانوادگی؟ - سید علی حسینی خامنه‌ای. جمعیت صلوات می‌فرستد. سؤال دوم، تاریخ تولد است. - تیرماه 1318. البته این در شناسنامه است. ظاهراً تاریخ صحیح باید فروردین‌ماه باشد. جمعیت مجدد صلوات می‌فرستد. قبل از این که عادل آذر به سؤال بعدی برسد، آقا می‌گوید: «نمی‌شود که با هر سؤال یک صلوات بفرستید». عادل آذر از نحوه تصرف منزل می‌پرسد: ملکی؟ استیجاری؟ در برابر خدمت؟ - منزل ما سازمانی است. گوش همه تیز شده که از سایر اطلاعات رهبر هم با خبر شوند که مأمور سرشماری می‌گوید بقیه سؤال‌ها باشد برای بعد، چون باید اعضای خانوار فهرست شوند. اما انگار آقا خیالشان از همه اطلاعاتی که می‌خواهند بدهند، راحت است: «ما اعضایی نداریم. فقط 2 نفریم. کارت ملی خودم را هم آورده‌ام.» لبخند روی لب میهمانان می‌نشیند و همه مجدد آماده ضبط اطلاعات نفوس و مسکن رهبر می‌شوند. اما مأمور سرشماری می‌گوید این کار حدود 20 دقیقه وقت می‌گیرد و کار را به بعد موکول می‌کند؛ گویا مأمور آمار در حفظ اسرار مردم عزمی جدی دارد. جلسه تمام می‌شود و قرار می‌شود خود رئیس مرکز آمار ایران برای تکمیل فرم اطلاعات آیت‌الله «سید علی حسینی خامنه‌ای» اقدام کند. کاری که برای سران قوا و چند نفر دیگر از مسئولین درجه اول هم انجام خواهد داد.[1] روایت فوق، گوشه‌ای از شرکت رهبر انقلاب در سرشماری عمومی نفوس و مسکن در سال 1390 بود، رهبر انقلاب در این دیدار به ماه دقیق تولد خود اشاره‌کرده و از فرودین ماه نام می‌برد. بنا بر اطلاعات دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، سید علی حسینی خامنه‌ای فرزند مرحوم حجت‌الاسلام‌والمسلمین حاج سید جواد حسینی خامنه‌ای، در 29 فروردین‌ماه سال ۱۳۱۸شمسی برابر با ۱۳۵۸ قمری در مشهد مقدس چشم به جهان گشود. او دومین پسر خانواده بود. (منبع؛ سایت دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری) ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
🔹گزارش #رزمایش_مواسات با همراهی هم‌سنگران و کاربران کانال های مرتبط با موسسه فرهنگی #شهیدحججی در فض
﷽، سلام قابل توجه کاربران عزیز حدود ۷۰۰ هزار تومان از مرحله قبل باقی مانده است. اگر با همت شما، حدود یک میلیون تومان دیگر جمع‌آوری بشه، میشه در آستانه ماه مبارک رمضان، ذبح سوم را هم انجام بدیم. پس یا علی ..... #⃣ ۵۰۴۱۷۲۱۰۶۰۷۰۱۴۳۱ (بانک رسالت؛ محمد قربانی مقدم) 🚩 پاسخ‌به‌شبهات‌فــجازی👇 🆔 @shobhe_shenasi
چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصيل ترک کردند و دکتر،قاضي و آدمهاي موفقي شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامي که باهم داشتند درمورد هدايايي که به مادر پيرشون که دور از اونها زندگي مي کرد داده بودند،صحبت کردند. اولي گفت: من خونه بزرگي براي مادرم ساختم . دومي گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) يکصد هزار دلاري در خانه ساختم. سومي گفت : من ماشين مرسدسي با راننده کرايه کردم که مادرم به سفر بره. چهارمي گفت: گوش کنيد، همتون مي دونيد که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و ميدونين که نمي تونه هيچ چيزي رو خوب بخونه چون چشماش نميتونه خوب ببينه . من، راهب رو ديدم که به من گفت يه طوطي هست که ميتونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه . اين طوطي با کمک بيست راهب و در طول دوازده سال اينو ياد گرفت. من ناچارا تعهد کردم به مدت بيست سال و هر سال صد هزار دلار به کليسا بپردازم. مادر فقط بايد اسم فصل ها و آيه ها رو بگه و طوطي از حفظ براش مي خونه. برادراي ديگه تحت تاثير قرار گرفتن. پس از ايام تعطيل، مادر يادداشت تشکري فرستاد. اون نوشت: ميلتون عزيز، خونه اي که برام ساختي خيلي بزرگه .من فقط تو يک اتاق زندگي مي کنم ولي مجبورم تمام خونه رو تمييز کنم.به هر حال ممنونم. مايک عزيز،تو به من تماشاخانه اي گرون قيمت با صداي دالبي دادي.اون ،ميتونه پنجاه نفرو جا بده ولي من همه دوستامو از دست دادم ، من شنواييم رو از دست دادم و تقريبا ناشنوام .هيچ وقت از اون استفاده نمي کنم ولي از اين کارت ممنونم. ماروين عزيز، من خيلي پيرم که به سفر برم.من تو خونه مي مونم ،مغازه بقالي ام رو دارم پس هيچ وقت از مرسدس استفاده نمي کنم. راننده اي که کرايه کردي يه احمق واقعيه. اما فکرت خوب بود ممنونم ملوين عزيزترينم تو تنها پسري بودي که درک داشتي که کمي بابت هديه ات فکر بکني. جوجه خوشمزه بود! ممنونم ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به این عکس‌ها خیره شو... یادش بخیر ــــــــــــــــ #داناب (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
يک روز توي پياده رو به طرف ميدان تجريش مي رفتم... از دور ديدم يك كارت پخش كن خيلي با كلاس، كاغذهاي رنگي قشنگي دستشه ولي به هر كسي نميده! خانم ها رو که کلا تحويل نمي گرفت و در مورد آقايون هم خيلي گزينشي رفتار مي كرد و معلوم بود فقط به كساني كاغذ رو مي داد كه مشخصات خاصي از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم كردن تبليغات نبود .... احساس كردم فكر مي كنه هر كسي لياقت داشتن اين تبليغات تمام رنگي گرون قيمت رو نداره، لابد فقط به آدمهاي باكلاس و شيك پوش و با شخصيت ميده! از كنجكاوي قلبم داشت مي اومد توي دهنم...!!! خدايا، نظر اين تبليغاتچي خوش تيپ و با كلاس راجع به من چي خواهد بود؟! آيا منو تائيد مي كنه؟!! كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكي كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه! شكم مبارك رو دادم تو و در عين حال سعي كردم خودم رو كاملا بي تفاوت نشون بدم! دل تو دلم نبود. يعني منو مي پسنده؟ يعني به من هم از اين كاغذهاي خوشگل ميده...؟! همين طور كه سعي مي كردم با بي تفاوتي از كنارش رد بشم با لبخند نگاهي بهم كرد و يک كاغذ رنگي به طرفم گرفت و گفت: آقاي محترم! بفرماييد... قند تو دلم آب شد! با لبخندي ظاهري و با حالتي که نشون بدم اصلا برام مهم نيست بهش گفتم : مي گيرمش ولي الان وقت خوندنش رو ندارم! كاغذ رو گرفتم. چند قدم اون ورتر پيچيدم توي قنادي و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر مي رفتم توي كيك . وايسادم و با ولع تمام به كاغذ نگاه كردم، نوشته بود: "ديگر نگران طاسي سر خود نباشيد، پيوند مو با جديدترين متد روز اروپا و امريكا"😁😂 ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
🔴🔶 صداقت در گفتار پویا پسری آرام و مهربان بود و از ضایع شدن پیش دوستانش خیلی می‌ترسید به همین خاطر همیشه فکر می‌کرد اگر درباره خانواده یا شغل پدرش دروغ بگه، ارزشش پیش دوستانش خیلی بالا می‌ره و یا اگه تو جمعی اگر سنش رو کمتر از آن چیزی که هست بگه بیشتر موردتوجه قرار می‌گیره؛ اونا همیشه پویا رو عزیز خودشون می دونند، اما مشکل اینجا بود که نه‌تنها پویا بلکه اکثر ماها تعریف درستی از ارزش نداریم؛ به خودمون می‌گیم: گر خواهی نشوی رسوا هم‌رنگ جماعت شو؛ اما در این مواقع هم‌رنگ شدن با جماعت، مشکلی را حل نمی‌کنه؛ چون خودمون درباره کار، زندگی، سن و وضعیت زندگی‌اش همه‌چیز رو می‌دونیم و هرکسی را بتونیم گول بزنیم، خودمون رو که نمی‌تونیم گول بزنیم. امیرالمؤمنین حضرت علی علیه‌السلام می‌فرمایند: فرد راست‌گو با راست‌گویی خود، سه چیز را به دست می‌آورد: اعتماد، محبت و شکوه (1) بنابراین اگر خواستار ارزش واقعی در زندگی بودیم، باید باصداقت رفتار کنیم و از دروغ که منشأ هر پلیدی است، دوری‌کنیم. امام عسکرى سلام‌الله‌علیه: جعلت الخبائث كلها في بيت واحد و جعل مفتاحها الكذب (2): همه پلیدی‌ها را در خانه‌ای نهادند و کلید آن، دروغ است. پی‌نوشت: 1) تصنیف غررالحکم و درر الکلم، صفحه 219، حدیث 4358 2) بحارالانوار (ط-بیروت)، جلد 69، صفحه 263 ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️استفاده گوشی در حال شارژ ممنوع ــــــــــــــــ #داناب (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه‌هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار کرد و گفت: نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چه مي‌بيني؟ واتسون گفت: ميليون‌ها ستاره مي‌بينم. هلمز گفت: چه نتيجه مي‌گيري؟ واتسون گفت: از لحاظ روحاني نتيجه مي‌گيريم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره‌شناسي نتيجه مي‌گيريم که زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيکي، نتيجه مي‌گيريم که مريخ در موازات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد. شرلوک هولمز قدري فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه‌ي اول و مهمي که بايد بگيري اين است که چادر ما را دزديده‌اند! ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
❇️حکایت‌ پندآموز 🔸«راه حلی برای گناه نکردن»❗️ 🔰جواني نزد عالمي آمد و از او پرسيد: من جوان هستم اما نميتوانم خود را از نگاه كردن به دختران منع كنم، چاره ام چيست؟ عالم كوزه‌اي پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را به سلامت به جاي معيني ببرد و هيچ چيز از كوزه نريزد... 💠به يكي از طلبه‌هايش هم گفت او را همراهي كند و اگر شير را ريخت جلوي همه‌ي مردم او را كتك بزند. جوان نيز شير را به سلامت به مقصد رساند. و هيچ چيز از آن نريخت. وقتي عالم از او پرسيد چند دختر را در سر راهت ديدي؟ جوان جواب داد: هيچ، فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوي مردم كتك بخورم و در نزد مردم خوار وخفيف شوم. ✅عالم هم گفت: حكايت انسان مؤمن هم همین است مومن هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند و از حساب روز قيامت و بی‌آبرویی در مقابل مردم در صحرای محشر و عذاب جهنم بیم دارد ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
🔸المؤمن کالجبل الراسخ پیرمرد نجار اصفهانی برای ساخت تابوت جهت شهدا به معراج شهدای اهواز آمده بود. هر روز شهید می آوردند .... پیرمرد ، دست تنها بود اما سخت کار میکرد و کمتر وقتی برای استراحت داشت روزی از روزها همین که داشت از لابلای پیکر مطهر شهدا عبور میکرد، شهیدی نظرش را جلب کرد ؛ کمی بالای سر شهید نشست رو به شهید کرد و با همان لهجه ی شیرین اصفهانی گفت : باریکِلاااا ، باریكِلااااا و بلند شد و به كارش ادامه داد . یك نفر كه شاهد این قضیه بود ، سراغ پیرمرد رفت و جویا شد پیرمرد نجار تمایلی به صحبت كردن نداشت. همان یك نفر ، سماجت كرد تا ببیند قضیه ی باریكلا گفتنهای پیرمرد چه بوده است. پیرمرد با همان آرامش گفت : پسرم بود ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
سلام با عرض معذرت ، يه حرفي ميزنم به یه نفری داخل همين گروه چون خودش ميدونه کيه اسم نميبرم، نه حال و حوصله ي دعوا دارم نه ميخوام بحثي پيش بياد فقط خودش بدونه و يادش باشه که هرچند دوس ندارم لحن تند و تهديد آميزي داشته باشم ولي تکرار اين کار باعث ميشه که واسش دردسر درست بشه منم مجبور ميشم طور ديگه برخورد کنم و اين بحث رو واسه هميشه جمع کنم، اصلا چه دليلي داره؟ مثلا واسه چي اينکار رو ميکني؟ ميخواي چي رو ثابت کنی بااين کارت؟ بخدا درست نيست، والله صحيح نيست، عواقب خوبی هم نداره، آخه روشن گذاشتن لامپ اضافه اونم تو ساعت اوج مصرف برق؟! درسته این؟ یعنی خداییش این درسته عزیزم؟! لطفا دیگه اين کاررا نکن وگرنه مجبور میشم به بابا برقی خبر بدم ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
هوای شهر بهاری ولی غم انگیز است بهار اگر تو نباشی شبیه پائیز است دلم هوای تو کرده چه میشود آیی؟ ببین که کاسه صبرم ز غصه لبریز است عنایتی ، کرمی ، یا محول الاحوال که حال و روز گدایت ترحم انگیز است قسم به عصمت زهرا کسی که در قلبش ولایت تو ندارد فقیر و بی چیز است به انتظار قدومت مسافر زهرا ببین که جمعه به جمعه گدا سحرخیز است بیا که داغ فراق تو می کشد ما را بیا که چشم من از دوری تو خونریز است به عالمی نفروشم دمی ز حالم را که انتظار فرج قیمتی ترین چیز است شنیده ام که به سختی جدا شدند از هم در شکسته که با مادرت گلاویز است یگانه مرهم یاس شکسته سینه بیا غریب خسته دل و زائر مدینه بیا ✍ 👉 ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨پندهای شیطان ✨ روزي حضرت موسي براي مناجات به كوه طور مي رفت و شيطان هم در پي او رفت. يكي از فرشتگان شيطان را نهيب زد و گفت: از دنبال موسي برگرد كه او كليم خداست مگر اميد داري كه بتواني او را بفريبي؟ شيطان گفت: آري. چنان كه پدر او حضرت آدم را به خوردن گندم فريفتم از موسي هم اميد دارم كه چنين شود حضرت موسي متوجه شد. شيطان گفت: اي موسي كليم مي خواهي تو را شش پند بياموزم؟ حضرت موسي فرمود: خير. من احتياج ندارم از من دور شو. جبرئيل نازل شد و گفت: ای موسی صبر کن و گوش بده ، او الان نمیخواهد که تو را فریب دهد. موسی ایستاد و فرمود هر چه میخواهی بگو، شيطان گفت: آن شش پند اين است: اول: در وقت دادن صدقه به يادم باش و زود صدقه بده كه ممكن است زود پشيمانت كنم گرچه آن صدقه كم و كوچك باشد چون ممكن است همان صدقه كم تو را از هلاكت نجات دهد و از خطر حفظ نمايد. دوم: اي موسي با زن بيگانه و نامحرم خلوت نكن چون در آن صورت من نفر سوم هستم و تو را فريفته و به فتنه مي اندازم و وادار به زنا مي كنم. سوم : اي موسي در حال غضب به يادم باش زيرا در حال غضب تو را به امر خلاف وادار مي نمايم و آرزو مي كنم كه اولاد آدم غضب كند تا من مقصودم را عملي سازم. چهارم: چيزهايي كه خداوند ازآنها نهي كرده نزديك نشو چون هر كس به آنها نزديك شود من او را به حرام و گناه مي اندازم. پنجم : در دل خود فكر گناه وكار خلاف راه مده چون اگر من دلي را چرکین ديدم به طرف صاحبش دست دراز میکنم و او را اغوا میکنم، تا آن کار خلاف را انجام دهد. ششم: تا خواست كه ششم را بگويد جبرئيل حضرت موسي(ع) را نهيب زد و فرمود: اي موسي حركت كن و گوش مده كه او مي خواهد در نصيحت ششم تو را بفريبد. لذا موسي حركت كرد و رفت. شيطان فرياد زد و گفت: واي بر من پنج موعظه را كه اساس كارم در آنها بود شنيد و رفت مي ترسم كه آنها را به ديگران بگويد و آنان هدايت شوند. من مي خواستم پس از پنج کلمه حق، او را به دام اندازم و او و ديگران را فريب دهم ولي از دستم رفت. 📚برگرفته ازکتاب داستان راستان ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
توي بيمارستان فيروز آبادي دستيار دکتر مظفري بودم. روزي از روزها دکتر مظفري ناغافل صدايم کرد اتاق عمل و پيرمردي را نشان‌دادن که بايد پايش را بعلت عفونت مي بريديم. دکتر گفت که اين بار من نظارت مي کنم و شما عمل مي کنيد. به مچ پاي بيمار اشاره کردم که يعني از اينجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر... بالاي مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالاي زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اينکه وقتي به بالاي ران رسيدم دکتر گفت که از اينجا ببر. عفونت از اين جا بالاتر نرفته. لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسيار تلخي را در من زنده ميكرد. خيلي تلخ. دوران کودکي همزمان با اشغال ايران توسط متفقين در محله پامنار زندگي مي کرديم. قحطي شده بود و گندم ناياب بود و نانوايي ها تعطيل. مردم ايران و تهران به شدت عذاب و گرسنگي مي کشيدند که داستانش را همه ميدانند. عده اي هم بودند که به هر قيمتي بود ارزاق شان را تهيه مي کردند و عده اي از خدا بي خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگي مردم سودجويي مي کردند. شبي پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسايه مان که دلال بود و گندم و جو مي فروخت برويم و کمي از او گندم يا جو بخريم تا از گرسنگي نميريم. پدرم هر قيمتي که مي گفت همسايه دلال ما با لحن خاصي مي گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... بعد از به هوش آمدن پيرمرد براي ديدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتي از حال و روزش پرسيدم گفت : - بچه پامنار بودم. گندم و جو مي فروختم. خيلي سال پيش. قبل از اينکه در شاه عبدالعظيم ساکن بشم... ديگر تحمل بقيه صحبت‌هايش را نداشتم. خود را به حياط بيمارستان رساندم. من باور داشتم که از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم برويد جو ز جو اما به هيچ وجه انتظار نداشتم که چنين مکافاتي را به چشمم ببينم. "دکترمرتضي عبدالوهابي "استاد آناتومي دانشگاه تهران ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
📸به تو از دور سلام ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
موسی و شیطان.mp3
4.47M
داستان موسی و شیطان با لهجه شیرین ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir