eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
12.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
108 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
زائر رضا: مزاح پيامبر و علي ـ عليهما السّلام ـ روزي حضرت رسول ـ صلّي الله عليه و آله ـ با اميرالمؤمنين ـ عليه السّلام ـ نشسته بودند و با يكديگر خرما مي‌خوردند، هر خرما كه آن حضرت مي‌خورد به دور از چشم حضرت امير ـ عليه السّلام ـ دانه آن را نزد او مي‌گذارد. وقتي خرماها تمام شد هسته‌هاي او بيشتر شده بود و در نزد آن حضرت هيچ هسته‌اي نبود. پس پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ به شوخي فرمود: هركس هسته خرماي بيشتري نزد او جمع شده باشد پرخور است. حضرت امير ـ عليه السّلام‌ـ در جواب گفت: هر كه خرما را با هسته خورده باشد پرخور است!/زائر لطائف الطوايف، ص 9. ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
؟ !  مرحوم آیت الله سید محمد هادی میلانی دچار بیماری معده شده بودند، پروفسور برلون را از اروپا برای جراحی ایشان آوردند، جراح حاذق پس از یک عمل سه ساعته زمانی که آن مرجع تقلید در حال به هوش آمدن بودند، به مترجم دستور داد تمام کلماتی که ایشان در حین به هوش آمدن می گویند را برایش ترجمه کند.  آیت الله میلانی در آن لحظات فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت می کردند، پس از این مساله پروفسور برلون گفت: شهادتین را به من بیاموزید، از این لحظه می خواهم مسلمان شوم و پیرو مکتب این روحانی باشم، وقتی دلیل این کار را پرسیدند؟ پروفسور برلون گفت: تنها زمانی که انسان شاکله وجودی خود را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، نشان می دهد، در حالت به هوش آمدن بعد از عمل است و من دیدم این آقا، تمام وجودش محو خدا بود، در آن لحظه به یاد اسقف کلیسای کانتربری افتادم که چندی پیش در همین حالت و پس از عمل در کنارش ایستاده بودم، دیدم او ترانه های کوچه بازاری جوانان آن روزگار را زمزمه می کند، در آن لحظه بود که فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب است . ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
از جمله بي نمازان بودم, همه مرا نصيحت و خير خواهي ميكردند؛ پدر، برادر، توجهي به آن ها نداشتم روزي تلفن زنگ زد... پيرمردي با صداي گريان گفت: وحيد؟ گفتم بله گفت جمشید وفات كرد، فرياد زدم جمشییییید؟ ديروز با من بود.. گفت امروز در مسجد جامع بر او نماز مي خوانيم... گوشي را گذاشتم گريه كردم ... جمشید چگونه ممكن است او هنوز جوان بود احساس كردم مرگ سوالم را به تمسخر مي گيرد؛ گريان وارد مسجد شدم😔 اولين بارم بود كه بر ميت نماز ميخواندم از جمشید سوال كردم او در پارچه ايي پيچيده شده بود؛ جلوي همه صف ها بود بدون تحرك... با ديدن او فرياد زدم مردم مرا نگاه ميكردند چهره ام را پوشاندم و سرم را پايين انداختم پـــــدرم دست مرا گرفت و گوشه اي برد و آهسته در گوشم گفت: نماز بخوان قبل از اين كه بر تو نماز بخوانند اين سخن آتش در جانم انداخت راستي او بعد زنده شدن از مرگ چه مي خواهد؟ دوستانش را، سیگار، فیلم های مبتذل، موسيقي... خود را در جاي او گمان كردم و روز قيامت را به ياد آوردم. به قبرستان رسيدم او را در قبر گذاشتيم با خود گفتم اگر از اعمال او بپرسند چه جواب ميدهد؟ سي دي ها و نوار و موسيقي! فيلم و عكس هايي كه درون گوشي موبايلش مخفي كرده است! غيبت هايي كه كرده است! نماز هایی که نخوانده است! گناهان کبیره ای که انجام داده است! به شدت گريه كردم نه نمازي است كه شفاعت كند و نه عملي كه نافع باشد😔 جمشید را در قبر تنها گذاشتم و بر گشتم... و او اينک تک و تنهاست آری آن مرگ است... بزرگ‌ترین چالشی که خداوند با آن همه‌ی انسان‌ها را به مبارزه طلبیده! همه از ایستادگی در برابر این مبارزه‌طلبیِ خداوند عاجز هستند: {بگو اگر راست می‌گویید مرگ را از خود دور کنید} سوره آل عمران:168 ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
ارزش خوندن داره👇👇 مرد و زن نشسته اند دور سفره ؛ مرد قاشقش را زودتر فرو مے برد توے كاسه سوپ 🍲 و زودتر میچشد طعم غذا را و زودتر میفهمد كه دستپخت همسرش بے نمك است 🍃 و اما زن ... چشم دوخته به او تا مُهر تاييد آشپزے اش را از چشم هاے مردش بخواند 💕 و مرد كه قاعده را خوب بلد است، لبخندے ميزند و مے گويد : "چقدر تشنه ام !"😉 زن بے معطلے بلند میشود و براے رساندن ليوانے آب به آشپزخانه ميرود 🚶 سوراخ هاے نمكدان سر سفره بسته است و به زحمت باز مے شوند ؛ و تا رسيدن آب فقط به اندازه پاشيدن نمك توے كاسه زن فرصت هست براے مرد. زن با ليوانے آب و لبخندے روے صورت برميگردد 😊 و مے نشيند ... مرد تشكر مے كند صدايش را صاف مے كند و ميگويد : مے دونستے كتاب هاے آشپزے رو بايد از روے دستاے تو بنويسن؟❤ و سوپ بے نمكش را مے خورد ؛ با رضايت😊 و زن سوپ با نمكش را مے خورد ؛ با لبخند!😊 مے دونید این خانم خوشبخت کیه ؟؟؟💕 هـــــمسر امام خمینے (ره) ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#توییت | علت نورانیت و نام پرآوازه حضرت مسیح(ع) ولادت حضرت عیسی علیه السلام گرامی باد ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک #داستانک👇 🆔 @dastanak_ir
☘️ گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. ☘️ گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. ☘️گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند ! ☘️چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
..♡✵° چه کنم دل چو هوای تو کُنَد شبْ ، همه شب... •❥✵••• 💔 ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
ماجرای پیکر شهید بهنام محمدی که پس از ۳۱ سال سالم بود خبرگزاری تسنیم: فرمانده پادگان دژ خرمشهر در دوران دفاع مقدس، ماجرای نبش قبر شهید «بهنام محمدی» را تشریح کرد. ۰۳ تير ۱۳۹۴ - ۱۲:۱۲ روایت سرهنگ قمری: بهنام محمدی نوجوان 13 ساله زبر و زرنگی بود که به او تعلیمات لازم را جهت کسب اطلاعات از دشمن داده بودم، و به‌عنوان اطلاعات‌چی در خدمتم بود. * شجاعت بهنام در تعویض پرچم‌ها: یک روز بهنام وقتی که پرچم عراق را بالای یکی از ساختمان‌های بلند خرمشهر می‌بیند، به‌طور نامحسوسی خود را به ساختمان رسانده و به دور از چشم بعثی‌ها پرچم ایران را جایگزین پرچم عراق می‌کند؛ واقعا دیدن پرچم ایران بر فراز آن قسمت اشغال شده‌ خرمشهر روحیه مضاعفی را در بچه‌ها ایجاد کرده بود، و جالب‌تر اینکه عراقی‌ها تا 18 آبان متوجه این موضوع نشده بودند. بهنام بعد از تعویض پرچم نزد ما آمده بود؛ دست او هنگام تعویض پرچم به دلیل ضخامت طناب، و سرعتی که در پایین کشیدن پرچم عراق و بالا بردن پرچم کشورمان داشت، مجروح شده بود. به گروهبان مقدم گفتم باند بیاورد و دست بهنام را پانسمان کند، مقدم باند را از کوله‌اش بیرون آورد، اما بهنام اجازه پانسمان دستش را نمی‌داد و با دویدن به دور من، مقدم را به دنبال خود می‌کشاند؛ به بهنام گفتم «چرا نمی‌ایستی؟! می‌خواهد پانسمانت کند تا زخمت چرک نکند»؛ بهنام رو کرد به من و گفت «باند را بگذارید برای سربازانی که مادر ندارند و تیر می‌خورند.» هرچه سعی کردیم این نوجوان 13 ساله اجازه نداد دستش را ببندیم؛ او یک مشت خاک روی دستش ریخت و رفت. ** ماجرای نبش قبر شهید بهنام محمدی/ جسدی که بعد از 31 سال سالم بود مادر شهید محمدی می‌گفت که بهنام هر شب به خوابش می‌آید و می‌گوید «من از دوستانم جا ماندم، مرا به مسجد سلیمان ببرید»؛ به اصرار مادر شهید، ایشان را سال 90 نبش قبر کردند. با اجازه علما قرار بر این شد که پیکر ایشان از محل دفن به مسجد سلیمان انتقال پیدا کند. آیت‌الله جمی امام جمعه و جناب سروان دهقان با من تماس گرفتند و گفتند شما هم برای مراسم بیایید. بلیط هواپیما گرفتم و برای نبش قبرش رفتیم، من و حاج آقا کعبی جلو رفتیم مادرش سمت راست من و پدرش روبروی من قرار داشتند خاک را برداشتند و رسیدند به نزدیکی سنگی که روی جنازه ایشان بود؛ من رفتم جلو و گفتم «بیل را کنار بگذارید، چون استخوان‌های این بچه قطعا در این مدت پوسیده، و اگر تکه‌ای از این سنگ روی آن‌ها بیافتد استخوان‌ها از بین می‌رود. بگذارید من با دست خاک را کنار بزنم و استخوان‌هایش را سالم برداریم». آرام آرام با دستانمان خاک را کنار زدیم و به سنگ رسیدیم، وقتی که سنگ اول را برداشتیم، با پیکر سالم شهید مواجه شدیم، من که در همان لحظه از حال رفتم، مادرش هم غش کرد؛ باور کردنی نبود، انگار که این بچه یک دقیقه پیش خوابیده است؛ بعد از 31 سال هنوز زانویش خون می‌چکید. مادر شهید محمدی، پیکر نوجوان شهیدش را ساعات زیادی در آغوش خود گرفته بود، و حاضر نبود او را از خود جدا کند؛ او می‌گفت «مردم! این بچه بوی گلاب می‌دهد؛ چرا می‌خواهید از من جدایش کنید؟ مگر نمی‌بینید که تمامی اعضایش سالم است؟ پس چرا می‌خواهید او را دفن کنید؟ مگر شما از دست بچه من سیر شده‌اید»؛ واقعا صحنه‌ی عجیبی بود. من سال گذشته مادر بهنام را دیدم؛ به من گفت «جناب سرهنگ! عجب اشتباهی کردم؛ این بچه قبل از اینکه جایش را عوض کنیم هرشب به خوابم می‌آمد و با من حرف می‌زد، و می‌گفت "جایم را عوض کنید، من از دوستانم دور افتادم"، اما از وقتی که جایش را تغییر دادیم، دیگر مثل قبل به خوابم نمی‌آید»؛ من به ایشان گفتم «آیا شما ناراحتی که او خوشحال است»؛ گفت «خوشحالم از اینکه که او خوشحال است، اما ناراحتم که چرا هر شب نمی‌بینمش». منبع: دفاع پرس ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
🔸🔸🔸 تلنگر... امام خامنه ای: "من راجع به زبان فارسی حقیقتاً نگرانم زیرا در جریان عمومی، زبان فارسی در حال فرسایش است.زبان فارسی نماد هویت ملی و ملیت ایران و منتقل کننده فرهنگ است" 🔹توصیه هایی از معظم له درباره زبان فارسی "ننوشتن اسم فارسی با خط لاتین، درست یاد دادن زبان فارسی به فرزندان از کودکی، پرهیز از غلط گویی و ترکیبات گرته برداری شده، پیشگیری از جزو زبان شدن غلط ها و تقویت فرهنگستان زبان." ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
خاطره ای از دکتر زرین کوب 🆔 @dastanak_ir روز عاشورا بود و در مراسمی به همین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم ، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی، نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و تصویر را روی آن زده بودند انداختم و وارد مسجد شده و در گوشه ای نشستم ، دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی خودم می گشتم ، موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند ، برای همین نمیخواستم فعلا کسی متوجه حضورم بشود ، هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم ، ذهنم واقعا مغشوش شده بود که پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشته ی افکار را پاره کرد : ببخشید شما استاد زرین کوب هستید ؟ گفتم : استاد که چه عرض کنم ولی زرین کوب هستم . خیلی خوشحال شد مثل کسی که به آرزوی خود رسیده باشد و شروع کرد به شرح اینکه چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند . همین طور که صحبت می کرد ، دقیق نگاهش می کردم ، این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد ؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد ؟ پیرمردی روستایی با چهره ای چین خورده و آفتاب سوخته ، متین و سنگین و باوقار . می گفت مکتب رفته و عم جزء خوانده ، و در اوقات بیکاری یا قرآن می خواند یا غزل حافظ و شروع به خواندن چند بیت جسته و گریخته از غزلیات خواجه ، و چه زیبا غزل حافظ را می خواند . پرسیدم : حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید ؟ گفت : سؤالی داشتم گفتم : بفرما پرسید : شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟ گفتم : خب بله ، صددرصد گفت : ولی من اعتقاد ندارم پرسیدم : من چه کاری میتونم انجام بدم ؟ از من چه خدمتی بر میاد؟( عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت می بردم ) گفت : خیلی دوست دارم معتقد شوم ، یک زحمتی برای من می کشید ؟ گفتم : اگر از دستم بر بیاد ، حتما ، چرا که نه؟ گفت : یک فال برام بگیرید گفتم ولی من دیوان حافظ پیشم ندارم بلافاصله دیوانی جیبی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت : بفرما مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم ، نیت کنید فاتحه ای زیر لب خواند و گفت : برای خودم نمی خوام ، می خوام ببینم حافظ در مورد امروز ( روز عاشورا ) چی می گه؟ برای لحظه ای کپ کردم و مردد در گرفتن فال . حافظ ، عاشورا ، اگه جواب نداد چی ؟ عشق و علاقه ی این مرد به حافظ چی میشه ؟ با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم ، غزلی به ذهنم نرسید که به طور ویژه به این موضوع پرداخته باشد . متوجه تردیدم شد ، گفت : چی شد استاد؟ گفتم : هیچی ، الان ، در خدمتتان هستم . چشمانم را بستم و فاتحه ای قرائت کردم و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحه ای را باز کردم : 🆔 @dastanak_ir زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی جانا روا نباشد خونریز را حمایت در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت این راه را نهایت صورت کجا توان بست کش صد هزار منزل بیش است در بدایت هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت 🆔 @dastanak_ir خدای من این غزل اگر موضوعش امام حسین و وقایع روز و شب یازدهم نباشد ، پس چه می تواند باشد ، سالها خود را حافظ پژوه می دانستم و هیچ وقت حتی یک بار هم به این غزل ، از این زاویه نگاه نکرده بودم ، این غزل ، ویژه برای همین مناسبت سروده شده بیت اولش را خواندم از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه کردن با من کرد و از حفظ با من همخوانی می کرد و گریه می کرد طوری که چهار ستون بدنش می لرزید ، انگار داشتم روضه می خواندم و او هم پای روضه ی من بود . متوجه شدم عده ای دارند ما را تماشا می کنند که مجری برنامه به عنوان سخنران من را فراخواند و عذرخواهی که متوجه حضورم نشده ، حالا دیگه می دونستم سخنرانی خود را چگونه شروع کنم . بلند شدم ، دستم را گرفت میخواست ببوسد که مانع شدم ، خم شدم ، دستش را به نشانه ی ادب بوسیدم . گفت معتقد شدم استاد ، معتقد بووودم استاد ، ایمان پیدا کردم استاد ، گریه امانش نمی داد آنروز من روضه خوان امام شهید شدم و.کسانی پای روضه ی من گریه کردند که پای هیچ روضه ای به قول خودشان گریه نکرده بودند . ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
حضرت عیسی ع در کربلا متولد شدند. از ابی‌حمزه ثمالی روایت شده که حضرت امام سجاد (ع) در تفسیر آیه ۲۲ سوره مریم «فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكَانًا قَصِيًّا» فرمودند: حضرت مریم (س) از دمشق خارج شد تا به کربلا رسید و آن حضرت را در مکانی که بعدها امام حسین (ع) در آنجا مدفون شده است، به دنیا آورد و در همان شب بازگشت . (تهذيب‏‌الأحكام: ۶ / ۷۳ و وسائل‏‌الشيعة: ۱۴ / ۵۱۷). ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک #داستانک👇 🆔 @dastanak_ir
روزی دم یک روباه در حادثه ای قطع شد، روباه های گروه پرسیدند دم ات را چی شد ؟ چون روباهها نسلی مکار میباشند، گفت خودم قطع اش کردم گفتند چرا؟ این که بسیار بد می شود. روباه گفت نخیر ، حالا خوب آزاد و سبک احساس راحتی می کنم وقتی راه میروم فکر می کنم که دارم پرواز می کنم یک روباه دیگر که بسیار ساده بود رفت دم خود را قطع کرد و درد شدیدی داشت و نمی توانست تحمل کند رفت نزد روباه اولی و گفت برادر تو که گفته بودی که سبک شده ام و احساس راحتی میکنم من که بسیار درد دارم گفت صدایش را درنیاور اگر نه تمام روز روباه های دیگر به ما میخندند هر لحظه خوشی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود وگرنه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرارخواهیم گرفت. همان بود که تعداد دم بریده ها آنقدر زیاد شد که بعدا به روباه های دم دار می خندیدند نتیجه: وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد میشود، آنگاه به افراد باشرف و باعزت میخندند و گاهی هم آن ها را دیوانه میگویند...!!! ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
به عالمه غیر معلمه مشهور بود،❣ به عقیله العرب.❣ در بعضی از امور اما با عده‌ای مشورت می‌کرد💕 به او می‌گفتند: - شما داناتر از آن هستید که از ما نظرخواهی کنید؟!❣ می گفت:❤️ - خداوند گاهی فکری را در ذهن شخصی قرار می‌دهد که ممکن است آن فکر و ایده به ذهن دیگران نیاید.❣ پس لازم است در کارها مشورت و نظر خواهی کنیم تا کارهایمان مطمئن تر انجام شود.🌹🌹 ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
خسیسی که می‌خواست اموالش را با خود به خانه‌ی قبر ببرد ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک #داستانک👇 🆔 @dastanak_ir
🌺داستان زیبای گوهر شاد خاتون و کارگر عاشق 🆔 @dastanak_ir گوهر شاد خاتون یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بوده او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند . به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید. و اخلاق اسلامى و یاد خدا را رعایت کنید . او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند . بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم .. گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛ روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید . جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که مریض شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمیآمد و گوهر شادخاتون حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت.. چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند .وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟ و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد . یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز . اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور. و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن. جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده حالش خوب شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم . جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد . روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد . قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد . جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگو اولا از تو ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با تو ندارم. قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد خانم نبودى ؟؟ جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى تپد و جز او معشوقى نمى خواهم . من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز آیت اله شیخ محمد صادق همدانی ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
چکمه؛ نوشته یک مربی مهد کودک 😍😂 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 چند سال پيش که در مهدكودكي با بچه های ٤ساله کار می کردم می خواستم چکمه های یه بچه ای رو پاش کنم ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت. بعد از کلی فشارو خم و راست شدن، بچه رو بغل كردم و گذاشتم روی میز، بعد روی زمین... و بالاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه كردم و یه نفس راحت كشيدم که... هنوز آخیش گفتنم تموم نشده بود که بچه گفت :این چکمه ها لنگه به لنگه است! ناچار با هزار زور و اینور و اونور شدن و در حالی که مواظب بودم که بچه نیافته تا بالاخره پوتین های تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآوردم و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه كردم که لنگه به لنگه نباشه. در این لحظه بچه گفت این پوتین ها مال من نیست! من با یه بازدم طولانی و سر تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبان گیرم شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه انداختم و بهش گفتم آخه چی بهت بگم؟ دوباره با زحمت بیشتر این پوتین های بسیار تنگ رو در آوردم وقتی کار تمام شد از بچه پرسيدم :خوب، حالا پوتین های تو کدومه؟ بچه گفت: همین ها! این ها پوتین های برادرمه ولی مامانم گفته اشکالی نداره می تونم پام کنم... من که دیگه خونم به جوش اومده بود ،سعی كردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و دوباره این پوتین هایی رو که به پای بچه نمی رفت به پای اون بکنم...بعد از اتمام کار یک آه طولانی كشيدم و پرسيدم :خوب، حالا دستکش هات کجا هستند؟ توی جیبت که نیستن... بچه گفت: توی پوتین هام بودن دیگه😱😱😱😱😱😱😱😱 ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
هدایت شده از پاسخ به شبهات فجازی
🔸ای قوم کریسمس گرفته کجایید کجایید؟ معشوق همینجاست بیایید بیایید... 🚩 پاسخ شبهات ف. مجازی👇 🆔 @shobhe_shenasi
استادی داریم که همیشه می گوید شماره آدم های اطرافتان را با نام های زیبا در گوشی تان سیو کنید… حتی اگر یک نفر را می شناسید که صفت زشتی دارد باز هم شما کنار اسمش برعکسش را بنویسید ، بگذارید چشمانتان به زیبا دیدن عادت کند! او معتقد است تکرار یک زیبایی حتی اگر صادقانه نباشد باور آدم را عوض می کند … راستش یک روز بدون آنکه متوجه شود به گوشی اش زنگ زدم روی صفحه افتاده بود "شاگرد همیشه خندانم! " نمیدانید در آن لحظه از آن جمله چقدر لذت بردم و از آن به بعد انگار دلم میخواهد بیشتر بخندم … او راست می گوید گاهی یک جمله زیبا خیلی ساده می تواند باور خودت و دیگران را تغییر دهد …!! ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
✅داستان کوتاه : ✍دو برادر بودند و مادری ، هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدی. و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود . آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدا خوش بود برادر را گفت : امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن ؛چنان کرد . آن شب به خدمت خداوند سر بر سجده نهاد در خواب شد. دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم و ترا بدو بخشیدیم . او گفت آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر مرا در کار او می کنید ؟ گفتند زیرا که آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازیم. و لیکن مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت خدمت می کند . ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾 💕 👌 مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد. پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت! آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی! همان لحظه ندا آمد: ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم! تنها امید و تکیه‌گاهت رو فراموش نکن ... خـــدا❤️🍃 ‎‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
کوتاسیوم چیست؟! فکر میکنید کوتاسیوم عنصری در جدول مندليف است؟ 😳 اشتباه میکنید.. 😊 هر وقت زنی از شوهر کارمندش پول میخواد مرد میگه: هنوز حقوق نگرفتم.. و میگه: "کو تا سیوم؟" 😂😂😂😂😂 ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کنایه مسعود ده‌نمکی به جریان کارگزاران سازندگی: "پولبرها" مدافع "کولبرها" شده اند! ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
🚦چه شعارهای در روز ۹دی ۸۸ سر داده شد🚦 🆔 @dastanak_ir 🔸 روز چهارشنبه نهم دی ماه۱۳۸۸ حماسه بی سابقه و پرشکوهی رقم خورد که خواب را از چشم گستاخان فتنه گر گرفت و همچون پتکی مرگبار، بر سر فتنه فرود آمد و آن را ضربه مغزی کرد. همه مردم به عشق ولایت فقیه و رهبری بدون در نظر گرفتن عقاید سیاسی و حزبی در حماسه با شکوه ۹ دی شرکت کرده بودند.  🔸مردم مسلمان ایران در تظاهرات ۹ دی۸۸ با حضور چشمگیرخود،بصیرت و هوشیاری ملت مسلمان را به رخ جهانیان نشان دادند به طوری که این حضور پرشور برای همیشه به عنوان حماسه ای ماندگار در تاریخ ایران به ثبت رسید.  مردم انقلابی کشورمان با شعارهایی نظیر 🚦«اینهمه لشکرآمده،به عشق رهبرآمده»، 🚦«مرگ بر ضد ولایت فقیه»، 🚦«خامنه ای خمینی دیگر است،ولایتش ولایت حیدر است»، 🚦«سبز فقط سبز علی،لعنت به سبز موسوی»، 🚦«وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد،ارتش عالم نتواند که جوابم دهد»،این حماسه پرشور را تاریخی کردند.  🔸قالب شعارهای مردم در این راهپیمایی ها، شعار علیه موسوی و کروبی و ذکر ویاد ابی عبدالله الحسین علیه السلام است. تظاهرات کنندگان شعار می دهند: 🚦" کروبی بی سواد، عامل دست موساد" ، 🚦"سران فتنه سبز اعدام باید گردند"، 🚦 "خواص بی بصیرت خجالت خجالت"، 🚦"مرگ بر منافق"، 🚦"مرگ بر ضد ولایت فقیه"، 🚦"خون حسین می جوشد، بسیجی می خروشد"، 🚦 "موسوی کروبی مرگ به نیرنگتان، خون جوانان ما می چکد از چنگتان"، 🚦"موسوی کروبی این آخرین هشدار است"، 🚦" سفارت موسوی تعطیل باید گردد، سفیر روباه پیر اخراج بایید گردد"، 🚦" بی بی سی ساکت باش"، لانه روباه پیر تسخیر باید گردد" ، 🚦" مرگ بر انگلیس"، 🚦"بی بی سی بی حیا،دوربینرا بردار بیا".  🔸برخی دیگر از شعارها به شرح زیر است: 🚦لعن علی عدوک یا حسین – کروبی،خاتمی و میرحسین  🚦دیکتاتور واقعی – موسوی و خاتمی  🚦آشوبگر بی‌غیرت – خجالت خجالت  🚦دانشجوی با غیرت، بصیرت بصیرت  🚦ما اهل کوفه نیستیم- جون می‌دیم و می‌ایستیم  🚦فتنه‌گر عاشورا – اعدام باید گردد  🚦موسوی، خاتمی – این آخرین پیام است  🚦سلم لمن سالمکم خامنه‌ای – حرب لمن حاربکم خامنه‌ای  🚦سیدعلی لب تر کند – غسل شهادت می‌کنیم  🚦خامنه‌ای کوثر است – دشمن او ابتر است  🚦لبیک یا خامنه‌ای – لبیک یا حسین است  سبز فقط سبز علی – لعنت به سبز اموی  🚦گوگوش شده حامی‌ات – جنبش اشرافیت  شیمون پرز حامی‌ات، جنبش اشرافیت  🚦سران فتنه سبز محکوم باید گردند  🚦خط سبز اموی، پیرو مسعود رجوی  🚦وهابیت حامی‌ات، جنبش اشرافیت  🚦پهلوی شد حامی‌ات، جنبش اشرافیت  🚦باراک شده حامی‌ات، جنبش اشرافیت  🚦یک دریا خون پشت سر نظامه، پیرهن عثمان مهلتش تمامه  🚦یاحسین – امان از میرحسین  🚦فتنه‌گر عاشورا – اعدام باید گردد  🚦آشوبگر غارتگر اعدام باید گردد  🚦محرم ماه خون است، فتنه‌گر سرنگون است  🚦حی علی خیرالعمل، حرف بسه عمل عمل  🚦حیدری‌ام، حیدری‌ام، سرباز سیدعلی‌ام  🚦میرحسین شعارشون، خیانت افتخارشون  🚦خاتمی، موسوی! این آخرین پیام است – دانشجوی مسلمان آماده قیام است  🚦سبز سیاه اموی – پیرو خط رجوی  🚦منافق واقعی – موسوی و کروبی  🚦مگر امت بمیرد – علی تنها بماند  🚦نوکیسه‌های بی‌ریشه، مشروطه تکرار نمی‌شه  🚦خواص بی‌بصیرت، خجالت خجالت  🚦ای مرجع قضایی، اقدام انقلابی  🚦خواص بی‌ولایت، خجالت، خجالت  🚦سبز فقط سبز علی ننگ به سبز مخملی  🚦سه دشمن خونخوار راه حسین – صدام حسین، باراک حسین، میرحسین  🚦تاکی بود مدارا – با رنگ سبز ریا  🚦سفارت انگلیس، لانه جاسوسیه  🚦موسوی، اسرائیل، پیوندتان مبارک  🚦این همه لشگر آمده – به عشق رهبر آمده  🚦مزدور آمریکایی ، ما اومدیم کجایی  ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir
دو دوست در جنگل بودند که ناگهان شیری به سمت آنها آمد یکی از دوستان شروع کرد به محکم کردن کفش. دوست از او پرسید: چه می کنی؟ تا کنون هیچ انسانی از شیر سریعتر نرفته است؟ دوست گفت: نیازی به بیش دویدن من از شیر نیست، کافی است از تو سریعتر بدوم... آری بسیاری از رفاقت ها این گونه است... ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 🆔 @dastanak_ir