▫️ ﷽
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ" ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ" ﻣﻐﺰ "ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ، ""ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ"" ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ """ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ """ﺑﺎﺷﺪ.
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ""ﻣﻐﺰ"" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ
""ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸان "" ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ.......
بهترین جوابها .....
🆔 @dastanak_ir
بهترین جواب بدگویی:سکوت
بهترین جواب خشم :صبر
بهترین جواب درد:تحمل
بهترین جواب تنهایی:تلاش
بهترین جواب سختی:توکل
بهترین جواب خوبی:تشکر
بهترین جواب زندگی:قناعت
بهترین جواب شکست:امیدواری....
تقدیم به بهترین ها....
برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی..
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت، يك مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد:
🆔 @dastanak_ir
شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد. او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است.
بلافاصله با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه اين مشكل بررسي، و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد.
مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند: پايش ( مونيتورينگ) خط بسته بندي با اشعه ايكس.
بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين، دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهيز گرديد. سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند.
🆔 @dastanak_ir
نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا، مشكلي مشابه نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي در #قائمشهر پيش آمده بود. اما آنجا يك كارمند معمولي و غيرمتخصص آنرا به شيوهاي بسيار سادهتر و كمخرجتر حل كرد:
تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط بسته بندي تا قوطي خالي را باد از خط توليد دور کند!
پ.ن.
معمولا در بسياري از موارد راههاي ساده تري نيز براي حل هر مسئله و يا مشکلي وجود دارد. هميشه به دنبال ساده ترين راه حلها باشيد.
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
قربون خدا برم هیچ دقت کردین میوه های بهار و تابستون همه لختن یا لباس نازک تنشونه مثل توت فرنگی انگور البالو گیلاس زرد آلو...
🆔 @dastanak_ir
اما میوه های پاییز و زمستون کاپشن و اورکت پوشیدن مثل پرتقال و نارنگی، لا مصب کیوی لباس پشمی پوشیده انار هم که دیگه پالتو چرم تنشه😂😂😂
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
🌷برنامه ای جالب و الهی، برای کسب ثروت و جلب روزی🌷
🔹مهم ترین چیزهایی که باعث می شود روزی مان به سمت ما روانه شود چیست؟
🆔 @dastanak_ir
🔆امام حسن (علیه السلام) فرمود:
🌺أقْوَى الْأَسْبَابِ الْجَالِبَةِ لِلرِّزْقِ
قوی ترين اسباب کسب روزى این هاست:
🌱إقَامَةُ الصَّلَاةِ- بِالتَّعْظِيمِ وَ الْخُشُوعِ-
نماز خواندن با تعظيم و خشوع
🌸و قِرَاءَةُ سُورَةِ الْوَاقِعَةِ خُصُوصاً بِاللَّيْلِ وَ وَقْتِ الْعِشَاءِ-
و خواندن سوره واقعه به ويژه در شب و وقت عشاء،
🌱و سُورَةِ يس وَ تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ وَقْتَ الصُّبْحِ-
خواندن سوره «يس» و «مُلْك» در صبح،
🌸و حُضُورُ الْمَسْجِدِ قَبْلَ الْأَذَانِ
حضور در مسجد پيش از اذان،
🌱و الْمُدَاوَمَةُ عَلَى الطَّهَارَةِ-
هميشه با طهارت بودن
🌸و أَدَاءُ سُنَّةِ الْفَجْرِ وَ الْوَتْرِ فِي الْبَيْتِ-
و انجام نافلۀ فجر و نماز وتر در منزل
🌱و أَنْ لَا يَتَكَلَّمَ بِكَلَامٍ لَغْوٍ... .
و این که سخن لغو نگوید.
📚بحار الأنوار، ج73، ص: 319
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
پیرمردی، تنها در روستایی زندگي مي کرد. او ميخواست مزرعه سيب زمينياش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود.
🆔 @dastanak_ir
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد:
«پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا
بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.
دوستدار تو پدر»
طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: «پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحههای زیادی پنهان کرده ام!!»
ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت:
«چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟»
پسرش پاسخ داد : پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم.
پ.ن
🔹در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي خواهيم يافت و يا راهي خواهيم ساخت
🔹قبل از انجام هر کار راهکارهاي متفاوت را بررسي کنيم
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
🔹اصفهانی زرنگ و رهبر انقلاب
🆔 @dastanak_ir
خاطرهای از مهدیه مهدوی کنی، همسر حجت الاسلام میرلوحی
🔹پس از پذیرش ریاست خبرگان از جانب پدرم، حضرت آقا به دیدار ایشان آمدند. ضمنا همان روزها ما از صبیه آقای پناهیان برای پسرم خواستگاری کرده بودیم؛ یعنی چندروزی از خواستگاری ما میگذشت و قرار بود برای نیمه شعبان، برای صحبتهای مقدماتی به منزل آقای پناهیان برویم. خیلی هم دوست داشتیم که برای عقد خدمت حضرت آقا برسیم، ولی شنیده بودیم که ایشان دیگر برای کسی عقد نمیخوانند. بااینحال خیلی دلمان میخواست و آرزو داشتیم این اتفاق بیفتد. با اینهمه هنوز حتی مراحل مقدماتی را هم انجام نداده و روز عقد را هم تعیین نکرده بودیم.
از دفتر مقام معظم رهبری تماس گرفتند که ایشان امروز به دیدن حاجآقا میآیند. ما خیلی خوشحال شدیم و همسرم گفت: شما راضی هستی که من بروم جلو و از آقا بخواهم که خطبه عقد آقا فرید را جاری کنند؟ من گفتم: اگر قبول کنند چه بهتر از این! یعنی قبول میکنند؟ ایشان گفتند: توکل به خدا! آن روز سریع مقدمات مختصر و انگشتری را فراهم کردم و به خانواده آقای پناهیان هم اطلاع دادیم منتظر خبر ما باشند که اگر آقا قبول کردند، سریع حاضر شوند. آنها هم قبول کردند. حتی بچهها هنوز آزمایشهای قبل از عقد را هم انجام نداده بودند، ولی هر دو خانواده گفتیم: چه بهتر از اینکه آقا خطبه عقد را بخوانند. وقتی که آقا از ماشینشان پیاده شدند، آقای میرلوحی ــ همسرم ــ همراه حاجآقا جلو میروند و آقا فرید را معرفی میکنند و میگویند: این همان پسر من است که قرار است امروز شما خطبه عقدش را بخوانید! آقا هم میگویند: اصفهانی زرنگ شنیده بودم، ولی ندیده بودم!... (آقای میرلوحی اصفهانی هستند) و بعد هم لطف کردند و پذیرفتند.
آن روز یک جمع کوچک صمیمی، در اتاق پدرم جمع بودند. حاجآقا صحبتهایی کردند و با حضور خانواده آقای پناهیان، حضرت آقا صیغه عقد را جاری کردند. آقا همچنین یک جلد قرآن به عنوان هدیه برای عقدشان و یک انگشتری به پسرم دادند که یادگار بسیار ارزشمندی بود. جالب آن که همراهان آقا انگشترهایی همراهشان بود و به اشاره آقا رفتند و آوردند و از بین آنها انگشتری را انتخاب کردند و به پسرم دادند.»
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
🆔 @dastanak_ir
بیمارستان از مجروحان پر شده بود، حال یکی از آنها خیلی بد بود و خونریزی شدیدی داشت، دکتر با دیدن مجروح، اشاره کرد که وی را به اتاق عمل انتقال دهیم.
🆔 @dastanak_ir
انتقال مجروح برای من که چادر به سرداشتم کمی دشوار بود. دکتر اشاره کرد که چادرم را دربیاورم تا راحتتر بتوانم مجروح را جابه جا کنم.
مجروح که چند دقیقه ای بیشتر از به هوش آمدنش نگذشته بود، به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم میروم تا تو چادرت را درنیاوری.
چادرم در مشتش بود که شهید شد و از آن به بعد در سخت ترین و بدترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
یک شمش آهن ۵۰ هزار تومان ارزش داره
اگر از این آهن نعل بسازید میشه ۱۰۰ هزار تومان
اگه سوزن بسازید ۳ میلیون تومان
و اگه ساعت بسازید ۳۰۰ میلیون ارزش پیدا میکند.
شما از خودتان چه می سازید؟ چقدر به ارزشتان می افزایید؟ بستگی به انتخاب خودتان دارد!
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
جلوی تاكسي نشسته بودم. راننده نگاهم كرد و گفت: «چقدر موها رو سفيد كردي» !
راست ميگفت، بيشتر موهايم سفيد شده است. گفتم: «بله» ... راننده پرسيد: «براي مردن آمادهاي؟!»
گفتم: «چي؟!» راننده گفت: «ميگم براي مردن آمادهاي؟» گفتم: «مگه قراره بميرم؟» راننده گفت: «آره ديگه... چشم به هم بزني رفتي... زود... خيلي زود» !
براي مردن آماده نبودم حتي براي شنيدن اين حرف هم آماده نبودم، ولي انگار راننده مطمئن بود كه به زودي ميميرم!
به راننده گفتم: «من نميخوام به اين زودي بميرم». راننده گفت: «هيچ كس نميخواد ولي خيلي هم زود نيست ...» !
دلم ميخواست از تاكسي پياده شوم و بقيه راه را بدوم... ولي راه دور بود و جان اين همه دويدن را نداشتم...
👤 سروش صحت
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
قديما بيسکويتها هم با وفابودند
«مادر» !
اما الآن بيسکويتها هم بي وفاشدن
«هاي باي»...!! نیومده میره؛ سلام خداحافظ؛
نمیدونم قد ما کوتاه بود یا قدیما برف بیشتر میومد!!
نمیدونم دل ما خوش بود یا قدیما بیشترخوش میگذشت!!
نمیدونم سلامتی بیشتر بود یا ما مریض نبودیم!!
نمیدونم ما بی نیاز بودیم یا توقع ها پایین بود!!
نمیدونم همه چی داشتیم یا چشم وهم چشمی نداشتیم!!
نمیدونم اون موقع ها حوصله داشتیم یا الان وقت نداریم!!
نمیدونم چی داشتیم چی نداشتیم ولی روزای خوبی داشتیم...
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
💢ولی ما اهل بیت اینطور نیستیم!
🆔 @dastanak_ir
امام باقر (ع) تشریف بردند به عیادت جابر بن عبدالله انصاری صحابه بزرگ پیغمبر اکرم(ص) که پیر شده بود و اواخر عمرش بود. فرمود: جابر حالت چطور است؟ عرض کرد: یابنَ رسولِ الله در حالی هستم که فقر را بر غنا و بیماری را بر سلامت و مرگ را بر زندگی ترجیح میدهم.
حضرت فرمود: ولی ما اهل بیت چنین نیستیم. ما هر چه خدا برایمان بخواهد همان را دوست داریم. هر چه خدا به ما بدهد ما به وظیفهمان در مورد آن عمل میکنیم. اگر خدا به ما ثروت بدهد همان را دوست داریم، اگر فقر بدهد همان را دوست داریم و اگر سلامت یا بیماری بدهد همان را دوست داریم.
📚آشنایی با قرآن، ج13، ص91
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موقع رانندگی به جلو نگاه نکردن، میتونه به قیمت جون خودتون و دیگران تموم بشه! 😞😁
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
خواص چای سبز
🆔 @dastanak_ir
ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﺒﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﮐﺘﺮ؛
دﮐﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻣﯽ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ، ﻣﻨﻮ ﺯﯾﺮ ﻣﺸﺖ ﻭ ﻟﮕﺪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮه
ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﻪ ﻓﻨﺠﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪه !!!
ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ، ﺯﻥ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺮگشت و گفت: ﺩﮐﺘﺮ، ﻗﺮﻗﺮﻩ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻗﺮﻗﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷت و ﺍﻻﻥ ﺭﺍﺑﻄﻤﻮﻥ ﺧﻴﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮﺷﺪﻩ ؛ ﺍﻭﻥ حتي کمترعصبانی میشه ومنوخیلی دوست داره.
دكتر گفت : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ؟ ﺟﻠﻮﯼ ﺯﺑﻮﻧﺖ ﺭﻭ كه ﺑﮕﯿﺮﯼ ، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺣﻞ ﻣﯽشه 😉 !!!
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.
🆔 @dastanak_ir
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم.
تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم.
كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم.
👈 غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
یک ﺗﺎﺟﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎیی در ﻣﮑﺰیک ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﺭﺩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺎﻫﻰ ﺑﻮﺩ !
ﺍﺯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻯ؟
🆔 @dastanak_ir
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﺪﺕ ﺧﯿﻠﻰ ﮐﻤﻰ !
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺻﺒﺮ ﻧﮑﺮﺩﻯ ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﻰ ﮔﯿﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ؟
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﮐﺎﻓﯿﻪ !
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻰ؟
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻢ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﻯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺑﺎ ﺯﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻭﻧﻢ ! ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﻣﯿﭽﺮﺧﻢ ! ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﮔﯿﺘﺎﺭ ﺯﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﻰ ! ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺯﻧﺪﮔﻰ !
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ! ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺑﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﯾﮏ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺨﺮﻯ ! ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﯾﻖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻌﺪﺍ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯿﮑﻨﻰ ! ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﺩﺍﺭﻯ !
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺧﺐ ! ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﺠﺎﻯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﻫﻰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻰ، ﺍﻭﻧﺎ ﺭﻭ ﻣﺴﺘﻘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮی ها ﻣﯿﺪﻯ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻰ...
ﺑﻌﺪﺵ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻯ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪﺍﺗﺶ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻰ... ﺍﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﺮﮎ ﻣﯿﮑﻨﻰ ﻭ ﻣﯿﺮﻯ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﻰ ! ﺑﻌﺪﺵ لس آنجلس ! ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ... ﺍﻭﻧﺠﺎﺱ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻯ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﻰ...
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﻃﻮﻝ ﻣﯿﮑﺸﻪ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ !
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ ﺁﻗﺎ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻤﯿﻨﻪ ! ﻣﻮﻗﻊ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻣﺪ، ﻣﯿﺮﻯ ﻭ ﺳﻬﺎﻡ ﺷﺮﮐﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﯿﻠﻰ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﻰ ! ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﺕ ﻋﺎﯾﺪﻯ ﺩﺍﺭﻩ !
ﻣﮑﺰﯾﮑﻰ : ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺩﻻﺭ؟؟؟ ﺧﺐ ﺑﻌﺪﺵ ﭼﻰ؟
ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﻰ : ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻰ ! ﻣﯿﺮﻯ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺳﺎﺣﻠﻰ ﮐﻮﭼﯿﮏ ! ﺟﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻰ ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻰ ! ﯾﮏ ﮐﻢ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮﻯ ﮐﻨﻰ ! ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻧﺖ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻰ ! ﻭ...
ﻣﮑﺰﯾﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻨﮑﺎﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ !!!
ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ
ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ
🆔 @dastanak_ir
🔹ﺷﻌﺮﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺯﻳﺒﺎ ﺍﺯ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﻻﻫﻮﺭی👇
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ی ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺧﻮﺩﺕ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻠﻢ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻭ ﻣﻨﺖ
ﻣﻨﺖ ﻧﮑﺶ ﺍﺯ ﻏﯿﺮ ﻭ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺍﮔﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﯽ
ﭘﺲ ﺷﺎﮐﺮ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻭ ﻫﺮ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
لقمه حلال
#واقعی
🆔 @dastanak_ir
یه دفعه افسر راهنمایی متوجه شد کد تخلف ماشینی را که داره جریمه میکنه، کد اون تخلف نیست، بلکه اشتباها کدی رو مینویسه که مقدار جریمه رو ده هزار تومان بیشتر میکنه.
از اونجایی که برگه های جریمه نباید خط خوردگی داشته باشن همون برگه رو به راننده میده و ده هزار تومانم میذاره روش...
راننده تعجب میکنه و میگه شنیدم راننده به مامور رشوه بده اما برعکسشو ندیدم! این پول چیه؟
افسر میگه جریمه رو اضافی نوشتم.. بذار رو پول خودت پرداختش کن
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽
بعضی از مردم اصرار دارند که خود را به دیگران بشناسانند یا ثروت خود را به رخ آنها بکشند.
اما این نوع آدمها در درونِ خود زجر می کشند زیرا شادی آنها وابسته به تفکرِ دیگران است.
"مهم بودن" را فراموش کنید تا آرامش نصیب تان شود.
"شما به اندازهی کافی، مهم هستید. نیازی نیست به دیگران اثباتش کنید." هر چه کمتر نیازمند تحسینِ دیگران باشید بیشتر تحسین می شوید.
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدئوی از لحظه مشاجره مسافر با راننده در چین و سقوط اتوبوس به داخل دریاچه!
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
یه بار سوار هواپیما شدیم بابام بلند گفت صلوات!
همه زدن زیر خنده 😑
بابام گفت همینا رو میبینی
بفهمن هواپیما مشکل پیدا کرده بقره رو از حفظ میخونن!!
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
معلم از شاگردش ميپرسه واسه چي اينقدر دير رسيدي؟ 😡😡
شاگرد: به خاطر تابلو راهنمايي رانندگي!
معلم: مگه چه علامتي روش بود؟
شاگرد: به مدرسه نزديک ميشويد، آهسته حرکت کنيد!😂😂😂😂
خلاقیتش نابووودم کرد...!!!!!!😁😂😂
ــــــــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
﷽ا
#داستان_خیر_و_شر یکی از داستانهای حکیم نظامی گنجه ای در هفت پیکر است. مرحوم مهدی آذر یزدی آنرا به زبان امروزی بازنویسی کرده که تقدیم شما کاربران عزیز میشود.
۱- خیر و شر و دوران کودکی
🆔 @dastanak_ir
صدها سال پیش از این، یک روز بچه ها جمع شده بودند و بازی می کردند. بازی ایشان یک «رئیس» لازم داشت. برای انتخاب رئیس قرعه کشیدند و نام «شر» در آمد. «شر» نام یکی از بچه ها بود. بچه ها از «شر» راضی نبودند، چون که او را می شناختند و بارها دیده بودند که هروقت «شر» «اوسا» ]اوستا[ می شود زورگویی می کند و زیر بار حرف حسابی نمی رود و می خواهد بزرگی به خرج دیگران بدهد.
این بود که بچه ها یک صدا گفتند: «نه، ما این قرعه کشی را قبول نداریم، ما «شر» را قبول نداریم، اشتباه شده و باید دوباره از سر شروع کنیم.»
«شر» که از درست بودن قرعه اطمینان داشت از این حرف خیلی لجش گرفت و فریاد زد: چرا قبولم ندارید؟ ما که هنوز بازی را شروع نکرده ایم، از کجا می دانید که من بدم؟
یکی از بچه ها گفت: «ما چندبار امتحان کرده ایم، تو وقتی مثل همه بازی می کنی بد نیستی ولی عیب تو این است که وقتی اسمت را گذاشتند «اوسا» دیگر حرف حسابی سرت نمی شود، گردن کلفتی می کنی، جر می زنی، دغل بازی می کنی. با قویترها یار می شوی وحق ضعیف ها را پامال می کنی، دعوا راه می اندازی و صدای بزرگترها در می آید. ولی ما می خواهیم بازی کنیم و همه باهم برابر و برادر باشیم، بگذار «اوسا» یکی دیگر باشد.»
رسم دنیا این است که وقتی همه با هم یک چیزی را بخواهند یک نفر نمی تواند با همه در بیفتد. ناچار «شر» هم قبول کرد و قرعه کشی تجدید شد.
این بار قرعه به نام «خیر» در آمد. «خیر» اسم یکی دیگر از بچه ها بود، و همه خوشحال شدند و برای او فریاد شوق کشیدند. «خیر» پسر خوبی بود و همه او را دوست می داشتند چون که با تربیت بود، هرگز به کسی حرف بد نمی زد و در بازی بی انصافی نمی کرد و با همه مهربان بود و هیچ کس نمی توانست از کارهای «خیر» ایراد بگیرد.
وقتی بچه ها از «اوسا» شدن «خیر» خوشحال شدند «شر» از زور حسودی رنگش سرخ شده بود و «خیر» هم این را فهمید و برای اینکه دل خوری پیدا نشود گفت: حالا من «شر» را به جای وردست و معاون خودم انتخاب می کنم و «شر» هم مطابق میل همه بازی می کند.
پیش از اینکه بچه ها حرفی بزنند «شر» میان حرف او دوید گفت: «نه، من بازی نمی کنم، من می خواهم بروم.»
«شر» خیلی رنجیده بود، به شخصیتش بر خورده بود، و با اینکه «خیر» در این میان تقصیری نداشت از او رنجیده بود و نتوانست این تحقیر را تحمل کند، قهر کرد و با چشمان اشک آلود به خانه رفت.
آن روز گذشت و بچه ها هر روز بازی می کردند و این پیشامد هم فراموش شد اما «شر» آن را فراموش نکرد. کینه «خیر» را در دل گرفت، و همیشه در پشت سر از او بدگویی می کرد که: «خیر» بی عرضه است، از دعوا فرار می کند، «خیر» ترسو است همراه من به صحرا نمی آید، «خیر» خودپسند است خاک بازی نمی کند. و از این حرف ها. اما برای اذیت کردن «خیر» بهانه ای پیدا نمی کرد چونکه «خیر» بسیار مهربان بود و آنقدر خوب بود که نمی شد از او بهانه بگیرند و هر وقت هم «شر» اورا مسخره می کرد، دیگران از «خیر» طرفداری می کردند.
سالها گذشت و « خیر و شر » هم مانند بچه های دیگر زندگی می کردند، همبازی بودند، همشهری بودند، بچه محل بودند، و بعدهم بزرگتر شده بودند و کمتر یکدیگر را می دیدند، و «خیر» بیشتر با آدمهای خوب معاشرت داشت و «شر» همانطور که خودش می پسندید با آدمهای مثل خودش راه می رفت و هر کسی به کاری مشغول بود.
این بود تا یک سال که «خیر» می خواست از آن شهر به شهر دیگر سفر کند و آنجا بماند.
در آن زمانها راه های بیابانی چندان امن و امان نبود. همان طور که در آبادی ها هم هنوز وسیله ای مثلا مانند بانکها برای نگهداری امانت های قیمتی یا نقدینه ها پیدا نشده بود. این بود که بعضی از مردم هرگاه نگهداری نقدینه ها را دشوار می دیدند آنها را مانند گنجی در محلی پنهان می کردند و جای آن را به کسی نمی گفتند و بعدها به دست دیگران می افتاد.
در مسافرت هم کسانی که همراه قافله های بزرگ نبودند سعی می کردند تا حد ممکن، چیزهای گران قیمت همراه نداشته باشند یا نقدینه ای که دارند پنهان و پوشیده باشد تا راهزنان به طمع نیفتند و خودشان آسوده خاطر باشند
«خیر» هم هر چه اثاث زیادی داشت فروخته بود و به جای آنها دو دانه جواهر خریده بود که بتواند پنهان کند و همراه خود ببرد و در شهر دیگر بفروشد و سرمایه زندگی کند
روزهای آخر که «خیر» کم کم با دوستان خدا حافظی می کرد «شر» خبردار شد که «خیر» می خواهد از آن شهر برود.
«شر» هم فکری کرد و با خود گفت: «من باید بفهمم که «خیر» چه خیال دارد، «خیر» همیشه فکرهایش خوب است و مردم خیلی از او تعریف میکنند، من هم نباید بیکار بنشینم»
لذا تصمیم گرفت تا او همراه «خیر» شود
🆔 @dastanak_ir