داناب (داستانک+نکاتناب)
ادامه #داستان_خیر_و_شر ۲. خیر و شر و مسافرت 🆔 @dastanak_ir «شر» همینکه «خیر» را دید گفت: – اوه، آقا
▫️ ﷽
ادامه #داستان_خیر_و_شر
۳) روز هشتم آفتاب سوزان هوارا داغ کرده بود و نزدیک ظهر «خیر» از تشنگی بی قرار شد و گفت: «دیگر زبانم خشک شده و نزدیک است از تشنگی بی حال شوم.»
🆔 @dastanak_ir
«خیر» تعجب می کرد که چگونه «شر» طاقت می آورد و از تشنگی شکایتی ندارد. اما یک بار فهمید که «شر» به آهستگی از مشک آبی که دارد آب می خورد. «خیر» گفت: «حالا که آب داری کمی هم به من بده، از تشنگی دیگر رمق برای راه رفتن ندارم.
«شر» جواب داد: «نه، حالا زود است، آب تمام می شود و تشنه می مانیم.» «خیر» گفت: تا تمام نشده کمی بنوشم، شاید به آب برسیم. «شر» گفت: مطمئن باش، این روزها به آب و آبادانی نخواهیم رسید.
«خیر» گفت: بسیار خوب، در هر حال شرط رفاقت نیست که تو آب داشته باشی ومن از تشنگی بسوزم. من نمی خواهم از خودم حرف بزنم ولی من هم آب داشتم با هم خوردیم. اگر تنها بودم مال من هنوز تمام نشده بود.
«شر» گفت: به من چه مربوط است، داشتی که داشتی، نداشتی که نداشتی. می خواستی حالا هم داشته باشی، یعنی می گویی آب را بدهم تو بخوری وخودم از تشنگی بمیرم؟
🆔 @dastanak_ir
«خیر» جواب داد: «من هرگز این را نمی گویم، ما همسفریم، رفیقیم، هرچه من داشتم با هم خوردیم. حالا هم وقت آن است که تو مرا مهمان کنی، و هیچ کس از آینده خبر ندارد، شاید الان به آب برسیم، شاید کسی برسد و آب داشته باشد، می گویم طوری رفتار کن که خودت بعدها از من شرمنده نباشی، من دلم می خواهد بتوانیم همیشه توی چشم هم نگاه کنیم، این حرفها که تو می زنی بوی بی وفایی می دهد، من از تشنگی دارم بی حال می شوم و خیلی راه باید برویم، من این را می گویم. تو از صبح تا حالا دو بار آب خوردی ، من از دیروز تا حالا تشنه ام، هوا گرم است. توحال حرف زدن داری من دیگر رمق ندارم، می گویم اذیتم نکنی.»
«شر» جواب داد: «اولا که گفتی شرمنده نشوم. من خجالت سرم نمی شود. دیگر اینکه گفتی بی وفا هستم، تو این طور خیال کن. رفاقت هم بی رفاقت. اینجا دیگر شهر نیست. بیابان است و مرگ است و زندگی است، می خواهم هفتاد سال سیاه هم توی چشمم نگاه نکنی. تو اصلا از بچگی همین حرفها را می زدی که می گفتند آدم خوبی هستی ولی اینجا این حرفها خریدار ندارد . آن روزی که بچه ها می گفتند مرا قبول ندارند و تو را انتخاب کردند یادت هست؟
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
فروشگاه کتاب حماسه یاران
📚عرضه کتاب های مذهبی شهدا و سبک زندگی اسلام
📮ارسال به سراسر کشور
🔴همه کتاب های مذهبی؛ شهدا و سبک زندگی اسلامی موجود است.
پیوستن👇
https://eitaa.com/joinchat/1266942042C61bddbad15
پيرمردي بود که پس از پايان هر روزش از درد و از سختيهايش مي ناليد.
دوستي، از او پرسيد: اين همه درد چيست که از آن رنجوري؟؟
پيرمرد گفت:
دو باز شکاري دارم، که بايد آنها را رام کنم!
دو تا خرگوش هم دارم که بايد مواظب باشم، بيرون نروند!
دوتا عقاب هم دارم که بايدآنها را هدايت و تربيت کنم!
ماري هم دارم که آنرا حبس کرده ام!
شيري نيز دارم که هميشه، بايد آنرا در قفسي آهنين، زنداني کنم!
بيماري نيز دارم که بايد از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم!
مردگفت: چه ميگويي، آيا با من شوخي مي کني؟
مگر ميشود انساني اين همه حيوان را با هم در يک جا، جمع کند و مراقبت کند!!؟
پيرمرد گفت: شوخي نمےکنم، اماحقيقت تلخ و دردناکيست،
آن دو باز چشمان منند، که بايد با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت کنم.
آن دو خرگوش پاهاي منند، که بايد مراقب باشم بسوي گناه کشيده نشوند.
آن دوعقاب نيز، دستان منند، که بايدآنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج ديگر برادران نيازمندم را مهيا کنم.
آن مار، زبان من است، که مدام بايد آنرا دربند کنم تا مبادا
کلام ناشايستي از او، سر بزند.
شير، قلب من است که با وي هميشه در نبردم که مبادا کارهاي شروري از وي سرزند.
و آن بيمار، جسم وجان من است که محتاج هوشياري، مراقبت و آگاهي من است.
و اين کار روزانه من است که اينچنين مرا رنجور کرده و امانم را بريده است.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
✅یاد خدا؛ بهترین راه انصراف فکر
🔻صحیحترین راه بیرونکردن افکار پریشان و بد این است که انسان فکرش را به کارهای دیگر مشغول کند؛ برای مثال، خود را به خواندن کتابی مشغول کند یا با کسی حرف بزند و بهطور کلی ذهنش را با توجه به کار دیگری، از گناه و افکار بد منصرف کند.
🔹بهترین چیزی که انسان می تواند برای انصراف فکر به آن توجه کند، یاد خدای متعال به اهلبیت عصمت و طهارت«علیهمالسلام» است.
🔸به عبارت دیگر، بهترین راه مراقبت از فکر، «ذکر» است.
▫️ذکر فکر انسان را به شایستگی تغییر میدهد؛ زیرا ذکر هم افکار پلید را از ذهن میراند، هم فکر را نورانی میسازد.
🔹اثر ذکر بر فکر مانند اثر رنگ است بر تخته سیاهی که آکنده از نوشتههای جدید و آثار نوشتههای قدیم.
رنگ هم آلودگیها را میزداید، هم تخته را جلا و صیقل میدهد.
👈بر این اساس، خوب است انسان اینگونه مواقع استغفار کند و «یاالله» و «یاصاحبالزمان» بگوید.
▫️از سوی دیگر، مشغولشدن به ذکر هیچ محدودیتی ندارد و ابزار و وسیلهٔ خاصی هم نیاز ندارد. برای همین، در موقعیتهایی همچون وقت خوابیدن یا داخل حمام که انسان نمیتواند از راهکارهای دیگری مثل مطالعه استفاده کند، به راحتی میتواند با استعانت از ذکر، خودش را از این گرفتاری نجات دهد.
🔸پس تذکر و توسّل در اینجا، مانند دو کلید جادویی است که قفلهای بزرگ را باز میکند و درهای رحمت الهی را بر انسان میگشاید.
▫️به هر حال، خدای تبارک و تعالی و حجت های او«علیهمالسلام» آنقدر کریماند که با کوچکترین توجه و توسلی از جانب ما، به بهترین روش و شایستهترین رفتار، از بندهٔ ضعیف و ناتوان خود دستگیری میکنند.
آیت الله سید ابوالحسن مهدوی
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
﷽ / انسان محترم
ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪ ﭘﻮﺳﺖ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ دو ساله ، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻴﺶ، ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩ .
🆔 @dastanak_ir
ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺁﻗﺎﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻴﺸﺪ!! ﺧﺎﻧﻢ ﻓﻮﺭﺍ ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻴﻜﻨﻪ .
ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ .
ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺩﻳﻜﺮ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻟﻴﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻜﻨﻢ.
ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ... ﻭﻟﻰ به هرحال ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ میکنم.بعد از دقایقی مهماندار برگشت و گفت.
ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ ﻭﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺷﺮﻛﺖهای ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺋﻰ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻧﻴﺴﺖ .
ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻰ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻧﺪﻥ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ، ﻳﻚ ﺟﻨﺠﺎﻝ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﻰ ﻏﻴﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺴﺖ !! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.
به گفته مسافران اشک در چشمان مرد سیاهپوست جاری شده بود.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺑﺪﻫﺪ ،
ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻤﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﮔﻔﺖ :
ﺁﻗﺎﻯ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﺍﮔﺮ ﻟﻄﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺷﺨﺼﻰ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺮ ﺭﻓﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﻢ... ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺻﻼ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎنی و درستی نیست ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ناخوشایند و نا محترم ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ !! بعد ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻼﺕ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﻯ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﺗﺎﺋﻴﺪ ﻭ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جاگیری اشتباه، معضل سیاهپوستان آمریکا
🔻به گزارش منابع خبری، از سال 2015 تاکنون حدود 135 سیاهپوست غیر مسلح آمریکایی به دلیل قرار گرفتن در مسیر گلوله پلیس آمریکا کشته شدهاند
💬 DBCNews
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
گويند: وقتي از خليل بن احمد خواستند كه فضيلتي از اميرالمؤمنين عليه السلام گويد، گفت:
چه بگويم در حق كسي كه دوستان او مخفي و كتمان كردند فضائل او را به جهت ترس از اعدا، و دشمنانش سعي كردند در اخفاي فضايل او از روي حسد و بغضاء، و با اين كه دوست و دشمن فضائل او را پنهان كردند باز هم چندان از فضائل او ظاهر شد كه مشرق و مغرب را پر كرد. [ روضات الجنات، ج ۳، ص ۳۰۰]
🔹واقعاً که این کرامت امیرالمومنین، کافی است تا به عظمتش در پیشگاه الهی ایمان آورد.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
#نکته
حتماً کلیپی که اخیرا از سخنان جناب آقای روحانی منتشر شده را دیده اید؛
بخش اول این کلیپ، سخنان ۳۹ سال پیش (زمانی که ایشان نمایندهی مجلس بوده) است که می گوید:
طبق قانون اساسی تعیین خط مشی نظام، بر عهده مجلس شورای اسلامی است.
بخش دوم کلیپ، سخنان چند روز پیش ایشان است که می گوید کسی نمی تواند برای دولت خط مشی تعیین کند، بلکه این دولت است که باید خط مشی نظام را تعیین کند!
جمع بین سخنان دیروز و امروز ایشان این است:
هرجا «من» باشم اصل همانجاست! اگر من در مجلس باشم خط مشی نظام را مجلس تعیین میکند و اگر من رئیس دولت باشم، تعیین خط مشی با دولت است هرچه "من" میگویم، همان باید باشد. تمام!
💬 محمد قربانی مقدم
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
💎 پنج خصلت انسان سودمند:
♥️ #امام_صادق عليهالسلام فرمودند:
🍀 خَمسُ خِصالٍ مَن لَم تَکُن فیهِ خَصلَةٌ مِنها فَلَیسَ فیهِ کَثیرُ مُستَمتِعٍ، أوَّلُهَا: الوَفاءُ؛ وَ الثّانِیَةُ: التَّدبیرُ؛ وَ الثّالِثَةُ: الحَیاءُ؛ وَ الرّابِعَةُ: حُسنُ الخُلُقِ؛ وَ الخامِسَةُ ـ و هِیَ تَجمَعُ هذِهِ الخصِالَ ـ : الحُرِّیَّةُ.
🍃پنج خصلت است که هر کس یکی از آنها در او نباشد، چندان قابل بهره مندی نیست:
◻️نخست، وفاداری؛
◻️دوم، عاقبت اندیشی؛
◻️سوم، حیا؛
◻️چهارم، خوشخُلقی؛
◻️پنجم، آزادگی؛ و این [آخَری]، جامع همه این پنج صفت است.
📖 خصال، ص ۲۸۴، ح ۳۳
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
37-فرمول سعادتمندی-امام خامنه ای.mp3
692.8K
🌺 فرمول سعادتمندی 🌺
✅ امام خامنه ای ✅
◀️ زمان :۲ دقیقه و ۵۳ ثانیه
🔸️ حجم : ۶۷۰ کیلو بایت
📚 @dastanak_ir 👈💯
🌸🌸 درس اخلاق 🌸🌸
می گن پسری توی خونه خیلی شلوغ کاری کرده بود. همه چی رو به هم ریخته بود. وقتی باباش اومد، مادرش شکایت اونو به باباش کرد. اونم که خسته بود و ناراحتی بیرون رو هم داشت، کمربند رو برداشت.
🔴👈 پسره دید مثل اینکه اوضاع خـیلی بی ریخته. همه درها بسته است، هیچ راه فراری نداره. وقتی باباش کمربند رو بالا برد، پسر دید کجا فرار کنه؟ راه فراری نداره...! خودش را به سینه ی باباش چسبوند. شلاق هم تو دست باباش شل شد و افتاد. شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی ریخته به سمت خدا فرار کنید. وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله . هر کجا دیدید راهی نیست، راه فرار به سوی خداست .
#درس_اخلاق
📔طوبی محبت
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
پادشاهي جايزه بزرگي براي هنرمندي گذاشت که بتواند به بهترين شکل، آرامش را به تصوير بکشد.
نقاشان بسياري آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاويري بودند از خورشيد به هنگام غروب ، رودهاي آرام ، کودکاني که در چمن مي دويدند ، رنگين کمان در آسمان ، پرنده و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسي کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولي ، تصوير درياچه ي آرامي بود که کوههاي عظيم و آسمان آبي را در خود منعکس کرده بود.
در جاي جايش مي شد ابرهاي کوچک و سفيد را ديد، و اگر دقيق نگاه مي کردند، در گوشه ي چپ درياچه، خانه ي کوچکي قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر مي خواست، که نشان مي داد شام گرمي آنجا آماده است.
تصوير دوم هم کوهها را نمايش مي داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تيز و دندانه اي بود. آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سيل آسا بودند.
اين تابلو با تابلو هاي ديگري که براي مسابقه فرستاده بودند، هيچ هماهنگي نداشت.
اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي کرد، در بريدگي صخره اي شوم، جوجه پرنده اي را مي ديد.
آنجا، در ميان غرش وحشيانه ي طوفان ، جوجه گنجشکي ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباريان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ي جايزه ي بهترين تصوير آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضيح داد: آرامش چيزي نيست که در مکاني بي سر و صدا ، بي مشکل و بدون کار سخت يافت شود ، بلکه معناي حقيقي آرامش اين است که هنگاميکه شرايط سختي بر ما مي گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
داناب (داستانک+نکاتناب)
ادامه #داستان_خیر_و_شر ۲. خیر و شر و مسافرت 🆔 @dastanak_ir «شر» همینکه «خیر» را دید گفت: – اوه، آقا
▫️ ﷽
ادامه #داستان_خیر_و_شر
۴) خیر و بدخواهی شر
🆔 @dastanak_ir
با این حرف ها که «شر» گفته بود «خیر» فهمید که با یک دشمن همراه است که با لباس دوستی او را به این بیابان کشیده است. با اینکه خودش می دانست گناهی ندارد فهمید که «شر» موقع گیر آورده تا او را اذیت کند. این بود که فکر کرد «شر» را به طمع مال بیندازد.
و «خیر» گفت: «ببین «شر»، ما که بنا نیست توی این صحرای گرم از تشنگی بمیریم، و عاقبت به یک جایی خواهیم رسید، حالا هم یا انصاف داشته باش و قدری آب به من ببخش، یا اینکه آن را به من بفروش، آخر ما همشهری هستیم، با هم بزرگ شده ایم و بعدش هم ممکن است در دنیا با هم خیلی کارها داشته باشیم، من الان دو دانه جواهر گران قیمت همراه دارم که با فروش اثاث خود آن را خریده ام. من حاضرم آنها را به تو ببخشم و از تو یک خوراک آب بخرم، حالا راضی شدی؟
«شر» گفت: به! می خواهی مرا گول بزنی؟ می خواهی اینجا که هیچ کس نیست دو دانه گوهر را به من بدهی و آب بخوری و آن وقت توی شهر آبروی مرا ببری و آنها را پس بگیری؟ من خودم خیلی از این حقه ها بلدم، صدتا مثل تو باید بیایند پیش من درس بخوانند. خیال کردی من هم مثل تو هالو هستم؟
در این موقع «خیر» دیگر از تشنگی صدایش گرفته بود و چشم هایش تارشده بود. بی حال روی زمین نشست و جواب داد:
«شر» به خدا قسم من اینطور فکر نمی کنم. درست است که تو هم می دانی یک خوراک آب ارزش دو دانه جواهر را ندارد ولی برای من بیشتر هم می ارزد. می گویند پول سفید برای روز سیاه خوب است و چه وقتی بهتر از حالا، باور کن از روی رضا و رغبت گوهرها را به تو می دهم و هرگز هم چشمم دنبال آنها نیست. حاضرم علاوه بر این گوهرها همه دارایی خود را در شهر هم به تو واگذار کنم.
«شر» جواب داد: من میدانم که چون به آب احتیاج داری این حرفها را می زنی، آدم وقتی محتاج است و گرفتار است خیلی حرف ها می زند که بعد دبه می کند، اگر راست می گویی یک کار دیگری بکن، من ده سال است چشم دیدن تو را ندارم، از آن روز که مرا به بازی نگرفتید نمی توانم تو را ببینم، امروز موقعش رسیده که تلافی کنم و تو هم نتوانی مرا ببینی. گوهرهایی که گفتی مال خودت، ولی من حاضرم دو گوهر دیده تو را بردارم و چشمت را کور کنم و آن وقت هرچه می خواهی آب بخور، گوهری که من می خواهم این است تا دیگر نتوانی پس بگیری.
«خیر» از شنیدن این حرف آهی کشید و گفت: «عجب آدم بدی هستی، آیا از خدا شرم نمی کنی؟ کور شدن من برای یک خوراک آب! چطور دلت راضی می شود این حرف را بزنی، «شر» من تو را این قدر سنگدل و بی انصاف نمی دانستم، من از تشنگی دارم بیحال می شوم و تو اینقدر قساوت به خرج می دهی؟»
و «شر» جواب داد: «همین است که گفتم، میخواهی بخواه، نمی خواهی من رفتم، این را هم بدان که در این بیابان نه آبی هست و نه آدمی هست و از هر طرف تا آبادی هفت روز راه است ، نه راه پس داری نه راه پیش، یا باید در این صحرا بمیری یا نابینا شوی و زنده باشی.»
«خیر» دیگر توانایی حرف زدن نداشت و باز هم نمی توانست باور کند که «شر» اینقدر بد باشد. آخر باور کردنی نیست کسی حاضر باشد برای یک خوراک آب چشم کسی را کور کند. اما «خیر» نزدیک بود از تشنگی بیهوش شود، ناچار تن به قضا داد و به «شر» گفت: خود دانی و انصاف خودت، من که باور نمی کنم، ولی می خواهم زنده باشم، هر چه می کنی به من آب برسان، این هم چشم من…
🆔 @dastanak_ir
«شر» فرصت نداد حرف «خیر» تمام شود ، پاره آهنی که در دست داشت به دو چشم «خیر» کشید و چشم های «خیر» پر از خون شد. «خیر» از درد چشم فریاد زد: «آه خدایا» و بیهوش بر زمین افتاد.
«شر» خدا نشناس هم لباس و جواهری که در کوله بار «خیر» بود برداشت و بی آنکه به او آب بدهد راه خود را گرفت و رفت.
«خیر» تا چند لحظه بیهوش بود، همین که به هوش آمد فهمید که «شر» او را تنها گذاشته و رفته. «خیر» بر خاک افتاده بود و دستها را روی چشم گذاشته ناله می کرد. ولی خدا خواسته بود که «خیر» زنده بماند، و یک پیشامد خوب به سراغش آمد.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 الگوی کمک های مؤمنانه
✅ سیاست حضرت زهرا(س) در فعالیت های مدنی و توجه به دیگران.
📚 @dastanak_ir 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انیمیشن بازی تاج و تخت - ۱
این قسمت: مال بابام!
📚 @dastanak_ir 👈💯
#معما
هفت خواهر به یک کلبه رفتند و تصمیم گرفتند که هر کدام کاری را شروع کنند.
اولین خواهر خواندن یک رمان را شروع کرد، دومین خواهر تصمیم گرفت پنکیک درست کند، خواهر سوم تصمیم گرفت شطرنج بازی کند، خواهر چهارم جدول حل کرد، خواهر پنجم لباس ها را شست و خواهر ششم تصمیم گرفت گل و گیاهان را آبیاری کند.
خواهر هفتم چه کاری انجام می داد؟
✅پاسخ تا لحظاتی دیگر در #داناب
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
داناب (داستانک+نکاتناب)
▫️ ﷽ ادامه #داستان_خیر_و_شر ۴) خیر و بدخواهی شر 🆔 @dastanak_ir با این حرف ها
▫️ ﷽
ادامه #داستان_خیر_و_شر
۵. «خیر» و پیشامد خیر
🆔 @dastanak_ir
«شر» گفته بود که این بیابان آب ندارد و از هر طرف تا آبادی هفت روز راه است، اما «شر» دروغ گفته بود. از قضا قدری دورتر از آنجا چاه آبی بود و یکی از کردهای چادر نشین هم در طرف دیگر با همراهانش زندگی می کردند:
🆔 @dastanak_ir
مرد صحرانشین کوهنورد
چون بیابانیان بیابان گرد
با کس و کار وقوم و خویش و همه
گله و گاو و گوسفند و رمه
از برای علف به صحرا گشت
گله را می چراند دشت به دشت
هر کجا آب و سبزه بود و گیاه
داشت آنجا دو هفته منزلگاه
بعد در کار خود نظر می کرد
به دیاری دگر سفر می کرد
همانطور که شهری ها شهر را، ودهاتی ها ده را بهتر می شناسند مردم چادر نشین هم با کوه و صحرا و دشت و بیابان بهتر آشنا هستند. خانه آنها چادر است که هرجا می خواهند بر سر پا می کنند و دارایی آنها هم گاو و گوسفند و شتر است که همراه آنها هستند، گاهی در شهرها خرید و فروش می کنند و بیشتر در بیابان ها زندگی می کنند. تابستان ها به ییلاق های خوش آب و هوا و زمستان ها به قشلاق گرمسیر می روند و کارشان کمی کشت و زرع و بیشتر گله داری است.
تازه دو سه روز بود که مرد صحرانشین با مادر و خواهر و زن ودختر و خویشان و کسان و کارکنان خود در آن صحرا در پشت تپه ای چادر زده بودند و گله های خود را در صحرا می چراندند.
آنها چادرها و خیمه های خود را در جای بهتر سر پا کرده بودند ولی چاه آبی که از آن آب بر می داشتند دورتر بود.
از قضا رئیس قبیله کردها دختری داشت که بسیار خوب و مهربان بود و یگانه فرزند او بود و همیشه از خدمت کردن به مادر خوشحال بود. و آن روز بعد از ظهر زیر سایه چادر نشسته بودند و مادر تشنه شد و آب ها گرم بود. دختر کرد کوزه را برداشت و گفت: من می روم و از چاه، آب خنک می آورم.
دختر کرد از راه دورتر و صاف تر بر سر چاه رفت، رشته ای بر گردن کوزه بست، از چاه آب برداشت و از راه میانبر به طرف چادر روانه شد، در میان راه ناگهان صدای ناله ضعیفی شنید و با تعجب دنبال ناله رفت، و می دانیم که چه دید.
«خیر» با چشمهای خونین بیحال و تشنه بر خاک افتاده بود و خدا خدا می کرد. دختر کرد همین که «خیر» را در این حال دید بی اختیار پیش رفت و صدا زد:
🆔 @dastanak_ir
– ای ناشناس، کی هستی، اینجا چه می کنی، چرا تنها اینجا افتاده ای، چه کسی تو را به این حال انداخته؟ خدایا خواب می بینم یا بیدارم، تو کی هستی؟
«خیر» همین که صدای او را شنید، فریاد زد: من هم نمی دانم و نمی فهمم تو کی هستی، اگر فرشته ای، اگر انسانی، هر که هستی من از تشنگی دارم می میرم اگر می توانی کمی آب به من برسان که زنده بمانم و اگر هم نمی توانی مرا به حال خودم بگذار.
دختر کرد دیگر حرفی نزد، پیش رفت، کوزه آب را به او نزدیک کرد و گفت: بیان این آب، خدایا این چه حال است؟
«خیر» دستهای خود را دراز کرد، کوزه آب را پیدا کرد و گرفت و قدری آب خورد و گفت: خدا را شکر، نجات یافتم، ای فرشته نجات خدا تو را فرستاده بود، تو مرا نجات دادی، تو باید مرا نجات بدهی، اما چشمهای من نمی بیند، آه از چشمهایم.
«خیر» دو کف دست خود را روی چشمهای پرخونش گذاشته بود و همچنان نشسته بود.
دختر کرد گفت: خوب حالا برخیز، تا تو را به جای بهتری برسانم اما «خیر» نمی توانست روی پا برخیزد و زانوهایش از گرما و تشنگی سست شده بود. دختر نزدیک شد و زیر بغل او را گرفت و کمک کرد تا «خیر» برپا ایستاد و دختر بازوی او را گرفت. و اندک اندک او را به راه برد تا نزدیک چادرها رسیدند.
ادامه دارد
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
داناب (داستانک+نکاتناب)
#معما هفت خواهر به یک کلبه رفتند و تصمیم گرفتند که هر کدام کاری را شروع کنند. اولین خواهر خواندن ی
✅ پاسخ معما
خب معلومه داره با سومی شطرنج بازی میکنه😊
👇🏼 این دو مقوله رو با هم اشتباه نگیرید:
1⃣ بعضیا مشکلات رو با طنز بیان میکنن
2⃣ بعضیا طنز رو با مشکلات بیان میکنن
🔍 دو روش کاملا متفاوت
👈🏼 در اولی سعی میشه مشکلات و انتقادات به شکل لطیف و در بستر شوخی مطرح بشه.
[خیلی هم خوب👌🏼]
💀 اما در دومی؛ برای ایجاد یه جوک یا خودشیرینی، به یه مسأله متوسل میشن و اونو دستاویز تمسخر و تحقیر قرار میدن.
🔹 کار این افراد مسخرهبازی و تحقیر کشوره؛ نه پرداختن به معضلات جامعه با نگاه طنز.
💥 مسخرهبازی به بهونه نیاز داره و اتفاقات روز جامعه، این بهونه رو بهشون میده.
🔹 این افراد، دغدغه حل مشکل ندارن.
👈🏼 چون حل مشکلات، کاسبیشونو تعطیل میکنه.
👈🏼 مدام دنبال سوژه میگردن تا تنور لودگیشون رو داغ نگه دارن.
✔️ از اونجایی که هدفشون فقط مسخرهبازی و گرفتن خنده از مخاطبه...
از این رو؛ نه فقط ضعفها، بلکه نقاطقوت رو هم مسخره و تحقیر میکنن!
✅ این افراد نهتنها عزت و غرور ملی براشون معنایی نداره.
بلکه شناخت درست ضعفها و قوتها هم براشون ارزشی نداره. 😕
🔹 برای روشن نگه داشتن موتور خوشمزگیشون، نیاز به سوخت دارن، سوختی که گاهی از نجس معضلات و دردهای جامعه است و گاهی هم از جنس توانمندیهای کشور!
🤔 مثل تمسخر ساخت واکسن ایرانی کرونا، واکسنی که تنها شمار کمی از کشورها درگیر ساختش هستن و بقیه جهان نظارهگر. (جریان ارزشی لبیک)
#فرهنگی_اجتماعی
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
💎 نقش نگین انگشتر حضرت زهرا(س) این بود:
🍃 أمِنَ الْمُتَوَكِّلُون🍃
(توکل کنندگان به خدا، از خطرات در امان اند)
📜 بحار-ص۹-ج۴۳
📚 @dastanak_ir 👈💯
🌸🍃🌸🍃
#زنگ_تفکر
اگر قرار بود با یک کوله پشتی به سفر بروی و به مقصد برسی چه چیزهایی برای خودبرمیداشتی؟
بله!ضروری ترینها!
زندگی نیز همینگونه است اگر میخواهی سریع تر به مقصد برسی باید بارت سبک باشد باید بارت از کینه؛حسد؛تنگ نظری؛خساست ؛ خالی باشد آنوقت راحت تر به سمت هدف حرکت خواهی کرد
📚 @dastanak_ir 👈💯