eitaa logo
داستان های آموزنده
67.5هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🗣قسمت69 👤تقدیر ❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم نمی دونم چرا فکر کردم حمید قابل اطمینانه و بهش گفتم حمید من باردارم.. محسنم نباید بفهمه.فردا میرم تمومش میکنم و این قضیه تموم میشه ! فردا میرم از دستش راحت میشم هم تو هم اون خواهرتو هم محسنو از زندگیم میندازم بیرون و یه زندگی جدید می‌میسازم!...اصلا من احمقم که میام به تو میگم اینارو گفتم و گوشی رو قطع کردم فقط خدا میدونه چجوری اون روز رو گذروندم تا فردا رسید مامانم اومد دستم رو گرفت وگفت پاشو زود بریم مهسا زود همون مانتو مشکی و شال مشکیمو پوشیدم انگار میخواستم برم ختم چهره ام رنگ توش نبود و سر گیجه ی بدی داشتم سریع کفش پوشیدم و خواستیم بریم که بابام گفت کجا مامانم گفت میریم خرید !...برای ظهر سبزی نداریم ... بابام زیاد گیر نداد و ما یه تاکسی دربست گرفتیم و رفتیم به مطب اون دکتری که قرار بود این کارو انجام بده رسیدیم البته نمیدونستم واقعا دکتره یا نیست ! دکتر گفت برو بخواب رو تخت میام رفتم روی تخت خوابیدم دستام رو روی شکمم گذاشتم اشکام ریخت آروم به بچه ی توی شکمم میگفتم منو ببخش مامان !...من مجب.. ور شدم ...تو برو پیش خدا اونجا واست بهتره ! همینجوری فکر میکردم و حرف میزدم و گریه میکردم تا دکتر اومد بالای سرم تا کارش رو شروع کنه نفسم داشت بند میومد •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🟢 یک خاطره در خصوص ایام فاطمیه 🟡 در خصوص ایام‌ شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها، خاطره ای نقل شده که نشان می دهد رضایت اهل بیت(ع) بر این تعلق گرفته که تاریخ دقیق شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها، مانند قبر مطهر ایشان مخفی بماند و در هر دو ایام فاطمیه عزاداری شود. 🔹آیت الله مقتدایی نقل کردند در سال ۱۳۴۵ شمسی در مكه، شیخ علی کاشف الغطا نوه شيخ جعفر كاشف الغطا برایم گفت جد ما درصدد بود اختلاف موجود در خصوص شهادت حضرت زهرا(س) را رفع کند و باتوجه به مرجعیت و موقعیتی که داشت، با خود اندیشید اگر بررسی و اعلام کند شهادت یکی از دو تاریخ ۷۵ روز یا ۹۵ روز بعد از رحلت پیامبر(ص) بوده، مردم تبعیت خواهند کرد و دو موقع عزاداری برپا نمی ‌شود. 🔹کتب مربوطه از شیعه و سنی را جمع کرد تا تحقیق کرده و نظر دهد. ایشان مادر پیری داشت که اهل تهجد و عبادت بود. شب در عالم خواب حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله عليها) را می ‌بیند که با نارضایتی فرمودند این چه کاری است پسرتان می‌ خواهد انجام‌ دهد و ایام عزای ما را کم کند؟ 🔹مادر که از تصمیم پسر خبر نداشت، به اتاق شیخ وارد شده و او را در میان انبوه کتاب می بیند. قضیه خواب و نارضایتی حضرت زهرا را اطلاع می دهد و شیخ جعفر می‌ فهمد این اقدام، مورد نظر حضرت زهرا (سلام الله عليها) نیست. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
مهربانی همیشه ارزشمندتر است. بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. ... زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند. بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!» •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت70 👤تقدیر ❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم ولی خودمو کنترل کردم تا شروع کنه که یهو زنگ مطب رو زدن در مطب رو بسته بود چون کارش غیرقا...نوونی بود دلهره ام بیشتر شد دکتر میخواست بره در رو باز کنه که گفتم ترو خدا دکتر اینو تموم کن بعد برو ! دکتر ل..باش رو گزید و گفت اینجوری نمیشه چیزی نیس نترس حتما از بیماراست! آروم شدم و خوابیدم رو تخت و مامانم بیرون منتظرم بود تا صدای کلی مرد رو شنیدم که انگار بحث بود صدای مامانم رو میشنیدم که گفت خاک بر سر شدیم از بین اون صدای مردا ی صدای آشنا رو شنیدم اون صدا صدای کسی نبود جز محسن ! نفسم داشت بند میومد ...میدونستم حالا دیگه درست کردن همه چیز خیلی سخته !...میدونستم محسنی که در به در دنبال بابا شدن بود ایبار ازم نمیگذره! دستام یخ کرده بود با این حال نتونستم توی اتاق بمونم و خودم رو مرتب کردم و رفتم بیرون دیدم محسنه و با دوسه تا مامور ! همین بیشتر منو ترسو.ند ولی خودم رو گم نکردم و من من کنان گفتم اینجا ...اینجا چه خبره ؟ محسن تا منو دید اومد سمتم و گفت خدا خیرت نده !...میخواستی چیکار کنی ؟...مگه من بابای بچه نیستم؟...چجوری سر خود میخواستی همچین کاری کنی !...من این دفعه دیگه ازت نمیگذرم مهسا ...شکای...تتو میکنم! با اینکه دستام داشت میل ...رزید خودم رو گم نکردم و گفتم برو بابا ...من کار غیر قانوو...نی نمیکنم که توی بخوای ازم شکا...یت کنی ! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
گاهی وقتا آدم سرنوشتش رو درست تو همون مسیری پیدا میکنه که داره ازش فرار میکنه؛ پس جا نزن •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚 گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند. بزرگشان گفت:اینها سنگ حسرتند. هر کس بردارد حسرت می خورد،هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد. برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی. آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند. 🔺زندگی هم بدین شکل است در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴معنی ضرب المثل شمشیر از رو بستن چیست؟ این عبارت کنایه از مبارزه آشکار است نه پنهانی. وقتی می گویند فلانی شمشیر را از رو بسته است، یعنی اهل حیله و فریب نیست که شمشیر پنهان داشته باشد و از پشت خنجر بزند بلکه آشکارا مبارزه می کند. عیاران و جوانمردان به خاطر این که تشکیلات محرمانه داشتند و به ظاهر کسی آن ها را نمی شناخت، در زمان انجام مأموریت شمشیر را از رو نمی بستند بلکه کمربند چرمی را در زیر لباس به کمرشان می بستند و شمشیر را به حلقه کمربند آویزان می کردند طوری که معلوم نشود سلاحی دارند و احیاناً شناخته شوند اما بعد ها که تشکیلات عیاری رونق پیدا کرد، هرگاه که دشمن را ضعیف و ناتوان تشخیص می دادند و مبارزه پنهانی را ضروری نمی دیدند، بدون هیچ ترسی شمشیر را از رو می بستند و دشمن را از پای درمی آوردند. این عبارت رفته رفته به مرور زمان، به صورت ضرب المثل درآمد و در موارد مبارزات علنی و آشکار و به منظور تحقیر طرف مقابل مورد استفاده قرار گرفت. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💕برای کفشی که همیشه پایت را می زند فرقی نمی کند تو راهت را درست رفته باشی یا اشتباه هر مسیری را با او همقدم شوی باز هم دست آخر به تاول های پایت می رسی آدم ها هم به کفش ها بی شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می زند آدمی که همیشه آزارت می دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ...!!! ✍"فروغ‌فرخزاد" •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی یکی گرگ نیست به این معنی نیست که گوسفنده…! چرافکرمیکنید میتونیدبه راحتی دروغ بگیدو.... ماهم باورمیکنیم؟ چرافکرمیکنیدوقتی چیزی رو به روتون نمیاریم یعنی نفهمیدیم؟! ماهم میفهمیم هم تهِ همه‌ی این راه هارودیدیم:) •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
""روزگار به من آموخت که چیزی را،   بدست نخواهم آورد مگر اینکه   چیز دیگری را از دست بدهم . "" گاهی برای بدست آوردن     باید بهای گزافی بپردازیم. ""هیچگاه نمی‌شود همه چیز        را با هم داشت. "دنیا معامله‌گر سرسختی است      " تا نگیرد نمی‌دهد." ""گاهی باید گذشت از برخی گرفتن‌ها    چون ممکن است به بهای از دست دادن          قیمتی‌ترین‌ها بینجامد •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت71 👤تقدیر ❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم با اینکه دستام داشت میل .رزید خودم رو گم نکردم و گفتم برو بابا ...من کار غیر قانوو...نی نمیکنم که توی بخوای ازم شکا...یت کنی ! کی گفته بچه ی توهه؟...تو اصلا باباش نیستی !...از اینجا برو ! تا اینکه یکی از مامورا اومد جلو و گفت خانوم شما کاملا کارتون غیرقا...نونیه این آقا صی...غه نامه داره ...با تست دی ان ای همه چیز مشخص میشه این خانومیم که اومدید پیشش اصلا پزشک نیست ! اینارو کا شنیدم فهمیدم همه چیز بر علیه منه! فهمیدم که با یه تست دی ان ای میشه همه چیز رو فهمید ! مأمورا اون خانومو که خودشو جای دکتر جا زده دود دستگی...ر کردن و منم میخواستن ببرن چون محسن ازم شکا...یت کرده بود ولی محسن گفت صبر کنید !...من از ایشون شک...ایتی ندارم...هرچی باشه خانوممه! ازش چندشم شد و تحقیر آمیز نگاهش کردم مامانم از اون طرف که داشت مثل ابر بهار گریه میکرد! که مامورا گفتن باید بیای آگاهی امضا کنی و شکا.یتتو از این خانوم پس بگیری اونم قبول کرد و قبل از اینکه بره گفت مهسا جونم ...خانومی ...از این به بعد فقط ما دوتا باهمیم هیچوقت جدا نمیشیم بعدم دستش رو گذاشت روشکمم و گفت ایناها نگاه کن ...ثمره ی عشقمونم اینجاست !...حالاهم برو خونه نبینم اتفاقی بیفته ها !...اگه اتفاقی واسه نی نی من بیفته پرونده داری یه راست میری ز...ندان! محسن اینارو گفت و رفت آگاهی منو مامانم دربست گرفتیم رفتیم خونه ...توی راه همش گریه میکردم و میگفتم مامان تا محسن نیست یکی دیگه رو پیدا کن بریم پیشش کارو تموم کنیم ولی مامانم قبول نکرد و گفت دختر خودتو بیچاره نکن !...صبر کن خدا بزرگه! رسیدیم خونه و اولین کاری که کردم زنگ زدن به حمید بود ! باورم نمیشد آنقدر بی‌شعور ونامرد باشه که فورا کار منو به محسن گفته باشه .... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃 لیاقتِ تو بیشتر از این هاست که توقف کنی و خودت را برای افرادِ حقیری که تو را بی بهانه قضاوت می کنند توضیح دهی ... اینها اگر قرار بود بفهمند که قضاوت نمی کردند !! هیچ کس به اندازه ی خودت به مسائل و دغدغه هایت اِشراف ندارد ... این تو هستی که باید درست را از نادرست تشخیص بدهی و گام برداری ... منطق هم همین را میگوید؛ این که در زندگیِ هرکسی ، تصمیم گیرنده و قاضی ، خودش است و خدایش... ، "نه مردم" ! قضاوتت که کردند ، خودت را به نشنیدن بزن و با بیخیالیِ تمام ، راهت را ادامه بده ، کاری که تمامِ انسانهایِ موفقِ تاریخ کرده اند !! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh