eitaa logo
دستان آسمانی
161 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
7.7هزار ویدیو
27 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺رهبری:بنده در جواب عرض میکنم اولاً شما ٢۵ سال آینده را نخواهید دید🔥🔥🔥 🔻 آماده شوید برای اقامه نماز در بیت المقدس به امامت حضرت آقا که آن روز بسیار نزدیک است ✅
🔴دیوار نوشته ای که به حقیقت پیوست...🔥 🔹دیوار نوشته ای در تهران در روزهای ناامنی در کشور
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰آنها این ایران را میخواهند...(۲۰ آبان۱۴۰۱) 🔰ما نیز این تل‌آویو و پاریس و... را میخواهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 قرار جنگ اگر باشد زمین کارزار ما تل آویو است ، تهران ، نه
🇮🇷 📸 تصویر مدارک شناسایی حاج و شهید پور جعفری از خانه ی یکی از چهره های امنیتی سابق عراق کشف شده است ❄️🌹❄️ 🔸کپی این پاسپورت از گاوصندوق منزل ضياء عبدالعزیز الموسوی یکی از مسئولان سرویس اطلاعات ملی عراق در دوران ریاست الکاظمی کشف شد. 🔹وی از افراد نزدیک و مورد وثوق مصطفی الکاظمی است. ضياء الموسوی دیشب دستگیر شده است. ✍معیار علی ملازاده ⭕همیار باشید👇 ✒️https://eitaa.com/alimollazadeh
💠تو دلداده ی او باش، او به مشکلاتت رسیدگی میکند .... ♦️امام زمان ارواحنافداه فرمودند: وظیفه ی ماست که به محبین مان رسیدگی کنیم ....‌ 💠حکایتِ دلدادگی یک جوان شیعه ی ایرانی به دختر دانشجوی مسیحی است، خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان می‌کند : ♦️من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد. او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید. فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم. بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود. خیلی کمکم کرد و همه­ ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه ­السلام) بود. ▫️ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می­ رفتیم، همسرم را گم کردم. از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می ­پرسیدم، نمی ­دانست. خسته شدم و گوشه ­ای با حال غربت نشستم. ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می ­کرد. به من گفت: بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الآن وقت می­ گذرد. بی­ اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم. بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند. خیلی از لطفش تشکر کردم. او به هنگام خداحافظی فرمود: 👈«وظیفه ­ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم». 👈«در طول عمر ما شک نکن». 👈 «سلام مرا هم به دکتر برسان». ▫️برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود ▫️دست‌های خویش و دامان توام آمد به یاد 📚نقل از کتاب میرِ مهر ص۳۵۵ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج و العافیه و النصر... ✨ذڪرهاےگرـღـگشا✨ 💠 @zekroshafa
💚پیامبر صلی الله علیه و آله: 🌙هر کس در ماه رمضان بسیار صلوات بفرستد، خداوند در آن روزى كه ترازوهای اعمال سبك‏ اند، ترازوى او را سنگين مى‌کند.💐 🌙مَن أكثَرَ فيهِ مِنَ الصَّلاةِ عَلَيَّ، ثَقَّلَ اللّهُ ميزانَهُ يوَمَ تَخِفُّ المَوازينُ.💐 📙الامالی صدوق ص۹۵ ✨ذڪرهاےگرـღـگشا✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سنگین ترین عمل.. نیت کنید که ذکر صلوات حاجت می دهد🌺 امام صادق علیه السلام: سنگین ترین عملی که روز قیامت در ترازوی اعمال گذاشته می شود صلوات بر محمد صلی الله علیه و آله و اهل بیت ایشان و عرض ارادت و سپاس از همراهی اعضای محترم کانال دستان آسمانی ✳️ثواب ختم صلوات در اولین دوشنبه ماه مبارک رمضان هفتم فروردین ماه رابه محضر مقدس و نورانی سید و مولایمان حضرت بقیه الله (الاعظم ارواحنا له الفدا) وحضرت محمد مصطفی صل الله علیه و سلم و روح مطهر ه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها وروح مطهر ائمه اطهار علیهم السلام وروح مطهره حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها وهدیه به روح مطهر سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی و شهدای همراه وهمه‌ی شهدای والامقام سلامتی و تعجیل در فرج ✳️ و سلامتی و طول عمر رهبر بزرگوارمان و برآورده شدن حاجات اخروی و دنیوی اهدا و تقدیم میگردد... به امیدعاقبت بخیری وسلامتی همه‌ی مادران وپدران عزیز و شفای همه بیماران خصوصاً بیماران روحی و روانی و سرطانی ولاعلاج و دفع بلا های زمینی و آسمانی برآورده شدن حوائج اعضای محترم کانال دستان آسمانی▪️ وبه امید آمرزش گناهانمان وتوفیق بندگی خداوند مهربان التماس دعای فرج...▪️ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
دستان آسمانی
─═┅♦️  #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 19 درد نفسم را بُریده بود. چیزی نمانده بود کمرم از وسط نصف شود. بازوی پرستار را محکم فشار دادم و جیغ کشیدم، پرستار با عصبانیت دستم را پس زد و گفت: «چیکار می‌کنی؟ تو رو تربیت نکردن؟» انگار آب یخ روی سرم ریختند! به زحمت از تخت پایین آمدم، خیلی بهِم برخورد. گفتم: «من درد دارم. دست خودم نیست! بازوت رو محکم فشار دادم، از جا که نکندم!» چادر سر کردم و از اتاق رفتم بیرون. دنبال دَرِ خروجی بیمارستان می‌گشتم. رجب و زن‌دایی افتادند دنبالم که: «کجا میری؟!» فریاد زدم: «منو ببرید خونه! دیگه اینجا نمی‌مونم.» رجب دستپاچه دنبالم راه افتاده بود و می‌گفت: «صبرکن زن! بذار ببینیم دکتر چی می‌گه» فریاد زدم: «بمیرمم اینجا نمی‌مونم. رجب! منو ببر خونه!» پا در یک کفش کرده بودم و داد می‌زدم. با لجبازیِ من به خانه برگشتیم. رجب دنبال قابله رفت. اشهدم را خواندم؛ گفتم خورشید فردا را نمی‌بینم! از هوش رفتم، اما تقدیر چیز دیگری برایم نوشته بود. اول خرداد سال ۴۴ صدای اذان صبح و گریه‌های امیر به هم گره خورد و قابله گفت: «آقا رجب! مژدگونی بده، بچه‌ت پسره.» رجب زد تو ذوق قابله و گفت: «خودم می‌دونم! کلی آدم خواب دیدن؛ اسمشم امیره!» دستمزدش را داد و راهی‌اش کرد. زن‌دایی تا آمدنِ مادرم کنارم ماند. نزدیک ظهر مادرم برگشت خانه. با صدای گریهٔ امیر، فهمید من فارغ شدم. دست و پای امیر را بوسید و برای‌مان اسپند دود کرد. دلم خوش بود کنار مادرم زندگی می‌کنم. ای کاش بیشتر کنارم می‌ماند. من دست‌تنها بودم با یک نوزاد کوچک که احتیاج به رسیدگی داشت. فرصت نمی‌کردم چهار قاشق غذا بخورم! کهنه‌های امیر را جمع می‌کردم غروب بچه را می‌سپردم به رجب و در سرما و گرما می‌رفتم کنار رودخانهٔ نزدیک محلهٔ مرتضوی، مشغول شستن کهنه و رخت‌های چرک می‌شدم. خیلی لاغر بودم و ضعف شدید داشتم. مادرم غذاهای مقوی برایم می‌پخت، می‌دانست هرچه گوشت و برنج می‌آورد؛ من انبار می‌کنم برای پذیرایی از میهمان. با التماس می‌گفت «زهراجان! یه‌کم به خودت برس، خوب بخور برای کی جمع می‌کنی؟ شکم مردم؟ خدا همیشه به آدم پسر نمی‌ده. ناشکری نکنی مادر! سختی‌ها می‌گذره و پسرت بزرگ می‌شه ان‌شاءالله. پسر خیلی خوبه، عصای دست پدر و مادرشه.» یک گوشم دَر بود و گوش دیگرم دروازه. کمی جان گرفتم و امیر رشد کرد. دوباره بهانه‌گیری‌های رجب شروع شد. کافی بود حرفی خلاف نظرش بزنم، فوری دست به کمربند می‌بُرد و با زور قانعم می‌کرد! کتک‌هایش برایم حکم نوازش را داشت! مادرم متوجه شده بود اما کاری از دستش برنمی‌آمد. من شوهر و بچه داشتم؛ باید تلخ و شیرینی زندگی را تحمل می‌کردم، چاره‌ای نبود.
دستان آسمانی
─═┅♦️  #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 20 دلم گرفته بود قبل از ظهر رفتم سری به زن‌دایی بزنم، امیر خیلی سنگین شده بود؛ روز به روز تپل‌تر می‌شد، خیلی خوش‌خوراک بود. نان لواش را می‌گرفت دستش و یک‌جا می‌بلعید. در طول مسیرِ خانهٔ دایی، چند مرتبه نشستم گوشهٔ خیابان و به حال خودم گریه کردم. دست‌تنها بودم؛ مادرم و رجب صبح تا شب سرکار بودند. محمدحسین هم از صد پُشت غریبه بدتر بود! انگار نه انگار که دایی شده است، نه به من محل می‌گذاشت نه به رجب و امیر. با همهٔ این سختی‌ها، تولدِ امیر برایم آرامش به همراه داشت و تحملِ بدخُلقی‌های رجب آسان‌تر شده بود. یک خندهٔ امیر کافی بود تا درد و زخم‌های تنم را بشویَد و با خودش ببرد. یک شب رجب با چند قوارهٔ ابریشم قرمز، خانه آمد و پارچه را داد به من. گفت: «یکی از مسافرای چینیِ هتل اینو به تو هدیه داده!» خیلی نرم و شیک بود. پارچه را گذاشتم داخل کمد تا بعداً لباسی برای خودم بدوزم. چند روز بعد رجب وسط روز با عصبانیت به خانه برگشت و گفت: «من دیگه پام رو تو اون هتل خراب‌شده نمی‌ذارم.» با تعجب گفتم: «چرا؟ چی شده؟!» ابرو درهم کشید و گفت: «اون زنیکه خارجی، یابو برش داشته! همونی‌که پارچهٔ ابریشم برات فرستاد؛ شبا تنها می‌رفت خرید، دلم براش می‌سوخت، همراهش می‌رفتم تا لات و لوتا اذیتش نکنن. کاش نمی‌رفتم. بی‌حیا عاشق من شده! می‌خواست منو بغل کنه! دیگه سرکار نمی‌رم.» از غیرتش خوشم آمد و تحسینش کردم. پارچه را از داخل کمد برداشتم و نگاهش کردم، دلم نیامد دور بیندازمش! خیلی پارچهٔ مرغوبی بود. همه را بُرش زدم و برای امیر، کهنه درست کردم! به خیال خودم با این کار هم اسراف نکردم، هم از آن زن خارجی انتقام گرفتم! رجب چند روزی خانه ماند تا اینکه آن مسافرِ خارجی از ایران رفت و او برگشت سر کارش. امیر هنوز یک سالش نشده بود که عموهای رجب بالاخره بعد از چند سال زمین‌های پدری‌اش را فروختند و ارثیهٔ خوبی به ما رسید. با پولی که به دست آوردیم؛ در یکی از محله‌های جنوب تهران به نام وصفنارد، هفتاد متر زمین خریدیم و خانه را ساختیم. مقداری طلا و سکه داشـتم که از فامیل هدیه گرفته بودم، همه را دادم به رجـب تـا خرجِ ساخت خانه کند. خودش هم کمی پول پس‌انداز کرده بود؛ اما همچنان برای تکمیل خانه کافی نبود. بالاخره با قرض و قوله کار را پیش بُرد و دو اتاق کنار هم سـاخت؛ یکی دوازده متری و یکی‌هم نُه متری. مثل همهٔ خانه‌ها یک حوض وسط حیاط ساختیم؛ کمی آن‌طرف‌تر هم آشپزخانه. دیوار اتاق‌ها را گچ و خاک کردیم و وسایل را چیدیم. پول کافی برای خرید پنجره نداشتیم؛ با نایلون و پتو پنجرهٔ طرف خیابان را پوشاندم. هربار که طوفان می‌آمد، تمام زندگی را گردوخاک برمی‌داشـت. فرش‌ها را به‌سختی می‌بُردم داخل خیاط و خاکشان را می‌تکاندم. نایلون را دوباره با میخ به دیوار می‌زدم و تا قبل از آمدن رجب، همه‌چیز را مرتب می‌کردم.
هدایت شده از دلداده‌ انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 به قربان افطار و خرما و نجوای تو سحرهای پر گریه و سوزش و آه تو کجا می نشینی اذان ها، فدایت شوم به قربان آن سفره ی سرد و تنهای تو 🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘ 🎙 /حاج آقا دانشمند/ ❤️ مظلوم تر از (عجل الله تعالی)خداوند خلق نکرده 💙 @deldadegi