9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناله فراق یابن الحسن آقا بیا جواد مقدم یابن الحسن یا امام زمان (عج) . Yabinul Həsən və ya İmam Zaman (ə)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هشت توصیه امام هشتم برای روزهای آخر شعبان:
اباصلت میگوید:در آخرین جمعه شعبان خدمت امام رضا علیهالسلام رسیدم.فرمود:
ای اباصلت، بیشترِ ماه شعبان سپری شده و امروز آخرین جمعه شعبان است، پس در روزهای باقیمانده کوتاهیهای روزهای گذشته را جبران بکن و باید به آنچه برایت مهم است اقدام کنی:
🌿۱. زیاد دعا کن.
🌿۲. زیاد استغفار کن.
🌿۳. زیاد قرآن تلاوت کن.
🌿۴. از گناهانت به درگاه خدا توبه کن تا خالصانه به ماه خدا وارد شوی.
🌿۵. هر امانتی که گردنت هست ادا کن.
🌿۶. تمام کینههایی که در دلت نسبت به مؤمنان داری، از دل بیرون کن.
🌿۷. هر گناهی که به آن مبتلا هستی از آن دست بکش و تقوای خدا پیشه کن و در آشکار و پنهان بر خدا توکل کن...
🌿۸. و در روزهای باقیمانده این ماه بسیار بگو:
اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ...
خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از آقای تحلیلگر 🇮🇷✌️
سلام
میخواستم برای 4 شنبه سوری متن بنویسم
گفتم ساده بنویسم :
مراقب باشید کشته نشید
دستتون قطع نشه
چشمتون کور نشه
گوشتون کر نشه
من مجبور هستم بی پرده براتون بنویسم چون دوستتون دارم
مراقب خودتون و فرزندانتون باشید دوستانم
که با دل خوش به استقبال عید بریم
@mrtahlilgar
💫نماز بسیار مهم شب بیست و دوم ماه شعبان (امشب)
🌷پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
هرکس در شب بیست و دوم شعبان ۲ رکعت نماز در هر رکعت بعد از حمد، ۱بار سوره کافرون(آیات درون تصویر بالا) و ۱۵ بار سوره قلهواللهاحد بخواند، خداوند متعال نام او را جزو نام صدیقان مینویسد و در روز قیامت در زمره رسولان و تحت حمایت الهی، محشور میگردد.
(اقبال الاعمال سید ابن طاووس)
👈پاسخ به شبهات فضای مجازی
⛔️جمهوری اسلامی ایران از توافق با عربستانی خوشحالند که روزی پادشاه عربستان دست بوس شاه ایران بود!!
📣 پاسخ:
1️⃣ علیرغم اینکه جمهوری اسلامی بارها اعلام کرده به دنبال بهبود روابط با همسایگان هست، اما در خصوص توافق اخیر، باید دانست که با درخواست عربستان از چین برای میانجیگری ، این توافق حاصل شده است.
2️⃣تصویر منعکس شده در فضای مجازی مربوط به یک تاجر اماراتی است و ربطی به پادشاه عربستان ندارد.
خناسان این سالها برای فریب جاهلان و دوستان غافل بارها و بارها متاسفانه از تحریف تاریخ برای تطهیر پهلوی بهره برده اند.
3️⃣ خدماتی که محمد رضاشاه به اعراب وهابی کرد (مانند حاتم بخشی استان چهاردهم ایران یعنی بحرین) البته که پای او را هم ببوسند حق دارند!
✅ در پرتگاه مجازی، مجهز باش...
وسیله قبولی نماز=امام زمان صلوات الله علیه است
وسیله آمرزش گناهان=امام زمان صلوات الله علیه
وسیله استجابت دعا=امام زمان صلوات الله علیه
وسیله وسعت رزق و روزی=امام زمان صلوات الله علیه
وسیله دفع هم و غم=امام زمان صلوات الله علیه
وسیله برآورده شدن حاجت=امام زمان صلوات الله علیه
وَاجْعَلْ صَلاتَنا بِهِ مَقبُولَةً، وَذُنُوبَنا بِهِ مَغْفُورَةً، وَدُعاءَنا بِهِ مُسْتَجاباً؛ وَاجْعَلْ أَرْزاقَنا بِهِ مَبْسُوطَةً، وَهُمُومَنا بِهِ مَكْفِيَّةً، وَحَوَائِجَنا بِهِ مَقْضِيَّةً
📌خدایا به وسیله او نمازمان را پذیرفته و گناهانمان را آمرزیده و دعاهایمان را مستجاب گردان؛ خدایا روزیهایمان را به سبب او گسترده و اندوهمان را برطرف شده و حاجتهایمان را برآورده فرما
📚دعای ندبه
خدايا
در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتي ،
تو در کوير تنهايي، انيس شبهاي تار من شدي،
تو در ظلمت نااميدي، دست مرا گرفتي
و کمک کردي... که هيچ عقل و منطقي
قادر به محاسبه پيش بيني نبود،
تو بر دلم الهام کردي و به رضا و توکل
مرا مسلح نمودي،
و در ميان ابرهاي ابهام و
در مسيري تاريک مجهور و وحشتناک
مرا هدايت کردي..
• شهید چمران •
#نیایش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براندازی امشب هم تموم شد....
🔹 بارون اومد و یادشون داد خدا زورش بیشتره(((:
☑️ @enghlabi_ir
دستان آسمانی
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰ ✏
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 3
دایی یک پسر به نام رضا و پنج دختر داشت.
ارتشی و طرفدار سرسخت شاه بود. سه دخترش را فرستاده بود خانهٔ بخت و چند نوهٔ قدونیمقد هم داشت. بچههای دایی اهل درس و مدرسه بودند، اما مادرم به ما اجازهٔ درس خواندن نمیداد و میگفت: «دوست ندارم بچههام پاشون به مدرسهٔ بیحجابا
باز بشه!»
زنِ داییمحمد سرش را با کارهای خانه و بچهها
گرم کرده بود. کاری به شاهدوستیِ شوهرش نداشت و میخواست بچههایش را پایبند به مسائل شرعی بزرگ کند؛ اما برادرزادههای مادرم تحت تأثیر جامعهٔ آن روزها، اعتقادی به مسائل شرعی و پوشش اسلامی نداشتند. هر مدل و رنگی که میخواستند، لباس میپوشیدند. هزار جور سُرخابسفیدآب به صورتشان میمالیدند و بیرون میرفتند.
مادرم از وضعیت پوشش برادرزادههایش خیلی ناراحت بود و میترسید ما از آنها تأثیر بپذیریم؛
مدام در گوشمان میخواند: «دختر باید سربهزیر باشه! نباید لباسهای رنگی بپوشه، نباید کاری کنه چشمِ نامحرم بهش بیفته؛ اصلاً چه معنی داره دختر پاش رو از در خونه بیرون بذاره؟! خدا قهرش میگیره.
آدم نباید عذاب خدا رو برای خودش بخره!»
جلوی محرم و نامحرم روسری و چادر از سرِ ما نمیافتاد. حسابی مراقب خودمان بودیم.
مادرم تا چشمِ برادرش را دور میدید، دوسهتا حرف درشت بارِ دخترهای دایی محمد میکرد؛ اما گوش آنها بدهکارِ این حرفها نبود. فردا صبح، روز از نو، روزی از نو! کار خودشان را میکردند.
یکی از دختران دایی با وجود اینکه بچه هم داشت، اما اهل رعایت محرم و نامحرم نبود. یک روز مادرم به او گفت: «عزیزدلم! من شنیدم دخترِ برادر میتونه عمهش رو بهشتی کنه. حالا به نظرت با این سر و وضعِ تو،
من که هیچ، اصلاً خودت رنگِ بهشت رو میبینی؟!»
نوهٔ حاضرجوابِ دایی که سیزده چهارده سال هم بیشتر نداشت، پرید وسط حرف مادرم و گفت:
«چی میگی عمه؟! این اُمّل بازیها چیه؟ حیف نیست آدم زیبائیش رو بپوشونه؟! بذار مردم وقتی مامانم رو میبینن کِیف کنن!»
صورت مادرم سرخ شد، مثل اسپند روی آتش بود. خیلی خودش را کنترل کرد تا جوابش را ندهد.
لب گزید و زیر لب استغفار کرد تا کمی آرام گرفت.
دلم میخواست لنگهٔ دمپاییام را به طرف پسرکِ بیحیا پرت کنم. اما حیف که مادرم داخل حیاط بود
و جرأت نداشتم.
برای شستشوی روزانه، بیشتر خانهها آب انبار داشتند. آب انبار اتاقی سرپوشیده بود که معمولاً در پایینترین سطح خانه ساخته میشد. مخزن آبانبارها مکعبی با سقفی گهوارهای شکل بود که ساختوسازش
نیاز به مهارت خاصی داشت و کار هرکسی نبود.
به شکلی مهندسی شده بود که آب در آن نمیگندید
و بیماریای به وجود نمیآمد. برای برداشتن آب از دَلْو یا تلمبهٔ دستی استفاده میکردیم.
دستان آسمانی
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰ ✏
═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 4
حجم آب انبار به اندازهٔ تأمین آب مصرفی یک ماه خانواده بود. از داخل کوچه لوله میکشیدند تا داخلِ حوض و آب انبار، هر ماه یکی میآمد در کوچه و خیابان و با صدای بلند داد میزد: «ای اهالی کوچه!
به هوش باشید که امروز آب محل باز میشه.»
آخر شب تا سحر کنار حوض لباسهای چرک را میشُستیم. باید حواسمان را به میزان مصرف آب جمع میکردیم تا یکوقت ماه تمام نشده بیآب نمانیم؛ برای همین بعد از طلوع خورشید، تشت را روی سر میگذاشتیم و میرفتیم پای فشاری آب یا رودخانه. لباسها را آب میکشیدیم و بعد، آفتاب بالای پُشتبام لباسها را خشک میکرد. آب آشامیدنی را هم
از یکی دو محله آنطرفتر و از چاه میآوردیم.
سطل و دبههای سنگین آب را به سختی دنبال خودمان روی زمین میکشیدیم و به خانه میرساندیم و داخل منبع میریختیم.
یک روز بعد از ظهر با سحر دختر کوچک دایی رفتیم سر چاه آب بکشیم.
مادرم با خواهش و التماس من راضی شد همراهش بروم. جز برای شُستنِ لباسها و آب آوردن، حق بیرون رفتن از خانه را نداشتم. تماشای مردم کوچه و خیابان و ماشینها برایم جذاب بود.
رسیدیم سر چاه، طناب از دست دختر دایی سُر خورد و سطل افتاد داخل چاه. کاری از دستمان برنمیآمد؛ دست از پا درازتر برگشتیم خانه.
دایی کمی بدخلقی کرد و سر همه غر زد. مادرم دستم را گرفت و با خود به داخل اتاق بُرد. نگاه تندی به من کرد. از آن نگاههایی که هزار جور حرف و کنایه پُشتش بود. دَرِ اتاق را چهار قفله کرد و یک دل سیر کتکم زد. گفت: «تو باعث شدی داییت ناراحت بشه، بهت گفتم نرو، اما گوش ندادی.»
جانش برای برادرش درمیرفت، عشق عجیبی به هم داشتند.
فردایش رفتیم حمام عمومی. مادرم کبودیهای تنم را که دید، به گریه افتاد. زد پُشت دستش و گفت:
«الهی که دستم چلاق بشه، من این بلا رو سر تو آوردم زهرا جان؟!»
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. از اشکهایش معلوم بود از کار دیروزش ناراحت شده. همان شد، اولین و آخرینِ کتک خوردنِ من از مادرِ دلنازکم.
از آن روز به بعد هیچوقت دست روی من بلند نکرد. من هم حواسم را جمع میکردم تا حرف مادرم را
زمین نگذارم و جز چشم چیزی نگویم.
پدرم در یکی از خانههای اشرافی تهران که صاحب آن شخصی به نام احرابیان بود، باغبانی میکرد و نگهبانی میداد. یکی دو مرتبه در ماه به ما سر میزد.
مدتی که از او بیخبر میماندیم، مادرم غذای گرمی میپخت و به دیدن بابا میرفت.
در یکی از این دیدارها آقای احرابیان از پدرم خواست تا اجازه بدهد مادرم کمکحالِ همسرش و آشپزِ خانه شود. پدرم که خودش را مدیون ارباب میدانست، نتوانست نه بگوید.
دستان آسمانی
═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰ ✏️
─═┅♦️ #قصه_ننه_علی ♦️┅═─
📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی
✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاهآبادی✰✰
✏️ نوشتهٔ #مرتضی_اسدی
✅ قسمت 5
از فردای آن روز مادرم هم سرکار رفت. مادر آخر شب برمیگشت خانه تا ما تنها نباشیم. نیمههای شب که
از خواب بیدار میشدم، میدیدم مادرم با آنهمه خستگی رو به قبله ایستاده و نماز شب میخواند. خیلی معتقد بود؛ به یاد ندارم نماز شبش را ترک کرده باشد. میگفت: «خدا برکت زندگی رو توی دو چیز
قرار داده. نون حلالِ روز و نافلهٔ شب.»
برادرم محمدحسین وردستِ یک اوستا، سرِ ساختمان بنایی میکرد. سرِماه حقوق همه یکی میشد و مادرم کل پولها را میداد به برادرش تا پسانداز کند.
با کمک دایی، خواهرهایم را خانهٔ بخت فرستادیم.
تمام جهیزیهٔ دختر به زور یک وانت میشد!
تشکیل خانواده آسان و بدون تجملات بود.
دختر و پسر در سن پایین ازدواج میکردند.
همهٔ خواهرانم قبل از دوازده سالگی شوهر کردند.
اگر دختر از یک سنی به بعد خانهٔ پدرش میماند؛ حرف برایش درست میشد و مردم کلی عیب و ایراد ردیف میکردند و اگر سرِ زبان مردم میافتاد، باعثِ سرخوردگی پدر و مادرش بود.
خانهٔ ارباب بالای شهر بود و مادرم برای رفتوآمد خیلی اذیت میشد. بعد از چند سال برای آشپزی،
جای دیگری رفت. آنقدر دوست و آشنا پیدا کرده بود که یک روز هم بیکار نمیماند.
با وجود اینکه دایی محمد دختر مجرد در خانه داشت و با آنها سرگرم بودم، اما مادرم دوست نداشت بدون او در خانه بمانم. من بزرگ شده بودم به قول خودش عقلم میرسید. پس باید همراهش به خانههای مردم میرفتم تا دستْتنها نباشد همیشه مثل کِش شلوار دنبال مادرم بودم و به او میچسبیدم.
نزدیک میدان باغ شاه(یکی از میدانهای قدیمی تهران که بعد از انقلاب به میدان حُر تغییر نام پیدا کرد.) خانوادهای پُررفت وآمد زندگی میکردند که از ساداتِ ثروتمند و محترم محله بودند. مادرم برای آشپزی به آن خانواده معرفی شد. خانهای ویلایی و دو طبقه که دورتا دورش را اتاقهای مبلمان شده پُر کرده بود.
هر شبِ هفته بساط میهمانی و سفرهٔ اطعام پهن بود؛ سرِ مادرم حسابی شلوغ شده بود.
انواع سبزیها را در دستههای بزرگ، داخل یکی از اتاقهای نزدیک مطبخ روی هم میریختند و من برای پاک کردن آنها به کمک مادرم میرفتم.
عطرِ خوشِ برنج ایرانی و بوی قورمهسبزیهای مادرم هوش از سرم میبُرد. آب از لب و لوچهام آویزان میشد و دلم ضعف میرفت؛ اما اجازه نداشتم
دست به غذا بزنم. اول باید اهل خانه و میهمانها
غذا میخوردند، بعد ما.
مدام بین مطبخ و میهمانخانه در حال رفتوآمد بودیم. یکی از خوبیهای کارکردن در خانهٔ مردم
برای من این بود که مزهٔ غذاها از یادم نمیرفت.
تنها آنجا میتوانستیم غذای چرب و چیلی بخوریم.