الحمدلله که نظرات متنوع و پرمهرتون همچنان جاریه
ممنون که به فکر ارتقای محصولات بعدی هستید و با ارسال نظرات تون براش تلاش میکنید
خدارو شاکریم بخاطر همراهی بی دریغ تون
کاش همهجا باران ببارد
کتاب را باز میکنم و میروم در کوچه پس کوچههای داستان.
میثم محمدی پیرزن را نشانم میدهد و میگوید:اسمش ننه قاسم است.دکتر جهادی کودکان روستا را معاینه میکند و ننه قاسم همان جا که نشسته لالایی می خواند برای پسرشهیدش.
چند صفحه آن طرف تر نجمه اشرفی نان گرم محلی را نشانم میدهد. به سرم میزند من هم همراه جهادیها نان بخرم ازآن دخترک دوستداشتنی تا پول خرید لباس عیدش جور شود .
نگار دهقانی هم از انتظار ننه رحمان میگوید و از دلتنگیاش و من بغض میکنم از اینهمه روزهای فراق که قلب پیرزن را خراش میدهد و خراش.
اینها همه ماجرا نیست که اگر غم دارد این کتاب امید هم دارد. طیبه روستا مینویسد از پسر بچهای بنام پوریا که با کمک جهادیها نجاری یاد میگیرد و نخستین حقوقش را مزه مزه میکند تا به مادرش بگوید دیگر لازم نیست سختی بکشد. حالا کاممان شیرین میشود از مهارت چوبتراشی.
البته گاه داستانها چنان موجز و کمحرف میشوند که برای درک بهترشان باید چند باره بخوانیشان و من هول برم می دارد که نکند این ایجاز نتواند اعجاز کند برای درک و فهم عمیق داستانها و داستانکها.
گاه فضا آن رنگ و بویی که باید میداشت نداشت، دلم می خواست نویسنده چنان فضا را ترسیم میکرد که من خواننده هم بتوانم در خارستان قدم بزنم. خارها را بچینم. همه را در دیگ بجوشانم و عرق خار شتر را برای روستاییان به یادگار بگذارم و بروم .
اما در یک کلام کتاب را یک نفس سرکشیدم. خوش طعم بود. امیدم همه این است که این خیزش ادبی استمرار پیدا کند و نه تنها اینجا که در همه جای سرزمین عزیزم باران ببارد.
خداقوت
کیا
امروز سالروز میلاد شاه مردان عالم، امیرالمؤمنین (ع) بود که در رسیدگی به درد مردم به گواهی رسول خدا در قله بودن
جا داره این روز رو به زنان و مردان جوانمردی که در روزگار کرونا زده مردونگی کردن و به درد مردم رسیدگی کردن مخصوصا پدیده های جهادی گروه شهید مسرور تبریک ویژه بگیم که سیره حضرت رو عملی به رخ دنیا کشیدن
چند برگ از اینجا باران میبارد، به یاد این شیعیان حضرت داستانک شده که هیچ وقت یادمون نره با چه جوانمردانی هم عصر و همسنگر بودیم...
روزتون مبارک عاقبت تون بخیر
اجرتون با مولا علی(ع)
📚اینجا باران میبارد
https://eitaa.com/dastanenadiyan
❓❗️بنظرتون این بار
کجا رودخانه ای جاریست؟
کجا باران میبارد ؟
✅با ماهمراه باشید، خبرای خوبی تو راهه
https://eitaa.com/dastanenadiyan
اول صبح آفتاب نزده با چمدون های پر از کتاب جهادی رسیدیم اینجا ...
اینکه ماجرا چیه برای خودمون هم در هاله ای از ابهام بود، بعد از طی مراحل پذیرش مفصل براتون توضیح میدیم...
https://eitaa.com/dastanenadiyan
امروز
📚"اینجا باران میبارد"
و
📚" اینجا رودخانه ای جاریست"
در
🎊🎉"چهارمین جشنواره ملی جهادگران"
https://eitaa.com/dastanenadiyan
🤩استقبال جهادگران برگزیده چهارمین جشنواره ملی جهادگران از کتاب های جهادی:
📚تکرار هیجان انگیز "اینجا باران میبارد" و "اینجا رودخانه ای جاریست" در سبد خرید جهادگران سراسر کشور
https://eitaa.com/dastanenadiyan
شروع غافلگیر کننده
نفس زنان چمدانهای پر از کتاب را از پلههایی که تمامی نداشت، بالا می آوردیم.
از مترو که خارج شدیم، تابلو مجتمع دانشجویی فرهنگی ۱۳ آبان را دیدیم.
نسیم خنکی آمد و صبح زمستانی تهران را یاداوری کرد و گرمای جنب وجوش پله های مترو را از جانمان برد. پیاده رو خلوت بود، چمدان را باز کردیم تا باتابلو مجتمع عکسی از اینجا باران می بارد و اینجا رودخانه ای جاریست بگیریم. مردی با ریش های سفید و تیپی اسپورت نزدیک آمد و پرسید: چی می فروشید خانما؟
به لطف ماسک، متوجه خنده ما نشد.
مکثی کردم و گفتم: نه، ما قصد فروش نداریم. اومدیم برای شرکت جشنواره جهادگران
با صدایی پر انرژی گفت: به به، من هم اهل کتابم، می تونم یکیش رو داشته باشم؟
یکی از کتاب ها را به پیرمرد هدیه دادیم.
نگاهی به طرح روی جلد انداخت و گفت: چه جلد قشنگی! دستاتون رو بالا بگیرین. من دعا می کنم و شما آمین بگین.
شعری چند بیتی خواند که خودش سروده بود. محتوای شعر، تشکر از خدا بود وطلب خیر
خستگی راه با شعر زیبای پیرمرد از تنم رفت.
ساک را بستیم و از ورودی اصلی وارد لانه جاسوسی سابق شدیم. حالا سالهاست شده بسیج دانشجویی. یادم به حسینیه کردن کاخ سفید افتاد، صبح خیلی نزدیکه.
چمدان به دست، از محوطه پر پیچ و خم رد شدیم و به استراحتگاه خواهران رسیدیم.
تا وارد شدیم، خانم ها مشغول آماده شدن بودند. از برنامه جشنواره پرسیدیم. یکی از خانم ها گفت: افتتاحیه ساعت ۸ هست.
به ساعتم نگاهی انداختم. آهی کشیدم و گفتم: فقط ربع ساعت وقتِ استراحت داریم.
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که دلمان طاقت نیاورد. راهی سالن افتتاحیه شدیم و با مسئول غرفه ها هماهنگ کردیم. بخشی از کتاب ها را بردیم غرفه فروش. افتتاحیه تمام شد و سری به غرفه ها زدیم. با مجموعه هایی که از استان های مختلف آمده بودند، آشنا شدیم. از کارهای جهادی خودشان می گفتند و ما هم کتاب ها را به آنها معرفی می کردیم.
هنوز بخش اول برنامه های صبح، تمام نشده بود که مسئول فروش تماس گرفت.
_کتابا تموم شد، بازم دارین؟
برگشتیم استراحتگاه و با پلاستیک های پر از کتاب به سالن آمدیم.
غروب نشده، بیشتر کتاب هایی که آورده بودیم فروش رفت.
رفتیم برنامه پایانی که شب خاطره بود، در طول برنامه مشغول هماهنگی ارسال کارتن های کتاب از شیراز بودیم که فردا هم معرفی و عرضه کتاب رو ادامه بدیم.
ان شاء الله فردا هم همین قدر از کتاب های جهادی استقبال بشه و سبکبار برگردیم.
خوشحالیم که حالا همه جای ایران باران میبارد...
https://eitaa.com/dastanenadiyan
📝روایت خانم قوامی فر از روز اول چهارمین جشنواره ملی جهادگران