🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀
🍁🥀🍂
🥀🍂
🍁
🥀 سخن
از امیرالمؤمنین علی علیه السلام پرسیدند: «از آفریدههای خداوند کدام زیباتر است؟ » فرمود:
«سخن. » پرسیدند: «کدام زشت تر است؟ » فرمود: «سخن. » سپس فرمود: «به وسیله سخن، رو سپید میشوند و به وسیله سخن، روسیاه میگردند».
#وفات_حضرت_خدیجه 🥀
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀
🍁🥀🍂
🥀🍂
🍁
🥀نیروی همت
مورچه ای را دیدند به زورمندی کمر بسته و ملخی را ده برابر خود برداشته است. به تعجب گفتند: «این مور را بنگرید که بار گرانی را چگونه میکشد؟ » مور شنید؛ خندید و گفت: «مردان، بار را به نیروی همت و بازوی حمیّت میکشند، نه با قوّت بدن و درشتی تن».
#وفات_حضرت_خدیجه 🥀
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁
حضرت آیت الله بهجت(ره) :
بعد از وفات حضرت ابوطالب وحضرت خدیجه (علیهما السلام) به پیغمبر وحی شد که دیگر در مکه ناصر و یاوری نداری.
#وفات_حضرت_خدیجه (سلام الله علیها) 🏴🥀
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂
🥀 ماه خدا...
#وفات_حضرت_خدیجه 🥀
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁
🥀 آمــــین...
#وفات_حضرت_خدیجه 🥀
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌷سلام علیکم🌷
شـــ🌛ــب شما دوستان عزیزمون بخیر.
امیدواریم در این شبها و روزهای ماه مبارک، توفیق هرچه بیشتر عبادت و قرائت قرآن کریم رو به درگاه خداوند رحمان، داشته باشید😊
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت هفتادم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا علی مدد... ✌️
🌸قسمت هفتادم🌸
🌴 پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد، اتفاقی نیفتد. نمیدانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند. حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش میرفتم و از هر دری صحبت میکردیم. آن روزها فکرش را هم نمیکردم چنین سرانجام عجیب و تلخی در انتظار او باشد. دلم به حال خودم میسوخت. هم نمیتوانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست می دادم. تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق و با آیندهای درخشان میدانستم. حالا حس می کردم تمام غم ها و غصههای دنیا، مثل تودههایی سیاه، روی دلم تلمبار شدهاند.
🌿در آسمان نیمه شب، با کنار رفتن ابرهای تیره🌫، ماه🌕 میدرخشید و ستارهای⭐️ نزدیک افق، کورسویی داشت و من در آیندهٔ تیرهام، به اندازهٔ آن ستارهٔ دور و غریب، بارقهای از نور و روشنایی نمیدیدم. خودم را شبیه کسی میدیدم که از ساحلی امن و زیبا، سوار قایقی کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بیانتها، رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند، چیزی نمیدیدم. آیا قایقم درهم میشکست و تختهپارههایش به هیچ ساحلی نمیرسید یا آنکه پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و طوفان، نجات میداد؟
🍀نفهمیدم کی به خواب رفتم. در خواب هم خود را سوار بر قایقی⛵️ کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب🌊، چون غولهایی سیاهپوش، شانه زیر قایق می زدند و مثل کوهی راست میایستادند. رعدوبرقی زد و موجی سهمگین قایق را درهم شکست. به تختهپارهای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن میان صدها موج، از دور جزیرهای🏝 دیدم. چنان خسته شده بودم که به زحمت میتوانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل نزدیک و نزدیکتر کنم.
🍃عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته، خود را روی شنهای خیس ساحل کشیدم. تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم، خدا را شکر کنم. آنوقت از خستگی از حال رفتم. مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم.
_ هاشم! ... هاشم!
صدای ریحانه بود. به زحمت چشم باز کردم. هوا روشن شده بود. خودم را در ساحل جزیرهای سرسبز و زیبا🏞 دیدم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود.
_ هاشم، بیدار شو! تو بالأخره به ساحل نجات رسیدی.
از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود. با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگیام را فراموش کردم و به چهرهٔ گیرا و درخشانش خیره شدم... .
ادامه دارد...
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat