eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
57 دنبال‌کننده
256 عکس
52 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀 🍁🥀🍂 🥀🍂 🍁 🥀 سخن از امیرالمؤمنین علی علیه السلام پرسیدند: «از آفریده‌های خداوند کدام زیباتر است؟ » فرمود: «سخن. » پرسیدند: «کدام زشت تر است؟ » فرمود: «سخن. » سپس فرمود: «به وسیله سخن، رو سپید می‌شوند و به وسیله سخن، روسیاه می‌گردند». 🥀 🌙 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀 🍁🥀🍂 🥀🍂 🍁 🥀نیروی همت مورچه ای را دیدند به زورمندی کمر بسته و ملخی را ده برابر خود برداشته است. به تعجب گفتند: «این مور را بنگرید که بار گرانی را چگونه می‌کشد؟ » مور شنید؛ خندید و گفت: «مردان، بار را به نیروی همت و بازوی حمیّت می‌کشند، نه با قوّت بدن و درشتی تن». 🥀 🌙 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁
حضرت آیت الله بهجت(ره) : بعد از وفات حضرت ابوطالب وحضرت خدیجه (علیهما السلام) به پیغمبر وحی شد که دیگر در مکه ناصر و یاوری نداری. (سلام الله علیها) 🏴🥀 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 ماه خدا... 🥀 🌙 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁
🥀 آمــــین... 🥀 🌙 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌷سلام علیکم🌷 شـــ🌛ــب شما دوستان عزیزمون بخیر. امیدواریم در این شب‌ها و روزهای ماه مبارک، توفیق هرچه بیشتر عبادت و قرائت قرآن کریم رو به درگاه خداوند رحمان، داشته باشید😊
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هفتادم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هفتادم🌸 🌴 پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد، اتفاقی نیفتد. نمی‌دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند. حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش می‌رفتم و از هر دری صحبت می‌کردیم. آن روزها فکرش را هم نمی‌کردم چنین سرانجام عجیب و تلخی در انتظار او باشد. دلم به حال خودم می‌سوخت. هم نمی‌توانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست می دادم. تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق و با آینده‌ای درخشان می‌دانستم. حالا حس می کردم تمام غم ها و غصه‌های دنیا، مثل توده‌هایی سیاه، روی دلم تلمبار شده‌اند. 🌿در آسمان نیمه شب، با کنار رفتن ابرهای تیره🌫، ماه🌕 می‌درخشید و ستاره‌ای⭐️ نزدیک افق، کورسویی داشت و من در آیندهٔ تیره‌ام، به اندازهٔ آن ستارهٔ دور و غریب، بارقه‌ای از نور و روشنایی نمی‌دیدم. خودم را شبیه کسی می‌دیدم که از ساحلی امن و زیبا، سوار قایقی کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بی‌انتها، رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند، چیزی نمی‌دیدم. آیا قایقم درهم می‌شکست و تخته‌پاره‌هایش به هیچ ساحلی نمی‌رسید یا آنکه پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و طوفان، نجات می‌داد؟ 🍀نفهمیدم کی به خواب رفتم. در خواب هم خود را سوار بر قایقی⛵️ کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب🌊، چون غول‌هایی سیاه‌پوش، شانه زیر قایق می زدند و مثل کوهی راست می‌ایستادند. رعدوبرقی زد و موجی سهمگین قایق را درهم شکست. به تخته‌پاره‌ای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن میان صدها موج، از دور جزیره‌ای🏝 دیدم. چنان خسته شده بودم که به زحمت می‌توانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل نزدیک و نزدیک‌تر کنم. 🍃عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته، خود را روی شن‌های خیس ساحل کشیدم. تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم، خدا را شکر کنم. آن‌وقت از خستگی از حال رفتم. مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم. _ هاشم! ... هاشم! صدای ریحانه بود. به زحمت چشم باز کردم. هوا روشن شده بود. خودم را در ساحل جزیره‌ای سرسبز و زیبا🏞 دیدم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود. _ هاشم، بیدار شو! تو بالأخره به ساحل نجات رسیدی. از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود. با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگی‌ام را فراموش کردم و به چهرهٔ گیرا و درخشانش خیره شدم... . ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat