eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
57 دنبال‌کننده
256 عکس
52 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸قسمت هفتادم🌸 🌴 پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد، اتفاقی نیفتد. نمی‌دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند. حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش می‌رفتم و از هر دری صحبت می‌کردیم. آن روزها فکرش را هم نمی‌کردم چنین سرانجام عجیب و تلخی در انتظار او باشد. دلم به حال خودم می‌سوخت. هم نمی‌توانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست می دادم. تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق و با آینده‌ای درخشان می‌دانستم. حالا حس می کردم تمام غم ها و غصه‌های دنیا، مثل توده‌هایی سیاه، روی دلم تلمبار شده‌اند. 🌿در آسمان نیمه شب، با کنار رفتن ابرهای تیره🌫، ماه🌕 می‌درخشید و ستاره‌ای⭐️ نزدیک افق، کورسویی داشت و من در آیندهٔ تیره‌ام، به اندازهٔ آن ستارهٔ دور و غریب، بارقه‌ای از نور و روشنایی نمی‌دیدم. خودم را شبیه کسی می‌دیدم که از ساحلی امن و زیبا، سوار قایقی کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بی‌انتها، رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند، چیزی نمی‌دیدم. آیا قایقم درهم می‌شکست و تخته‌پاره‌هایش به هیچ ساحلی نمی‌رسید یا آنکه پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و طوفان، نجات می‌داد؟ 🍀نفهمیدم کی به خواب رفتم. در خواب هم خود را سوار بر قایقی⛵️ کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب🌊، چون غول‌هایی سیاه‌پوش، شانه زیر قایق می زدند و مثل کوهی راست می‌ایستادند. رعدوبرقی زد و موجی سهمگین قایق را درهم شکست. به تخته‌پاره‌ای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن میان صدها موج، از دور جزیره‌ای🏝 دیدم. چنان خسته شده بودم که به زحمت می‌توانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل نزدیک و نزدیک‌تر کنم. 🍃عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته، خود را روی شن‌های خیس ساحل کشیدم. تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم، خدا را شکر کنم. آن‌وقت از خستگی از حال رفتم. مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم. _ هاشم! ... هاشم! صدای ریحانه بود. به زحمت چشم باز کردم. هوا روشن شده بود. خودم را در ساحل جزیره‌ای سرسبز و زیبا🏞 دیدم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود. _ هاشم، بیدار شو! تو بالأخره به ساحل نجات رسیدی. از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود. با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگی‌ام را فراموش کردم و به چهرهٔ گیرا و درخشانش خیره شدم... . ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌺 پاداشی برابر جمعی از فقیران مدینه به حضور رسول خدا(صلی الله علیه و آله)آمدند و عرض کردند: «ثروتمندان انفاق می‌کنند و به ثوابش می‌رسند، ولی ما نداریم که انفاق کنیم و به ثوابش برسیم. آنها با پول خود، برده ای را می‌خرند و آزاد می‌کنند و به اجرش می‌رسند، ولی ما نداریم که چنین کار خیری انجام دهیم. آنها به حج می‌روند و ثواب آن را درک می‌کنند، ولی ما نداریم که به حج برویم و به پاداش آن برسیم. » پیامبر فرمود: «هر کس «صد بار تکبیر» بگوید، بهتر از آزاد کردن یک برده است هر کس «صد بار تسبیح» بگوید، برای او بهتر است از اینکه اسبی را لگام و زین کند و به سوی جهاد بفرستد و هر کس «صد بار لا اله الا اللّه» بگوید، بهترین مردم در عمل در این روز است، مگر کسی که زیادتر بگوید. » فقیران، خوش حال از محضر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بیرون آمدند. 🌙 💫 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌼 تیره‌بخت تر از شیطان مردی به شیطان رسید و به او گفت: «از تو خواهشی دارم و آن اینکه من عموزاده ای دارم که سخت توانگر است و در حق من نیکی‌های بسیار کرده است و من از مال او بهره‌های فراوان برده ام، ولی می‌خواهم که نعمتش زوال گیرد اگر چه من خود نیز به فقر او فقیر شوم. » شیطان خطاب به یاران خویش گفت: «هر کس بخواهد که بدتر و تیره بخت تر از مرا ببیند، در وی بنگرد». 🌙 💫 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃
🌹 شهراللّه، ماه رحمت و مغفرت... 🌙 💫 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌾 آمــــین... 🌙 💫 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌷سلام علیکم🌷 شب همه دوستان عزیزمون پر نور و پر برکت 🌺😊 عبادات و روزه داری‌هاتون مقبول درگاه خدای مهربون. 🌸🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هفتاد و یکم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هفتاد و یکم🌸 🌴 هاشم! هاشم! از خواب پریدم. همان صدا بود. ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست، کنارش ایستاده بود. برای لحظه‌ای این فکر از ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم! ایا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدر بزرگ داشت میخندید. _ بیدار شو فرزندم! چشمهایم را مالیدم. نه، اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بی صدا می خندید. به ریحانه نگاه کردم. لبخند می زد و از شادی اشک می‌ریخت. چقدر لبخندش زیبا بود! آرزو کردم کاش زمان می ایستاد تا او همچنان با لبخند امید آفرینش نگاهم کند! چشمانش فروغ عجیبی داشت. انگار اشکش با شیرینی و عشق آمیخته بود. حتی در کودکی او را آنقدر خوشحال ندیده بودم. نمی‌توانستم چشم از او بردارم. آرام آرام راست نشستم و با خنده گفتم: «چه جالب، دارم خواب میبینم که از خواب بیدار شده‌ام!» ☘ریحانه بی آن که لبخند پر مهرش را پنهان کند، گفت: «تو واقعاً بیدار شده‌‌ای.» _ اما شما دارید می‌خندید. خوشحال هستید. مگر می‌شود؟! _ می‌بینی که. _ حال پدرتان چطور است؟ دو قطره اشک در پرتو چراغ درخشید و از گونه هایش روی چادر افتاد. _ حالش کاملاً خوب است. همانطور که در خواب دیده بودم. دراز کشیدم و گفتم: «حالا دیگر مطمئن شدم که دارم خواب میبینم. دلم میخواهد این خواب خوش، چند ساعتی ادامه پیدا کند. مدت‌ها بود کابوس میدیدم. خدا را شکر که یکبار هم شده دارم، دارم خواب های قشنگ میبینم! فقط میترسم یکی بیاید و بیدارم کند.» 🌾پدر بزرگ دستم را گرفت و کشید. _برخیز! از خستگی داری مهمل میگویی. مجبورم کرد بنشینم. ریحانه با پشت انگشتش، اشکش را پاک کرد و گفت: «برخیزید برویم تا با چشمان خودتان ببینید؛ هر چند باور کردنی نیست!» ایستاد. از اتاقی که ابوراجح در آن بود، صدای صلوات به گوش رسید. پدربزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم. فکرم از کار افتاده بود. مرتب سر تکان می دادم و به ذهنم فشار می آوردم تا بفهمم خوابم یا بیدار. _ اگر من بیدارم، درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملاً خوب است؟ 🍃شادی ریحانه آن چنان بود که نمی‌توانست جلوی لبخند و اشکش را بگیرد. بالاترین آرزوی من آن بود که او را چونین خوشحال ببینم. _ بله، پدرم هیچ وقت به این خوبی و سلامتی نبوده. پدربزرگ گفت: «راست می گوید. باورش سخت است، ولی واقعیت دارد.» _ پس من بیدارم و حال ابوراجح هم خوب است و شما برای همین خوشحال هستید؟ ریحانه گفت: «بیایید برویم تا ببینید.» کم کم از بهت و حیرت بیرون می آمدم و در گرمی شدی فرو می رفتم. _ صبر کنید! چطور این اتفاق افتاده؟ او که حالش وخیم بود. آن همه شکستگی، جراحت، کبودی... 🌱ریحانه گفت: «باید خودتان بدانید. مگر شما نبودید که از پدرم خواستید از امام زمان شفا بخواهد؟» _ امام زمان؟ سوزش جوشیدن اشک را در چشمانم احساس کردم. با صدایی که از هیجان و شادی می لرزید، پرسیدم: «یعنی آن حضرت پدرتان را شفا داده اند؟» نتوانست جلوه گریه اش رابگیرد. صورتش را در چادر پنهان کرد و سر تکان داد. پدر بزرگم گفت: «آنچه اتفاق افتاده، یک معجزه است. تنها می‌تواند کار آن حضرت باشد و بس.» بلند خندیدم. _ خدایا، چه می شنوم؟! چه می گویی پدربزرگ؟ این شما نبودید که ساعتی پیش نصیحتم می کردید که... 🌿نگذاشت حرفم را تمام کنم. _ آنچه را گفته‌ام فراموش کن. حالا می‌گویم: جانم به فدای او باد! افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار به هدر داده ام. صد افسوس! ریحانه گفت: «خدا را شاکر باشید که عاقبت، امام و مولای خودتان را شناختید.» _ حق با توست دخترم. ساعتی قبل افسوس می‌خوردم که ابوراجح در گمراهی خواهد مُرد. حالا دریغ می خورم که خودم عمری را به بیراهه رفته ام؛ اما از اینکه بالاخره راه راست را یافتم خدا را شکر می‌کنم... . ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat