eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
59 دنبال‌کننده
254 عکس
51 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 ﻋﻠﯽ از ﭘﺎ اﻓﺘﺎد ﺧﺒﺮ زﺧﻢ ﺳﺮش ورد زﺑﺎن‌ها اﻓﺘﺎد آﺳﻤﺎن‌ها ﻟﺮزﯾﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎن وﻟﻮﻟﻪ در ﻋﺮش ﻣﻌﻠﯽ اﻓﺘﺎد...💔 «تَهَـدَّمَت وللّهِ أرڪانُ الهُدے...» 🥀🏴
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀 🍁🥀🍂 🥀🍂 🍁 «السَّلامُ عَلیکَ یا أباالحسن یا أمیرَالمؤمنین» 💔🏴 🥀 فرارسیدن ایام عزا و شب ضربت خوردن مولا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به محضر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) تسلیت و تعزیت عرض مینمائیم...🏴 🤲 ان شاالله در اولین شب از شبهای قدر، مورد عنایت و توجهات حضرتش قرار بگیریم... یا علی‌مدد... 🏴
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀 🍁🥀🍂 🥀🍂 🍁 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هفتاد و چهارم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد... 🏴
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هفتاد و چهارم 🌸 🌴 روز پرماجرایی را گذراندیم. آفتاب تازه زده بود که صدها نفر برای تشییع جنازهٔ ابوراجح در حیاط و کوچه جمع شده بودند. پدربزرگ از کنار نردهٔ ایوانِ طبقهٔ بالا، برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفایافتن ابوراجح را به آنها داد. فریاد شادی مردم به هوا برخاست. ابوراجح روی ایوان آمد و آنچه را اتفاق افتاده بود، برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک شوق ریختند و شادی کردند. 🌿تا نزدیک ظهر مردم دسته دسته می‌آمدند و ابوراجح را می‌دیدند و ماجرای تشرف و شفایافتن او را می‌شنیدند و می‌رفتند تا خبر این معجزهٔ عجیب را به گوش کسانی که هنوز آن را نشنیده بودند، برسانند. در میان یکی از این دسته‌ها مسرور را دیدم. فراموشش کرده بودم. معلوم نبود چطور از آن سرداب بیرون آمده بود. به ابوراجح خبر دادم. گفت: «من او را بخشیدم. بگو به سر کارش برگردد و بیشتر از قبل به پدربزرگش احترام بگذارد.» ☘از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد. پیام ابوراجح را که به او گفتم، چشم‌هایش گرد ماند. کنارش ایستاده بودم که ابوراجح روی ایوان آمد و چند جمله‌ای صحبت کرد تا حاضران به شفا یافتنش اطمینان پیدا کنند. مسرور وقتی ابوراجح را با شکل و شمایل تازه‌اش دید، به زانو درآمد، زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد. قبل از آنکه از او جدا شوم، گفت: «به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوانمردی‌اش، تا آخر عمر به او خدمت می‌کنم. بعد از این از من خطایی نمی‌بیند.» 🍃روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند. قنواء و مادر و خواهرانش بین آنها بودند. پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفایافتنش، به طبقهٔ بالا رفتند تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند. اذان ظهر را که گفتند، دیگر در حلّه کسی نبود که از آن واقعه باخبر نشده باشد. خبر می‌رسید که صدها نفر شیعه شده‌اند. ابوراجح به من گفت: «از خدا می‌خواهم برکت‌های این کرامت را بیشتر کند!» گفتم: « نمی‌دانم مرجان صغیر چطور می‌خواهد با این معجزه کنار بیاید. خیلی دلم میخواست قیافه‌اش را بعد از شنیدن این خبر می دیدم. لابد از زور ناراحتی، حال درستی ندارد.» _ خدا کند از این به بعد، دست از سر شیعیان بردارد! 🌾با نگاهم چهرهٔ درخشان و مهربان ابوراجح را کاویدم. _ خوش به سعادتت ابوراجح! مزد عشق و باوری را که به امام زمان داری، گرفتی. امروز در حلّه همه از تو حرف می زنند. نامت مثل نام اسماعیل هرقلی در تاریخ می‌ماند. هرکس ماجرای تو را بشنود یا بخواند به تو غبطه می‌خورد و بر تو درود میفرستد. _ اگر مرجان صغیر شیعیان در بند را آزاد کند، برایت ثابت می شود چگونه گاهی مولایمان با اشاره‌ای، بسیاری از مشکلات و گرفتاری‌های شیعیان را برطرف می‌کند. اگر زندانیان بی گناه آزاد شوند شادی شیعیان حلّه کامل می‌شود. _ یعنی امکان دارد؟ _ شاید مقصود واقعی مولایمان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد. من وسیله‌ای بیشتر نیستم. نباید به خودم مغرور شوم. امروز کسی که محبوب دلهاست و بیشتر از همیشه از او یاد می‌شود، مولایمان امام زمان است. مثل همیشه از ایمان و بزرگواری ابوراجح لذت بردم. 🌱بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار وقت خوبی برای استراحت بود که اسب‌سوارانی از دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند. بزرگ آنها به ابوراجح گفت که مرجان صغیر می‌خواهد او را در دارالحکومه ببیند. پدربزرگ گفت:« هر کس می‌خواهد ابوراجح را ببیند، باید مثل دیگران به اینجا بیاید.» ابوراجح برخاست و گفت: «من به دارالحکومه میروم.» _ شاید حاکم قصد سویی دارد. _ نگران نباشید! مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند. همین. _ پس ما هم با شما می‌آییم. _ تنها هاشم را با خودم می‌برم. 🍀از اینکه ابوراجح از جمع دوستانش مرا انتخاب کرده بود خیلی خوشحال شدم. در حالی که در پوست نمی‌گنجیدم، برخاستم و کنارش ایستادم. سواران، که رشید هم میان آنها بود، چند اسب اضافی با خود آورده بودند. ابوراجح و من سوار دو تا از آن اسب‌ها شدیم و جلوتر از سواران به طرف دارالحکومه حرکت کردیم. رشید را به ابوراجح معرفی کردم و توضیح دادم که در نجات او چه نقشی داشته. ابوراجح به گرمی از او تشکر کرد. 🌳 در راه هرکس ابوراجح را می‌شناخت، زانویش را می‌بوسید و یا دستش را به لباس او میکشید. در فرصتی مناسب به ابوراجح گفتم:« حالا که معلوم شد خواب ريحانه، الهامی راست و واقعی است، می‌توانید از او بپرسید جوانی که کنار شما بوده کیست. آن طور که گفتید، او را در آن خواب، شوهر آیندهٔ ریحانه معرفی کرده‌اند.» ابوراجح سری تکان داد و گفت: «حق با توست. در اولین فرصت از او می‌پرسم. خودم هم کنجکاو شده‌ام داماد آینده‌ام را بشناسم. معلوم می‌شود جوان مؤمن و شایسته‌ای است که در خواب به ريحانه نشانش داده‌اند» ادامه دارد 🆔 @dastanha_hekayat
👁👁بسیار مهم👁👁 سخنرانی بسیار مهم و تاریخی در در نوزدهمین روز یکشنبه ۱۴۰۰/۲/۱۲ ساعت ۱۸ 🌷شهیدانه❣ 🆔 @karbalayiha72
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀 🍁🥀🍂 🥀🍂 🍁 سلام علیکم 🥀 با عرض تسلیت و تعزیت ایام شهادت سیدالوصیین امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) و آرزوی قبولی عزاداری و نماز و روزه های شما... 🏴 (علیه السلام) 🥀💔
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀 🍁🥀🍂 🥀🍂 🍁 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هفتاد و پنجم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد... 🏴
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هفتاد و پنجم 🌸 🌴 _ حدس می زنم آن جوان سعادتمند، حماد باشد. _ شاید. در شایستگی حماد شکی نیست. همگی جلوی دارالحکومه پیاده شدیم. دو تن از سواران، اسب‌ها را با خود بردند. سندی با دیدن ما، سه ضربه به در زد. بعد پیش آمد و پس از دقیقه ای که با چشمان گرد شده‌اش ابوراجح را نگاه کرد، دست و صورتش را بوسید. در باز شد و من و ابوراجح، پیشاپیش دیگران وارد دارالحکومه شدیم. سندی چند قدم با من همراه شد و آهسته بیخ گوشم گفت: «این ابوراجح چه بود و چه شد! حق داشتی که گفتی باید به باطن خودمان هم مثل ظاهرمان توجه کنیم. امام شیعیان، او را به شکل باطن زیبایش درآورده.» رشید ما را به طرف ساختمان پذیرایی راهنمایی کرد. از میان جمعیتی که در تالار جمع شده بودند تا ابوراجح را ببینند، گذشتیم. همه در سکوت، ابوراجح را تماشا کردند. همهمه‌‌ای به راه افتاد. انتهای تالار، درِ بزرگی بود. نگهبانی آن را باز کرد و به ابوراجح گفت: «جناب حاکم، منتظر شما هستند.» 🍀حاکم روی تختش نشسته بود. وزیر کنارش ایستاده بود. ابوراجح و من در چند قدمی حاکم ایستادیم و سلام کردیم. حاکم ایستاد و حیرت‌زده به ابوراجح نگاه کرد. وزیر اطراف ابوراجح چرخید و خوب وراندازش کرد. هر دو چنان مبهوت مانده بودند که فراموش کردند جواب سلاممان را بدهند. حاکم سرانجام گفت: «کاش می دانستم چه سحر و جادویی به کار زده‌ای!» ابوراجح گفت: «در زمان پیامبر، کسانی بودند که وقتی معجزات او را می‌دیدند، می‌گفتند سحر و جادوست.» _ اگر عصای موسی را داشتم، می‌انداختم اژدها شود تا اگر سحری در کار است، تو را ببلعد. _ من خودم عصای آن حضرت هستم؛ نشانه‌ای روشن و غیرقابل تردید که همهٔ پندارهای باطل و فاسد را می‌بلعد. 🌿حاکم پیش آمد و صورت و دندان‌های ابوراجح را معاینه کرد. پس از آن به سر جایش برگشت و نشست. کاملا گیج شده بود. وزیر دست کمی از او نداشت. ابوراجح گفت: «دست از دشمنی با شیعیان بردارید و آنها را که در سیاه‌چال‌ها به بند کشیده‌اید، رها کنید! ایمان بیاورید که مولایم هست و زنده است و وارث دانایی و توانایی پیامبر است. بگذارید ما و دیگر برادران مسلمانمان در کنار هم با صلح و صفا زندگی کنیم.» پس از دقیقه‌ای سکوت، حاکم به وزیر گفت: «حرف بزن! چرا ساکتی؟» 🍃وزیر گفت: «قدرت شما و حتی قدرت خلیفه، در مقایسه با مقام و توانایی امام شیعیان، هیچ است. من تا امروز، وجود و حقانیت او را نمی پذیرفتم. برای رضایت شما، با شیعیان بی‌گناه بدرفتاری کردم. برای اینکه ابوراجح کشته شود، علیه او توطئه چیدم. حالا قبل از آنکه مورد خشم و انتقام حضرت مهدی قرار گیرم، باید توبه کنم. کارهایی کرده‌ام که مردم این شهر از من بیزار شده‌اند. باقی ماندن من در این مقام به ضرر شماست. بهتر است شیعیان در بند را آزاد کنید و به امامشان احترام بگذارید.» ادامه👇👇