🌸 ازدواج کن، با آنکه میخواهی...
#ازدواج_آسان 💕
#ازدواج_با_عشق 💝
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌺 فضیلت ازدواج
زنی به امام باقر علیه السلام عرض کرد: «من تصمیم دارم هرگز ازدواج نکنم. » حضرت پرسید: «چرا؟ » گفت: «برای رسیدن به فضیلت و کمال. » حضرت فرمود: «از تصمیمت برگرد. اگر ترک ازدواج، فضیلتی داشت، حضرت زهرا علیهاالسلام به درک این فضیلت از تو شایسته تر بود».
#ازدواج_آسان 💕
#ازدواج_با_عشق 💝
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
💐 اینو باسرعت بکشید پایین قلبها بنفش میشه...!!! 😳😶
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
❤️💙
💙❤️
🔸جالب بود؟⁉️‼️ 😉
🔹قابل توجه زوجین 🧕🧔
🔸اگه دوتا دل باهم باشند، هرچند یکرنگ نباشند اما نوع عملکرد، اونهارو یکرنگ میکنه.😊
♥️ زن و مرد مکمل یکدیگرند... 👌
💐 بفرستید برای افرادی که آرزوی خوشبختی رو براشون دارید.😊
#ازدواج_آسان 💕
#ازدواج_با_عشق 💝
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃
💖 بنایی ارجمند...
#ازدواج_آسان 💕
#ازدواج_با_عشق 💝
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌹با عرض سلام و شب بخیر خدمت دوستان عزیز
ان شاالله🤲که حال دلتون خوب باشه و در پناه امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشید🌸🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
😍رسیدیم به اخرین قسمت داستان😍
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا علی مدد✌️
🌸قسمت پایانی🌸
🌴 _ اول آنکه اگر میگفتی من بودهام، میگفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی، چون ازدواج تو با جوانی غیرشیعه، معنا ندارد.
_ دلیل دوم آن بود که خجالت میکشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آیندهام بر زبان بیاورم.
_ تو بیشتر از من رنج کشیدی، اما علاقهات را مخفی کردی. افتخار میکنم که همسر باحیایی مثل تو دارم.
_ تا قبل از شفا یافتن پدرم، به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. وقتی آن نیمه شب، از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم، فهمیدم خوابم رؤیایی صادق است و تو شریک زندگیام هستی. آنقدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگ به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم.
💐 خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه تعریف کردم. ريحانه ادامه داد: « پس از یک سال رنج و محنت، هفتهٔ گذشته، تو را در مغازهٔتان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگیام معنایی ندارد. با شفا یافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید، ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او میدیدم. آن شب که از خانهٔ شما رفتیم، خیلی غمگین بودم. میدیدم باز قنواء کنارت ایستاده. حسرت آن لحظههایی را میخوردم که در مطبخ باهم صحبت کردیم. پدرم در خواب به من گفته بود: هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگیات خواهد بود. این روزها فکر میکردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده. دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامدهای. هرکس در میزد، سرک میکشیدم تا شاید تو باشی. امّحباب مراقبم بود. جلو آمد و پرسید: « منتظر کسی هستی؟» جواب ندادم. گفت: «اگر منتظر هاشمی نمیآید.» دلم گرفت. پرسیدم: «برای چی؟» آنوقت او همه چیز را برایم تعریف کرد. وقتی فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانهٔ ما نیامدهای، از خوشحالی میخواستم پرواز کنم! این امّحباب خیلی دوستداشتنی است. زن سادهدل و شیرینی است.»
_ وقتی به خانهٔ ما بیایی، او همدم تو خواهد بود.
_ و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید.
_ و عمری فرصت داریم مثل امروز باهم حرف بزنیم.
🌹 مرد فقیری که دو سکهٔ طلای ریحانه را به او داده بودم، از کنارمان گذشت. او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم. مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم: «تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگهدارم، اما آن را به این برادرمان دادم. از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد.»
ریحانه از زیر چادر، گوشوارههایش را از گوش بیرون کشید و آنها را در دست مرد فقیر گذاشت.
_ من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم.
مرد فقیر گفت:« با این سرمایه، از این به بعد مرا مشغول کار میبینید.»
🌼آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: «دیروز صبح در مقام، به اماممان گفتم شما که اینقدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفتهاید؟ حالا میبینم از یک سال پیش، مژدهٔ این وصلت داده شده بود، ولی برای آنکه من تربیت و هدایت شوم، باید شاهد این داستان شگفتانگیز میشدم. احساس میکردم هیچ راه چارهای وجود ندارد. دیگر ناامید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به خانهای که شما از اول ساکن آن بودید، راه دادند.»
_ تو شایستهٔ این نعمت هستی. هرگز فراموش نمیکنیم که چطور با از جانگذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی.
🌷 قایقی از دوردست پیش میآمد. از دور به نزدیک شدنش خیره شدیم.
یک هفته بعد، من و ريحانه با پدربزرگ و امّحباب، در حیاط، روی تخت چوبی صبحانه میخوردیم. قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کردهاند. وزیر هم از کارش کنارهگیری کرده بود. قرار بود تا یکی دو روز دیگر، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعهٔ پدریاش برود. به او گفتم: «قرار است فردا دستهجمعی به کوفه برویم.»
_ ابوراجح و مادر ریحانه با شما همسفرند؟
گفتم: «میدانی که بدون آنها به ما خوش نمیگذرد.»
پرسید: «چرا کوفه؟»
گفتم: «مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه، میرویم آنها را به حلّه بیاوریم. ریحانه میگوید: این خانه آنقدر بزرگ است که آنها هم با ما زندگی کنند.»
🌻سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت: «تا روزی که آنها را با خودمان به حلّه بیاوریم، آرام نمیگیرم. مادر هاشم، مادر من هم هست.»
امّحباب گفت: «به زیارت آرامگاه امامان هم میرویم و برای تو و حماد دعا میکنیم.»
قنواء گفت: «دلم میخواست همراه شما باشم!»
پدربزرگ گفت: «با توکل به خدای بزرگ، در سفرهای بعدی، تو و حماد همراه ما خواهید بود!»
ادامه... 👇👇
🌸 دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعهٔ شادیهایم را کامل کرد. مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد. خیلی رنجور و ضعیف شده بود. به هوش که آمد، به پایش افتادم و آنقدر اشک ریختم تا بگوید مرا بهخاطر از یاد بردنش و اینکه سالها به او سر نزده بودم، بخشیده. ريحانه کنارم نشسته بود. او هم گریه میکرد. مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: «تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم، اما امروز که دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را دیدم، دیگر طاقت دوریتان را ندارم.»
🍀من و ريحانه به مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش بمانیم. مادرم یکایک برادران و خواهرانم را معرفی کرد. آنها از اینکه فهمیدند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمیگنجیدند. به مادرم گفتم: «روزگار رنج و محنت شما تمام شد. از این به بعد من خدمتگزار شما هستم.»
پدربزرگ به مادرم گفت: « تو همچنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه، باید به برادران هاشم، زرگری یاد بدهم. خوشحالم که خانهٔ بزرگ و خلوت ما، شلوغ و پررونق میشود.»
امّحباب گفت: «من هم باید به این دختران زیبا، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید.»
🍃سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه طول کشید. در این سفر خاطرهانگیز، با راهنمایی ابوراجح، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم. حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابیاش را به دست آورد. او چنان شیفتهٔ ریحانه، من، پدربزرگ، امّحباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستانهای حلّه را از دور دیدیم، گفت: «قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار بودم. حالا برای زندگی با شما، عمر نوح هم برایم کم است!»
🌾 باران ملایمی میبارید که وارد حلّه شدیم. رود فرات، زلالتر از همیشه به نظر میرسید. شاخههای خیس نخلها میدرخشید. با آن که باران میبارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر میکرد. انگار حلّه را با همهٔ کوچههایش برای ورود ما، آب و جارو کرده بودند. اشک مادرم با دیدن حله، راه افتاد و از پدرم یاد کرد.
🌷قبل از هرچیز به مقام حضرت مهدی رفتیم و آن مقام را زیارت کردیم و من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانوادهٔ بزرگ و خوبم سپاس گفتم. هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته. چهل روز از مرگش می گذشت. در حالی مرده بود که معجزهٔ شفایافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند.
🌼 با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش، دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانهٔ بزرگ و زیبایی زندگی میکردند. روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیهٔ پدریاش، خانه و کاروانسرایی در بازار خریده. قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد، ادارهٔ کاروانسرا را به عهده بگیرد. آن کاروانسرا بین مغازهٔ پدربزرگ و حمام ابوراجح بود.
🌺🍃همه با هم به دیدن قنواء رفتیم و به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید: «دور شدن از آن زندگی اشرافی با آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت برایت سخت نیست؟»
قنواء که از دیدن خانوادهٔ بزرگمان خوشحال شده بود، با لبخندی اطمینانبخش گفت: «در مقابل آنچه به دست آوردهام، آنها همه هیچ است. خواهید دید تبدیل به زنی میشوم که حماد و خانوادهاش دوست دارند. هیچ نمایشی هم در کار نیست... .»
🌺 پایان 🌺
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌺🍃 تشرف ابوراجح به محضر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف ) و بهبودش به شکلی که در داستان آمده، واقعی است.
عبقریالحسان، جلد ۲، صفحه ۱۹۲
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃
✨
💠نجسترین چیزها💠
✍گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش میآید که نجسترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟! برای همین کار وزیرش را مأمور میکند که برود و این نجسترین نجسها را پیدا کند. پادشاه میگوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند میبخشد.
وزیر هم عازم سفر میشود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجسترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است. عازم دیار خود میشود، در نزدیکیهای شهر چوپانی را میبیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازهای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید: «من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.»وزیر نشنیده شرط را میپذیرد. چوپان هم می گوید: «تو باید مدفوع خودت را بخوری.»
وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید:«تو میتوانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کردهای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کنندهای نشنیدی من را بکش.» خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند و آن کار را انجام میدهد.سپس چوپان به او می گوید: کثیفترین و نجسترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجسترین است بخوری!
📚مجموعه شهر حکایات👆👆
قابل توجه اونهایی که حاضرند بخاطر رأی گرفتن از مردم در #انتخابات و حرص وطمع به قدرت
هزاران دروغ به ملت بگن.
#سرطان_اصلاحات_آمریکایی
#دولت_سوم_روحانی
#بصیرت_انقلابی
🆔 @dastanha_hekayat
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹👆ویژه وضعیت و نشر....
بیاد مولا و صاحبمون آقا بقیّةالله الاعظم ارواحنا فداه ...💠 🌷هجران بس است ای پسر فاطمه بیا... 🤲اللّهم عجّل لولیّک الفرج بحقّ الزّینب
دلِ #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را شاد کنیم ،هم شرکت در #انتخابات داشته باشیم و هم بهترین را انتخاب کنیم.
انشاالله
#مشارکت_حداکثری
✅داستانها و حکایات
🆔 @dastanha_hekayat