💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌷سلام علیکم🌷
شـــ🌛ــب شما دوستان عزیزمون بخیر.
امیدواریم در این شبها و روزهای ماه مبارک، توفیق هرچه بیشتر عبادت و قرائت قرآن کریم رو به درگاه خداوند رحمان، داشته باشید😊
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت هفتاد و سوم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا علی مدد... ✌️
🌸قسمت هفتاد و سوم🌸
🌴کنارم نشست و مرا به خودش فشرد.
_ در آن لحظهها که به هوش آمدم، حرفهای تو را شنیدم. پس از آن، حالم طوری بد شد که مرگ را به چشم خود دیدم. زبانم از کار افتاده بود. در دل با پروردگارم مناجات کردم و مولایم صاحب الزمان را در درگاه الهی واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم. در یک قدمیِ مرگ که نفس کشیدن برایم دشوار شده بود، جز به خدای مهربان، به هیچکس دیگری امید نداشتم. یکمرتبه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستادهاند. چشم باز کردم و با شادی فراوان، ایشان را دیدم. آن امام مهربان، دست گرم و مسیحایی خود را به صورت و بدنم کشیدند و فرمودند: «از خانه خارج شو و برای همسر و فرزند کار کن، چون خداوند به تو عافیت عنایت کرده.» با همان حرکت دست، تمام دردها و ناراحتیهایم تمام شد و مثل الآن، احساس سبکبالی و سلامتی کردم. وقتی با شور و شعف از جا برخاستم، دیگر آن حضرت را ندیدم. همه در خواب بودید. چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امامم را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم، اما هر چه گشتم ایشان را ندیدم. شببند درِ خانه بسته بود. ناامید و گریان برگشتم. در بسترم دراز کشیدم. فکر کردم چطور شما را بیدار کنم که وحشت زده نشوید. گریه امانم را بریده بود. اول طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند. آنها بقیه را به آرامی بیدار کردند.
💐ریحانه گفت: «من در سجده به خواب رفته بودم. قبل از آنکه خوابم ببرد، غمگینترین دختر دنیا بودم و الآن خودم را سعادتمندترین دختر روی زمین احساس می کنم. مادرم آرام تکانم داد و گفت:" برخیز! حال پدرت بهتر شده و در بسترش نشسته."سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم. پدرم با زیبایی و سلامت کامل، به من لبخند زد و گفت:" بر خودت مسلط باش! چیز غریبی نیست که امام زمانمان به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند." » ریحانه رو کرد به من و ادامه داد: «من هم مثل شما خیال میکردم این چیزها را در خواب می بینم.»
همه خندیدیم. امّحباب گفت: «من که هنوز خیال میکنم دارم خواب میبینم!»
باز هم خندیدیم. به پدربزرگ گفتم: «من از همه دیرتر بیدار شدم. کار خوبی نکردید.»
🌺صدای خندهٔ شادمانهٔ ما در اتاق میپیچید. اگر کسی از بیرون، صدایمان را میشنید فکر میکرد بر جنازهٔ ابوراجح ضجه می زنیم. پدربزرگ گفت: «میخواستم تو را نزدیک آفتاب بیدار کنم، ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه با هم نماز شب بخوانیم.»
ابوراجح لباس تمیزی به تن داشت. معلوم بود قبل از بیدار شدن من، حمام کرده بود. او را که در آغوش کشیدم، عطر صابون خانهٔمان به دماغم خورد. روحانی گفت: «چه روز فرخندهای در پیش داریم! با روشن شدن هوا، همه برای تشییع جنازهٔ ابوراجح میآیند و بعد با دیدن او خشکشان می زند. شیعیان شادی میکنند و دشمنان ما روسیاه میشوند. خدا را بهخاطر نعمتهایش شکر!»
گریست و گفت: «چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند، من در خواب بودم و نتوانستم جمال بیمانندش را زیارت کنم؟!»
🌼طبیب به او گفت: «باید خودمان را به این دلداری دهیم که نگاه مهربان امام، در وقت تشریف فرمایی، به ما هم افتاده.»
روحانی گفت: «ابونعیم! تو و خانهات نزد ما بسیار گرامی هستید. چه افتخار و فضیلتی از این بالاتر که امام زمان به خانهات آمدهاند؟!»
پدربزرگ گفت: «من این سعادت را مدیون نوهام هاشم هستم.»
ابوراجح به من گفت: «تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم. فهمیدم برای چه به آنجا میروی. خواستم بگویم برگردی و خودت را نجات دهی. نتوانستم. بقیهٔ ماجراها را ریحانه برایم تعریف کرد. همان اندازه که از شفایافتن خودم شادم، از شیعه شدن تو و پدربزرگت هم خوشحالم. احساس سربلندی می کنم که میبینم آنچه دربارهٔ امام زمان برایت گفتم، با این کرامت حضرت، خودت به چشم میبینی.»
🌹از دیدن چهرهٔ زیبای ابوراجح، سیر نمی شدم. او به نماز ایستاد. من به همراه پدربزرگ، کنار روحانی نشستیم تا پارهای از احکام لازم را به ما یاد دهد. ریحانه به سراغ امّحباب رفت. من ترجیح میدادم آموزگارم ریحانه باشد. حالا که مطمئن شده بودم خوابی که دیده به حقیقت پیوسته، بسیار کنجکاو بودم بدانم آن جوان سعادتمندی که کنار پدرش ایستاده بوده، چه کسی است.
دقایقی بعد همه مشغول خواندن نماز شب بودیم. هیچ وقت چنان نماز پرشوری نخوانده بودم... .
ادامه دارد...
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🥀
ﻋﻠﯽ از ﭘﺎ اﻓﺘﺎد
ﺧﺒﺮ زﺧﻢ ﺳﺮش ورد زﺑﺎنها اﻓﺘﺎد
آﺳﻤﺎنها ﻟﺮزﯾﺪ
ﻧﺎﮔﻬﺎن وﻟﻮﻟﻪ در ﻋﺮش ﻣﻌﻠﯽ اﻓﺘﺎد...💔
«تَهَـدَّمَت وللّهِ أرڪانُ الهُدے...» 🥀🏴
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀
🍁🥀🍂
🥀🍂
🍁
«السَّلامُ عَلیکَ یا أباالحسن یا أمیرَالمؤمنین» 💔🏴
🥀 فرارسیدن ایام عزا و شب ضربت خوردن مولا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به محضر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) تسلیت و تعزیت عرض مینمائیم...🏴
🤲 ان شاالله در اولین شب از شبهای قدر، مورد عنایت و توجهات حضرتش قرار بگیریم...
یا علیمدد... 🏴
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀
🍁🥀🍂
🥀🍂
🍁
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت هفتاد و چهارم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا علی مدد... 🏴
🌸قسمت هفتاد و چهارم 🌸
🌴 روز پرماجرایی را گذراندیم. آفتاب تازه زده بود که صدها نفر برای تشییع جنازهٔ ابوراجح در حیاط و کوچه جمع شده بودند. پدربزرگ از کنار نردهٔ ایوانِ طبقهٔ بالا، برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفایافتن ابوراجح را به آنها داد. فریاد شادی مردم به هوا برخاست. ابوراجح روی ایوان آمد و آنچه را اتفاق افتاده بود، برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک شوق ریختند و شادی کردند.
🌿تا نزدیک ظهر مردم دسته دسته میآمدند و ابوراجح را میدیدند و ماجرای تشرف و شفایافتن او را میشنیدند و میرفتند تا خبر این معجزهٔ عجیب را به گوش کسانی که هنوز آن را نشنیده بودند، برسانند.
در میان یکی از این دستهها مسرور را دیدم. فراموشش کرده بودم. معلوم نبود چطور از آن سرداب بیرون آمده بود. به ابوراجح خبر دادم. گفت: «من او را بخشیدم. بگو به سر کارش برگردد و بیشتر از قبل به پدربزرگش احترام بگذارد.»
☘از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد. پیام ابوراجح را که به او گفتم، چشمهایش گرد ماند. کنارش ایستاده بودم که ابوراجح روی ایوان آمد و چند جملهای صحبت کرد تا حاضران به شفا یافتنش اطمینان پیدا کنند. مسرور وقتی ابوراجح را با شکل و شمایل تازهاش دید، به زانو درآمد، زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد. قبل از آنکه از او جدا شوم، گفت: «به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوانمردیاش، تا آخر عمر به او خدمت میکنم. بعد از این از من خطایی نمیبیند.»
🍃روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند. قنواء و مادر و خواهرانش بین آنها بودند. پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفایافتنش، به طبقهٔ بالا رفتند تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند.
اذان ظهر را که گفتند، دیگر در حلّه کسی نبود که از آن واقعه باخبر نشده باشد. خبر میرسید که صدها نفر شیعه شدهاند. ابوراجح به من گفت: «از خدا میخواهم برکتهای این کرامت را بیشتر کند!»
گفتم: « نمیدانم مرجان صغیر چطور میخواهد با این معجزه کنار بیاید. خیلی دلم میخواست قیافهاش را بعد از شنیدن این خبر می دیدم. لابد از زور ناراحتی، حال درستی ندارد.»
_ خدا کند از این به بعد، دست از سر شیعیان بردارد!
🌾با نگاهم چهرهٔ درخشان و مهربان ابوراجح را کاویدم.
_ خوش به سعادتت ابوراجح! مزد عشق و باوری را که به امام زمان داری، گرفتی. امروز در حلّه همه از تو حرف می زنند. نامت مثل نام اسماعیل هرقلی در تاریخ میماند. هرکس ماجرای تو را بشنود یا بخواند به تو غبطه میخورد و بر تو درود میفرستد.
_ اگر مرجان صغیر شیعیان در بند را آزاد کند، برایت ثابت می شود چگونه گاهی مولایمان با اشارهای، بسیاری از مشکلات و گرفتاریهای شیعیان را برطرف میکند. اگر زندانیان بی گناه آزاد شوند شادی شیعیان حلّه کامل میشود.
_ یعنی امکان دارد؟
_ شاید مقصود واقعی مولایمان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد. من وسیلهای بیشتر نیستم. نباید به خودم مغرور شوم. امروز کسی که محبوب دلهاست و بیشتر از همیشه از او یاد میشود، مولایمان امام زمان است.
مثل همیشه از ایمان و بزرگواری ابوراجح لذت بردم.
🌱بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار وقت خوبی برای استراحت بود که اسبسوارانی از دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند. بزرگ آنها به ابوراجح گفت که مرجان صغیر میخواهد او را در دارالحکومه ببیند.
پدربزرگ گفت:« هر کس میخواهد ابوراجح را ببیند، باید مثل دیگران به اینجا بیاید.»
ابوراجح برخاست و گفت: «من به دارالحکومه میروم.»
_ شاید حاکم قصد سویی دارد.
_ نگران نباشید! مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند. همین.
_ پس ما هم با شما میآییم.
_ تنها هاشم را با خودم میبرم.
🍀از اینکه ابوراجح از جمع دوستانش مرا انتخاب کرده بود خیلی خوشحال شدم. در حالی که در پوست نمیگنجیدم، برخاستم و کنارش ایستادم.
سواران، که رشید هم میان آنها بود، چند اسب اضافی با خود آورده بودند. ابوراجح و من سوار دو تا از آن اسبها شدیم و جلوتر از سواران به طرف دارالحکومه حرکت کردیم. رشید را به ابوراجح معرفی کردم و توضیح دادم که در نجات او چه نقشی داشته. ابوراجح به گرمی از او تشکر کرد.
🌳 در راه هرکس ابوراجح را میشناخت، زانویش را میبوسید و یا دستش را به لباس او میکشید. در فرصتی مناسب به ابوراجح گفتم:« حالا که معلوم شد خواب ريحانه، الهامی راست و واقعی است، میتوانید از او بپرسید جوانی که کنار شما بوده کیست. آن طور که گفتید، او را در آن خواب، شوهر آیندهٔ ریحانه معرفی کردهاند.»
ابوراجح سری تکان داد و گفت: «حق با توست. در اولین فرصت از او میپرسم. خودم هم کنجکاو شدهام داماد آیندهام را بشناسم. معلوم میشود جوان مؤمن و شایستهای است که در خواب به ريحانه نشانش دادهاند»
ادامه دارد
🆔 @dastanha_hekayat
👁👁بسیار مهم👁👁
سخنرانی بسیار مهم و تاریخی #رهبر_انقلاب در #روز_معلم در نوزدهمین روز #ماه_مبارک_رمضان
یکشنبه ۱۴۰۰/۲/۱۲
ساعت ۱۸
🌷شهیدانه❣
🆔 @karbalayiha72