🌸قسمت هفتاد و پنجم 🌸
🌴 _ حدس می زنم آن جوان سعادتمند، حماد باشد.
_ شاید. در شایستگی حماد شکی نیست.
همگی جلوی دارالحکومه پیاده شدیم. دو تن از سواران، اسبها را با خود بردند. سندی با دیدن ما، سه ضربه به در زد. بعد پیش آمد و پس از دقیقه ای که با چشمان گرد شدهاش ابوراجح را نگاه کرد، دست و صورتش را بوسید. در باز شد و من و ابوراجح، پیشاپیش دیگران وارد دارالحکومه شدیم. سندی چند قدم با من همراه شد و آهسته بیخ گوشم گفت: «این ابوراجح چه بود و چه شد! حق داشتی که گفتی باید به باطن خودمان هم مثل ظاهرمان توجه کنیم. امام شیعیان، او را به شکل باطن زیبایش درآورده.»
رشید ما را به طرف ساختمان پذیرایی راهنمایی کرد. از میان جمعیتی که در تالار جمع شده بودند تا ابوراجح را ببینند، گذشتیم. همه در سکوت، ابوراجح را تماشا کردند. همهمهای به راه افتاد. انتهای تالار، درِ بزرگی بود. نگهبانی آن را باز کرد و به ابوراجح گفت: «جناب حاکم، منتظر شما هستند.»
🍀حاکم روی تختش نشسته بود. وزیر کنارش ایستاده بود. ابوراجح و من در چند قدمی حاکم ایستادیم و سلام کردیم. حاکم ایستاد و حیرتزده به ابوراجح نگاه کرد. وزیر اطراف ابوراجح چرخید و خوب وراندازش کرد. هر دو چنان مبهوت مانده بودند که فراموش کردند جواب سلاممان را بدهند. حاکم سرانجام گفت: «کاش می دانستم چه سحر و جادویی به کار زدهای!»
ابوراجح گفت: «در زمان پیامبر، کسانی بودند که وقتی معجزات او را میدیدند، میگفتند سحر و جادوست.»
_ اگر عصای موسی را داشتم، میانداختم اژدها شود تا اگر سحری در کار است، تو را ببلعد.
_ من خودم عصای آن حضرت هستم؛ نشانهای روشن و غیرقابل تردید که همهٔ پندارهای باطل و فاسد را میبلعد.
🌿حاکم پیش آمد و صورت و دندانهای ابوراجح را معاینه کرد. پس از آن به سر جایش برگشت و نشست. کاملا گیج شده بود. وزیر دست کمی از او نداشت. ابوراجح گفت: «دست از دشمنی با شیعیان بردارید و آنها را که در سیاهچالها به بند کشیدهاید، رها کنید! ایمان بیاورید که مولایم هست و زنده است و وارث دانایی و توانایی پیامبر است. بگذارید ما و دیگر برادران مسلمانمان در کنار هم با صلح و صفا زندگی کنیم.»
پس از دقیقهای سکوت، حاکم به وزیر گفت: «حرف بزن! چرا ساکتی؟»
🍃وزیر گفت: «قدرت شما و حتی قدرت خلیفه، در مقایسه با مقام و توانایی امام شیعیان، هیچ است. من تا امروز، وجود و حقانیت او را نمی پذیرفتم. برای رضایت شما، با شیعیان بیگناه بدرفتاری کردم. برای اینکه ابوراجح کشته شود، علیه او توطئه چیدم. حالا قبل از آنکه مورد خشم و انتقام حضرت مهدی قرار گیرم، باید توبه کنم. کارهایی کردهام که مردم این شهر از من بیزار شدهاند. باقی ماندن من در این مقام به ضرر شماست. بهتر است شیعیان در بند را آزاد کنید و به امامشان احترام بگذارید.»
ادامه👇👇
🌳ابوراجح به حاکم گفت: «شیعیان در این شهر فراوانند. آنها با دیگر برادران مسلمان خود، همچون انگشتان یک دستاند. اگر بین ما اختلاف بیندازند، مقام شما متزلزل میشود. به توصیهٔ وزیر گوش کنید. امیدوارم خداوند همهٔ ما را به راه راست هدایت کند و از گناهانی که کردهایم بگذرد!»
_ خوشحالم که هاشم باعث شد از خون تو بگذرم. من تا امروز، برای تحقیر شیعیان، پشت به مقام حضرت مهدی مینشستم. قبل از آنکه بروید دستور خواهم داد سریرم را رو به مقام آن حضرت بگذارند.
🌱به وزیر گفت: «زود برو و شیعیان در بند را آزاد کن! همگی را به حمام ببرید و لباس مناسب بپوشانید و به هر کدام که می پذیرند، پنجاه دینار بدهید.»
با خوشحالی به ابوراجح نگاه کردم. حاکم به او گفت: «تو حالا مورد توجه مردم حلّه هستی. آیا خیالم راحت باشد که قصد سرنگونی مرا نداری؟»
ابوراجح گفت: «من مردی حمامی هستم. آرزویی جز این ندارم که مسلمانان در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند.»
خواستیم برویم که حاکم به ابوراجح گفت: «از کجا معلوم که امام زمان تو را شفا داده باشد؟ شاید کار پیامبر بوده.»
🌾 ابوراجح لبخندی زد و ردیف دندانهای زیبای خود را که چون مروارید میدرخشید، به نمایش گذاشت. گفت: «نام و کنیهٔ آن حضرت، نام و کنیهٔ پیامبر است. از حیث آفرینش و زیبایی، شبیه ترین فرد به رسول خداست. من که موفق به زیارت مولایمان شدهام، انگار پیامبر گرامی اسلام را زیارت کردهام. فراموش نکنید آن حضرت، فرزند پیامبر است. تعجبی ندارد که فرزند به جدش شبیه باشد. هرکس به پیامبر علاقه دارد، نمیتواند امام زمان را دوست نداشته باشد.»
☘حاکم و وزیر، ما را تا بیرون از ساختمان پذیرایی، همراهی کردند. موقع خداحافظی، حاکم به ابوراجح گفت: «چطور است اسب مرا به عنوان هدیه بپذیری.»
ابوراجح در میان حلقهٔ کسانی که او را با علاقه و تحسین نگاه میکردند و دست به لباسش میکشیدند، گفت: «شما به اسبتان علاقه دارید. من هم نه جای نگهداریاش را دارم نه میتوانم از آن مراقبت کنم. هدیهٔ شما را میپذیرم و دوباره به خودتان تقدیم میکنم.»
ادامه دارد...
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀
🍁🥀🍂
🥀🍂
🍁
سلام علیکم 🥀
با عرض تسلیت و تعزیت ایام شهادت سیدالوصیین امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و آرزوی قبولی عزاداری و نماز و روزه های شما... 🏴
#شهادت_امام_علی (علیه السلام) 🥀💔
#شب_قدر
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀
🍁🥀🍂
🥀🍂
🍁
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت هفتاد و ششم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا علی مدد... 🏴
🌸قسمت هفتاد و ششم 🌸
🌴 حاکم گفت: «میخواهی قوهایت را پس بگیری؟»
_ اگر بگویم نه، دروغ گفتهام.
همه خندیدیم و خوشحال و راضی از یکدیگر جدا شدیم.
عصر آن روز خبر رسید که زندانیها آزاد شدهاند و به همراه خانوادههایشان در راهند تا به دیدن ابوراجح بیایند و از او تشکر کنند. دیدار پرشوری بود. حماد و پدرش میان زندانی های آزاد شده بودند. ابوراجح از دیدنشان اشک شوق ریخت و آنها با دیدنش، سجدهٔ شکر به جا آوردند. هیچ کس به یاد نداشت که شیعیان حلّه، روزی به مبارکی آن روز را گذرانده و آنقدر شاد و امیدوار باشند. از جایی که ایستاده بودم، ریحانه و قنواء را دیدم که بین زنها بودند و با خوشحالی به آن سو که حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه میکردند. آزادشدگان پس از ساعتی رفتند و تنها صفوان و حماد ماندند. همسر صفوان که صبح به خانه رفته بود، دوباره برگشته بود و در هر فرصتی، حماد را در آغوش می گرفت و میبوسید. او هم مثل زنان دیگر، همراه با لبخند، اشک میریخت.
🍃امّحباب ظرفی میوه به من داد تا به اتاقی که مردها در آن بودند، ببرم.
_ دارم از پا میافتم. میوه را که تعارف کردی، به مطبخ برو و کوزهای آب بیاور.
وارد مطبخ که شدم، یکّه خوردم. ریحانه آنجا مشغول شستن میوهها بود. پیرزنی آنها را در چند ظرف میچید. بیصدا برگشتم و به در زدم.
_ خسته نباشید!
ریحانه چادرش را مرتب کرد. کوزه را برداشتم و زیر شیر خمره گرفتم. پیرزن گفت: «آفرین! آب را که بردی، زود برگرد و این ظرفهای میوه را هم ببر. خیر ببینی!»
کوزه و چند ظرف میوه را که بردم، منتظر ماندم تا شربت آماده شود. به ریحانه که از ته تشت آب، دانه های انگور را جمع می کرد گفتم: «کارهای اینجا بسیار زیاد است! میخواهید به امینه یا قنواء بگویم بیایند تا دست تنها نباشید؟»
🍀پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگیل گفت: «پس من اینجا چه کارهام؟ خانمهای اشراف فقط بلدند دستور بدهند و بزرگتری کنند. به درد کار نمیخورند! بالا بالا می نشینند و ما فقیر فقرا باید بگذار بردارشان کنیم.»
ریحانه گفت: «میخواستند برای کمک بیایند. من گفتم بالا باشند و به مهمانها برسند.»
پیرزن برایم پیالهای شربت انبه ریخت به دستم داد.
ریحانه گفت: «باید ببخشید! ما اینجا ماندیم و زحمتمان افتاد روی دوش شما. به پدرم گفتم به خانهٔ خودمان برویم، پدربزرگتان نگذاشت.»
پیرزن به ریحانه گفت: «کجا از اینجا بهتر؟ خانهٔ شما که جا نداشت دختر.» گفتم: «چه افتخاری بالاتر از این که میزبان ابوراجح باشیم.»
پیرزن میان حرفم پرید و گفت: «از همین میترسیدم که یکی بیاید و ما را به حرف بگیرد.»
🌿ريحانه نگاهش را به صورت رنگ پریدهٔ پیرزن دوخت و با لبخندی از روی شرم، عذرخواهی کرد.
گفتم:« فکرش را که می کنم، می بینم قصهٔ عجیبی است. با معجزهای که اتفاق افتاد، خدا سایهٔ ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد. من و پدربزرگم، قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر به نور حقیقت راه پیدا کردیم. شیعیان در بند آزاد شدند. حدس میزنم مرجان صغیر از این به بعد با شیعیان مدارا کند. ابوراجح دربارهٔ تشیّع و امام زمان با من صحبت کرده بود. صحبت های او مرا در یک دوراهی یا بهتر بگویم، یک بنبست قرار داده بود. دیشب پدربزرگم به من میگفت که مبادا به تشیع گرایش پیدا کنم. با این اتفاق عجیب، نه تنها من یقین کردم که امام زمان به عنوان تنها حجت خدا بر زمین ماندهاند و قدرتی پیامبرگونه دارند، بلکه پدربزرگم هم شیعه شد.»
🌾ریحانه گفت: «دیروز و امروز من، پدرم، مادرم و صدها نفر دیگر زمین تا آسمان با هم فرق دارد. چقدر از آزاد شدن زندانیها خوشحال شدیم. جز پوست و استخوان چیزی از آنها نمانده. مدتی طول میکشد تا بهبود پیدا کنند. پدرم بارها میگفت: «گیرم که صفوان گناهکار است، اما حماد چه تقصیر و گناهی دارد. او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت.»
دلم میخواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند.
گفتم:« خوابی هم که شما دیدهاید عجیب است. آنطور که پدرتان میگفت، یک سال پیش شما خوابی را دیدهاید. دربارهٔ آن خواب حرف بزنید؛ آیا واقعاً پدرتان را همانطور که حالا هست در خواب دیده بودید... ؟»
ادامه دارد...
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat