💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت هشتاد و چهارم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا علی مدد✌️
🌸قسمت هشتاد و چهارم 🌸
🌴 ابوراجح خشکش زد و حاضران که متعجب شده بودند، صلوات فرستادند. پس از دقیقهای ابوراجح گفت: «این نهایت آرزوی من است، ولی دخترم یک سال پیش، خوابی دیده که با شفایافتنم فهمیدم رؤیایی صادق است. در آن خواب، او مرا به شکل و شمایل کنونیام دیده. جوانی کنار من بوده که من او را شوهر آیندهٔ دخترم معرفی کردهام و گفتهام تا یک سال دیگر، شریک زندگی هم خواهند بود. قبل از هر چیز بهتر است...»
هیجانزده و با همان صدای لرزان گفتم: «آن جوان خوشبخت، من هستم.»
همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن، مرا در آغوش کشید. چند لحظهٔ بعد، صدای هلهلهٔ زنها برخاست. معلوم شد یکی از آنها، پشت در، به صحبتهای ما گوش کرده و به بقیه خبر داده.
🌼ابوراجح گفت: «من دربارهٔ آیندهٔ دخترم نگران بودم و همیشه دعا میکردم که شوهر شایستهای نصیبش شود. من آنقدر به هاشم علاقه دارم که میخواستم یکی مثل او دامادم شود. قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم.»
رو به من و پدربزرگم ادامه داد: «به این ترتیب، پیوند ما ناگسستنی خواهد شد.»
نمی دانستم چطور میتوانم خدا را بهخاطر نعمتها و مهربانیهایش شکر کنم. پس از ناهار، در فرصتی، آهسته از حماد پرسیدم: «و او را دوست داری. درست است؟»
🌸گفت: «قصهٔ من هم مثل سرگذشت توست. او را که دیدم، شیفتهاش شدم.
چون مذهب ما با هم فرق داشت، در زندان و بعد در سیاهچال، خودم را سرزنش میکردم که دوست داشتن او چه فایدهای دارد!»
_ حالا که او و مادرش شیعه شدهاند.
_ کاش مشکل فقط همین یکی بود! کی مرجان صغیر حاضر میشود دخترش را به یک جوان رنگرز بدهد؟! تازه نمیدانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یا نه. او که به زندگی اشرافی عادت دارد، چطور میتواند از آن فاصله بگیرد؟
_ به تو مژده میدهم که او هم تو را دوست دارد.
حماد هرچند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید: «راست می گویی؟»
_ مطمئن باش!
_ فکر میکنی بتواند با من زندگی کند؟
_ او آنقدر عاقل هست که بداند با یک رنگرز میتواند زندگی کند یا نه.
_ بعید است بتواند.
_ کار هرکسی نیست، اما او میتواند. میماند رضایت پدرش...
حماد آرام گرفت و گفت: « او هرگز رضایت نمیدهد.»
🌷چند دقیقه بعد از طریق امّحباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. امّحباب برگشت و گفت: «بیچاره آنقدر خوشحال شد که خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت.»
حماد گفت: «شاید اشک ریختن او بهخاطر آن است که میداند پدرش ازدواج ما را نمیپذیرد.»
ابوراجح معتقد بود در کار نیک نباید تأخیر کرد. پدربزرگم موافق بود.
🌺🍃عصر همان روز، من و ريحانه با مراسمی ساده به عقد هم در آمدیم. وقتی کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم، به او گفتم: «امروز صبح از زندگی با تو ناامید بودم و حالا تو همسرم هستی. میترسم همهٔ اینها خواب باشد و من بیدار شوم و ببینم که تک و تنها روی یکی از کرسی های کنار رودخانه نشستهام!»
ريحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند، گفت: «یادت هست در مطبخ خانهٔتان باهم حرف زدیم؟ آن موقع خیال میکردم شاید یک سال طول بکشد تا تو به خواستگاریام بیایی. حالا می بینم همانطور که پدرم در خواب به من گفت، سر یک سال، همسرم هستی.»
🌱 امّحباب به ما گفت: «عجله نکنید! از این به بعد به اندازهٔ کافی وقت دارید با هم دردودل کنید.»
بعد او و زنها کل کشیدند... .
ادامه دارد...
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌷سلام علیکم
شب بهــــ🍀ــــاری شما همراهان همیشگی نورانی✨
امیدواریم اوقات خوش، و ایام به کامتون باشه 😊🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت هشتاد و پنجم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا علی مدد✌️
🌸قسمت هشتاد و پنجم 🌸
🌹 روز بعد، من و ریحانه به مقام حضرت مهدی رفتیم و ساعتی در آنجا به شکرگزاری از خداوند و زیارت اماممان مشغول بودیم. پس از آن، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل🌉 به منظرههای اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با هم لذت ببریم.
رودخانه آرام بود و شهرْ روشن و آفتابْ ملایم🌤. گفتم:« چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستانها🌴 و خانهها🏡 نگاه کنم. ریحانه خندید و گفت: «از دیروز هروقت یادم میآید که تو امّحباب را به خانهٔمان فرستاده بودی، خندهام میگیرد.»
_ زن باهوشی است. گفت به من علاقه داری، ولی من باور نمیکردم.
_ فکر میکنی امروز در تمام حلّه، کسی از من خوشحالتر و سعادتمندتر هست؟
_ شک نکن که هست.
_ کی؟
_ من.
🌼 با هرحرف و به هر بهانهای میخندیدیم. چشمها و چهرهٔ ریحانه، فروغ عجیبی داشت. شاید او هم چنان فروغی را در من می دید.
_ میدانی آن روز که با مادرت به مغازهٔ ما آمدی، چه آتشی به جانم انداختی؟! از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشتهام. پدربزرگم میداند با من چه کردهای. بارها میگفت: کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش به مغازهٔ ما نیامده بودند! چه روز شومی بود آن روز! و حالا من میگویم که چه روز مبارکی بود آن روز!
🌸 پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شدهام. او نمی دانست منظور من، دختر خودش است. پدرت گفت: بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم. هیچکدام از ما از آنچه در انتظارمان بود، اطلاعی نداشتیم.
_ همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم.
_ تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب میکنم که میبینم به من علاقه داری. آیا تنها به خاطر آن خواب، به من علاقهمند شدی و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟
🌷 ریحانه آهی کشید و گفت: «آن روز که به مغازهٔ شما آمدیم، سالی میگذشت که من به عشقت گرفتار شده بودم.»
باور کردن حرف او برایم سخت بود.
_ چطور چنین چیزی ممکن است؟
_ یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. تو را در جمع دوستانت دیدم که آنجا روی کرسیها نشسته بودید. تو ماجرایی را تعریف میکردی و آنها میخندیدند. سالها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفتزده شدم. خیلی تغییر کرده بودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. به خانه که برگشتم، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم. در تنهایی اشک می ریختم.
_ چه میگویی ریحانه!
🌺🍃_ عشق بیفرجامی بهنظر میرسید. باید خودم را از آن رها میکردم، وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب، گریهٔ زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد. ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم. پدرم قیافهٔ حالا را داشت. تو کنارش ایستاده بودی. به تو اشاره کرد و گفت: «هاشم شریک زندگیات خواهد بود. به خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه میبینی و من گفتم اتفاق میافتد.» وقتی برایم خواستگار آمد، مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم، اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست... .
ادامه دارد...
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌸 ازدواج کن، با آنکه میخواهی...
#ازدواج_آسان 💕
#ازدواج_با_عشق 💝
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌺 فضیلت ازدواج
زنی به امام باقر علیه السلام عرض کرد: «من تصمیم دارم هرگز ازدواج نکنم. » حضرت پرسید: «چرا؟ » گفت: «برای رسیدن به فضیلت و کمال. » حضرت فرمود: «از تصمیمت برگرد. اگر ترک ازدواج، فضیلتی داشت، حضرت زهرا علیهاالسلام به درک این فضیلت از تو شایسته تر بود».
#ازدواج_آسان 💕
#ازدواج_با_عشق 💝
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
💐 اینو باسرعت بکشید پایین قلبها بنفش میشه...!!! 😳😶
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
💙❤️
❤️💙
❤️💙
💙❤️
🔸جالب بود؟⁉️‼️ 😉
🔹قابل توجه زوجین 🧕🧔
🔸اگه دوتا دل باهم باشند، هرچند یکرنگ نباشند اما نوع عملکرد، اونهارو یکرنگ میکنه.😊
♥️ زن و مرد مکمل یکدیگرند... 👌
💐 بفرستید برای افرادی که آرزوی خوشبختی رو براشون دارید.😊
#ازدواج_آسان 💕
#ازدواج_با_عشق 💝
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃