eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
57 دنبال‌کننده
256 عکس
52 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 کرد ثابت به همه، وارث شیر جمل است 🌺بعد از آنی که سر، ازرق شامی را زد... ♥️ 🌙 ✨ 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌷سلام علیکم🌷 شـــ🌛ــب شما دوستان عزیزمون بخیر. امیدواریم در این شب‌ها و روزهای ماه مبارک، توفیق هرچه بیشتر عبادت و قرائت قرآن کریم رو به درگاه خداوند رحمان، داشته باشید😊
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت شصت و ششم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت شصت و ششم 🌸 🌴 قنواء گفت: «من هم همینطور. ماندم تا شما را ببینم. هاشم خیلی از شما تعریف می‌کند. حالا می بینم شایستهٔ آن همه تعریف هستید. حیف که پدرم، تحت تأثیر دسیسه‌های وزیر، باعث این مصیبت شد و ما در این موقعیت ناراحت‌کننده، با هم آشنا میشویم!» مادر ریحانه گفت: «برای ما حساب شما و مادر بزرگوارتان از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نمی‌بریم.» از برخورد خوب آنها با هم خوشحال شدم. قنواء به همسرِ صفوان گفت: «کاش حماد و پدرش در جمع ما بودند! زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد، بانوی سعادتمندی است!» _ سعادتمند بانویی است که در محیط دارالحکومه، گوهری مثل شما را تربیت کرده! امّ‌حباب گفت:« چرا ایستاده‌اید! بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر با هم آشنا شویم. هاشم می‌رود و خبری از ابوراجح می‌آورد. طبقهٔ بالا را مردان اشغال کرده‌اند. باید دید مجال می دهند تا شما بروید و او را ببینید یا نه.» 🍂قنواء که می‌خواست به دارالحکومه برگردد، گفت: «مرا ببخشید که مجبورم بروم و در این شرایط، شما را تنها بگذارم!» در مدتی که قنواء مشغول خداحافظی بود، اسب‌ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم. قنواء که آمد، به او گفتم: «هوا تاریک شده. می‌خواهی همراهت بیایم؟» خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد. _ نگران من نباش! صبح برمیگردم. احساس می کنم من و ريحانه می‌توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم. وظیفهٔ خودم می‌دانم که فردا بیایم و به او تسلیت بگویم و دلداری‌اش بدهم! سعی کن هر چه زودتر آنها ابوراجح را ببینند. طبیب ها مطمئن بودند که او امشب را به صبح نمی‌رساند. صبر کردم تا قنواء و اسب ها در پیچ کوچه ناپدید شوند. کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند، کاسته می‌شد. همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشییع جنازهٔ ابوراجح برگردند. نمی‌دانستم ريحانه پس از باخبر شدن از وضع وخیم پدرش، چه عکس العملی نشان می‌داد. ☘پاهای ابوراجح رو به قبله بود. همسرش و ريحانه دو طرف بسترش نشسته بودند. زیر لب دعا و قرآن می‌خواندند و اشک می ریختند. شب به نیمه رسیده بود. جز همسرِ صفوان، یک طبیب و یک روحانی شیعه، همه رفته بودند. مادر ریحانه به امّ‌حباب گفت: «خیلی زحمت کشیدید! دیر وقت است. شما هم بهتر است به خانه‌تان بروید و استراحت کنید.» امّ‌حباب نگاهی به من انداخت و گفت: «من چطور می توانم شما را رها کنم و بروم؟» _ از قضای الهی گریزی نیست. هرچه باید بشود، می شود. راضی به رضای او هستیم. _ به هر حال، من امشب همین جا می‌مانم. طبیب را به گوشه‌ای از اتاق کشاندم و پرسیدم: «به نظر شما، ابوراجح می‌تواند صدای ما را بشنود یا کاملاً بی‌هوش است؟» 🍁طبیب که هم سنّ پدربزرگم بود و موهایش را رنگ کرده بود، گفت: «گاهی به هوش می‌آید و زود از هوش می رود. به گمانم وقتی اخم می کند و چهره در هم می کشد، به هوش آمده و می تواند صدای اطرافیانش را بشنود.» _ همسر و دخترش چند ساعتی است کنار بسترش نشسته‌اند و اشک می‌ریزند. ترتیبی بدهید بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند. طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت:« بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید.» مادر ریحانه گفت: «امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم. وقتی فکر می کنم با شوهرم چه کرده‌اند و از ضربه‌های چماق و تازیانه چه بر سرش آورده اند و حالا در چه حالی است، آتش می‌گیرم!» 🌾ریحانه به پدرش خیره شد و گفت: «به زبانش زنجیر زدند. ریسمانی از بینی‌اش گذراندند. طنابی به گردنش انداختند. سوار بر اسب، او را به دنبال خود کشیدند. وقتی این صحنه را برای خودم مجسم می کنم، نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم. خودم را به جای حضرت زینب(سلام الله علیها)، دختر بزرگوار علی‌بن‌ابیطالب(علیه‌السلام ) می‌گذارم که درِ خانه‌شان را آتش زدند. مادرش فاطمه(سلام الله علیها )، دختر پیامبر را مجروح کردند و به او سیلی و تازیانه زدند و به گردن پدرش، علی(علیه‌السلام )، ریسمان انداختند و به سوی مسجد کشیدند. وقتی یقین داریم خدا شاهد است و امام زمان، خود را در غم و اندوه‌مان شریک می داند، تسکین پیدا می کنیم... !» ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌼 نیرومندترین مردم روزی پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله از کنار قومی می‌گذشت که مشغول بلند کردن سنگی بودند. پرسید: «این کار برای چیست؟ » گفتند: «برای اینکه نیرومندترین خود را بشناسیم. » فرمود: «آیا به شما بگویم نیرومندترین شما کیست؟ » گفتند: «آری. » فرمود: «نیرومندترین شما کسی است که چون خشنود شد، خشنودی اش، او را به گناه نکشاند و کار یاوه انجام ندهد؛ هنگامی که خشمگین شود، خشم، او را از مسیر حق خارج نکند و زمانی که قدرت یافت، مرتکب کاری نشود که بر حق نیست». 🌙 ✨ 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌸 لبخند یوسف وقتی برادران یوسف خواستند او را در چاه اندازند، یوسف لبخندی زد. یهودا (یکی از برادران) پرسید: «چرا می‌خندی؟ » یوسف گفت: «روزی در این فکر بودم، چگونه کسی می‌تواند با من اظهار دشمنی کند با اینکه برادران نیرومندی دارم. اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد تا بدانم که هیچ بنده ای نباید به غیر خدا تکیه کند». 🌙 ✨ 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃
🦋 خدایا، این ماه فقط تو... 😊 🌙 ✨ 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🌾 آمــــین... 🌙 ✨ 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا