eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
57 دنبال‌کننده
256 عکس
52 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 خدایا، برای تو روزه گرفتیم... 🌙 💫 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
🌹 آمــــین... 🌙 💫 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌷سلام علیکم🌷 شب همه دوستان عزیزمون پر نور و پر برکت 🌺😊 عبادات و روزه داری‌هاتون مقبول درگاه خدای مهربون. 🌸🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت شصت و هشتم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد... ✌️
🌸قسمت شصت و هشتم 🌸 🌴 به پدربزرگ نگاه کردم. او هم کنجکاو شده بود. _ یک روز برای دیدن ابوراجح به حمام رفتم. آنجا نبود. به مقام امام زمان رفتم. او را کنار قبر اسماعیل هرقلی پیدا کردم. داستان شفا یافتن اسماعیل هرقلی را به دست امام زمان برایم تعریف کرد. حالا که گمان کردم صدایم را می‌شنود، آن حکایت را یادش آوردم و گفتم: «وضعیت تو از وضعیت اسماعیلی بدتر است و هیچ طبیبی نمی‌تواند کاری کند. خوب است از امام زمانت بخواهی به تو کمک کند و از مرگ نجاتت دهد!» ریحانه اشکِ روی گونه‌اش را پاک کرد و گفت: «پدرم عاشق امام زمان است. شما چه اندازه آن حضرت را می شناسید و دوست دارید؟» سؤال ریحانه تا حدی گیجم کرد. گفتم: «من که شیعه نیستم.» _ اگر امام زمان را باور ندارید، چرا از پدرم خواستید به آن حضرت متوسل شود؟ 🍃ریحانه چنان باهوش بود که با این سؤال زیرکانه، مرا به دام انداخت. صادقانه گفتم: «من به قدری ابوراجح را دوست دارم که دلم می خواهد به هر صورتی که ممکن است نجات پیدا کند.» مرد روحانی که نماز دیگری را تمام کرده بود، گفت: «حکایت‌های مربوط به کمک امام زمان به شیعیان آنقدر زیاد است که برای هر فرد عاقل، شکی باقی نمیگذارد که ایشان زنده‌اند و حجت خدا در زمین هستند. ماجرای اسماعیل هرقلی، قطره‌ای است از دریا. خوش به حال اسماعیل که چشمش به جمال امام زمان روشن شد! آن حضرت بسیار زیبا و دوست داشتنی‌اند. مردی از علی‌بن‌ابیطالب(علیه السلام )خواست که حضرت مهدی(عجل‌الله‌فرجه‌الشریف) را توصیف کند. ایشان فرمود: «او در اخلاق، آفرینش و زیبایی، شبیه‌ترین مردم به رسول خداست.» تمام خوبی‌ها و زیبایی‌ها در آن حضرت جمع است.» 🌾روحانی آرام گریست. پدربزرگ پس از دقیقه‌ای به من گفت: «تو بهتر است بروی و ساعتی استراحت کنی.» ترک ابوراجح و ریحانه، در آن شرایط برایم سخت بود، اما به حرف پدر بزرگ گوش کردم و به اتاق خودم رفتم. در بستر دراز کشیدم. ابری سیاه، روی قرص ماه را پوشانده بود. باد در شاخه‌های نخل می‌پیچید. دلم پر از آشوب بود. باز انگار سقف اتاق نزدیک شده بود و بر من فشار می‌آورد. فکرش را نمیکردم ریحانه را در خانه‌مان، آنقدر از نزدیک ببینم؛ اما در آن شرایط غم‌انگیز و پر از اشک و آه! از خودم پرسیدم: دیگر ریحانه را خوشحال خواهم دید؟ اگر به خواب بروم، با فریاد و فغان، بیدار خواهم شد؟ فردا چه روزی خواهد بود؟ آیا فردا همین موقع، ابوراجح به خاک سپرده شده و شب اول قبرش را می‌گذراند؟ ☘سعی کردم بخوابم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. با وجود همهٔ اینها توانسته بودم بیش از آنچه انتظار داشتم، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. دیگر مطمئن بودم که بدون او نمی‌توانم زندگی کنم. شنیده بودم اقوام مادر ریحانه در بصره زندگی می‌کنند. اگر ابوراجح از دنیا می رفت، خانواده‌اش حمام و خانه‌شان را می‌فروختند و به بصره می رفتند؟ شاید هم ریحانه در حلّه با حماد یا جوان دیگری ازدواج میکرد و شوهرش ادارهٔ حمام و زندگی آنها را در دست می‌گرفت. در این صورت، من باید از حلّه میرفتم. بدون او اما به کجا می توانستم بروم؟ در همین فکرها بودم که پدربزرگ با چراغی روغنی که در دست داشت، وارد اتاق شد. 🌿در بسترم نشستم. پدربزرگ آمد کنارم نشست. پس از دقیقه‌ای که به در و دیوار و من نگاه کرد، گفت: «می‌دانم ریحانه را دوست داری. دختر بی‌نظیری است، اما باید بپذیری که این عشقی بی‌سرانجام و آزاردهنده است. ما با شیعیان حلّه برادریم، ولی دو برادر هم گاهی با هم فرق‌هایی دارند و هر کدام در خانهٔ خودشان زندگی می‌کنند. دوست داشتن ریحانه نباید باعث شود که به تشیّع گرایش پیدا کنی. از چنین چیزی وحشت دارم! در باغچهٔ خانهٔ خودت آنقدر گلهای زیبا هست که به گل باغچهٔ همسایه، کاری نداشته باشی. مثلاً این قنواء چه عیبی دارد؟ به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست، اما می‌تواند همسر خوبی برایت باشد.» 🌱خمیازه‌ای کشید و ادامه داد: «کار امروزت فوق‌العاده بود. به تو افتخار می‌کنم. نمی‌دانستم اینقدر شجاعی! اگر به توصیهٔ من پنهان شده بودی، ابوراجح را اعدام کرده بودند و تو و خانواده‌‌اش حالا تحت تعقیب بودید. همه به خاطر داشتن نوه‌ای مثل تو، به من تبریک گفتند. من هم به تو تبریک میگویم و خدا را شکر می‌کنم که این ماجرا بخیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی. نمی‌دانم، شاید این معجزهٔ عشــ♥️ــق است... .» ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌺 آقای بزرگوار... روزی امام حسین علیه السلام از جایی می‌گذشت. دید چند نفر فقیر گلیمی به زمین انداخته و اندکی نان خشک روی آن نهاده اند و می‌خورند. بر آنها سلام کرد. آنها جواب سلام امام را دادند و گفتند: «بفرمایید از این غذا بخورید. » امام کنار آنها روی خاک زمین نشست. سپس فرمود: «اگر این نان، صدقه نبود، با شما می‌خوردم. » سپس به آنها فرمود: «برخیزید و به خانه من بیایید. امروز مهمان من باشید. » آنها برخاستند و همراه امام به خانه ایشان آمدند. امام به آنها غذا و لباس داد. سپس دستور داد به هر کدام مبلغی پول دادند و با این شیوه آنها را خشنود کرد. 🌙 💫 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌼 نوایی خوش عارفی بسیار دعا می‌کرد، ولی اجابت نمی شد. به درگاه الهی نالان شد و گفت: «یارب! بسا که تو را بخوانم و اجابتم نکنی! » در خواب ندایی شنید که به او چنین گفتند: «زیرا دوست دارم که آواز تو شنوم». 🌙 💫 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃
✨داستان‌ها و حکایات✨
🌸قسمت شصت و هشتم 🌸 🌴 به پدربزرگ نگاه کردم. او هم کنجکاو شده بود. _ یک روز برای دیدن ابوراجح به
🦋 پـــسر فاطمــه شرمنده اگـــر میبینی، کوچه آماده شده تا برسی دلــ♥️ـــ‌ها نـــه... 🌙 💫 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨